گزاویه پا اولی مهماندار رسمی دولت فرانسه میباشد که وظیفهاش پذیرایی از سلاطینی بود که رسماً به آن کشور مسافرت میکردهاند. پا اولی خاطرات خود را در مجموعهای به نام اعلیحضرتها نوشتهاند که قسمتی از آن مربوط به مظفّرالدّین شاه میباشد. او در خاطرات خود راجع به این پادشاه که قیمتِ جواهرات سر و لباس او را سی و چهار میلیون فرانک تخمین میزند، چنین مینویسد: «در ایران پادشاهان بر جای یک دیگر مینشینند؛ ولی خدا را شکر که به یک دیگر شبیه نیستند چنانکه مظفّرالدّین شاه هم با پدر خود هیچ وجه تشابه و جهت اشتراکی نداشت، به این معنی که این پادشاه در حقیقت طفلی مسن بود. از یک طرف هیکلّی درشت و سبیلهایی پُر پُشت و چشمانی گردِ پر از مهر و شکم گنده و چاقی، ظاهر او جلب توجّه میکرد و از طرف دیگر ذهن کهنه و هوش ضعیف او از جهت میزان فکر و فهم، مظفّرالدّین شاه حکم یک بچهی مدرسهای 12 ساله داشت و درست همان تعجّب و سادگی و کنجکاوی که به چنین طفلی دست میدهد او را دست میداد. سرگرمی او همیشه چیزهای کوچک بیاهمّیّت بود و تنها به همین قبیل اشتغالات توجّه میکرد و غیر از اینها به چیز دیگری دلخوش نمیشد.»[1] و در ادامهی خاطرات خود میگوید: «مظفّرالدّین شاه به آسانی از هر چیز میترسید و وقتی هم میترسید به وضع غریبی رُعب و وحشت خود را ظاهر میساخت. همیشه یک تپانچهای پُر در جیب شلوار داشت؛ ولی هیچ وقت نشده بود که آن را خالی کند. در یکی از سفرهای خود به پاریس موقعی که از تئاتر خارج میشد به یکی از اعیان رکاب دستور داد که پیشاپیش او با تپانچهی لُخت حرکت کند و لولهی آن را رو به مردم بی آزاری که برای تماشا ایستاده بودند، متوجّه سازد. به محض این که من این حرکت را دیدم، دویدم با تغیّر تمام به آن مأمور گفتم که تپانچه را در جیبش بگذارد و به خاطر داشته باشد که این قبیل حرکات در مملکت ما مرسوم و پسندیده نیست. مأمور نمیخواست زیر بار برود و من ناچار به ابراز خشونت و تهدید شدم تا اطاعت کرد. حالت وحشتِ شاه به اشکال و کیفیات مختلف بروز میکرد مثلاً در مدّت اقامت در پاریس هر چه به او اصرار کردند هیچ گاه حاضر نشد به بالای برج ایفل برود. مستخدمینی که در داخل این برج خارجیان را راهنمایی میکنند هر بار که شاه را میدیدند تا طبقهی اوّل برج بالا آمده است امیدوا میشدند که اعلیحضرت این بار به طبقات بالاتر صعود خواهند فرمود؛ لیکن این امید هر بار مبدّل به یأس میگردید. چه به محض این که شاه به زیر آهن بندی طبقهی اوّل میرسید و قدری فضای اطراف و آسانسورها را نگاه میکرد نظری پر از ترس به پلهها میانداخت و با عجله راه پایین را پیش میگرفت. هرچه به او میگفتند که پدرش ناصرالدین شاه تا آخرین طبقهی برج هم بالا رفته، فایده نداشت و مظفّرالدّین شاه جرأت نمیکرد که قدمی بالاتر بردارد. روزی در سفر دوم مظفّرالدّین شاه به پاریس موقعی که بر او وارد شدم سخت مضطربش دیدم. اعلیحضرت دست مرا گرفت و نزدیک پنجرهآورد و گفت پا اولی، میبینی؟ من هر چه به پایین نگاه کردم چیزی فوقالعاده ندیدم. فقط سه نفر را دیدم که به آهستگی با یک دیگر صحبت میکردند. شاه گفت: عجب این سه نفر را نمیبینی؟ قریب یک ساعت است که اینها در این جا با هم صحبت میکنند و قصدشان این است که مرا بکشند. من که نزدیک بود از خنده بترکم به زحمت جلو خود را گرفتم و برای این که خاطر ملوکانه را تسکین داده باشم به دروغی متوسّل شدم و گفتم که این بیچارهها را میشناسم و اسامیشان را هم میدانم. سه نفر عملهاند و با کسی کاری ندارند. شاه را از این گفتهی من مسرّتی فوری دست داد و با نگاهی که آثار امتنان میتابید، گفت عجب پس تو همه را میشناسی...؟ ...مظفّرالدّین شاه به باغ وحش ما چندان التفاتی نداشت و تا آن جا که شخصاً استنباط کردم فقط دو بار از تماشای آن لذّت برد. دفعهی اوّل موقعی بود که به خواهش اعلیحضرت خرگوش زندهای را پیش یک مار کبرا انداخته و مار خرگوش را زنده بلعید و شاه این منظرهی نفرت آور را با لذّت خاصّی تماشا کرد. همین قضیه سبب شد که فردای آن روز زنی از خدمتکاران باغ وحش نامهی زیر را به مظفّرالدّینشاه بنویسد موسیو شاه، شما باغ وحش را دیدار کردید و ناظر بلعیده شدن خرگوشی به توسّط مار کبرا شدید و چنان که اظهار کردهاید این منظره بیکیفیت هم نبوده است. زهی دنائت! تعجّب دارم که چگونه میشود شخصی که صاحب عنوان اعلیحضرت است از جان دادن یک خرگوش بیچاره کیف ببرد! من حتّی از کسانی که با گاو میجنگند نفرت دارم و عقیدهام بر آن است که مردم بی رحم با مردم بی غیرت تفاوتی ندارند. آیا شما هم موسیو شاه از این زمره هستید؟!...»[2]
-...در یکی از شبهای پذیرایی موقعی که اعلیحضرت شاه ایران در غرفهی مخصوص ریاست جمهور در اپرا نشسته بود به جای این که ذهنش متوجّه نمایش باشد و رقص دلاویز کوپلیا را که در آن عدّهای از رقّاصههای مشهور ما شرکت داشتند مورد اعتنا قرار دهد با سماجت خاصّی دوربین خود را متوجّه آخرین صف تماشاگران کرده و زنی را در طبقه چهارم هدف نگاه کنجکاو خود قرار داده بود و در حال توجّه به آن سمت حرکاتی اضطراب آمیز از خود ظاهر میساخت. موقعی که متوجّه این وضع شدم یقین کردم که اعلیحضرت باز در عالم خیال به کسی ظنین شده است و از ترس این که مبادا مورد سوء قصد وی قرار گیرد به این حال اضطراب افتاده است. در این موقع وزیر دربار ایران که شاه به گوش او چیزی گفته بود پیش من آمد و با صدایی متزلزل به من گفت که گلوی اعلیحضرت سخت پیش آن خانمیکه آن بالا نشسته است گیر کرده، خوب دقّت کن منظورم آن خانمی است که در صندلی چهارم طرف دست راست نشسته است. البّته اعلیحضرت از شما ممنون خواهند شد اگر اسباب آشنایی آن خانم را با ایشان فراهم کنید. من دیدم باز همان آش است و همان کاسه، با این که در جزء مشاغل ما مأموریتهایی از این قبیل که برای اعلیحضرت شاه ایران زن پیدا کنم قید نشده بود معالوصف چون فهمیدم که از شّر این مرد مضحک شرقی به هیچ وجه نمیتوانم خلاص شوم به فکر افتادم که به جای خود یکی از مفتشّان تأمینات فرانسه را که لباس تمام رسمی پوشیده بود و از شاه ایران حفاظت میکرد به طبقهی چهارم بفرستم تا پیغام عاشقانهی شاه ایران را به خانم مزبور برساند. مأمور شوخ و شنگول من هم قبول کرد و رفت.[3]ولی چون در برگشتنش تأخیری روی داد و بی تابی اعلیحضرت هم لحظه به لحظه شدّت مییافت ناچار شخصاً به سراغ این مأمور رفتم که ببینم نتیجهی مأموریتش چه شده است. هنگام نمایش پردهی آخر او را دیدم که با سبیلهای آویخته پیش میآید. پرسیدم چه شد و خانم در جواب چه گفت؟ مأمور گفت هیچ فقط سیلی آبداری به صورت من نواخت. صدر اعظم ایران این خبر ملالت آور را به شاه ایران رسانید. اعلیحضرت ابروهای پر پشت خود را درهم کشید و گفت کالسکهی مرا حاضر کنید، خستهام و میخواهم بروم بخوابم![4]
ضمناً پا اولی در کتاب خود شرحی مضحک از مظفّرالدّینشاه ذکر میکند که یاد آور پناه بردن وی به عبای سیّد بحرینی میباشد. روایت میکند که واقعهای که شاید بیش از همه موجب تفریح خاطر ما شد پیشآمدی بود که موقع تماشای تجارب مربوط به رادیوم رخ داد. به این معنی که من در حین صحبت، روزی از کشف بزرگی که به دست موسیو کوری انجام یافته سخنی به میان آوردم و گفتم که این اکتشاف ممکن است اساس بسیاری از علوم را زیر و رو کند. شاه فوقالعاده به این صحبت من علاقه نشان داد و مایل شد که این فلز قیمتی اسرار آمیز را ببیند. به موسیو کوری خبر دادیم. با این که بسیار گرفتار بود حاضر شد که روزی به مهمانخانهی الیزه پالاس بیاید و چون برای ظهور و جلوهی خواصّ مخصوص رادیوم لازم بود که عملیّات در فضای تاریکی صورت گیرد من با هزار زحمت شاه را راضی کردم که به زیر زمین تاریک مهمانخانه که به خصوص برای این کار مهیّا شده بود، بیاید. شاه و همراهان او قبل از شروع عملیّات به این اتاق زیر زمینی آمدند. موسیو کوری در را بست و برق را خاموش کرد و قطعهی رادیوم را که همراه داشت روی میز گذاشت. ناگهان فریاد وحشتی شبیه به نعرهی گاو و یا آواز کسی که سر او را ببرند بلند شد و پشت سر آن فریادهای زیاد دیگری از همان قبیل ضجّه اتاق را پر کرد. همگی ما را وحشت گرفت. دویدیم چراغ را روشن کردیم، دیدیم که شاه در میان ایرانیانی که همه زانو بر زمین زده بودند دستها را محکم به گردن صدر اعظم انداخته در حالی که چشمانش از ترس دارد از کاسه بیرون میآید ناله میکند و میگوید: از این جا بیرون برویم. همین که تاریکی به روشنایی تبدیل یافت حالت وحشت شاه تخفیف پیدا کرد و چون دانست که با این حرکت موسیو کوری را از خود نا امید ساخته خواست به او نشان بدهد، امّا دانشمند مزبورکه از این گونه تظاهرات بیزار و بینیاز بود از قبول آن امتناع ورزید. درجهی وحشت ذاتی مظفّرالدّین شاه از تاریکی و تنهایی بدان پایه شدید بود که شبها بایستی اتاق او پر از روشنایی و سر و صدا باشد به همین ملاحظه هر شب هنگامی که شاه میخوابید و مژه بر هم میگذاشت یک عدّه از همراهان او در اطراف بستر مینشستند و چهل چراغ را روشن میکردند و حکایات روزانهی خود را برای هم دیگر نقل میکردند و چند تن از جوانان نجیبزادهی درباری دو به دو نوبت به نوبت دست و پای او را به رغبت و با نظم تمام آرام آرام مشت میزدند. شاه به این ترتیب تصّور میکرد که میتواند جلو مرگ را اگر بی لطفی کند و بخواهد در حین خواب به سروقت او بیاید، بگیرد. امر بسیار عجیب این که شاه با وجود این همه مشت و مال و روشنایی و سر و صدا به خواب میرفت و ناراحت هم نمیشد.»[5] و همچنین محمود طلوعی به نقل از پا اولی مینویسد: «بر خلاف تصّور عمومی مظفّرالدّینشاه پادشاه ثروتمندی نبود و هر دفعه که به فرنگستان میآمد برای تأمین هزینه آنها نه تنها دست به استقراض خارجی میزد؛ بلکه طریق ماهرانهی دیگری هم برای تهیّهی پول داشت و آن این بود که قبل از عزیمت اعیان دولت را از وزراء گرفته تا حکّام را جمع میکرد و به آنان میگفت: چه کسانی میخواهند افتخار التزام رکاب همایونی را داشته باشند؟ هر کس که داوطلب میشد باید از قبل مبلغی به رسم پیشکش به شاه تقدیم کند و میزان تقدیمی هم به تناسب مقامیکه در سفر به او داده میشد از پنجاه هزار تا چهار صد هزار فرانک بود و ظاهراً به همین علت بود که اشخاصی با عناوین ساختگی و القاب عجیب و مضحک به جمع ملتزمین رکاب اعلیحضرت میپیوستند. این گروهِ همراهانِ نا مناسب گاه دست به کارهایی رذیلانهای هم میزدند به طور مثال وقتی متوجّه میشدند که اعلیحضرت قصد دارند روز بعد به چه مغازههایی سر بزنند یک فوج از ایشان از پیش بر سر صاحبان آن مغازهها میریختند و از آنها میخواستند مبلغی به آنها به رسم تعارف بدهند تا شاه را با تعریف و تشویق به خرید از آنها وا دارند. معمولاً صاحبان این مغازهها هم روی مخالفت نشان نمیدادند؛ زیرا هرچه پول به این جماعت میدادند بر روی قیمت اجناسی که شاه از آنها میخرید، میکشیدند. عجب این که این اشخاص به هیچ وجه از این کار شرمسار نبودند و آن را یکی از مداخل مشروع خود میدانستند.»[6]
[1] - ص 130 جلد چهارم - شرح حال رجال ایران - مهدی بامداد
[2] - ص 93 و 94 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخالاسلامی1366
[3] - ص 101 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخالاسلامی1366
[4] - ص 112 و 113 - قتل اتابک - دکتر جواد شیخالاسلامی1366
[5] - صص 12 و 13 - مقدمهی مرآتالوقایع مظفّری - عبدالحسین سپهر به تصحیح دکتر عبدالحسین نوایی
[6] - ص 675 - جلد دوم هفت پادشاه - محمود طلوعی 1377
7 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 332