پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

سیر تحولات زندگی و نوع نگرش به جایگاه زنان (بخش اول)

تاریخ هر کشور به منزله‌ی شناسنامه و بایگانی مجموعه اطلاعاتی است که در طول هزاران سال بر ساکنان آن گذشته است. دستیابی به این موضوعات گسترده کاری بس مشکل می‌باشد و هیچ فردی قادر به ادعای آگاهی و تسلط بر تمام آن‌ها نیست. برای استفاده‌ی بهتر از این گنجینه‌ی عظیم به غیر از تقسیم کردن به اجزاء کوچکتر چاره‌ای به نظر نرسید. نوع نگرش به تاریخ در حال حاضر با کلی گویی گذشتگان تفاوت زیاد دارد، زیرا به دلیل دسترسی به منابع بی شمار و مطالعه‌ی الواح و سنگ نوشته‌ها همراه با کشفیات باستان شناسی زمینه‌ای نامحدود را برای محققان فراهم ساخته است. اصولاً قضاوت تاریخی هر فرد رابطه‌‌ای نزدیک با جهان بینی و میزان اطلاعاتش دارد و نمره ارزشیابی او بر اساس همان محتویات ذهنش خواهد بود. بنابراین مطالب تاریخی را در حد یک دیدگاه باید نگریست و احتمال آن که برخی موارد برپایه‌ی حدس و گمان تنظیم شده باشند، بعید نیست. به عنوان مثال ممکن است برداشت اولیه‌ از حکومت هخامنشیان یک سیستم کامل و بدون نقص تصور شود، ولی با آشنایی عمیق‌تر از رأس هرم قدرت متوجه خواهیم بود که آنان نیز مملو از رقابت و فساد و کشمکش‌های درونی بوده‌ و چیزی جز بدبختی برای توده‌های مردم به دنبال نداشته‌اند. در بررسی تاریخ کشور هرچه به عقب‌تر برگردیم علاوه بر کمبود منابع متوجه خواهیم شد که حاکمان تاریخ ساز ایران توجهی به تاریخ نویسی نداشته‌اند و راهی جز مراجعه به اطلاعات مورخان یونانی برای محقق باقی نخواهد ماند. هرتسفلد درباره تاریخ نویسی ایرانیان می‌نویسد: «ایرانی‌ها برای خود هیچ وقت یک تاریخ نویسی مستقل به ظهور نیاورده‌اند و هیچ قدمی بیش از آن چه هند و آرایان‌ها کرده‌اند فراتر نگذاشته‌اند، در صورتی که خود آنان به وضوح یک قوم تاریخی بوده‌اند.این نقیصه در اعماق خصایص ملی ایرانی‌ها ریشه داشته است. این قوم همواره تمایل شدیدی به مفاهیم علوی و مافوق‌الطبیعه داشته‌اند که همان موجب مشکلات زیادی در تاریخ شده است به طوری که تمام سیستم‌های مذهبی و فلسفی ایشان هرگونه سبب سازی و تعلیل تاریخی را از میان می‌برد. حقوق تاریخی به همین جهت در نظر آنان قابل اهمیت نیست و روایات تاریخی نزد ایشان به صورت افسانه و داستان درآمده و با این حال همان افسانه و داستان خود یک منبع تاریخی شده است. قدیم‌ترین آن افسانه‌ها صورت اساطیر به خود گرفته است، ولی تاریخ هم موجد اسطوره‌ها است که دائماً تغییر شکل داده و داستان‌های جدید به وجود آورده است.»[1]

در ابتدای این پژوهش هدف اولیه جمع آوری شرح حال زنانی بود که نقشی در تاریخ سیاسی ایران داشته‌اند تحقیقی صورت گیرد. پس از آن که بخش‌هایی از آن تهیه شد این پرسش مطرح گردید که خلاء تشخیص و موقعیت زمان برای خواننده وجود دارد و عدم توجه به این نکته‌ی حیاتی ابهام و سردرگمی فراوان ایجاد خواهد کرد، در نتیجه تصمیم بر آن گردید که شرح زندگی‌ها در یک تقسیم بندی با معرفی کوتاه سلسله‌ها انجام شود. انتخاب هر سلسله‌ی پادشاهی علاوه بر تفکیک و درک بهتر موضوعات تاریخی، حاوی این پیام نیز می‌باشد که هر سلسله بر مبنای رفتار خود باعث چه تغییرات اجتماعی، اقتصادی و فرهنگی شده‌اند. از آن جا که ظهور هر سلسله‌ ریشه در تحولات گذشته دارد و گاه در یک زمان چندین حکومت ملوک‌الطوایفی بر ایران فرمانروایی داشته‌اند بنابراین امکان معرفی برخی اشخاص در زمان خاص نبوده است. در این تحقیق جای صحبت از شخصیت زن نیست و در این رابطه نه تخصصی دارم و نه توان بیان مطلب، بنابراین تنها به نقش تاریخی زنان در دربار و سیستم حکومت‌های ایران کرده‌ام. تمام تلاش بر این اساس بوده است که ارائه هر موضوع با استناد تاریخی و بدون توجه به مطالب داستانسرایی و افسانه‌ها صورت گیرد و تا حد امکان از اعمال نظر پرهیز شود. با توجه به رعایت این موازین در نهایت فروتنی باید گفت که در مجموعه‌ی این روایات جای نقص و گاه قابل نقد و نفی بسیار وجود دارد، لذا این گردآوری را باید به منزله پلی برای عبور از چالش‌های تاریک تاریخ نگریست. محتوای این پژوهش تازگی ندارد، ولی سعی گردیده تا حدودی اوضاع اجتماعی اکثریت خاموشان و به خصوص زنان را از پشت پرده‌ها روشن سازد و با ایجاد تنوع در تنظیم مطالب زمینه‌ را برای گرایش به سوی اهمیت تاریخ و درک عمیق‌تر از آن سوق دهد. البته لازم به ذکر است که سیستم مردسالاری و به حاشیه رانده شدن زنان از فعالیت‌های اجتماعی به هیچ وجه خاص جامعه‌ی ایران نبوده و چهره‌ی مشترک تمام جوامع شرق و غرب می‌باشد. متأسفانه نوع نگاه به زنان در اکثر جوامع منفی بوده و حتی انسان بودن آنان را زیر سؤال برده‌اند. حتی مغرب زمین تا پیش از رنسانس در راستای همین پدرسالاری حرکت کرده است و در جهان امروز نیز نوعی از نگاه مردسالاری نسبت به زنان وجود دارد و اغلب از دید کامجویی و بهره‌کشی به قشر زنان نگاه می‌کنند.

همان گونه که اشاره شد هدف از گردآوری این موضوع بر محور موقعیت و مقام زنان در طول تاریخ ایران می‌باشد، اما به خاطر آن که این مطلب از حالت کلی‌گرایی خارج شود تنها به شرح زندگی زنان دربار اکتفا شده است. درباره وضعیت بقیّه‌ی زنان که نیمی از جمعیت جامعه را تشکیل داده‌اند همانند اقشار دیگر که شامل مردان ستم کشیده می‌باشند اطلاعات ما بسیار ناقص است و در نتیجه برداشت‌های این بحث را نمی‌توان به اکثر زنان جامعه تعمیم داد. زنان ایرانی در جریان زندگی دشوار خود به خاطر عوامل متعددی چون فرهنگ حاکم بر جامعه، بیش از مردان در معرض محدودیت‌های گوناگون قرار داشته‌ و به ندرت مجال یافته‌اند تا در امور جامعه‌ شرکت جویند و نیروی عظیم خویش را در توسعه و تغییرات اجتماعی به کار اندازند. این سرنوشت تحمیلی موجب گردیده است که شور زندگی خواهی زنان خاموش شود و دیگر انتظاری باقی نمی‌ماند که در این وضعیت نامطلوب و تیره‌روزی با مردان مقایسه شوند و مورد داوری تاریخ قرار گیرند. اما جای بسی خرسندی است که زنان ایران از یک قرن پیش یعنی مقارن انقلاب مشروطیت برای دستیابی به حقوق اجتماعی خود تأکید می‌ورزند و با آموزش و تعلیم دختران و تأسیس مدارس در تحقق آن می‌کوشند و در حال حاضر نیز از فناوری‌های دنیای روز بهره می‌گیرند. گذشته از تفاوت‌های جنسی و ژنتیکی که در امر خلقت بین زنان و مردان وجود دارد و کل هستی بر مبنای دو جنسی تکامل یافته است، مسأله‌ی ورود نیمی از انسان‌ها در صحنه‌ی اجتماعی مطرح می‌باشد که بر اهمیت موضوع می‌افزاید. به نظر می‌رسد که نوع نگرش به زنان بیشتر تحت تأثیر جوّ فرهنگی غالب بر جامعه شکل گرفته‌اند و برای تغییر نیازمند شکستن برخی سنت‌های گذشته خواهیم بود. در هر صورت دیدگاه‌های مختلف در این زمینه وجود دارد و نتیجه‌ی قطعی نمی‌توان ارائه داد. محتوای این موضوع گسترده برای دستیابی و برداشت بهتر در دو بخش فرهنگی و تاریخی مورد بررسی قرار خواهند گرفت:



[1] - مقدمه کتاب زن به ظن تاریخ، جایگاه زن در ایران باستان، بنفشه حجازی (فراهانی)، نشر شهر آشوب، 1370

2- نقش زنان دربار در تاریخ سیاسی ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، مقدمه، ص 3

نتایج حمله افاغنه به ایران

نتایج حمله افاغنه به ایران

 

حمله افاغنه به ایران و سقوط دولت صفوی نتایج بسیار منفی بر استقلال سیاسی اجتماعی کشور و آثار فرهنگی گذاشت. از مهمترین آثار اولیّه‌ی آن ایجاد اغتشاش و هرج و مرج و قتل و غارت در جامعه بود و به تبع آن انسجام ایالات از بین رفت و قسمت اعظم ایران به تصرف روس‌ها و عثمانیان درآمد و اگر نادری وجود نمی‌داشت چه بسا شاهد نقشه‌ی دیگری از ایران فعلی بودیم. دکتر جهانبخش ثواقب در یک جمع بندی کلی راجع به آثار منفی حمله‌ی افاغنه به ایران و حوادث بعد از آن می‌نویسد: «پادشاهی شاه سلطان حسین و یورش افغان‌های غلجایی (غلزایی) ساکن قندهار تنها به سقوط اصفهان و نابودی خاندان صفوی منجر نشد بلکه واکنش فوری آن هرج و مرج بود که هشتاد سال طول کشید. این رویداد از مهمترین حوادث تاریخ ایران محسوب می‌شود زیرا بازتاب آن هرج و مرج‌ها مدّت‌ها محسوس بود. این رویداد مسیر تاریخ ایران را کاملاً دگرگون کرد، بدین گونه که کشور ایران در اثر این ضربه نتوانست مانند کشورهای اروپای غربی در سده‌ی هجده میلادی (دوازده هجری قمری) از وضع اجتماعی و اقتصادی بزرگ مالکانه خارج شده و وارد مرحله‌ی تاریخی جدید گردد. یعنی بافت اجتماعی سده‌های میانی با همه درخشانی و زیبندگی نتوانست تبدیل به تمدن و فرهنگ صنعتی پیش رونده شود. محاصره‌ی اصفهان و قتل عام‌های گوناگون چه به دست سپاه غلزایی، چه سپاه عثمانی که تاراج و کشتار و چپاول را همیشه همراه داشت باعث قحطی و بروز بیماری‌های همه گیر و نابودی ثروت‌های نقدی و خرابی نظام پیچیده و آسیب پذیرِ آبیاری و رکود کامل صنعت و داد و ستد گردید. این نا به سامانی‌ها جمعیّت کشور را بسیار تقلیل داد. آشفتگی‌های کشور از محاصره‌ی اصفهان تا آغاز سده‌ی سیزده هجری قمری / نوزده میلادی همچنان برقرار بود. با این که پیروزی‌های نظامی نادرشاه باعث نابودی سپاه غلزایی و اخراج سپاهیان روس و عثمانی از ایران گردید و ایران بار دیگر به مرزهای تاریخی خود رسید، ولی سختگیری‌های بی جا و بیش از اندازه‌ی نادرشاه در مالیات و باجگیری، آن هم در یک کشور جنگ زده باعث شورش ایالات می‌شد و نتیجه‌ی آن شورش‌ها، لشکرکشی‌هایش بسی بیشتر از فتنه و شورش افغان‌ها برای کشور آسیب و افت به همراه داشت. علاوه بر این بی سیاستی او در سازماندهی کشور باعث شد که به مجرّد کشته شدنش، پس از چند ساعت اردوی بزرگ نظامی او از هم پاشید و پراکنده گردید و دیگر باره کشور دستخوش حملات خود ویرانگری و برادرکشی شد. دیگر بار هرج و مرج سراسر کشور را فرا گرفت. با ظهور کریمخان زند گرچه کشور توانست چند صباحی آسوده گردد ولی کوتاهی دوره‌ی او و از سوی دیگر بیرون بودن قفقاز و خراسان و ترکستان از حیطه‌ی تسلط او تنها نیمی از کشور توانست از تدبیر و کشورداری او برخوردار گردد. پس از مرگ کریم خان با مبارزه میان جانشینان او دگر بار هرج و مرج و آشفتگی و جنگ‌های داخلی پدید آمد و تا پایان جنگ‌های آقا محمّد خان در شهرها به ویژه کرمان و تفلیس پیامدهای منفی خود را برجا گذاشت. در نتیجه گرجستان برای همیشه از ایران جدا شد و این جدایی موجب از دست رفتن همه‌ی قفقاز و استان‌های شمال رود ارس شد. از این رو فتنه و آشوبی که از زمان سقوط اصفهان آغاز شد مدت‌ها طول کشید و طی آن وسعت کشور بسی کمتر از نصف گشت و جمعیّت از حدود پنجاه میلیون تخمینی زمان شاه سلطان حسین به شش میلیون تخمینی زمان فتحعلی شاه رسید. ثروت کشور هم بیش از جمعیّت آن کاهش یافت. نظام پیچیده و آسیب پذیر آبیاری در بیشتر جاهای کشور برای همیشه نابود شد و کویر جانشین کشتزارها گردید. با از دست رفتن قندهار و مسقط و بحرین و ترکستان و قفقاز نه تنها کشور از عایدات و درآمد سرشاری محروم گشت بلکه رابطه‌ی بازرگانی کشور با خارج به ویژه با اروپا هم کاهش یافت. صادرات ایران که در زمان صفویه به ارقام بسیار بزرگی رسیده بود کاملاً از میان رفت. با از دست رفتن قندهار که راه میان هند و ترکستان است دریافت گمرکی و حق گذر کشور از رفت و آمد به شدت کاهش یافت. بنابراین وقتی به سده‌ی سیزدهم هجری قمری/ نوزدهم میلادی می‌رسیم ایران ناچار است که بر روی خرابه‌های حاصل از این هرج و مرج و به دور از پیشرفت‌های بزرگ خارج از کشور در نهایت فقر و بی خبری از جهان در حال پیشرفت زندگی کند. علی رغم اهمیّت این حادثه درباره‌ی این رویداد بزرگ و مهم به زبان فارسی در آن زمان و بعد از آن کتاب‌های زیادی نوشته شده است. برخی از کتاب‌های آن دوره به طور مجمل و کوتاه به شرح آن پرداخته‌اند. با این حال منابع گوناگونی هم به زبان فارسی و هم زبان‌های دیگر شرقی وجود دارد که درباره‌ی اواخر صفویه و سلطه افاغنه بر کشور و سپس ظهور نادر و ارتباط او با تهماسب دوم مطالبی عرضه کرده‌اند، لیکن معدودی از آن‌ها در درجه اول اهمیّت قرار دارند. کتب و نسخ خطی بسیار هم از لحاظ اهمیّت در درجه دوم وجود دارند. کتبی که تاریخ افاغنه غلزایی و ابدالی و رابطه‌ی آن‌ها را با ایران مورد بحث قرار داده‌اند از این مقوله به شمار می‌روند.»[1]


 



[1] - تاریخ نگاری عصر صفویه و شناخت منابع و مآخذ، تألیف دکتر جهانبخش ثواقب، انتشارات نوید شیراز، 1380، صص 317 و 318

2- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1031

مدعیان دروغین بعد از سقوط حکومت صفویه

 

مدعیان دروغین بعد از سقوط صفویه

 

یکی از پرسش‌هایی که همواره در کنار علت شورش و قیام‌ها و یا مدّعیان دروغین مطرح می‌باشد این است که علت شکل یافتن چنین اعتراضات چیست و چرا مورد حمایت افرادی قرار گرفته است که در ابتدا چندان امیدی به پیروزی و کسب آمال خود نداشته‌اند؟ به درستی مهمترین پاسخ این امر را باید در پیدایش همان عللی جستجو کرد که باعث نارضایتی و ظلم و ستم بر مردم گردیده است، یافت. از مهمترین علل بروز و ایجاد بی عدالتی و تفرقه در جامعه را در وجود چه کسانی به جز خودی‌ها و حاکمان وقت می‌توان یافت؟ توده‌های مردم و طبقات ضعیف هنگامی که خود را آلت دست و ماحصل کارشان را در فخر فروشی حاکمان و بنای کاخ‌های دیگران می‌بینند، با شنیدن هر ندایی تمام عقده‌هایشان به یک باره شعله‌ور گردیده و گاه، چون آب از سرگذشتگان بدون تفکر به دنبال هر سرابی می‌دوند. در این تنگناهای اجتماعی است که زندگی روزمرّگی شکل گرفته و هر فرد تنها به دنبال راه نجات و روزنه‌ی امید برای بهبود وضع خود می‌گردد و حتی مرگ را بر زندگی ننگین ترجیح می‌دهد. عدّه‌ای از بروز چنین موقعیت‌ها استفاده کرده و با داشتن اهداف گوناگون سعی بر سوار شدن احساسات مردم برآمده‌اند. نکته‌ی عجیب در طی این مراحل آن است که چرا در زمانی که همان افراد مدعی، هنگامی که رهبری قیامی را در دست گرفته و یا به پیروزی رسیدند دوباره اقدام به  تکرار می‌کنند  و به چیدن پر و بال ارتقا دهندگان خود می‌پردازند و برای رهایی از آن دور بسته تلاشی انجام نمی‌دهند؟ از اولین اقدامات این افراد استفاده از اعتقادات مذهبی و سپس کسب اصل و نسب برای گذشته‌ی پوچ خود می‌باشد. در طول تاریخ شاهد بسیاری از این نوع قیام‌ها می‌باشیم و جای تأسف است که مورخان نیز خصومتی خاص به این حرکت‌های اجتماعی داشته‌ و همواره از سلاطین زمان و اقدامات آنان در سرکوب هرچه بیشتر توده‌های مظلوم حمایت کرده‌ و قتل عام‌های فجیع را جزو افتخارات شاهان به ثبت رسانیده‌اند. بعد از سقوط سلسله‌ی صفویه و تسلط افاغنه که سراسر ایران را یأس و نومیدی فرا گرفته بود اشخاصی با ادّعای بازماندگان از نسل صفویه رهبری شورش و قیام‌هایی را در دست گرفتند که مورد حمایت بخشی از مردم جامعه نیز قرار گرفت. حمایت از این مدّعیان را باید از منظر روح یأس و نومیدی مردم مورد ارزیابی قرار داد و چه بسا که اگر حکومت جدید رفاهی بهتر به ارمغان آورده بود و مردم همانند مرغ خانگی فقط برای عزا و عروسی‌ها نبودند، هیچ گاه به دنبال مبارزات حق طلبانه نبوده و تنها به آینده می‌نگریستند. لکهارت درباره شورش و مدّعیان دروغینی که بعد از سقوط سلسله صفویه خود را منتسب به تبار صفویان دانسته‌اند، می‌نویسد: «شورش‌ها و فتنه‌های اشخاصی چند که خود را غالباً پسر یا خویش شاه سلطان حسین می‌خواندند حکایت از اوضاع آشفته‌ی ایران داشت. این افراد جز شخص سید احمد جملگی مدّعیان دروغین بودند. توفیق سهل و ساده‌ی این افراد در اغوای مردم به منظور آن که گِرد پرچم آنان جمع شده، نسبت به دعوی ایشان درباره‌ی تاج و تخت بی کم و کاست گردن نهند، زبان گویایی از اشتیاق به تحصیل آزادی بود که بر ملتی سایه افکنده بود. مردم نگون بخت به امید رهایی از یوغ کمرشکن ستمگران به هر حشیشی متشبّث می‌گردیدند. الحق برای مردم ایران مصیبتی به شمار بود که آن همه خلق بی شمار در راه این مساعی باطل جان در کف گذاردند؛ چنان چه مساعی این مردم تحت پیشوای تهماسب متمرکز شده و با یک دیگر هم آهنگ گشته بود و اگر آن شاهزاده از خصایص نظامی و مملکتداری بهره‌مند بود چه بسا که نجات آنان خیلی زودتر و با تلفاتی به مراتب کمتر حاصل می‌شد. از بخت نا مساعد تهماسب فاقد این مختصّات بود و زمانی به مقصود نائل گردید که شخصی واجد این سجایا (یعنی نادر) در اختیارش قرار گرفت. سید احمد بر خلاف سایر مدّعیان تاج و تخت از افراد صحیح النّسب آن دودمان بود؛ ولی با صفویه از طرف مادر پیوند داشت. میرزا داوود جدّ پدری وی متولی مرقد امام رضا با شهربانو بیگم بزرگترین دختر شاه سلیمان ازدواج کرد. سید احمد ابتدا در صف حمایت تهماسب قرار داشت. گویند عیّاشی‌های تهماسب و امتناع وی از پذیرفتن اندرزهای سید احمد موجب شد که او از شاهزاده بریده و در کرمان که در آن جا در 8 نوامبر 1726 یا مقارن آن به تخت نشسته بود عَلَم استقلال بلند کند. او بعدها با تهماسب و اشرف به کشمکش پرداخت و سرانجام پس از دگرگونی‌های بسیار به دست اشرف گرفتار شده و در اواخر 1140 (ژوئیه تا اوت 1728 ) به قتل رسید.

در کوهستان بختیاری تنی از مردم گرایی (نزدیک شوشتر) پیدا شد که نخست مدّعی گردید، معصوم میرزا می‌باشد و سپس برخود نام صفی میرزا گذاشت. این دعوی دوم تا حدّی با حقیقت وفق می‌داد، زیرا همچنان که به یاد داریم در آغاز سال 1725 در اصفهان شایع شد که صفی میرزا از زندان گریخته است. شخص ملقّب به صفی میرزا از سرزمین بختیاری به شوشتر رفته، حاکم و اهالی اصالت وی را به دیده‌ی تصدیق نگریسته و نام وی در خطبه بعد از نام تهماسب گذاشته شد. هر چند تهماسب وی را شیّاد خوانده دعوی او را منکر شد و مدتی چند دستش را کوتاه ساخت امّا او باز بر هواخواهان ساده دل خود چیره گردید تا آن که به سال 1140/ 1728 کشته شده و برافتاد.

در محرم 1142/1729 مدّعی دیگری که خود را صفی میرزا می‌خواند و نام اصلی وی محمّد علی رفسنجانی بود، وارد شوشتر گردید. مردم از ساده دلی همیشگی خود می‌گفتند چشم‌های این شخص در نظر ما به چشمان صفی میرزا شبیه است و وی را همچون سلفش خریدار شدند، امّا حاکم از جانبداری وی امتناع ورزیده او را ناگزیر به فرار ساخت. صفی میرزای دوم سپس به بین‌النهرین گریخت و امنای ترکیه به تصوّر آن که وجودش در قسطنطنیه مثمر ثمری خواهد بود او را بدان شهر فرستادند. مدّعی دیگر که دعوی داشت، وی سلطان محمود میرزا پسر شاه مخلوع است و تا مدتی چند قسمتی از نواحی ساحلی میان گمبرون و مرز شمالی مکران را به تصرّف خود درآورد.

فتنه‌ای که موجب بروز درد سر برای تهماسب و اسباب مزاحمت بالنسبه فراوان برای روسیه و ترکیه گردید، آن بود که قلندری موسوم به زینل بن ابراهیم از مردم لاهیجان سر به شورش برداشت. او خود را اسماعیل میرزا یکی دیگر از پسران شاه سلطان حسین خوانده، مدّعی شد که پیش از قتل شاهزادگان به دست محمود از زندان گریخته است. عدّه‌ای از دلاوران و جنگ آوران دیلم گرد وی جمع شدند. زینل و یارانش پس از نبردی با هواخواهان تهماسب به مصاف روس‌ها در گیلان رفتند. سربازان روس که به مراتب زورمندتر بوده فوراً زینل و یارانش را به منطقه‌ی اشغالی ترک‌ها راندند و آنان در آن جا با موفقیتی عظیم روبه‌رو شدند. آنان به یکی از گردن کشان ترک موسوم به عبدالرزّاق و عدّه‌ای از عشایر شاهسون و شقاقی که ترک‌ها را در میان گرفته و به ستوه آورده بودند، ملحق گردید. شورشیان در تابستان 1728 پادگان ترک را در اردبیل دو هفته تحت محاصره قرار دادند، لیکن عاقبت ترک‌ها فائق شده زینل را اسیر کرده به قتل رسانیدند. دو شیّاد دیگر علاوه بر زینل خود را اسماعیل میرزا خواندند یکی از آنان در سرزمین بختیاری شورشی به پا کرد، لیکن فوراً قلع و قمع گردید. آن دیگری پس از جلوس تهماسب در اصفهان سر از دربار آورده سلطان را تحت تأثیر صحّت دعوی خویش قرار داد، امّا تهماسب چون پی برد که او خیال ربودن اورنگ سلطنت را در سر می‌پروراند وی را پس از اندک زمان به قتل رسانید. این دعوی بایستی علیرغم قبول شاه به کلی مردود شناخته شود. با این همه مدّعی دیگری که بر خود نام محمّد میرزا گذاشت در بلوچستان پیدا شد که تا اندازه‌ای کارش در آن جا بالا گرفت. او به علت سوار شدن بر خر به شاهزاده‌ی خر سوار معروف شد. او با سید احمد به جنگ پرداخته وی را شکست داد، لیکن سرانجام اشرف او را به انقیاد درآورده بعد به هندوستان متواری ساخت. علاوه بر مدّعیان و گزاف گویان مذکور در فوق، عدّه‌ای دیگر نیز وجود داشتند که ظاهراً جزئیات احوال آنان در دست نمی‌باشد. به قدر لزوم به وضوح پیوست که تمامی مملکت بر اثر غصب سریر سلطنت به دست افاغنه و تاخت و تازهای روس‌ها و ترک‌ها و اعمال شورشیانی همچون ملک محمود سیستانی و این مدّعیان متعدّد به فقر و مذلّت و هرج و مرج بی سابقه‌ای کشانده شده بود. مردم صلح طلب و صبور ایران باید برای نجات از آن همه محن و بلایا با چه آرزومندی دست به دعا برداشته باشند. با آن که مدت‌ها هیچ گونه علامتی دال بر استجابت دعای آنان به چشم نمی‌خورد، امّا عاقبت وضع دگرگون گردید.»[1]



[1] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، صص 344 تا 347

2- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1027

تهماسب میرزا فرزند شاه سلطان حسین

تهماسب میرزا

 

زمانی که اصفهان به محاصره محمود افغان درآمد به وضوح ضعف و آشفتگی حکومت صفوی آشکارتر گردید. متأسّفانه به جای آن که این حادثه عظیم جمع فاسد هرم قدرت را از خواب غفلت بیدار کند، هیچ تأثیری در روند زد و بندهای موجود نگذارد و منافع آنی و فردی را بر ادامه حکومت ترجیح دادند. در این ایّام که بازار رمّالان و فالگیران و منجّمان و زنان حرمسرا برای راه حل و مبارزه بر علیه دشمن داغ بود، تنها اقدام عملی و مثبت آن‌ها را می‌توان انتخاب تهماسب‌ میرزا به عنوان ولیعهد و ناجی حکومت صفوی پنداشت. در سایه‌ی همین فرد بود که مقاومت‌هایی در نواحی شمال و خراسان بر علیه افغان‌ها شکل گرفت. تا آن که نادر که در واقع نادر زمان هم بود به اشغال و حکومت افاغنه بر ایران پایان داد. انتخاب ولیعهدی تهماسب‌ میرزا از بین شاهزادگانی که آگاهی آن‌ها بیش از محیط حرمسراها نبود بر اساس کاردانی و شایستگی شکل نگرفته است و پس از انتخاب چندین گزینه، وی را به دلیل عدم لیاقت و متأثر بودن از اطرافیان برگزیده‌اند که وجود خودِ تهماسب این پیش‌بینی‌ها را به منصه ظهور رسانید. بنابراین در روند این حوادث باید جایگاه دشمن اصلی را جستجو کرد؟![1]

در مورد انتخاب ولیعهدی تهماسب، روایت یکسانی وجود ندارد. محمّد هاشم آصف نحوه‌ و علّت انتخاب وی را مربوط به زمانی می‌داند که فتحعلی‌خان قاجار در هنگام محاصره اصفهان به دیدار و حمایت شاه سلطان حسین آمد پادشاه مقدمش را گرامی داشت و برای نجات حکومت او را مخیّر ساخت. فتحعلی‌خان ضمن اقدامات عملی بر علیه دشمن، تصمیم گرفت که یکی از شاهزادگان را به عنوان ولیعهد انتخاب کند و بعد از جمع‌آوری نیروهای مناسب جهت آزاد سازی اصفهان مراجعت نماید. گذشته از آن که سرنوشت فتحعلی‌خان قاجار چگونه رقم خورد و خودش نیز از اصفهان فراری گردید، مؤلّف نامبرده به شیوه خود که همیشه حاکمان را تاری جدا بافته از دیگران دانسته با اغراق و غلوّ در باره خصوصیاتی که از تهماسب‌ میرزا به دور بود، می‌نویسد: «بر ارباب تحقیق حقایق و ادراک دقایق، معلوم و مفهوم باد که عالی‌جاه فتحعلی‌خان تیموری از روی ادب زمین بوسید و حسب‌الامر آن خدیو اعظم و اولوالامر معظّم بعد از ادای دعا و ثنای پادشاهی رفت در دمورقاپی و جمیع شاهزادگان را مشاهده و ملاحظه نمود و چهل شاهزاده، صاحب ریش بودند و همه مؤدّب به همه آداب و مکمّل به جمیع کمالات و فنون سواری آموخته و رسوم گیرودار اندوخته و صد و ده شاهزاده به سن پانزده سال و چهارده سال و کمتر بودند که به مشق کردن فنون و آداب و اکتساب کمالات مشغول بودند. از آن جمله تهماسب ‌میرزا نام، که خود اتابک و ل‍له او بود و از همه شاهزادگان اکبر و اکمل و افضل بود. به نظرش خوش‌تر آمد. در پیش او به خاک افتاد و پایش را بوسه داد و او را از دمورقاپی بیرون آورد و آن شاهزاده در فنون سواری و شجاعت رستم دستان ادنی غلامش نمی‌شد و در قوّت بازو چنان بود که به زور سرپنجه به زیر انگشت سبّابه و شصت سکّه را از دینار محو می‌نمود و به نشانه زدن، تیر از حلقه بیرون می‌نمود و در سواری، جریدش از تابه‌ی آهن بیرون می‌رفت و چهار نعلِ اسب را بر روی هم مانند موم از هم پاره می‌کرد و از ده زرع جستن می‌نمود و همیشه در چوگان بازی، گو به ضرب چوگان از میدان بیرون می‌کرد و گَرد از حریفان چابکِ چالاک می‌برد و به نیروی بازو و چُستی چیزی که به قدر هفتاد من، به وزن بود به دست می‌گرفت و هزار چرخ می‌زد و چنار ده ساله را به قوّت بازو از ریشه برمی‌کند و به ضرب شمشیر توپ کوچک را دو نیمه می‌نمود و به قدر پنج فرسنگ می‌دوید و از طول شتر جستن می‌نمود و در تاختن اسب، سه قسم نیزه بازی می‌کرد. یک قسم نیزه را به هوا می‌انداخت و می‌گرفت سروته، یک قسم به پیش رو می‌انداخت و می‌گرفت سر و بن و یک قسم به زیر بغل به چرخ می‌انداخت و در سواری، مضرابش اگر به سینه‌ی خوک قوی جثّه می‌آمد از کَفَش بیرون می‌رفت. همه این آداب و فنون را به ورزش و مشق نمودن به درجه علیا و سر حد کمال رسانیده بود و خط نستعلیق را بسیار خوب می‌نوشت و انشاگری بی‌نظیر بود و در جمیع علوم متداوله وقوف داشت و در کمانگیری و خیّاطی و شمشیرگری و ترکش دوزی (تیردان) وقوفی تمام داشت. در صباحت و حسن و جمال عدیم‌المثال بود و در موزونی شکل و شمایل یگانه‌ی آفاق. در همه حال بسیار محجوب و باحیا بود و به مرتبه‌ا‌ی امردان زیبا را دوست می‌داشت که یک یوسف شمایلی را بر هزاران زلیخا جمال، لیلی مثال، شیرین خصال ترجیح می‌داد و در خروس مذهبی یگانه آفاق بود لکن با وجود این همه آداب و کمالات با اشرف مخلوقات که عقل سلیم باشد دیر آشنا و با احسن موجودات که سخای کریم باشد بیگانه و دیرآشنا بود.!!!»[2]

همان گونه که اشاره شد در باره تهماسب‌ میرزا مطالبی بیان گردید که با روح دربار و حرمسرا و زندگی حاکمان صفوی و رفتارهای بعدی این شاهزاده تمام عیار، هیچ مطابقتی ندارد. پناهی سمنانی انتخاب تهماسب‌ میرزا را به شکلی منطقی‌تر توصیف می‌کند و می‌نویسد: «در سوّمین ماه محاصره شاه و وزرایش تصمیم گرفتند یکی از شاهزادگان را از حرم خارج کنند و ولیعهدی او را اعلام نمایند و سپس او را مخفیانه از خطوط دشمن به آذربایجان اعزام دارند تا در آن جا نیرویی گرد آورده و به طرف اصفهان حرکت کند. برای این منظور سلطان محمود میرزا پسر ارشد شاه سلطان حسین را با جلال و شکوه هرچه تمامتر به ولیعهدی برگزیدند. شاهزاده جوان که بیشتر اوقات خود را در حرم گذرانیده بود از مشاهده جمعیّت پیرامون خویش و آن همه احترام و توجّه غیر مترقّبه در بُهت عجیبی فرو رفت و به محض این که مراسم جلوس پایان یافت، دوباره به اندرون گریخت و به هیچ قیمتی حاضر به خروج از حرمسرا نگردید. درباریان ناگزیر حقوق و امتیازات او را به برادرش صفی‌میرزا واگذار کردند لیکن او نیز به برادر بزرگتر خود ملحق شد. بنابراین ولیعهدی تهماسب‌ میرزا سومین پسر شاه سلطان حسین اعلام شد و در تاریخ 27 شعبان 1134 هجری به اتّفاق دو هزار تن تبریزی مخفیانه از اصفهان خارج شده از میان خطوط افغان‌ها خویشتن را به قزوین رسانید. لیکن چون به این شهر رسید به عوض آن که بی‌درنگ به جمع‌آوری نیرو پردازد به لهو و لعب پرداخت و تمام اوقات خود را صرف عیّاشی نمود. به طوری که هیچ اقدامی برای نجات شاه میّسر نگردید.»[3]

زمانی که اخبار این تحوّلات به محمود افغان رسید علاوه بر آن که به عمق ضعف صفویان پی برد، به پیروزی‌اش اطمینان کامل یافت و سرانجام نیز به هدف خود رسید. همچنین محمود که متوجّه نقش تهماسب ‌میرزا بود، از همان ابتدا به مبارزه برعلیه وی برخاست. در این راه توفیقی به دست نیاورد و حتّی از طرف مردم ضربات سنگینی هم به نیروهایش وارد شد و در نهایت او بود که این آرزوها را با خود به گور برد. در طی این ایّام که ایران از جانب دولت عثمانی و افغان‌ها تحت فشار قرار گرفته بود از جانب تهماسب‌ میرزا لیاقت و شایستگی فرماندهی مشاهده نمی‌شود و این مقاومت‌های مردمی است که دشمنان را مأیوس می‌سازد و آن ضربه‌های هولناک و قتل عام‌ خانواده‌اش بر رفتار تهماسب تأثیری نداشته و حتّی زمانی که مجدّداً توسط نادر به آرامشی دست یافت، آرزوی مرگ و نابودی ناجی خود را می‌کند. دکتر شعبانی در باره رفتار تهماسب که هنوز در ابتدای کار بود، می‌نویسد: «شاهزاده‌ی متواری که به حقیقت از فنون جنگ و لشکرکشی و دشمن‌کشی عاری بود پس از ورود به قزوین از سر بی‌میلی دست به تدارک سپاه زد؛ لیکن پس از اندک مدّتی طبیعت رنجور و هرزه بر او استیلا یافت و به عیّاشی و خوش‌گذرانی پرداخت. رفتارهای ناسزاوار فرصت‌های گران‌بهایی را که برای نجات پایتخت متصوّر بود از دست وی گرفت.»[4] از آن جا که در این مجموعه از روابط شاه تهماسب با نادر مطالبی عنوان خواهد شد، تنها به شرح حال وی از دیدگاه محمّدشفیع استناد می‌شود و بدان اشاره دارد که شورای مشورتی درباره‌ی انتخاب تهماسب میرزا نیز راضی نبودند و شخصی بی‌لیاقت‌تر از او را می‌خواستند، وی می‌نویسد: «درهنگام محاصره صفاهان سنه‌ی هزار و یکصد و سی‌ و چهار هجری قرعه‌ی تقدیر به این نوع، نقش‌بند تدبیر گردید که یکی از شاهزاده‌های صاحب عزم را روانه‌ی بلاد ابزرباجان باید گردانید تا در آن ضلع که محل اجتماع سپاه کینه ‌خواه است به تحصیلِ جمعیّتِ افواجِ محیط امواج پرداخته، رایتِ امداد از این جانب برافرازد و اگر جنودِ تقدیر مساعدتِ این تدبیر ننماید، باری به طور خویش هنگامه‌ آرای سلطنت گردیده، شاید آب رفته را به جو باز آید. چنین مقرر گشت که این شاهزاده‌ی والاجرأت را در این وقت از خود جدا ساختن و به دست خود عالی دستگاه گردانیدن، جهت خویشتن دشمنی قوی پیدا کردن است. در این صورت بهتر آن است که این شاهزاده را به دورن حصار طلب داشته، به دستور سابق پابند کنج زندان باید گردانید و به جای او دیگری را از فرزندان بی‌جوهر که به جز نام سلاطینی، استعداد شخصیت نداشته باشد باید فرستاد. به این مشورت دور از کار پیام طلب درون حصار، شرف صدور پذیرفت. از آن جا که در آن ایّام محمّد علی ‌خان قلّر آقاسی والد اصلان‌ خان که از جمله امیرزادگان قدیم خاندان صفوی بود، معامله‌ی روزگار را بر خلاف قیاس عزیزان مشاهده کرده، شاهزاده تهماسب ‌میرزا را نگذاشت که بار دیگر به خدمت والد بزرگوار خود رفته و مقیّد به زندان ابدی گردد. از این جهت که رهایی از آن محبس خوابی بود فراموش. شباشب با سه چهار امیر دیگر که در آن ساعت خلاصی از آن مهلکه‌ی جانفرسا را حیات دوباره می‌دانستند به هم‌رکابی شاهزاده‌ی مضطرب‌الاحوال رو به راه آوارگی آوردند.

شاهزاده‌ی حیرت دستگاه مطابق وانمودِ رفقا هنگام شام به معه‌ی زن و فرزند و سیصد کس از صداقت پیمایان طریقِ رفاقت از شهر صفاهان نهانی رایتِ نهضت به صوب بلده‌ی دارالعبادت یزد مرتفع گردانید و در تاریکی شب، نوعی سرمه‌ آسا از رهگذر مخوف باریک گردیده، قدم در طریق دشت ‌نوردی گذاشت که دیده‌ی اطّلاع، طلایه‌ی افغان از غبار فراز آن جمعِ پریشان آثار کحل بینش ندید. چنان چه بعد از سه چهار روز محمود نامسعود از پرواز آن شاهبازِ آشیان فرمانروایی اطّلاعی پذیرفته، فوجی گران‌سنگ جهت تعاقب آن گوهرِ اکلیل سلطنت با کمال استعجال از قفا، ره‌گرای وادی یزد گردید. سواران محمود به محاصره یزد پرداخته، ولی مردم از شاهزاده نورسیده دفاع کردند و با شجاعت عنایت‌الله بیک منک باشی حاکم آن جا به قسمی شکست بر افغان‌ها وارد ساختند که نتیجه‌ی این کار موجب و زمینه‌ساز پیروزی‌های آینده گردید.»[5] شاه تهماسب بعد از خروج از یزد به سمت آذربایجان رفت که در بین راه گروهی از ترکمانان به او پیوستند. در این هنگام نیروهای عثمانی به ایران حمله کرده و بعضی نواحی را به تصرّف خود درآوردند و تهماسب ‌میرزا نیز که توانایی مقابله با آن‌ها را نداشت با نا امیدی به تهران مراجعت کرد. محمّد شفیع در توصیف این حالت شاه می‌نویسد: «آخر کار با یک جهان ندامت و حیرت دست امید از سر آن سرزمین برداشته، به هر صورتی که در آن ایّام بود خود را از تبریز خونریز طریق طویله پیموده، به دارالامان طهران که حاکم نشین ری و شهریار است با یک جهان پریشان‌حالی رسانید و جهت دفع کلفت سفرِ مشقّت اثر، چندی در آن مکان فیض توأمان رحل اقامت می‌افکند و هر نفَس در انتظارِ خالق کریم بنده نواز چشم امید به راه لطیفه‌ی غیبی داشت که آیا از کدام جنب، ابواب فلاح بر روی روزگار این جانب واخواهد شد.»[6]

در این زمان اشرف به جای محمود افغان حکومت را در دست گرفته بود که اشرف از وجود تهماسب در تهران بیمناک می‌گردد و سعی می‌کند که او را با ترفند از بین برده و از باقی‌مانده‌ی صفویان خیالش راحت شود. تهماسب با راهنمایی دیگران از ترفند اشرف آگاهی شده و اشرف در ناحیه‌ای از مازندران به مقابله با وی می‌پردازد که موفّق به نابودی او نمی‌شود. تهماسب پس از وقوع این حادثه تحت حمایت فتحعلی‌خان قاجار قرار می‌گیرد که بعداً پس از آشنایی و حمایت نادر از وی، در ناحیه خراسان موقعیتی کسب می‌نماید که مجدداً تحت تأثیر اطرافیان به عیّاشی و خودسری پرداخته و سپس در اصفهان با بلند پروازی اقداماتی انجام می‌دهد که در نهایت به خلع وی از سلطنت و تبعیدش توسط نادر منجر می‌گردد. در همان مکان تبعید است که توسط فرستاده‌ی پسر نادر یعنی رضا قلی میرزا به قتل می‌رسد.


 



[1] - لکهارت در باره بی لیاقتی تهماسب میرزا در صفحه 186 کتاب خود می‌نویسد: «اگر تهماسب اندکی از عقل سلیم برخوردار بود بایستی به مجرّد ورود به مأمنی در صدد الحاق به نیرومندترین و با کفایت‌ترین حامی شاه در خارج پایتخت محصور برمی‌آمد. او باید پس از امتناع گرجیان از ادای کمک به شاه به علیمردان خان که در حقیقت تقاضای تشریک مساعی با وی داشت ملحق می‌گردید. هرچند تهماسب عدم شایستگی خود را در مقام رهبری به ثبوت رسانید؛ امّا تنها حضور وی نزد والی لرستان موجب تسهیل در امر سربازگیری و تقویت روحیه افراد می‌شد. تهماسب به هر حال از تمایل نا خجسته‌ی پدر در انتخاب راه نا صواب نصیب داشت. او به ازای آن که بی‌درنگ به علیمردان خان ملحق گردد با همراهان خود از کاشان راه شمال پیش گرفته به قزوین رفت. تهماسب پس از ورود به قزوین از سر بی میلی دست به جمع آوری سرباز گذاشت؛ لیکن پس از اندک زمانی به عیاشی و خوشگذرانی پرداخت و بدین طریق فرصت دیگری که برای نجات پایتخت در پیش بود از دست داد.»

[2] - رستم‌التّواریخ، محمّد هاشم آصف، به اهتمام محمّد مشیری، 1352، صص، 146 و 147

[3] - نادرشاه، محمّد احمد پناهی، 1382، ص 65

[4] - تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه، جلد اول، دکتر رضا شعبانی، 1365، ص 68

[5] - تاریخ نادرشاهی، محمّدشفیع تهرانی (وارد)، به اهتمام رضا شعبانی، ص 8

[6] - همان، تاریخ نادرشاهی، ص 10

7- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1021

وضع مردم اصفهان در زمان اشرف افغان

وضع مردم اصفهان در زمان اشرف

 

در کمتر ایامی از تاریخ ایران می‌توان نکته‌ای یافت که به توده‌های مردم توجه گردیده و آنان از امنیت و آرامش برخوردار شده باشند. توده‌هایی که همیشه به حداقل‌ها راضی هستند و تنها ملاک ارزیابی آنان از حکومت‌ها محدود به رفاه اندک و امنیت است. پس از حمله‌ی افاغنه به ایران تنها بر شدت بی رحمی و کشتار مردم افزوده شد، وگرنه درد و رنج و تحمل سختی‌ها از قبل نیز وجود داشت. وضع مردم اصفهان در زمان اشرف نیز همانند دیگر نقاط ایران بسیار ناگوار و پریشان بود و به احتمال زیاد با حضور مستقیم افاغنه در رنج و ترس بیشتری بوده‌اند. ایرانیان از نظر سیستم طبقاتی اشرف در رتبه آخر قرار داشته‌اند و باید مانند برده‌ها با آنان رفتار شود. برای ذکر مثال زمانی که نماینده‌ی دولت عثمانی برای تأیید پیمان منعقد شده بین اشرف و ترکان عثمانی که نیمی از ایران را به آنان واگذار کرده بود و به اصفهان آمد، سعی بر آن داشتند که واقعیّت شهر را به او نشان ندهند امّا فجایع و وضع مردم قابل کتمان نبود. مایکل آکس دورتی در باره اوضاع نا بسامان شهر اصفهان می‌نویسد: «وقتی نماینده‌ی عثمانی در بهار 1729م 1141ه.ق به اصفهان آمد تا پیمان را تأیید کند درباریان اشرف او را به بیرون از شهر راهنمایی کردند و منتهای تلاش خود را به کار بردند تا اوضاع بد ساکنان شهر را از چشم او دور نگاه دارند. امّا برای سفیر عثمانی آشکار بود که مردم فوق‌العاده بینوا و بسیاری هم گرسنه‌اند و همگان از غارتِ بی‌دلیل اموال و نا ایمنیِ جان خود و آتش‌سوزی به دست افغان‌ها در هراسند. در چنین ایّامی شرایط کلّی مردم ایران ناگوار بود. در بخش متصرّفی عثمانی زنان و کودکان مرسوماً به عنوان برده فروخته می‌شدند تا آن که عثمانی در سال 1725/1137ه.ق با صدور حکمی آن را قدغن کرد.»[1]

در تجزیه و تحلیل حکومت اشرف در اصفهان دکتر لارنس لکهارت در توصیفی جامع می‌نویسد: «وضع مردم ایران به طور کلّی ظرف چهار سال و نیم زمامداری اشرف وحشت بار بود. با توجه به این که تعدادی از ایشان بر اثر جنگ‌ها و شورش‌ها و قحط و غلاء و مرض معدوم شدند و زنان و اطفال ایشان گاه مانند اسیران در معرض فروش قرار گرفتند و خانه و کاشانه‌ی ایشان به کرّات منهدم گردیده و وسایل معیشت ایشان به باد غارت رفت؛ مسلماً سهمی جز محنت و رنج نصیب نداشتند. تجارت تقریباً بلاکل به علّت جنگ‌ها و بر اثر تقسیم مملکت به مناطق مختلف و وجود راهزنان و دزدانی که جاده‌ها مملّو از آنان بود دچار وقفه شده بود. ایرانیان در کلیّه نواحی اشغالی در آرزوی آزادی به سر می‌بردند. مردم در منطقه‌ی افاغنه فاتحین را به عمل نژادی و مذهبی و نیز به سبب ظلم و ستمی که از ایشان سر می‌زد منفور می‌شمردند. محمّد رشید سفیر ترکیه همچنان که سبق ذکر یافت هنگام توقّف در اصفهان در بهار 1729 گزارش داد که مردم بر اثر گرسنگی جان می‌دهند. ساکنان آن جا وضعی به غایت اسفبار دارند زیرا آنان از بیم آن که به خانه و کاشانه‌ی ایشان هجوم نگردد و مورد غارت واقع نشده و به خاک و خون کشیده نگردند در وحشت مستمر به سر می‌بردند.

هرچند اشرف در بادی قدم نسبت به مردم ایرانی الاصل عدالت و مروّت پیشه ساخت، امّا بعدها با فرمانی که صادر نمود و آن را در سراسر قلمرو خویش منتشر کرد از کینه و عداوت خود نسبت به آنان پرده برداشت. اشرف در این فرمان مردم را از حیث نژاد به هفت گروه طبقه بندی کرد. او غلزایی‌ها را بالطّبع در گروه اول و ارامنه را که البتّه محلّ اعجاب است به دنبال آنان قرار داد. بعد درگزینی‌ها که ایشان هم مانند افاغنه پیرو تسنّن بوده و موجب تقویت قدرت نظامی آنان شده بودند قرار داشتند. هندی‌های مولتانی که مدّت‌ها میان آنان و غلزایی‌ها پس از هجوم پیروزمندانه‌ی آنان در سال 1722 به ایران راه افتادند. زردشتیان در این جدول در ردیف پنجم قرار داشتند. آنان در ایّام سلطه‌ی دو غاصب افغانی لااقل در عالم تصوّر از آزادی مذهب بهره مند بودند. در خصوص نحوه‌ی رفتار با آنان در ایّام این دو فرمانروا اطّلاع کامل موثّق در دست نیست، لیکن از روی یقین می‌توان گفت که وضع ایشان بدتر نبوده و شاید هم از دوره‌ی شاه سلطان حسین که از لاقیدی دست خشک مشربان و متعصبان شیعه را برای تعذیب و آزار آنان باز گذاشته بود، به مراتب بهتر بود. یهودیان که عیناً همین نظریات را می‌توان درباره آنان صادق داشت در ردیف ششم بودند. آخر از همه ایرانیان نگون بخت که بر سایر مردم متنوع مملکت فراوان‌تر بوده، جا داشتند. این نکته را نیز باید به خاطر داشت که اشرف علاوه بر قتل رجال و بزرگان ایران که با تهماسب در تماس بودند مسؤول خون شاه نیز بود.[2]

شیخ محمّد علی حزین اوضاع جاری ایران را در آن موقع موافق شرح ذیل وصف کرده که ظنّ اغراق درباره‌ی آن جایز نیست. مملکت خراب و ضوابط و قوانین ملکی در آن چند ساله ایام فترت همه از هم ریخته و پادشاه صاحب اقتدار و با تدبیری بایست که تا مدتی به احوال هر قصبه و قریه و محال پردازد و به صعوبت تمام مملکت را به اصلاح آورد. این خود در آن مدّت قلیله نشده بود و از مقتضیات فلکیّه در این ازمنه رئیسی که صلاحیت ریاست داشته باشد در همه‌ی روی زمین در میان نیست و در حال هر یک از سلاطین و رؤسا و فرماندهان آنان، چندان که اندیشه رفت ایشان را از همه‌ی رعیّت یا از اکثر ایشان فرومایه‌تر و ناهنجارتر یافتم مگر بعض فرماندهان ممالک فرنگ که ایشان در قوانین و طرق معاش و ضبط اوضاع خویش استوارند و از آن به سبب صبانیت نامه به حال خلق سایر اقالیم و اصقاع فایده چندان نیست.»[3]


 



[1] - شمشیر ایران (نادرشاه)، مایکل آکس دورتی، ترجمه محمّد حسین آریا، 1388، ص 161

[2] مؤلف بصیرت نامه معتقد است که طبقه بندی مردم توسط محمود افغان انجام گرفت. وی در صفحه 102 می‌نویسد «محمود برای افغان مرتبه بلند نهاده، منادی ندا کرده که در تمامی مملکت ایران خاصه شهر اصفهان طوایف مختلفه من بعد با افاغنه مراسم تکریم و احترام به جا آرند و در هر محل که به افغان برخوردند بر پای خیزند و در پیش روی آن‌ها و در راه‌ها و سوار باشند به زیر آیند و در برابر ایشان به ایستند و به این ترتیب هر طایفه مرتبه خود بدانند و از همان قرار اعلی بر ادنی مقدم باشد. اول: طایفه افاغنه دویم: جماعت درکزینی که از سنیان‌اند. سیم: ارامنه و نصاری. چهارم: ملتانیان که از هندند. پنجم: آتش پرستان. ششم: یهودیان. هفتم: جماعت رافضی که از همه ایشان ادنی و احقر و بی رتبه‌ترین طوایف باشند.»

[3] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، صص، 343 و 344

4- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1018