هنگامی که حکومت نوپای صفوی در ید قدرت تهماسب میرزای حدوداً یازده ساله قرار گرفت اوضاع داخلی و خارجی کشور نامساعد بود. در داخل علاوه بر سران قزلباش که برق قدرت و ثروت چشم آنان را خیره کرده بود، رقابت سران عشایر و برادران و زن با نفوذی چون پری خان خانم بر هرج و مرج دربار میافزود. در این جا سخن از حمایت شاه تهماسب نیست، زیرا شاه اسماعیل دوم بر اثر تندرویها و رعایت نکردن بعضی از همین مسائل جان خود را بعد از یک سال پادشاهی از دست داد. شاه تهماسب از جانب خارج با موج حملات عثمانی و ازبکان رو به رو بوده است امّا برای اطلاعات بیشتر میتوان گفت که دوران زندگی این پادشاه مصادف با ظهور نامدارانی چون هانری ششم و ملکه الیزابت در انگلیس و فرانسوای اول در فرانسه و شارلکن در اطریش و ایوان مخوف در روسیه و از همه مهمتر سلطان سلیمان در کشور عثمانی میباشد. در خصوص روابط شاه تهماسب با عثمانی زمینههای تنش و اختلاف از قبل وجود داشت و شکست در جنگ چالدران و عدم تحمّل دولت صفوی از طرف عثمانیان فشاری مضاعف بر مشکلات حکومت وارد ساخته بود و یکی از بختهای بلند شاه تهماسب آن بود که در هنگامی که به پادشاهی رسید و دچار اختلافات سران قزلباش شده بود، وی از جانب سلطان سلیمان که به جانب غرب توجّه داشت مورد تهدید قرار نگرفت.
شاه تهماسب در دوران بیش از نیم قرن حکومت خود با سه تن از سلاطین عثمانی چون سلیمان قانونی و سلیم دوم و سلطان مراد سوّم همزمان بود و دوران تیرگی و روابط جنگی این ایّام مربوط به زمان سلطان سلیمان میباشد که سرانجام با پیمان صلح آماسیه به آرامشی دست یافتند. در بارهی علل و تداوم جنگهای ایران و عثمانی همان اهداف توسعه طلبی مدّ نظر بوده است، امّا بیشتر به بهانهی مذهبی به توجیه آن پرداختهاند. سلطان سلیمان بعد از آن که در غرب صاحب فتوحاتی شد متوجه شرق گردید و با ارسال نامهای توهین آمیز و سراسر کبر و غرور که چرا در هنگام جلوسش پادشاه ایران نمایندهای نفرستاده است این موضوع را بهانه قرار داد و زمینه را برای حمله به ایران فراهم ساخت. دکتر پارسا دوست در این رابطه به نقل قول مینویسد: «چرا به درگاه عالم پناه که به همه از آن جا احکام صادر میشود و همه از آن جا مستدعی رعایت و حمایت میشوند و مانند آسمان، معاضدت و معاونت مینماید، کس نفرستاده و اظهار حقارت و بی وجودی و اطاعت و ارادت نکردی؟ این بیهوشی و این علامتِ نخوت مرا مصمّم کردهاند که عنقریب به خواست خداوند به طرف مشرق حرکت نمایم و من مصمّم شدهام بر این که در آذربایجان و تبریز اسلحهی خودم را به کار برده، خیام و سراپردهی خود را در ایران و توران، در سمرقند و خراسان بزنم. اگر تا به حال انجام این تصمیم به عهدهی تعویق افتاد به سبب یورش مجارستان و فرنگستان و فتوحات بلگراد و رودس که از قلعههای محکم ربع مسکون و عجایب عالم محسوب میشود، بود. این قلعههای محکم داخل دایرهی فتوحات ما شدند و خانهی خدایان نا حق به مساجد اسلام مبدّل گردیدند و مساکن عبدهی اصنام به تصرّف مالکان راه حق درآمدند، حالا به هوش باش و ملاحظه بکن که من عنان توسن عزیمت را به جانب تو منعطف میسازم. پیش از آن که سپاهیان من صفحات ولایات تو را پوشانیده، مملکت تو را خراب و دودمان تو را معدوم و منقرض نمایند، سر را فرو بیفکن و تاج را بر زمین بگذار و مانند اجداد خویش، خود را در میان خرقهی فقرا بپیچ و مثل درویشان به قسمی که از برای تو مقرّر شده است، بساز؛ لیکن اگر بخواهی در کبر فرعونی و سفاهت نمرودی اصرار نمایی و اگر مانند مور به زیر زمین یا همچو مرغ به هوا بپری، تو را به دست آورده و عالم را از لوث وجود منحوس تو پاک خواهم نمود.»[1]
به یقین علت اصلی حملات این بهانهی ساده نبوده است و علاوه بر اختلافات و تبلیغات مذهبی تأثیر رفتار شاه اسماعیل اوّل را در رفتار با جسد شیبک خان ازبک نباید از نظر دور داشت و اکثر بدبختیهای تاریخی ما از دست همین عوامل داخلی بوده است. سلطان سلیمان بعد از چهار حمله به ایران و به خاطر آن که در اثر تاکتیکهای شاه تهماسب نتیجهای به دست نیاورد سرانجام راضی به انعقاد صلح آماسیه شد. دکتر احمد تاجبخش در یک جمعبندی کوتاه در مورد حملات سلطان عثمانی به ایران مینویسد: «عاملی که باعث جنگ اوّل شد به تحریک «اولامه تکلّو» بود که وی از یساولان شاهی بود که چون نتوانست به فرمانروایی آذربایجان نایل آید به سلطان عثمانی پناهنده شد و او را برای قشون کشی به ایران تشویق کرد، سرانجام شکست خورد. برای بار دوم اولامه، سلطان سلیمان را وادار میکند که به خاک ایران تجاوز نماید. ابراهیم پاشا وزیر اعظم با اولامه تکلو اردبیل را محاصره کرده و خود سلطان سلیمان عازم قزوین میگردد. از طرف شاه تهماسب عدّهای به فرماندهی بهرام میرزا و القاس میرزا و حسین خان شاملو برای مقابله با ابراهیم پاشا فرستاده میشوند. با کمک الوند خان افشار «حاکم کوه کیلویه» و سرداران دیگر، آنها توانستند قوای دشمن را در حال جنگ و گریز نگه دارند تا این که سرمای زمستان و برف سنگین در سلطانیه باعث تلف شدن عدّهی بیشتری از سپاه عثمانی شد و سلطان عثمانی ایران را ترک گفت. جنگ سوم در حدود درجزین اتّفاق افتاد که با پیروزی شاه تهماسب خاتمه یافت. جنگ چهارم به تحریک القاس میرزا اتفاق افتاد. او حکومت شیروان را داشت و چون از فرمان شاه تهماسب سرپیچید از حکومت معزول گردید و چون نتوانست با شاه تهماسب مقابله کند به سلطان عثمانی پناهنده شد و او را وادار کرد که به ایران لشکرکشی کند. سلطان سلیمان پس از دادن تلفات ناچار به مراجعت شد و القاس میرزا نیز تسلیم شد. شاه تهماسب در تذکرهی خود به این موضوع اشاره کرده است و مینویسد چون در برابر من آمده، گفتم که دیدی آقای من یعنی حضرت علی (ع) از مددکاران تو قویتر بود. تو را چون باز نزد من فرستاد و دیگر حرفی ندارم. سلطان عثمانی که از شدّت سرما و کمی آذوقه و اتلاف سربازان خود به دست سربازان ایرانی به تنگ میآید ناچار تن به صلح میدهد. بالاخره صلح نامهای مبنی بر ترک مخاصمه بین طرفین بسته میشود که در آن خط مرزی تعیین میگردد و طبق این عهدنامه به سال 962ه دولت عثمانی متعهد میشود که به زوّار ایرانی آزار نرساند و ضمناً طرفین متعهد گردیدند هر گاه شاهزادگان و رجال هر یک از دو کشور به کشور دیگر پناهنده شوند، پناهندگان را به کشور اصلی تسلیم کنند.»[2]
بعد از سقوط حکومت صفوی قدرت و مقام روحانیون رو به افول رفت و تعدادی از آنان عازم کشورهای دیگر از جمله عراق شدند. نادرشاه افشار سعی بر آن داشت که از قدرتیابی مجدد روحانیون جلوگیری کند و عملکرد وی جنبه موقتی داشت. بر خلاف نادر شاه افشار، آقامحمد خان و فتحعلیشاه مجتهدین را خوشامد گفتند و از تقدس مآبی آنها به عنوان جایگزینی برای نسب خود استفاده کردند. مجتهدین در دولت قاجار قوانین قضاوت را مختص خود میدانستند و امور سیاسی را از آن دولت میدانستند. بر خلاف تصور عمومی که علما را به عنوان حامی مستضعفین میدانستند مجتهدین اغلب دعاگوی شاه قاجار و از مداحان حکومت بودند و تا انتهای قرن نوزدهم هرگز هیچ مجتهد شیعهی مهمی مشروعیت حاکمان زمانهی خود را به چالش نگرفت. آن چند فقیهی هم که به کردار حکومت اعتراض داشتند به اصرار فعالان سیاسی و فقط موقتاً و در زمینههایی خاص چنین کاری کردند. از جمله ماجرای قرارداد رژی در سالهای 1891 و 1892 و اعتراض مجتهدین به امتیازاتی که دولت قاجار مطابق این قرارداد به یک کمپانی بریتانیایی داده بود. عباس امانت در رابطه با بخشی از فعالیت علما مانند سید محمد باقر شفتی در اصفهان مینویسد: «مجتهدینی که از عراق به ایران باز گشتند غالباً تبار محقری داشتند، درست برخلاف تعدادی از خانوادههای آخوند پرورِ «اعیان» - خواه عرب، خواه ایرانی که حلقههای تدریس حوزههای تدریس نجف و کربلا را در دست داشتند. این مجتهدین نوعاً روستازادگانی بودند که پس از سالهای سختِ درس خواندن در فقر شدید حالا داشتند با یک یا چند اجازه از علمای نجف به مملکت خود بر میگشتند. آنان غالباً در مراکز تجاری به تازگی احیا شدهای مثل اصفهان و یزد و قزوین و تبریز سکنی گزیدند و در این شهرها توانستند به تدریج کار خود را رونق دهند؛ «نهی از منکر » کنند؛ با یکدیگر بر سر جایگاه و نفوذ رقابت نمایند و مال اندوزی کنند. شاید بهترین مثال یک آخوند اصولیِ ذی نفوذِ اوایل قرن نوزدهم، سید محمد باقر شفتی (1841-1767) مجتهد پر آوازه و قدرتمند اصفهان باشد. سرگذشت او نشان میدهد که آخوندهای رده بالا در آن زمان چه قدرت و مزایایی داشتند. استفادهی مکرر از عناوین فاخر برای آخوندها از قرن بیستم رواج یافت ولی پیش از این تاریخ، شفتی تنها چهرهی شیعی بود که او را حجتالاسلام میخواندند، لقبی که در تشیع عموماً برای امام عصر به کار میرفت. کاربرد این عنوان برای شفتی دلالت بر آن داشت که او حجت استوار اسلام حقیقی است. او در خانوادهای فقیر در شفت (بیست و پنج کیلومتری رشت) به دنیا آمد و در ایران سالها به مدارس دینی رفت و سپس در نجف در حلقههای تعلیمیِ «درست» حضور یافت و چنان که به شاگردانش میگفت طی این دوران نان بیات و هندوانهی پوسیده میخورده است.
اصفهان تدریجاً داشت جایگاه خود را به عنوان مهمترین مرکز دینی به دست میآورد و شفتی توانست با جهد و کوشش فراوان در سلسله مراتب ملایان این شهر بالا برود. او قدرت خود را با تدابیر مختلف تثبیت کرد و از آن جمله است صدور فتواهای غلاظ و شداد، شلاق زدن مجرمان اخلاقی، تخریب خمخانهها، نابودسازی آلات موسیقی، نفی بلد روسپیان، جریمهی مالی میخواران، و اگر بتوان به زندگینامه نویس او اعتماد کرد – گردن زدن تنی چند از هفتاد نفری که خودش به مرگ محکوم کرده بود. در یک مورد او یک متهم به لواط را گردن زد و سپس برایش نماز میت خواند. او حوزهی درس پررونقی داشت؛ اوقاف بدون مدعی یا حتی با مدعی را ضبط میکرد و مال و منال زیادی اندوخت که از آن جمله چند راسته خیابان تجاری، چند روستا و املاک کشاورزی است. اصفهان در آن زمان تازه داشت از چند دهه افول و نقصان جمعیت سر برمیآورد. شفتی وارد تجارت شد و با همکاری یک تاجر گیلانی و سرمایهگذاریهای زیرکانه و حتی وام دادن با بهره – که نقض حکم اسلامیِ ممنوعیت رباخواری بود، ثروتی به هم زد. یکی از رموز موفقیت او ضبط بلافاصلهی وثیقهای بود که بدهکاران ورشکسته به گرو نهاده بودند و بدین ترتیب، پس از چندی توانست در اصفهان و حوالی آن، و همچنین شیراز و یزد، املاک وسیعی به دست آورد. بنا بر یکی از منابع تا دههی 1830 دارایی او چهل کاروانسرا، هزار مغازه و تعداد کثیری روستا در مناطق پربار بروجرد و در یزد بود. این اعداد گرچه احتمالاً اغراق شدهاند ولی بازتابندهی ابهّت او در چشم مردمان زمانهی خود میباشند. گردآوری چنین ثروتی غالباً کار مقامات رده بالای دولتی یا خانهای ایلیاتی بود نه آخوندهایی که معمولاً به ساده زیستی شهرت داشتند.
شفتی عاشق کتاب بود و کتابخانه شخصی کاملی داشت و به امور محلی و منطقهای علاقهمند بود. او همراه دو هزار نفر از پیروان خود از راه خلیج فارس به حج رفت. او با محمد علی پاشا، والی مصر و بعداً حجاز مکاتبه کرد و بنا بر گزارش، او را متقاعد کرد تا درآمدهای قریه فدک را به سیدهای مدینه ببخشد. پاسخ سال 1839 شفتی به سؤال فرستاده بریتانیا یعنی سر جان مک نیل در باب ادعای ایران به هرات، نشان از فراست و بلوغ سیاسی او، اطلاع نسبی از نظام پارلمانی بریتاینا و به رسمیت شناختن دولت قاجار در امور دفاعی و حکمرانی و دیپلماسی دارد. با این حال درخواستهای شفتی از دولت قاجار معمولاً متوجه نفع شخصی خودش بود تا به نفع عموم. نزاع او با حکومت در سالهای آخر عمرش که خالی از خشونت و عوامفریبی نبود، تصویر او را حتی نزد پیروانش نیز مخدوش کرد. در نهایت دولت به حاکم قدرتمند اصفهان یعنی منوچهرخان معتمدالدوله که یک گرجی اسلام آورده بود، دستور داد نفوذ شفتی را محدود کند. منوچهرخان، این مقام دولتی ستیزهجو، کار خود را از خواجگی حرمسرای فتحعلی شاه شروع کرد و سپس معتمد شاه شد و بعداً تبدیل به یکی از قدرتمندترین سیاستمداران دورهی محمد شاه (1848-1834) شد. او در اصفهان لوطیهای شهر را درهم کوبید و کنترل شفتی بر بازار و امور قضایی را محدود کرد.
فتحعلی شاه در مقابل افزایش قدرت مجتهدین اغماض میکرد؛ به آنان معافیتهای مالیاتی میداد و تصدی ایشان بر املاکشان را تأیید میکرد، اما حمایت دولتی تنها موفقیت مجتهدین نبود. مجتهدین شطرنجبازان زیرکی بودند که با ملاکین، تجار و مقامات شهری وارد مذاکره میشدند. برای مثال حاجی محمد حسین اصفهانی صدراعظم آیندهی فتحعلی شاه، دنبال آن بود که شفتی حق او بر تصاحب زمین و مایملک خود را تأیید کند. مادامی که شاه و حکومت او به مجتهدین، زمین و پیشکش میداد همکاری دو سویهی مجتهدین و طبقهی ملاک، قدرت دولت قاجار را در سطح محلی و مرکزی زیر سؤال نمیبرد. مجتهدین میتوانستند از راه مدرسه، مسجد و بازار، پایگاه خود را گسترش دهند. در دارو دستهی آنان، ملایان رده پایین، تعداد زیادی طلبه، سخنران و نوحه خوان عزاداری محرم، و متولیان مساجد و مقابر بود. حلقهی تدریس بزرگ و غالباً بی نظم ایشان که در آنها آموزش متون دینی با احکام عملی پیوند میخورد، راهکار عملی به سوی مجتهد شدن بود. در میان پیروان مجتهدین هم تاجر بزرگ وجود داشت هم خورده فروش، هم مغازه دار. برخی از مجتهدین شهری که در صدر سلسله مراتب آخوندها قرار داشتند لوطیهای خودشان را داشتند و به وقت ضرورت اوباش را بسیج میکردند. کم پیش نمیآمد که مجتهدین تأثیرگذار با راه اندازی شورش از حاکمان یا مقامات استانی امتیازگیری کنند. به رغم تصور عمومی از لوطی به عنوان حامی ضعفا برخی از آنها با خشونتورزی و میخوارگی مداوم، اخاذی و باجگیری یا حتی تجاوز به پسران و زنان جوان باعث سلب آسایش اهل محل میشدند. در پایین هرم سلسله مراتب علما، ملاهای روستایی بودند که به کدخدا و دهقانان آموزشهای دینی میدادند و روستائیان در مقابل مالیات گیران دولتی و دیگر زورمندان غالباً از آنان به عنوان شفیع استفاده میکردند.
مجموعه فتواهای محمد باقر شفتی در قالب سؤال و جواب بود. قسمتی از آن بازتاب رویکرد قدیمی مجتهدین در مواجهه با معضل روسیه بود. این کتاب فصلی داشت در باب جهاد و تکلیف عینی مؤمنان. شفتی بر حسب یک حکم معطل ماندهی اسلامی، در رسالهاش نوشت که همهی اسرای جنگ با کفار که قطعاً منظورش روسها، ارمنیها و گرجیهایی بود که در جنگ قفقاز اسیر شده بودند- باید کشته شوند و بچگان و پیران و زنانشان را باید به بردگی کشید. عجیب آن که در ایران اسلامی، اسرای روس را در عمل بسیار احترام میکردند و آنان هم زندگی در ایران را به خدمت سخت و غیر انسانی در ارتش تزار ترجیح میدادند. فتوای شفتی و آرای مشابه مجتهدین دیگر نشانگر محدودیت اثرگذاری فقها بر جامعهی آرام و غالباً روادار ایران بود.»
منبع: تاریخ ایران مدرن، عباس امانت، جلد اول، ص 234
پناهندگی سلطان بایزید یکی از حوادث مهم و تأثیرگزار بر روابط ایران و عثمانی بوده است و شاه تهماسب با مشورت امرا عکسالعمل مناسبی در مقابل این رویداد از خود نشان میدهند. او در طول سالهای گذشته مرارت و خسارات ناشی از روابط خصمانه را تجربه کرده بود و با به دست آمدن صلح آماسیه دیگر حاضر نبود که همانند سلطان عثمانی عمل کرده و زمینهی جنگهای جدید را به وجود آورد. شاه تهماسب از این موقعیّت به دست آمده حد اکثر استفاده را برد و در نهایت که تصمیم به تحویل بایزید گرفت، شاید هم به دنبال توجیه عمل خود بوده است و متوسّل به داستان حلوای مسموم میگردد. مؤلّف تاریخ ایلچی نظام شاه ضمن توصیف این وقایع از ارسال هدایا از جانب سلطان عثمانی سخن میگوید و بیان کنندهی آن است که حاکمان عثمانی و ایران سعی بر آن داشتهاند بدون هر تنشی این مشکل را خاتمه دهند و به یقین بیشتر به نفع ایران بود. مؤلّف مذکور بر خلاف دیگران تلاش کرده است که اموال ارسالی از طرف دربار عثمانی را جنبهی هدیه و پیشکش مطرح سازد و بگوید که قراردادی از قبل نبوده و حتی شاه تهماسب بدون توجه به کثرت اموال آنها را به دیگران میبخشد. در هر صورت خورشاه بن قبادالحسینی در این رابطه مینویسد: « شرح این حال بر سبیل اجمال چنان است که سلطان بایزید به حکم پدر بزرگوار حاکم عماسیّه بود، بسی از اسباب او را با برادرش سلطان سلیم که والی قونیه بود نزاع افتاد و سلطان بایزید سپاه خویش را جمع آورده از عماسیّه بر سر برادر رفت و در آن سرزمین میانهی برادران نیّران محاربه به اشتعال یافته، آخر شکست بر لشکر بایزید افتاده، از آن سفر خایب و خاسر بازگشت و چون به عماسیّه آمد از غایت بیم دو نوکر خود را به صورت تاجران آراسته به درگاه حضرت شاه فلک اقتدار فرستاد و استدعای آن نمود که مبلغ یک هزار و پانصد تومان به رسم مدد خرج جهت من بفرست که چون پادشاهی ولایت روم بر من قرار گیرد یکی را در ده عوض خواهم فرستاد. حضرت شاه خلافت پناه این را حمل بر قلّت عقل او کرده، فرمود که به امداد هزار و پانصد تومان، سلطنت روم را چون به دست میتوان آورد. دیگر من با پدرش عهد کردهام که با او مخالفت نکنم و فرزندی که از پدر عاصی شده باشد چگونه او را امداد نمایم؟ مردمِ او را به حسن بیک یوزباشی سپرد و منتظر بود که دیگر چه خبر میرسد. بعد از چند روز خبر آمد که سلطان بایزید با چهار پسرِ از پدران رو گردان شده به پاسین نزول نموده و در همان ایّام یک نوکر شاهقلی سلطان که حاکم سرحد بود با علی آقای چاووش باشی که سلطان بایزید فرستاده بود به درگاه حضرت شاه عالم پناه آمدند و علی آقا چاووش از زبان سلطان بایزید عرضه داشت که مرا با پدر و برادران این نوع صورتی دست داده، اگر به خدمت شاه عالمیان آیم مرا نگاه میدارد یا نه. در آن اثنا باز خبر رسید که پاشایان خواندگار بر سر سلطان بایزید آمدهاند و او از پاسین فرار نموده به چخورسعد نزول نمود. حضرت شاه عالم پناه با امرا و ارکان دولت مشورت کرده بودند که این پسر اکنون به الکای ما آمده باشد او را گذاشتن که به طرفی دیگر بیرون رود، خواندگار حمل بر خلف ما خواهد کرد و باز به تجدید فتنهای حادث خواهد شد. صلاح در آن است که او را تسلّی داده بدین جا آوریم و ببینیم که از روزگار چه سانح میشود. بنابراین در حضور علی آقا چاووش قسم یاد نمودند که ما سلطان بایزید را به دست خواندگار و فرستادگان او نخواهیم داد، باید که از روی امیدواری متوجّه درگاه سلطنت پناه شود که آن چه مدّعا و مطلوب اوست به حصول خواهد پیوست. آقا ملا گرک یراق و میر شمسالدّین ایلچی را با بعضی دیگر از آقایان درگاه با تحف و هدایا نزد او فرستاد و از عقب این جماعت حسن بیک یوزباشی را نیز از برای تعظیم و تکریم او روانه ساختند. چون آن جناب را به تبریز آوردند، از آن جا کتابتی به حضرت شاه عالم پناه نوشته، آن حضرت را به شاه تهماسب خطاب نمود و سلطان سلیم که در روم به اعزاز و احترام نشسته بود به حضرت شاه دین پناه، مکتوبی در نهایت ادب نوشته بود و آن حضرت را پدر خوانده. حضرت شاه علم پناه دانست که این پسر چندان عقلی ندارد و مضمون مکتوب سلطان بایزید آن بود که حضرت شاه به تبریز آید تا ما دو گروه شویم، یک گروه از راه وان شروع در مملکت روم نمایند و گروه دیگر از راه بغداد به حرکت درآیند و من دو پسر خود را همراه شاه عالم پناه مینمایم و اکثر پاشایان و امرای پدرم با من متّفقاند. حضرت شاه فلک جناب در جواب نوشتند که شما به قزوین آیید تا هر چه صلاح باشد بدان عمل نمایم. قبل از آن که سلطان بایزید به قزوین رسد، سنان بیک از جانب خواندگار به رسم ایلچیگری به درگاه عالم پناه آمد و دوراق آقا نیز از طرف سلطان سلیم همراه بود. ماحصل رسالتِ مشارالیهها آن که شما به سخن بایزید از راه مروید و خلل در بنیان عهد و میثاق میفکنید که کار او را مداری و سخن او را اعتباری نیست. حضرت شاه عالم فرمودند چون سلطان بایزید به حضور رسد آن چه خیر و صلاح طرفین باشد به ظهور خواهد رسید. چون سلطان بایزید مستمال و دلخوش شده به حوالی قزوین رسید، حضرت شاه خلافت پناه امرا و ارکان دولت و اعیان حضرت را با جمیع سپاه به استقبال او فرستاده به اعزاز و احترام او را به شهر آوردند و انواعی تعظیم و تکریم نمودند. سلطان بایزید بعد از شرف تقبیل (بوسیدن) انامل، حضرت شاه عادل معروض گردانید که التماس و دعا چنان است که به نوعی که خواندگار جهت خاطر القاس میرزا لشکر کشیده به تبریز آمد، حضرت شاه عالم پناه نیز رعایت خاطر این بیچاره نموده، لشکر به ولایت روم کشد و در انجاح (برآوردن حاجت) مقاصد و اسعاف مآربِ این جانب امداد و التفات مبذول دارد. حضرت شاه خلافت پناه در جواب فرمودند که خواندگار خوب نکرد که به سخن القاس لشکر بر سر ما کشید و خود را سبک ساخت و من همیشه او را مذمّت میکردم به سبب این حرکت، اکنون خود چون این کار کنم. چون تو به ما توسّل نمودهای من ایلچی فرستاده از خواندگار درخواست گناه تو مینمایم. چون مکتوب مذکور مصحوب علی آقا آقچه سقّل یوزباشی به مطالعهی خواندگار روم رسید از این معنی بسی مسرور شده، دانست که حضرت شاه خلافت پناه با او در مقام مخالفت و عناد نیست، لاجرم رسولان با تُحف و هدایای فراوان علیالتّعاقب والتّوالی به درگاه شاه عالمیان فرستاده، فرزند و فرزندزادهها را طلب نمود.
شرح حال سلطان بایزیدِ برگشته روزگار و فرزندان نابرخوردارش بر سبیل ایجاز و اختصار چنان است که جناب را طمع آن بود که حضرت شاه خلافت پناه سپاه نصرت دستگاه را جمع آورده به رفاقت او عنان عزیمت را به صوب روم و آن مرز و بوم معطوف دارد و انتقام او را از برادرش سلطان سلیم بکشد. چون حضرت شاه عالمیان دانست که این معنی موجب خرابی بلاد و پریشانی حال عباد میشود و مع ذالک کاری از پیش نمیرود و دیگر پسری که از پدر و ولی نعمت خود عاصی شده باشد امداد و معاونت او نزد خدا و خلق مذموم است، صلاح در آن دید که ایلچیان فرستاده، گناه آن جناب را از خواندگار درخواست نماید، به نوعی که مذکور شد. سلطان بایزید به آن امر راضی نبود. در آن اثنا به خاطر رسانید که از قزوین با پنج شش هزار سوار جرّار فرار نموده به طرف استرآباد ایلغار کند و از آن جا به میان ترکمانان اترک رود و از والی خوارزم و اویماقاتی که در آن حدودند استدعای مدد نموده، از راه دشت قبچاق به سلاطین چرکس و روس متوسّل گردد و به استصواب ایشان ولایت روم را بتازد و فتنه در آن دیار اندازد. قرا اوغورلو و مصطفی نشانچی و محمود چرکس که از جمله ملازمان سلطان بایزید بودند از جانقی ایشان واقف شده و از بیم آن که مبادا سلطان بایزید با نزدیکان فرار نمایند و ایشان در قزوین بمانند، کیفیّت جانقی را به مقرّبان بارگاه اعلی اعلام نمودند و سلطان بایزید چون شنید که ایشان بر جانقی و داعیهی او مطّلع شدهاند و به مقرّبان بارگاه شاهی تردّد مینمایند آن هر سه بیچاره را در شب طلب نموده رشتهی حیاتشان را به تیغ آبدار قطع نمود و حضرت شاه خلافت پناه بر قتل آن دو سه بیگناه مطّلع گردید، آتش خشم شاهانه به اشتعال درآمده با خود اندیشید که قبل از آن که سلطان بایزید فرار اختیار کند محافظت او از جمله واجبات است. حکم شاهانه به اخذ و قید او عزّ صدور یافت. آن جناب را با فرزندان گرفته در خانهای نگاه داشتند و موکّلان آگاه بر ایشان بگماشتند و بعضی از نزدیکان و لشکریانش که مایهی شور و شر بودند و سلطان بایزید را سرگردان ساخته و از پدرش روگردان نموده بودند به تیغ سیاست از هم گذرانیدند و بعضی دیگر را غارت کرده از مملکت اخراج نمودند و در همان اوقات خضر پاشا نامی و حسن آقا که از جمله مقرّبان بارگاه خواندگار و سلطان سلیم بودند با دویست نفر از غلامان خاص و سیصد کس از لشکریان صاحب اخلاص به طلب سلطان بایزید و فرزندان به کریاس سلطنت اساس رسیدند و تحف و هدایای وافر که زیاده از حدّ و قیاس بود به رسم پیشکش آوردند. حضرت شاه دریا نوال آن همه اسباب و اموال را در حضور ایلچیان روم به امرا تسلیم ایشان نمودند که نزد پدر یا برادرانش برند. ایلچیان ستمکار به موجب فرمودهی خواندگار، سلطان بایزید برگشته روزگار را با چهار پسر در همان قزوین شربت فنا چشانیده نعش ایشان را به طرف بُرسا که مدفن آبا و اجداد ایشان است، فرستادند.»[1]
[1] - تاریخ ایلچی نظام شاه، تألیف خورشاه بن قبادالحسینی، تصحیح و اضافات محمّد رضا نصیری، انجمن آثار و مفاخر فرهنگی، 1379، صص 192 تا 197
2- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1400، 401
هنگامی که شاهزاده بایزید به ایران پناهنده گردید اوضاع دربار امپراتوری عثمانی بسیار آشفته بود و حکومت واقعی در دست زنان حرمسرا قرار داشت و هر یک سعی بر آن داشتند که فرزندان دیگری را به هر طریقی از بین برده و زمینه را برای جانشینی فرزند خود مهیّا سازند. این نوع رفتار در تاریخ بی سابقه نبوده و در ایران خودمان نیز شواهد بسیاری را از این مورد وجود دارد.[1] در مورد علت نارضایتی بایزید دیدگاه ثابتی وجود ندارد و هر کس به زاویهای از آن اختلافات زنان حرمسرا و میزان قدرت آنان اشاره کرده است و بایزید چنان در تنگنا قرار گرفته بود که راهی جز فرار نداشت. بایزید فرزند سلطان سلیمان و خرّم سلطان همسر سوگلی او بود. در آن محیط قدرتمند حرمسرا، خرّم سلطان تلاش میکرد که بایزید را به جانشینی برساند امّا بخت با سلطان بایزید یاری نکرد و خرّم سلطان زودتر از سلطان سلیمان در 26 جمادیالآخر 965ه /4 آوریل 1558م درگذشت و بزرگترین حامی خود را از دست داد.[2] بعد از مرگ وی شاهزاده سلیم از این موقعیّت استفاده نمود و نزد پدر برای عقب راندن رقیب بسیار تلاش کرد و اختلافات آنها روز به روز آشکارتر میشد. در میان این اختلافات مردم حامی بایزید بودند و از او حمایت میکردند. مهمترین عاملی که در ایجاد نارضایتی سلطان سلیمان از بایزید نقش داشت توطئهی لـلهی مصطفی پاشا علیه بایزید است که در این موقع لـله و مشاور سلطان سلیم بود. وی آن قدر این توطئهها را گسترش داد که سلطان سلیمان نیز از بایزید نومید گردید که شاید او را نیز وادار به کنارهگیری نماید. سلیمان برای آن که این بار برای کشتن بایزید همانند قتل مصطفی مورد اعتراض مردم و ینی چریان قرار نگیرد، متوسّل به فتوای عالمان مذهبی بر علیه او شد و فتوای قتل بایزید را به دست آورد. بایزید که چارهای جز نبرد با سلطان سلیم یعنی برادرش نداشت مجبور به جنگ شد که سرانجام شکست خورد. بعد از شکست بایزید تقاضای عفو کرد و در نامهای به سلطان سلیمان مینویسد بشر جایزالخطاست، من از تمام گناهانی که مرتکب شدهام، پشیمانم نظر سلطان هرچه باشد با میل و رغبت اجرا خواهم کرد. این نامه به دست کسان لـلهی مصطفی افتاد و نامه هرگز به دست سلطان سلیمان نرسیده و علت آن بود که سلیمان از بایزید خواسته بود که تمام کسانی را که موجب تحریک او به قیام شدهاند را به قتل برساند، در نتیجه اقدامات بایزید به جایی نرسید و به سلیم دستور داده شد که بایزید را دستگیر نماید. در اثر این اختلافات بایزید نهایت تلاش را برای رضایت پدر به کار برد و در نهایت چون تمام راهها را به روی خود بسته دید به ناچار در اواخر 966ه / 1559م وارد خاک ایران شد و از شاهقلی سلطان استاجلو حاکم آن ناحیه تقاضای پناهندگی کرد.[3]
شاه تهماسب در مقابل پناهندگی بایزید بی تفاوت نبود و توسط جاسوسان و مأموران خود نهایت تلاش را برای رضایت سلیمان به کار برد زیرا او متوجه اهمیّت رویدادهای بعد از پناهندگی بایزید به ایران بود و نمیخواست صلح به دست آمده را در معرض خطر قرار دهد و در این مورد با درایت عمل میکند و اقدام مشابهی سلطان عثمانی را در حمایت از القاس میرزا انجام نمیدهد ولی در پایان و توافق مادی با سلطان عثمانی در مقابل دستگیری بایزید لکّهی ننگی برای خود و تاریخ ایران برجای گذاشت. از آن گذشته پناهندگی او به اتّفاق چهار پسرش اورخان، عثمان، محمود و عبدالله به همراهی ده هزار سپاهی خالی از خطر نبود. با توجه به آگاهی از این خطرات شاه تهماسب دستور داد که آنها را به قزوین بیایند و از آنان حمایت خواهد کرد. سلطان عثمانی نامهای به شاه تهماسب نوشت و خواستار تحویل وی گردید و حتی در حاشیهی نامه خود مینویسد اگر زنده به دست دادن ملایم طبع شریف نباشد، چشم جهانبینش را از نور بصر که چراغ فتن و فتور است عاری و عاطل گرداند. اینها همه از نشان ترس وی بود که شاه تهماسب همانند همایون پادشاه هند به او کمک کند و به عثمانی حمله نمایند. با توجه به این موارد شاه تهماسب دستور داد که در طول مسیر نهایت مهربانی و مهمان نوازی را از بایزید به عمل آورند. سلطان عثمانی که خواهان دستگیری بایزید بود و همچنین درخواست بایزید که شاه تهماسب به او کمک نماید تا به عثمانی حمله کنند، تمام بی پاسخ ماند و گفت که زمانی که بایزید به قزوین آمد و صلاح آن چه بود انجام خواهد گرفت. بایزید با تشریفات خاص در چهارشنبه 21 محرم 967ه / 24 اکتبر 1559م وارد قزوین شد و شاه تهماسب چند روز بعد جشن با شکوهی در میدان قزوین برپا کرد و بعد از صرف غذا قریب ده هزار تومان از نقد و جنس بدو شفقت فرموده و به دست مبارک جیقهی مرصّع بر سر او زدند. بایزید نیز تعداد 50 رأس اسب با زین و برگ و مقادیر زیادی جواهرات قیمتی و طلا و نقره و یک عدد خنجر مرصّع و مقادیری پارچههای گرانقیمت به شاه تهماسب هدیه کرد. شاه تهماسب سپاهیان وی را در گروههای مختلف به نواحی دیگر فرستاد تا از تجمّع آنها جلوگیری کند. در نامههایی که بین شاه تهماسب و سلطان سلیمان رد و بدل شد همواره شاه تهماسب خود را شفیع بایزید معرّفی میکرد و خواهان بخشش وی بود. شاه تهماسب با ارسال نامههای خود موفّق شده بود که احساسات سلطان سلیمان را برانگیزد که واقعهی پسر دیگرش مصطفی تکرار نگردد. سلطان سلیمان با تمام رنجشی که از بایزید داشت در نامهای تذکر میدهد که اگر بایزید در حیطهی صداقت ثابت قدم و راسخ است باید کسانی مانند فرخ پسر عبدالغنی و طرسون و اقسان سیفالدّین که همه از مفسدین بوده و باعث تحریک و اغوای او شدهاند را به قتل برساند و سایر اشرار را در آن جا بگذارد و با چند تن از بندگان و پسرانش به همراه مأموران کاروان به سرحد بیاید و اگر آمدن بعضی را با او مایهی فساد دانند به همراهی نفرستند و در آن جا باشند.
بایزید از طرف شاه تهماسب بی نهایت مورد لطف قرار گرفته بود ولی به سخنان اغواگر او که با حمایت یکدیگر به عثمانی حمله کنند و تلافی رفتار القاس میرزا را بنمایند توجّهی نکرد. او که خود در برنامهی القاس میرزا مورد تهاجم و خسارات وارده قرار گرفته بود با به دست آوردن صلح آماسیه حاضر نبود که روابطش را با عثمانی از بین ببرد. بایزید از حمایتهای شاه تهماسب در حمله به عثمانی نومید شده بود و تلاش کرد که با حمایت بعضی از حاکمان ولایتها به گونهای از ایران فرار کند و سعی داشت که از طریق و حمایت خان احمد گیلانی به روسیه برود تا بلکه بتواند با حمایت آنان به عثمانی حمله کند. سه نفر از ملازمین نزدیک بایزید، قرا اغورلو، مصطفی یساقچی و محمود چرکس که محرم او بودند این خبر را به حسن بیک یوزباشی اطلاع میدهند. بایزید پس از آگاهی از اقدام این سه نفر آنان را میکشد و زمانی که این اخبار به گوش شاه تهماسب میرسد به حسن بیک میگوید که این موضوع را با کسی در میان نگذارد.
در رابطه با دلایلی که منجر به زندانی کردن بایزید میانجامد عقاید گوناگونی ابراز شده است. دکتر پارسا دوست در یک جمع بندی کلّی و با استفاده از دیدگاههای دیگران مینویسد قودوز فرهاد از مشاوران بایزید به او پیشنهاد کرد شاه تهماسب را به قتل برساند و مُلک عجم را به تصرّف خویش درآورد. بایزید این پیشنهاد را پذیرفت. منجّم باشی احمد پسر لطفالله مورّخ ترک سوء قصد بایزید به جان شاه را تأیید میکند؛ ولی مورّخ دیگر ترک ابراهیم پچوی مینویسد بایزید چون پیامدهای خونبار چنین اقدامی را پیش بینی میکرد به قودوز فرهاد گفت چنین حرفی را اگر بعد از این کسی به زبان بیاورد با دستهای خود وی را به قتل خواهم رساند. شریفالدّین توران که در مورد بایزید پژوهش گسترده کرده است، مینویسد از مطالعهی نوشتهها و منابع تاریخی مستفاد میگردد که شاهزاده بایزید در صدد ترتیب توطئهای بر علیه شاه تهماسب بوده است. بایزید در نظر داشت با 12 نفر از سپاهیان خود پس از مسموم کردن شاه تهماسب و امرای ایران و ضبط پایتخت صفویه کشور ایران را تحت تصرّف خود درآورد و بدین ترتیب پدر و برادر را بر سر مهر آورد و گناهانش مورد اغماض قرار گیرد.
مورّخان صفوی عموماً قصد بایزید را برای کشتن شاه تهماسب تأیید میکنند.[4] اسکندر بیک مینویسد بایزید گمان داشت اگر شاه تهماسب را بکشد و موجباتی فراهم آورد که کشور ایران را بتواند به پدرش تحویل دهد، رضایت او را جلب خواهد کرد و مورد عفو قرار خواهد گرفت و در صورت عدم موفقیّت به میان ترکمانان صاین خانی رفته از آن جا به کشتی نشسته به در رود. شاه تهماسب پس از اقدام بایزید در کشتن سه نفر از نزدیکانش نسبت به مقاصد او بدبین گردید، ولی با بایزید همچنان به خوشرویی رفتار میکرد. او چند روز پس از آگاهی از کشته شدن آن سه نفر مجلس مهمانی در باغ جنّت قزوین ترتیب داد و بایزید را نیز دعوت کرد.[5] عرب محمّد ترابوزانی که شیعهی مخلص و از مجریان نزدیک بایزید بود خود را به شاه رسانید و گفت دو کلمه واجبالعرض دارم و فرصت فوت میشود. شاه تهماسب به او گفت وقتی که در دیوانخانه رفت آن جا بیاید. او پاسخ داد، میترسم که شعبده بازی شود و بعد از آن چه سود دارد. او به شاه تهماسب اطّلاع داد بایزید قصد دارد حلوایی را که زهرآلود کرده است به او و کلیّهی امیران قزلباش بدهد. شاه تهماسب به عنوان این که از آن حلوا خورده و دچار ناراحتی شده است ظرفی خواست که یعنی میخواهم استفراغ کنم و به بهانه آن مجلس مهمانی را ترک کرد. بایزید که متوجّه صحبت خصوصی عرب محمّد با شاه تهماسب شده بود نسبت به او بدگمان گردید و همان شب او را کشت.[6] دو نفر از محرمان نزدیک بایزید، آقساق سیفالله و میرعلی سنان که از دوستان عرب محمّد بودند بر جان خود بیمناک شدند و به شاه تهماسب پناه آوردند و به وی اطّلاع دادند که بایزید در صدد قتل وی میباشد. بایزید که ملاحظه کرد توطئهی سوء قصد او به جان شاه تهماسب کشف شده است در صدد فرار به گیلان برآمد. شاه تهماسب توسط نزدیکان بایزید از قصد فرار او آگاه شد. او برای آن که دستگیری بایزید و همراهانش با مقاومت او رو به رو نشود به بهانهی عروسی پسران بهرام میرزا، بایزید و ملازمان نزدیکش را روز بعد به باغ جنّت آباد دعوت کرد. او قبلاً تعدادی از جنگاوران زبدهی خود را که در زیر لباس خود زره پوشیده و سلاح پنهانی همراه داشتند در باغ گماشت. شاه تهماسب در روز جمعه 22 رجب 967ه / 19 آوریل 1560م بایزید و چهار پسر او را زندانی کرد. شاه تهماسب پس از ذکر بدکاریهای برخی از ملازمان نزدیک بایزید در حضورش گروهی از آنان مانند لـله پاشا، فرخ بیک، سنان میرآخور، عیسی چاشنی گیر و خواجه عنبر را به قتل رساند. در آن روز بسیاری از سرداران و سپاهیان بایزید کشته شدند و اموال آنان به غارت رفت. شاه تهماسب حلوای زهرآلود را به کسانی که مأمور بودند آن را به شاه تهماسب بدهند، خوراند. بعضی بعد از یک روز و بعضی در همان روز و شب آماس کرده هلاک شدند. او گروهی از سپاهیان بایزید را خلع سلاح کرد و اجازه داد به عثمانی و یا هر محلی که میخواهند، بروند. شاه تهماسب بایزید را در باغچهی دولتخانه زندانی کرد و جمعی از قورچیان را به نگهبانی او گماشت. او برای این که بایزید از تنهایی در رنج نباشد محبوبالقلوبی میرگنس قمی را که از جمله ندما و ظرفا بود و به غایت شیرینگو و صحبتجو بود و سالها همزبان و صاحب اسرار نوّاب همایون بود تعیین فرمودند که همه روزه با سلطان بایزید صحبت داشته او را دلگیر نگذارد!؟ سلطان بایزید تا در قید حیات بود میرگنس همه روزه و همه شب با او به سر برد. شاه تهماسب پسران بایزید را از او دور ساخت و هر یک از آنان را به یکی از امیران برجستهی خود سپرد که از او مراقبت کنند. او، اورخان پسر بزرگ بایزید را به حسن بیک یوزباشی استاجلو، عثمان را به معصوم بیک صفوی، محمود را به سوندوک بیک قورچی باشی و عبدالله را به میرسیّد شریف شیرازی وزیر عراق سپرد.
شاه تهماسب بایزید را نکشت و سعی کرد که حد اکثر استفاده را از وی برای تحکیم صلح آماسیه و احیاناً بازپسگیری بعضی از سرزمینها چون وان و یا بغداد و شهرهای مذهبی بنماید. در این مدت بارها با ارسال نامهها و درخواستهای متعدّد و به نحوی که سلطان سلیمان ناراضی نشود به مبادلهی نامهها پرداخت و بدین صورت در حین وقتگذرانی به دنبال کسب امیتازات بود. این دوران به حدّی طولانی شده بود که سلطان سلیمان گاهی بسیار ناراحت و حتی خواهان استفاده از نفوذ دیگران برای حمله به ایران و یا شورش جهت در تنگنا قرار دادن شاه تهماسب به کار میبرد، ولی چون شاه تهماسب و سلطان سلیمان از موقعیّت به وجود آمده آگاهی کامل داشتند و تداوم صلح را هر دوی آنها خواستار بودند طولانی شدن تحویل بایزید منجر به تنشهای نظامی نگردید. شاه تهماسب بعد از آن که از تمام تلاشها برای باز پسگیری سرزمینها نومید گردید، راضی بدان گردید که با اخذ غرامت و خساراتی که به او وارد شده است، بایزید را تحویل نمایندگان اعزامی سلطان عثمانی بدهد. بعد از آن در این زمینه برای تبادل پرداخت پول و بایزید به توافق رسیدند. نمایندگان عثمانی در پنجشنبه 14 ذیقعده 969ه / 16 ژوئیه 1562م وارد قزوین شدند. شاه تهماسب آنان را در 17 ذیقعده به حضور پذیرفت. او چون با مطالعهی نامهی سلطان سلیمان به دریافت «جایزه و جلدوی» درخواستی خود اطمینان حاصل نمود، روز پنجشنبه 21 ذیقعده بایزید و پسران را تحویل فرستادگان سلیم کرد. هامر پور گشتال مینویسد شاه از سنان آقای چاشنیگیر پرسش کرد بایزید را میشناسید یا نه. سنان آقا در جواب گفت در ایّام جوانی او را دیده بودم و در آن وقت هنوز ریش نداشت. ایرانیان به همین بهانه با شاهزاده بایزید به طوری که شایسته نبود رفتار نموده، سر و ریش او را تراشیدند و با لباس مندرس و طنابی در کمر او و چهار پسرانش را به دست فرستادهی سلیم سپردند. فرستادگان عثمانی روز جمعه 22 ذیقعده 969ه بایزید و پسرانش را در میدان اسب قزوین خفه کردند.[7] مردم قزوین از کشتن فرزندان بایزید که گناهی مرتکب نشده بودند سخت ناراحت بودند و در مکانی که فرستادگان عثمانی حضور داشتند سنگ پرتاب میکردند. شدّت خشونت رفتار مردم قزوین با فرستادگان عثمانی به حدّی بود که آنان فقط هشت روز توانستند در قزوین بمانند و آنان ناگزیر شدند که با وجود خستگی و دشواریهای زیاد قزوین را با جسدهای مقتولان به مقصد عثمانی ترک نمایند.
ایستادگی مؤدّبانه و دوستانه شاه تهماسب برای تحویل ندادن فوری بایزید قابل توجه و صادقانه میباشد، ولی در پایان که شاه تهماسب به خاطر خسّت حاضر به اخذ پول در مقابل تحویل دادن بایزید شد دیدگاههای منفی و انتقاد بر او وارد شده است. در برخی دیدگاهها چنین آمده است عمل شاه تهماسب در دریافت پول و هدیه در برابر تحویل بایزید و چهار پسر بی گناهش به کسانی که فتوای قتل او را در دست داشتند، اقدامی ننگین و مایهی شرمساری است. این عمل جاذبهی احترام انگیز و انسانی بودن سنّت مهمان نوازی ایرانی را خدشهدار کرد. مردم قزوین، مردم شهری که پایتخت و محل اقامت شاه تهماسب بود، خشم و نارضایتی خویش را از شاه طمّاع و پول دوست صفوی در تحویل پناهندگانش با سنگ پراکنی به فرستادگان عثمانی ابراز داشتند. مؤلّف تاریخ الفی نیز با وجود ارائهی دلیل شاه تهماسب در توجیه اقدام خود، آن را امری نامرضی خلق دانسته است. حتی عبارتهایی که مؤلّف تاریخ الفی از قول شاه تهماسب نوشته است نشان میدهد که او نیز با عبارت «پناه آورده بود» متوجّه وظیفهی اخلاقی پناه دهنده و زشتی اقدام خویش هست.
فرید بیک مورّخ ترک در بارهی اقدام شاه تهماسب مینویسد با آن که او بایزید و پسرانش را به حمایت خود راه داده و پناه داده بود رعایت نکرد، بلکه خیانت و تسلیم فرستادهی سلطان نموده، مجموع را به قتل رسانیدند. در هندوستان نیز اقدام شاه تهماسب در تحویل پناهندگان خود نکوهش و ملامت به همراه آورد. ابوالفضل مبارک مؤلّف اکبرنامه مینویسد شاه تهماسب از هرزه دارایی خوشامد گویانِ خانه برانداز به خونِ مهمان گرامی خود دست آلود. اگر شکوِه بر این داشتی، در برابر زر و سیم نگرفتی.
هامر پور گشتال در مورد اقدام شاه تهماسب در تحویل بایزید و پسرانش در برابر پول مینویسد قباحت این خیانت و ناجوانمردی شاه کمتر از اصرار سلیمان و سلیم در قتل و انهدام پسر و برادر خودشان نیست. این عمل ناجوانمردانه در تاریخ دول دیگر دیده نشده است. رومر شرق شناس برجستهی آلمانی اقدام شاه تهماسب را یک خیانت نفرت انگیز مینامد و مینویسد دریافت پول موجب بدنامی شاه تهماسب شده است. سایکس اظهار نظر میکند شاه تهماسب با فرومایگی منفوری وانمود کرد که حاضر است مهمانش را بفروشد. بهای پرداختی به شاه تهماسب برای تسلیم مهمان خود به دشمن 400000 سکّه طلا بوده است. پتروشفسکی در این باره مینویسد آن غریب دور از وطن را پس از دو سال مذاکره تسلیم سلطان ترک کرد و در ازای این غدر و خیانت 400000 سکّه طلا از وی دریافت داشت. ادوارد براون اقدام شاه تهماسب را در تحویل بایزید و پسران در برابر پول، تسلیم شرم انگیز مینامد. این اظهار نظرها کوله باری سنگین، مالامال از ننگ و شرمساری است که شاه تهماسب با وجود ثروت افسانهای و بی حسابش بر دوش تاریخ ملت ایران گذاشته است.
[1] - علاوه بر وضع آشفتهی دربار عثمانی لازم به ذکر است که در آن زمان دو تن از فرزندان سلطان سلیمان به نام بایزید و سلیم برای جانشینی مطرح بودند. دکتر احمد تاجبخش در مورد رقابت زنان حرمسرا و سرانجام بایزید در صفحه 149 کتاب تاریخ صفوی مینویسد: «در سال 966هجری بایزید فرزند سلطان سلیمان پادشاه عثمانی به ایران پناهنده گردید و علت آن تحرکاتی بود که یکی از زنان سلطان به نام روکسلان که مادر سلیم بود بر علیه او انجام میداد. این زن میخواست که بعد از سلطان سلیمان فرزندش سلیم به سلطنت برسد. بنابراین کوشش میکرد که برادران سلیم را که از زنان دیگر بودند از میان بردارد و پسرش بلامنازع به سلطنت برسد. او به وسیلهی رستم پاشا که یکی از شخصیّتهای مقتدر دربار عثمانی بود مصطفی خان پسر ارشد سلطان را از میان برد و پسر شیرخواره او را مسموم کرد. جهانگیر پسر دیگر سلطان سلیمان پس از آگاهی از قتل برادر خودکشی کرد و زن سلطاان برای بایزید تنها رقیب پسرش نیز مشغول توطئه گردید.
ابتدا بین دو برادر ایجاد اختلاف کرد و به وسیلهی درباریان مورد اعتمادش سلطان را نسبت به بایزید بدگمان نمود. سلطان او را از حکومت قونیه معزول و به حکومت کوتاهیه منصوب کرد امّا بایزید فرمان پدر را نپذیرفت و باعث خشم سلطان گردید. سلطان سلیمان، محمّد پاشای وزیر را با قشونی مجهّز برای دستگیری بایزید فرستاد. بایزید چون قدرت مقابله نداشت پس از کمی مقاومت متواری گردید و ضمن نامهای تقاضای عفو کرد ولی سلطان سلیمان تقاضای او را نپذیرفت و قشون دیگری برای دستگیری او اعزام داشت. بایزید چون نمیتوانست با قشون سلطان به جنگ پردازد به سوی ایران روانه شد و نامهای به وسیلهی علی آقا چاووش باشی به عنوان شاه تهماسب فرستاد و تقاضای پناهندگی کرد. شاه امان نامهای برای او فرستاد و به شاهقلی سلطان دستور داد که بایزید را به قزوین بیاورد.»
[2] - این مطالب برگرفته و گزینشی از صفحات 298 تا 343 کتاب شاه تهماسب صفوی از دکتر منوچهر پارسا دوست است.
[3]- شاه تهماسب در صفحه 75 تذکره خود در این رابطه و ورود القاس میرزا که باعث جنگ شده بود، مینویسد: «کس پیش یادگار بیک پازوکی فرستادم که او کس به سرحدها فرستاده، خبر تحقیق نماید. جاسوسان و ملازمان او آمدند و در ملازم القاسب را که با سلطان بایزید بودند، آوردند. ایشان همگی گفتند که سلطان بایزید با برادرش سلطان سلیم بر سر منازعت آمده، یاغی شده بود. رفتند و در قونین با هم جنگ کردند. سلطان بایزید خبر فرستاده که به صورت بازرگانان به خدمت شاه بروید و بگویید که یک هزار و پانصد تومان زر جهت من بفرستد. به فرض، بعد از آن که من جای پدر را بگیرم یکی در ده عوض میدهم. من از این سخنان در تعجّب شدم و گفتم که کم عقلتر از القاسب این بوده است. اولاً این که ما با حضرت خواندگار مدتی است که صلح کردهام، زر به تو چرا قرض میدهم؟ دیگر این که با هزار و پانصد تومان، چون دشمنی با خواندگار توانی کرد؟ ایشان را به حسن بیگ یوزباشی سپردم که ببینم بعد از این چه خبر خواهد آمدن.»
[4] - برای مثال از روایت مورخان صفوی به صفحات 551 تا 556 کتاب روضةالصفویه مراجعه شود.
[5] - دکتر احمد تاجبخش در صفحه 163 کتاب خود در مورد تحویل بایزید به سلطان عثمانی معتقد است که شاه تهماسب بعد از تبادل نامهها و رنجش سلطان عثمانی احتمال خطر جنگ میداد و مجبور به این کار بود و برای اقدام خود چنین توجیه میکند که وی قسم یاد کرده که بایزید را به سلطان عثمانی تحویل ندهد و حال او را به فرستادگانش تحویل خواهد داد. شاه تهماسب برای قانع کردن بایزید و فرزندانش در تذکرهی خود متوسّل به داستان حلوای مسموم میشود.
[6] - در مورد ماجرای حلوای مسموم و خوراندن آن به شاه تهماسب اختلاف نظر وجود دارد و شایعهی این داستان با توجه به اهدافی که ایران و عثمانی دنبال میکردهاند باید توسط اطرافیان ساخته شده باشد تا بهانهای برای دستگیری بایزید شکل بگیرد و بعید است که بایزید در آن موقعیّت دست به چنین اقدامی زده باشد. شاه تهماسب در صفحات 79 و 80 تذکره خود در این رابطه و دستگیری بایزید مینویسد: «...... بعد از چند روز دیگر محمّد عرب از مازندران آمده. یک روز در باغ جنّت قزوین مهمان داشتیم. محمّد عرب در خلوت نزد من آمد و گفت: حکایتی دارم و میخواهم که عرض کنم. گفتم بعد از آن که به دیوانخانه روم، بیا و بگو. گفت: میترسم که شعبده بازی شود و بعد از چه سود دارد؟ حلوایی را که سلطان بایزید همراه خود از روم آورده بود، طلبید و در خلوت با من راستی را بیان کرد که چیزی داخل حلوا نمودهاند که به خورد ما و جمیع امرا بدهند. من انعامی به حلوایی قبول کردم که بدهم و به مجلس آمده یک لحظه خود را بسازم و اهل مجلس را مشغول کرده برخاسته سلبیچه طلبیدم که یعنی میخواهم که استفراغ کنم و خود را به بهانهی این که لرزه کردهام برخاسته به حرم انداختم و به خفیه نزد امرا کس فرستادم و بخشی از آن حلوا گرفتم و نگاه داشتم. سلطان بایزید این مطّلع شده که عرب از اندیشهی او وقوف یافته و به من عرض کرده و آن شب او را طلبیده، در خفیه به قتل رسانیده. علی آقای سگبان باشبی همراه محمّد عرب بوده و یافته که احوالات به چه نوع است و سلطان بایزید مضطرب گردید، در فکر بود که در آن شب فرار نماید و مرا خبردار گردانیدند که جانقی و خیال ایشان این است که فردا شب به در روند. امّا در همان روز امرا در خفیه طلبیده، فرمودم که از هر قومی جمعی شجاع، یراق و اسلحه پنهان در باغ نگاه داشته زره در زیر جامه پوشند و حاضر شوند و در همان روز به بهانهی این که میخواهم به جهت پسران بهرام میرزا عقد کنم سلطان بایزید را با آقایان او به مجلس طلبیده و دستگیر کردم و جمعی که با او در این افعال متّفق بودند در حضور او گناه ایشان را خاطر نشان نمودم و به قتل رسانیدم و بعضی را که از آن حلوا ترتیب داده بودند که به خورد ما بدهند خورانیدم. بعضی بعد از یک روز و بعضی در همان روز و شب آماس کرده هلاک شدند.»
[7] - در صفحه 197 کتاب تاریخ سیاسی و اجتماعی ایران در زمان صفویه درباره آخرین درخواست بایزید آمده است که: «بوزبک سفیر فردیناند اول کشتن بایزید را به این سان وصف کرده است؛ هنگامی که زه کمان را بر حلقوم وی انداختند پیش از آن که جان به جان آفرین بسپرد فقط یک تمنا داشت. میخواست فرزندانش را ببیند و برای آخرین بار با ایشان بدرود گوید و تنها چیزی که برایش به جا مانده بود به ایشان بسپرد، و آن بوسهی داغ بود. اما مأموران سلطان از اجابت این تمنا امتناع ورزیدند. این پایان کار بایزید و دسیسههای شوم وی بود. راهی که وی برای نجات خویش انتخاب کرده بود سرانجام باعث هلاک وی گردید.»
8- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 380
«شاه تهماسب به علّت تعصّب مذهبی نسبت به نوازندگان سختگیری بسیار مینمود و برخی از برجستهترین هنرمندان را کشت و یا از کشور متواری ساخت. از ترس او حتی کسی مرتکب شنیدن ساز و نگاه داشتن سازها نمیشد. او دستور داد که سازندهها و گویندههای ممالک محروسه را عموماً، و مولانا قاسم قانونی را خصوصاً به قتل آورند. مولانا قاسم قانونی از نوازندگان کم نظیر قانون بود. او به اتّفاق میرمنشی، پدر احمد قمی مورّخ گرانقدر صفوی در 967ه روانهی مشهد شد و به ابراهیم میرزا پناه آورد.[1]
او برای نجات جان نوازندهی بلند آوازه با وجود نگرانی از واکنش قهرآمیز پدر بزرگ خود در اتاق نشیمن خویش سردابهای کند و مولانا را در آن سردابه پنهان نمود. او بر روی سردابه نمد و قالی انداخت و خود بر روی آن نشست تا هیچ کس به وجود او پی نبرد. قانون نوازِ چیره دست نیز هر روز در دو گاهِ صبح و شام برای او ساز مینواخت و ابراهیم میرزا با وجود تهدیدهای شاه تهماسب به ساز او گوش میداد. ابراهیم میرزا در فن موسیقی شاگرد استاد قاسم قانونی یگانه بود. ابراهیم میرزا هنرمندان را گرامی میداشت. استاد محمود تنبورهای که در این شیوه بی مثل و مانند بود در مشهد در خدمت سلطان ابراهیم میرزا میبود و از آن جا به جای دیگر نرفت. ابراهیم میرزا ضمن مصاحبت با دانشوران و عالمان مذهبی با وجود منع اکید پدر بزرگش مجالس طرب با خوانندههای خوش آواز و سازندههای نغمه پرداز بر پا میکرد. شاه تهماسب ابراهیم میرزا را از حکومت مشهد برکنار کرد و پس از مدتی او را در 982ه دو سال پیش از مرگش به مقام ایشیک آقاسی دربار گماشت. او تا پایان حیات شاه تهماسب در آن مقام بود.»[2]
[1] - ابراهیم میرزا توسط شاه اسماعیل دوم به قتل رسید و بعد از کشته شدن وی، همسرش که خواهر شاه اسماعیل نیز بود چنان ناراحت شد که تمام آثار باقیمانده در خانه را از بین برد تا به دست شاه اسماعیل ثانی نیفتد و خودش نیز بعد از مدّت کوتاهی بر اثر ناراحتی فوت کرد.
[2] - شاه تهماسب اوّل، دکترمنوچهر پارسا دوست، چاپ سوم، 1391، شرکت سهامی انتشار ص 85
3- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 394