به دلیل آن که این روایت بر اساس سفرنامه شاردن نقل گردیده است در ابتدا به شرحی کوتاه از زندگی او اشاره میشود. ژان شاردن جواهر فروش و جهانگرد فرانسوی در سال 1643 م در شهر پاریس متولد گردید و در همان محل به تحصیل پرداخت. پدرش جواهر ساز بود و او از کودکی آشنایی با سنگهای قیمتی و فن جواهر سازی را آموخت. شاردن علاقه زیادی به جهانگردی داشت و در سن 22 سالگی نخستین سفر خود را برای سیاحت و تجارت به کشورهای خاورمیانه آغاز کرد. در این ایّام به زبانهای ترکی و فارسی نیز تسلط یافت. این مسافرت 6 سال طول کشید و کشور ایران بیش از کشورهای دیگر مورد توجه وی قرار گرفت. دومین سفر وی به ایران به سال 1671 م میباشد که مدت 4 سال طول کشید و بیشتر در اصفهان اقامت داشت و سپس به هندوستان رفته و بعد از دو سال آن جا را به مقصد اروپا ترک کرد. بخشی از این گزارشها مربوط به ایران میباشد که تحت عنوان سفرنامه شوالیه شاردن انتشار یافته است. او در طی مسافرت و مشاهدات خود دربارهی زمان صفویان و به خصوص از دوران شاه عباس دوم و شاه سلیمان مطالب مبسوطی ارائه میدهد. اطلاعات و گزارشهای شاردن با دیگر سیاحان اروپایی از ویژگی خاصی برخوردار است و علاوه بر روانی و شیوهی نگارش و وسعت اطلاعات سیاسی، اجتماعی و تاریخی و زندگی حاکمان، از نقاشی و تصاویری هم برخوردار میباشد که این سفرنامه را نسبت به سایرین جذّاب و گیراتر ساخته است. از آن جا که ارائه مطالب پشت پردهی زندگی حاکمان و اوضاع اجتماعی سیاسی مدّ نظر بوده است به گزارشی از وی در بارهی شیوه سیاست حاکمان و زندگی درباری و نقش حرمسراها استناد میگردد که تمام آنها را به صورتی فشرده بیان کردهاند. شوالیه شاردن مینویسد: «سیاست ایران مبتنی بر اساس و نظم ثابت و قابل اطمینان نیست، مقرّرات همهی امور به مناسبتهای خاص تنظیم یافته و هر کارِ مهم به دلیلی خاصّ مطرح میشود و مورد عمل قرار میگیرد. و این بدین سبب است که وزیران همواره در انتظار آنند که هاتف غیب الهام بخش آنان باشد.
در ایران هرگز به رسم اروپا هیأت وزیران مسؤول اداره امور مملکت نیستند و شاه با یاری و راهنمایی صدر اعظم و صاحب منصبان ارشد کلیّهی امور مهّم را عهدهدار است و اگر اتّفاقاً جنگی پیش آید خواه برای آغاز کردن آن و خواه برای نمودن اهمیّتش، بزرگان هر طبقه را برای مشورت احضار میکنند. سپس کتاب قرا (مطالب آن کتاب روی پوستهای سیاه نوشته شده بود.) یا مجموعهی انقلابات و تحولات آینده را مطالعه میکنند تا در آن برای اتّفاقاتی که پیش آمده، چارهگریهای روشنی بیابند.[1] این کتاب که واجد اعتبار سی بل در نظر رومیان میباشد محتوی نه هزار بیت است و هر بیت پنجاه حرفی در یک سطر نوشته شده. کتاب موصوف تألیف شیخ صفیالدین جدّ پادشاهان صفوی است که اکنون نیز صاحب تخت و نگیناند و ایرانیان بر این باورند که در این کتاب قسمتی از وقایع و تحولاتی که تا پایان عمر زمین در آسیا روی میدهد درج شده است. این کتاب بینظیر با دقت و مواظبت تمام در گنجینهی سلطنتی نگهداری میشود. حتی نمیگذارند مردم از وجود این کتاب بینظیر آگاه شوند. این شورای عمومی ایشانقی نامیده میشود که به معنی شورای جنگی است. گرچه در ایران هیأت دولت مشخصّ و معیّن وجود ندارد؛ اما رجال مسؤول به هر حال رها نمیکنند که کارها با هم اختلاط یابد. آنان هر روز صبح و عصر در محل کاخ در عمارتی که کشیک خانه نام دارد اجتماع میکنند و به رتق و فتق امور میپردازند. بزرگان در آن جا به انتظار مینشینند تا شاه در مجمع آنان درآید و معمولاً وی بین ساعت یازده و ظهر وارد کشیک خانه میشود. شرکت کنندگان در مجمع، در باره مسائل مهمی که شاه باید راجع به آنها اظهار نظر کند و رأی دهد به مذاکره میپردازند. پادشاه نیز معمولاً درخواستها و عرض حالهایی را که به دربار رسیده به مجمع ارجاع میکند تا بزرگان در بارهی جوابی که باید داده شود به شور بنشینند و به عرض او برسانند. همچنین گزارشهایی را که میخواهد نظرِ اعضای هیأت را درباره آنها بداند، بدان مجمع احاله میکند.
موضوعی که سخت مایهی نگرانی و ناراحتی وزیران است مجلس مشاوره و فرماندهی حرمسراست. این مجلس گرچه رسمی نیست، اما تصمیماتی که در آن گرفته میشود از مذاکرات و تصمیمات مجلس وزیران اعتبار بیشتر دارد. اعضای اصلی مجلسِ مشاورهی حرمسرا، مادر شاه، خواجه سرایانِ مهم و معشوقههای مورد توجه شاه میباشند، و اگر وزیران نتوانند تصمیمات خود را با هوسها و منافع اعضای مجلس مشاورهی حرمسرا هماهنگ کنند نه تنها حاصل مذاکرات و زحماتشان به هدر میرود، بلکه بسا ممکن است جان خودشان در معرض تلف افتد؛ زیرا شاه بیشتر ساعات عمرش را در حرمسرا میگذراند. لاجرم معشوقانِ زیبا و مادرش بر او نفوذ کامل دارند و در حقیقت مالک وی میباشند. در ایران سلطنت موروثی و حق اولاد ذکور است، اما فرقی ندارد که پسر از مادر منسوب به خانواده سلطنت به دنیا آمده باشد یا زادهی کنیزی باشد و این امر ناشی از این واقعیّت است که جانشینان حضرت پیغمبر از طریق دخترش حضرت فاطمه سمت امامت یافتند؛ زیرا پسران حضرت رسول پیش از این که به سن ازدواج برسند، درگذشتند و برای حضرت جز فاطمه اولادی نماند که وی را به عقدِ ازدواجِ پسر عمویش حضرت علی درآورد و از نسل او امامان به وجود آمدند. امّا آن چه در قوانین حقوقی ایران بیشتر درخور شگفتی است، این است که افراد کور حق پادشاهی ندارند. این قانون که بیشتر نکات و مفاهیم اخلاقی آن مورد توجه و مدّ نظر بوده، اکنون در ایران به صورت عادت درآمده و اجرا میشود. بدین صورت که پادشاه افراد ذکور خاندان سلطنت را کور میکند تا هرگز آرزو و سودای سلطنت در ذهنشان خطور نکند. این سیاست در باره فرزندانی که از نسل ذکور اناثِ دودمانِ سلطنت در وجود میآیند یکسان اجرا میگردد؛ زیرا چنان که گفتیم فرزندان ذکور هر دو شاخه میتوانند پادشاه بشوند. نابینا کردن افراد ذکورِ خانوادهی سلطنت در هر سن و سال که باشند بدین سان صورت میپذیرد که پادشاه فرمان کتبی صادر میکند که فلان پسرِ منسوب به خاندان سلطنت را نابینا کنند. فرمان را به دست نخستین کس که دیده شود، میدهند تا به مقصد برساند. زیرا در ایران دژخیمِ موظّف که پیوسته در خدمت باشد وجود ندارد. حامل فرمان آن را به عمارتی که بچه در آن جاست میبرد و میگوید طبق فرمان شاه آمده است تا فلان شاهزاده را دیدار کند و در بارهی موضوعی که به سود و صلاح اوست گفتگو کند و چون کسان شاهزاده از متن فرمان آگاه میشوند شیون و فغانشان به آسمان بلند میشود، اما چون چاره ندارند، خواجه سرا طفل را به آورندهی فرمان میسپارد و او شاهزاده را پیش اجرا کنندهی فرمان میبرد. عامل روی زمین مینشیند، طفل را را روی زانوانش دراز میکند، صورتش را به طرف بالا میگرداند و در حالی که با بازوی چپش سرِ طفل را به سختی میفشارد، با یک دستش پلک چشم بچه را باز میکند و با دست دیگرش به وسیلهی یک نیشتر مردمکهای چشم بچه را یکی پس از دیگری بی آن که تباه شود بیرون میآورد. آنها را در دستمال میگذارد و پیش پادشاه میبرد. بچهی نابینا را به آن جا که برده بودند باز میگردانند. در آن جا با گَردهایی بر جراحتش مرهم مینهند و وقتی زخم درمان شد از حدقهی چشم چیزی ترشّح نمیشود، اما تا زمانی که طفل زنده است همچنان اشک میبارد و این امر همواره او را قرین رنج و زحمت میدارد، زیرا هر زمان در انجمنی حضور مییابد ناچار است گاه گاه برای ستردن اشکهایش از میان جمع بیرون برود و آنها را پاک کند و نواری پاکیزه دور سر بپیچد. نواری که این شاهزادگان تیره بخت برای پوشاندنِ حفرههای چشمان خود به کار میبرند عبارت از دستمالی ابریشمینِ تا شده به عرضِ دو شست یا روبانی سبزرنگ است.
برکندن مردمک چشم شاهزادگان از زمان پادشاهی شاه عباس دوم معمول شده و پیش از آن به چشمان آنان میل میکشیدند. بدین سان که تیغهی مسین از حرارت تافتهای را از نزدیک چشمشان چنان میگذراندند که دیدگانشان بر اثر شدّت حرارت و شدّت تابشِ تیغه سخت آزرده میشد و چشم را نیروی دیدن نمیماند؛ امّا نه چنان که از تشخیص دادن نور عاجز ماند و گاه این عمل چنان کم خطر صورت میگرفت که چراغ چشم یکسره کشته و خاموش نمیشد، و باری رمقی در آن به جای میماند. در زمان پادشاهی شاه عباس ثانی یک بار چنین اتفاقی افتاد که یکی از برادرانش به دیدار عمّه و پسر عموهایش که کاخشان در نزدیکی مسکن هلندیان بود، رفت. آنان جملگی به هوس افتادند برای سرگرمی و گذراندن وقت به دیدن هلندیها بروند و به آنان خبر دادند. هلندیان آنان را به شام خوردن دعوت کردند. برادر پادشاه و چند تن از شاهزادگانِ نابینا شده به آن جا رفتند، و وقتی میزبانان مشعل آوردند حاضران متوجه شدند که چشمان میهمانشان قادر به تشخیص دادن نور میباشد و از آنان پرسیدند مگر چشمتان جایی یا چیزی را به درستی میبیند؟ برادر پادشاه جواب داد، آری، چنان که گاهی میتوانم بیعصا راه بروم. از بخت بد یکی از جاسوسانِ دربار که مأمور نظارت بر گفتار و کردار بزرگان بود چنان که شیوه کارشان است برای برانگیختن خشم و غضب پادشاه پرسش و پاسخ این دو را به وی خبر برد. شاه برآشفت و گفت: چه طور این کوران جسورانه به بینایی خود میبالند! تصمیم مناسبی اتّخاذ میکنم! سپس دستور داد مردمک چشم همه آنان را به ترتیبی که شرحش را نوشتم از حدقه بیرون بیاورند. بنا به رسم، پسر بزرگ پادشاه به شرط این که کور نباشد جانشین اوست. اما پادشاه خود میداند عصای سلطنت را به دست چه کسی بسپارد. از این رو نخست چشم همهی برادرانِ بزرگتر از خود را کور میکند. تاریخ گویا بر این است که شاه اسماعیل خدابنده وسیلهی یک تیغهی فلزی سرخ شده از حرارت آتش کور شده بود. این گفته از آن انتشار یافته بود که اصولاً چشمان وی ضعیف و پیوسته قیآلود بود و عثمانیان به غرض شایع کرده بودند که چشمانش را با تیغهی تافته کور کردهاند و از این جهت پیوسته از دیدگانش اشک میریزد. ایرانیان میگویند رفتار پادشاهان نسبت به شاهزادگان از این که به کور کردنشان قناعت میورزند نشان از رأفت و مدارای ایشان میباشد؛ زیرا ترکان شاهزادگان را میکشند و هرگز به کور کردنشان بسنده نمیکنند. همچنان میگویند چون کور کردن شاهزادگان موافق و منطبق با مصالح ملی است و با قوانین شرعی و عرفی مباینت ندارد. امّا به دو دلیل کشتنِ شاهزادگان به هیچ روی روا نیست. نخست این که ریختن خون بیگناهان بر اطلاق حرام است. دو دیگر این که بسا ممکن است بازماندگانشان بلا عقب بمانند، و اگر آن شاهزادگان زنده نباشند نژاد قانونی پادشاه از بین میرود. کودکان خاندان سلطنت، خاصّه آنان که پسرند همواره در اسارت و انزوا پرورش مییابند و جز پدر و مادر خود که با آنان زندگی میکنند و خواجگانی که مأمور نگهبانی آنان میباشند هیچ کس را نمیبینند. آنان زیر نظر مادر تربیت میشوند و تا زمانی که شانزده یا هفده ساله شوند خواجگان آنان را تعلیم میدهند. آن گاه عمارتی جداگانه به ایشان میدهند و دختری نو رسیده و زیبا را به انتخاب خودشان به عقد ازدواج ایشان در میآورند و چند خدمتگر که دختر یا خواجهاند به اختیارشان میگذارند. اینها که گفتم مجموع اطلاعاتی است که من در باره چگونگی زندگی شاهزادگان کسب کردهام و بر این باورم که هیچ کس نمیتواند بیش از آن چه من دانستهام در این زمینه کسب کند.
بسیاری از درباریان و جاهمندان و بزرگان که هر روز بی رو دربایستی آزادانه با ایشان سخن میکردم به من گفتند که بیش از این چیزی نمیدانند. زنان این کسان نیز گاهی که برای دید و بازدید به کاخ شاه میروند هرگز به عمارتی که شاهزادگان در آنها مسکن دارند نزدیک نمیشوند و این که بر این شاهزادگان در جایگاهِ سکونتشان چه میگذرد از جمله رازهای سر به مهری است که هیچ کس هرگز به آنها آگاه نمیگردد و هیچ کس واقف نیست که شاه با این کودکان و برادران و بچّههاشان چگونه رفتار میکند. میان این همه ابهامات میتوان باور کرد که هیچ کس اجازه ندارد به پسر ارشد بگوید که پس از پدرش او پادشاه میشود، حتی به او نمیگویند که پسر پادشاه است، فقط به وی خبر میدهند یکی از منسوبان خاندان سلطنت است. او نمیداند که سرنوشت و تقدیرش چیست و زمانی این رازها بر او آشکار میشود که عصای سلطنت به دستش میدهند و با توجه به نحوهی آموزش و پرورشی که در باره وی اعمال کردهاند، میتوان سنجید که وی شایستگی و آمادگی پادشاهی دارد یا نه. به این شاهزادگان دانشی جز خواندن، نوشتن، گزاردن نماز و شرعیات نمیآموزند و غیر تیراندازی با کمان و بعضی کارهای دستی، هنری به آنان یاد نمیدهند و در زمینهی آموزشهای فکری و هنرهای زیبا فقط چیزهایی به آنان تعلیم میدهند که ناظر به امور دینی و تفسیر قرآن باشد. شاه عباس تفسیر را نیکو میدانست و در نقاشی و خوش نویسی فیالجمله با هنر بود. اما پسر و جانشینش شاه سلیمان تا آن جا که من آگاه شدم هیچ هنر نداشت. اکنون بیندیشید این پادشاهان با آن گونه آموزش و پرورش که شرح دادم چه شایستگی و قابلیت برای پادشاهی دارند. اینان که از جهان و وقایعِ گذشته و حال کاملاً بیخبرند، نیروی تفکّر و شناسایی و قضاوتشان رشد نکرده و مستغرق دریای شهوترانی و لذّت جویی میباشند. بدون تهذیب بار آمدهاند و جز کاخ پادشاهی جایی ندیدهاند چگونه بر کشوری گسترده دامن سلطنت توانند کرد. این سلاطین وقتی به پادشاهی میرسند چنین مینماید که به ناگاه از فراز ابرها بر زمین فرود آمدهاند. همین که چشم خود را میگشایند از بخت بد محصور گروهی خوارمایگانِ سرد نفسِ بیمار دلِ متملّق میشوند که وی را چون بت میستایند. زشتکاریهایش را هنر مینمایند و آفرین میگویند. بنابراین شگفت نیست که چرا افکار و اعمالشان موافق عقل و تدبیر نیست. بزرگترین عیبشان این است که قدر و ارزش فضیلت و لیاقت و کفایت را نمیشناسند و بی آن که پی به اهمیّت کارهای گران ببرند آنها را به افراد نااهل و ناسزاوار واگذار میکنند.
اما شاهزاده خانمها وقتی به سن رشد میرسند و مورد لطف و عنایت پادشاه قرار میگیرند، شاه مصمّم به عروس کردن آنها میشود. آنان را به زنی به علمای دینی اهل و معروف میدهد، نه به فرماندهان سپاه و امیران لشکر و جاهمندان کشوری؛ زیرا بیم آن دارد که مبادا آنان به اعتمادِ منسوب شدن به خانوادهی سلطنت سوداهای خام در سر بپرورانند و به مخالفت با وی برخیزند. افزون بر این چون شاهزاده خانمها همواره به ناز و نعمت بار آمدهاند و مغرور و خود ستایند علمای دین بهتر میتوانند روحیهی غرور آمیز و رفتار خشن و آمرانه آنان را با نرمخویی و شکیبایی ذاتی خود تحمّل کنند. اگر محلِ سمتِ اجتهاد خالی باشد شاه این مقام بزرگ و مهم را به دامادش میسپارد تا او بتواند در مدتی نه بسیار دراز دارایی زیاد بیندوزد و شاهزاده خانم را نیز با میلیونها ثروت به خانهی وی میفرستد. اما زندگی و آینده فرزندان نرینهی این دو وابسته به اراده شاه است. از این رو وقتی شاهزاده خانم پسر میزاید همه بستگان و افراد خانوادهاش به غم مینشینند. همچنین اگر فرزند نیاورد ناشاد میشوند. رسم بر این است همین که شاهزاده خانم وضع حمل کرد به شاه خبر میبرند و از او میپرسند میل و اراده شاه نسبت به نوزاد چیست و با او چه باید کرد؟ آن گاه پادشاه نظر مساعد یا نامساعدی که به پدر و مادر نوزاد دارد و با توجه به خلق و خوی خود فرمان لازم را صادر میکند. شاه صفی اول عمهاش را که همسر شیخالاسلام بود چندان دوست میداشت که هیچ یک از پسرانش را کور نکرد. من سه نفر از پسرانش را دیدهام، بزرگترین آنان برعکس از عمهاش که یگانه خواهر پدرش بود چندان متنفّر بود که به وی اجازه نداد به هیچ یک از نوزادانش خواه پسر و خواه دختر شیر بدهد و این مادر سیه ستارهی تیره روز هرگز بچّههای خود را زنده ندید و برای این که بیشتر او را شکنجه کند و دلش را بسوزاند در حالی که خشونت و تیز خشمی و وحشیگری را نسبت به عمه زادگانش روا میداشت بر دیگر نوزادان و بچههای دودمان سلطنت که قرابتشان از عمه زادگانش بسی کمتر بود هرگز آسیب نرساند، نه کورشان کرد و نه آنان را کشت. همین که شاهِ نو بر اریکهی سلطنت تکیه زد برای این که خاطرش را از اندیشههای بدخواهی برادر و برادر زادگانش بپردازد، فرمان داد یا آنان را به زندان درافکنند یا کور کنند و یا بکشند. در اجرای این فرمان هیچ مانعی و مشکلی در میان نیامد، زیرا هیچ کس ندانست شاه کی بدین عمل تصمیم کرد و چه زمان اجرا شد. شگفت انگیزتر این که تقریباً هیچ کس آگاه نشد که پادشاه چند پسر چند برادر و چند خواهر داشت.»[2]
[1] - کتاب قارا مجموعه اشعاری از شیخ صفیالدین اردبیلی است که خطاب به پدرخانم خود شیخ زاهد گیلانی نوشتهاند.
[2] - سفرنامه شوالیه شاردن، ترجمه اقبال یغمایی، چاپ اول، انتشارات توس، 1372، جلد سوم، صص 1158 تا 1164
3 - آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص 128