یکی از زنان اساطیری که هنوز هم به خاطر آمیختگی جایگاه وی با مذهب نام خود را حفظ کرده است بلقیس یا ملکه سبا میباشد. روایات زندگی وی چیزی فراتر از یک داستان تخیلی نیست و قهرمان آن سلیمانی است که توان سخن گفتن با پرندگان را دارد. او از محیط پیرامون خود بی خبر است و همه چیز تنها بر مبنای امیال شخصی و در پوشش دعوت مذهبی دور میزند. بازتاب تصویری بلقیس در روایات اسلامی چنین آمده است «بلقیس معروف به ملکهی سبا همسر سلیمان بن داوود جلوهی دیگری از حضور زن در روایات اسلامی است. بلقیس، عرش یا تختی عظیم داشت از یاقوت و زبرجد. وی در نگارهها پیوسته بر تختی عظیم و مجلل و یا همراه حضرت سلیمان مصوّر شده است. نسخهای از کلیات سعدی در سال 976 ه.ق (1569م) رقم گردیده و احتمالاً مربوط به مکتب شیراز میباشد. بلقیس در میان صحنه بر تختی زبرجد که گرداگرد او را زنان و فرشتگان فراگرفتهاند، دیده میشود. پوشش سر ملکه با دیگر زنان که در حالت پذیرایی، رقص، گفتوگو و نوازندگی هستند متفاوت میباشد که نشان از اهمیت و مقام اوست. نسخهی دیگر از شاهنامه که در سال 1058 (1648م) نوشته و مصور شده بلقیس را کنار حضرت سلیمان بر تختی عظیم که دیوان و ددان و فرشتگان دور تا دور آن حلقه زدهاند نشان میدهد. با توجه به مقام سلیمان در روایات مذهبی و به خصوص قرآنی، نشاندن زنی در کنار او بسیار شایان توجه است. نگارگر با تخیلی وسیع و مهارت فنی و استادانه به ترسیم جهان آرمانی ذهن خود میپردازد.»[1]
گذشته از بازتاب تصویری بلقیس در روایات اسلامی در فرهنگ و ادبیات نیز جایگاه خاص یافته است. «زندگانی بلقیس ملکه سبا از دیرباز جانمایه شعرها، افسانهها، نمایشها و فیلمهای بسیاری شده و هنوز هم سحر و جذابیت خود را حفظ کرده و در شمار شورانگیزترین داستانهای عاشقانه دنیا جای دارد. قصه چنین آغاز میشود که سلیمان پادشاه که از حکومتی آسمانی بهرهمند بود و میتوانست با پرندگان سخن گوید روزی به هنگام بازی جای هدهد را از پرندگان دربار خود خالی دید و چون از او پرسید، پاسخ رسید که در جستجوی آب به جایی رفته است، اما مدت زیادی نگذشت که هدهد بال زنان از راه رسید و در پاسخ سلیمان که از او به خشم پرسید کجا بوده است؟ گفت: من چیزی دانم که تو ندانی و جایی رسیدم که تو نرسیدی و چیزی دیدم که تو ندیدی و آن گاه چون سلیمان را خشمگین یافت، آن چه را که در سرزمین دوری به نام سبا دیده بود برای او بیان داشت و گفت ملکهای را دیده است که زیباترین بانوی جهان و ثروتمندترین فرمانروای زمین است. سلیمان پس از شنیدن جزئیات وزیر خود آصف را خواند و به او فرمان داد که برای زن نامهای نوشته و او را به تسلیم ما دعوت کن، وگرنه به آن سرزمین حمله کرده او و ثروتش را یک جا تصاحب خواهیم کرد. آن گاه آن نامه را به هدهد داده و از او خواست که آن نامه را به ملکه سبا برساند. به زودی هدهد به آن سرزمین سحرآمیز رسید. از روزن وارد خوابگاه بلقیس شد و نامه را بر سینه او نهاد. بلقیس پس از بیداری با حیرت نامه را خواند و آن را به رایزنان خود نشان داد و از آن جای که بر سر ستیز و قهر با دیگران نبود و از آن گذشته خود را بی دلیل مجذوب آن فرمانروای ناشناس میدید بر آن شد تا برای او هدایایی فرستاده و باب آشنایی و یاری را با او باز کند. هدهد نیز در این میان در گوشهای خزیده و همه را میدید و گوش میداد تا بتواند آن چه را که در آن جا میگذشت به درستی برای سلیمان شرح دهد. بلقیس پس از رایزنی با وزرای خود به تهیه هدایای بسیار گرانبها برای سلیمان مشغول شد و چون آماده گردید آن هدایا را توسط پیکی برای سلیمان فرستاد، اما هدهد پیش از آن رسول به دربار سلیمان رسید و او را از آن چه رفته بود و در راه بود آگاه ساخت. سلیمان که میاندیشید ملکه سبا با آن هدایا در اندیشه فریب اوست دستور داد تا صد برابر هدایایی را که در راه است بر در کوشک او حاضر سازند. بدینسان هنگامی که رسولان بلقیس فرا رسیده و آن منظره را دیدند از خجالت در خود فرو رفتند و در برابر دربار باشکوه سلیمان که مرغان و پریان نیز در آن حضور داشتند سر تواضع فرود آوردند. سلیمان در این حال به آنان گفت مرا به مال دنیا هیچ نیازی نیست و تنها هدفم این است که شما و فرمانروای شما را به خداشناسی بخوانم وگرنه به سرزمین شما لشکرکشی خواهم کرد.
در بازگشت رسولان به سرزمین سبا بلقیس ملکه که بار دیگر خود مجذوب فرّ و شکوه سلیمان مییافت بر آن شد که به فرمانبرداری به کشور او برود و به همراهی مال و منال بسیار و کنیزان خوبروی راهی کشور سلیمان شد و پس از دیدار شورانگیزی که بین آنان روی داد نه تنها آتشی که از دیرباز در دل سلیمان بی جهت شعله میکشید فروزان تر شد بلکه بلقیس نیز به مهر او گرفتار آمد و سرانجام کار به پیوندی همیشگی انجامید و سلیمان، بلقیس را به همسری برگزید و ملک پهناور خود را نیز به نام او و کابین او کرد.»[2]