پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

برات و آئین بزرگداشت اموات

برات یا آیین گرامیداشت اموات

اصولاً مراسم تکریم و یادبود درگذشتگان قدیم و جدید در دو مرحله از سال یعنی نیمه‌ی شعبان ماه قمری و دیگری شب آخر سال شمسی و قبل از عید نوروز (پنجشنبه یا جمعه) تحت عنوان عرفه برگزار می‌شود. انجام این مراسم تقریباً مشابه یک دیگر بوده و با دعا و نیایش همراه است. یکی از مراسمی که جنبه‌ی عمومی دارد و در اکثر نواحی خاورمیانه برگزار می‌گردد بزرگداشت و احترام به اموات بین روزهای 13 تا 15 شعبان می‌باشد و به یقین در بین شیعیان از جایگاه ویژه برخوردار است. در ریشه‌یابی و وجه تسمیه‌ی این واژه عقاید گوناگون ابراز شده است. می‌دانیم که از نظر لغوی معنی برات مترادف با سند پرداخت یا حواله می‌باشد و یا این که به شکل‌های دیگر تفسیر شده است. از آن جا که فرهنگ‌ جوامع همواره تحت تأثیر عوامل مختلف از قبیل جنگ و یا تعاملات دیگر قرار داشته و ارتقا و تکامل یافته‌اند، این پرسش مطرح می‌گردد که آیا این مراسم می‌تواند ریشه در فرهنگ بین‌النهرین و بابلیان داشته باشد، زیرا یک از خدایان آن‌ها «برات بغ» نام داشت و برای جلب رضایت وی قربانی انجام می‌دادند. کوروش بزرگ نیز در هنگام فتح بابل به پرستشگاه آنان رفت و برای «برات بغ» از خدایان بابلیان برّه‌ای قربانی کرد و استفاده از بخور خوشبو را برای «برات بغ» افزایش داد. آیا این مراسم مذهبی خودمان می‌تواند ریشه در این عقاید گذشته داشته باشد؟ 

حکومت اشرف افغان در اصفهان

حکومت اشرف افغان

 

اشرف پسر ارشد عبدالعزیز در 26 آوریل 1725 به پادشاهی ایران رسید. تاریخ تولد او معلوم نیست و به احتمال زیاد هم سن و سال محمود افغان می‌باشد. او بر خلاف محمود خیلی سفّاک نبود و به همین دلیل سپاهیان وی را بیشتر دوست داشتند و در جنگ‌ها هم نیرنگ را بر مبارزه ترجیح می‌داد. اشرف بعد از مرگ و یا قتل محمود به حکومت رسید و سپس توسط نادر قلع و قمع گردید.[1] اوضاع حکومت نوپای اشرف در اصفهان نا مطمئن بود و به دلیل مرگ محمود نیز امیدی از جانب مردم قندهار وجود نداشت و از طرف دیگر بر وی مسلّم بود که با ترک‌های عثمانی رو به رو خواهد گردید. اشرف به هنگام جلوس قسمت اعظم عراقِ ایران و فارس و کرمان و سیستان و قومس و قسمت غربی خراسان را در ید تصرّف داشت؛ لیکن تسلّط وی حتی در این مساحت بالنّسبه کوچک هم اساسا‍ً به شهرها و خطوط ارتباطی منحصر بود. از تعداد قیام‌های مسلحانه‌ای که اکثراً به دست مدّعیان سلطنت صفویه رهبری می‌شد پیدا بود که نفوذ وی در نقاط دور دست نیز اساس و مایه ندارد. اوّلین گام اشرف بر اورنگ پادشاهی آن بود که کلیّه‌ی مستحفظان و نیز وزیران و درباریان محمود و افراد دیگری که محل اعتماد وی قرار داشتند و احتمال انتقام جویی از آنان می‌رفت به قتل آورد. الماس قوللر آقاسی محمود از میان کلیّه‌ی هواخواهان محمود وفادارترین آنان بود. وی هیچ گاه جان خود را از جانب اشرف در امان نمی‌دید و برای نجات خویش فرار کرد؛ لیکن مورد تعاقب قرار گرفته و دستگیر گردید. هرچند او به مال و مکنت به دیده‌ی حقارت می‌نگریست و همواره از پذیرفتن هدایایی که علی‌الرّسم به هر کس در مقام وی اهدا می‌گردید امتناع داشت، امّا مظنون به اندوختن ثروت شد و برای افشای محل اختفای آن زیر شکنجه افتاد. او که چیزی برای افشا نداشت زجر و عذاب را مردانه تاب آورده بود و چون شکنجه‌اش پایان یافت زوجه‌ی خود را به قتل رسانیده بعد به زندگی خویش خاتمه بخشید. از آن جا که وی نفوذ فراوان بر محمود داشت و آن را به قصد جلوگیری از اعمال وحشیانه‌ی او به کار می‌بست سرگذشت غم انگیزش موجب اندوه عمومی حتی در میان افاغنه گردید. اروپائیان ساکن ایران بنا بر شواهدی خاص بر مرگ وی دریغ خوردند، چه او برای حفظ و حمایت آنان همیشه کمال سعی را مبذول می‌داشت.

اشرف اندکی پس از جلوس به عزم ملاقات شاه مخلوع به زندان رفت. او از کرده‌ی محمود اظهار ندامت کرد و اورنگ سلطنت را به سلطان حسین تکلیف داشت و گفت: قانوناً هیچ کس جز وی حق بالا رفتن از آن را ندارد. سلطان حسین با همه‌ی زودباوری به ماهیّت ظاهر فریب این تعارف پی برده و از قبول آن سر باز زد و گفت آرامشی را که از آن برخوردار است به کلیّه‌ی درخشندگی‌های واقعی افسر پادشاهی مرجّع می‌شمارد. کناره جویی وی از سلطنت خواست پروردگار بوده، از آن وقت هرگز کمترین هوس نسبت به سلطنت در دل نداشته و او خیال می‌کند که اگر چنین هوسی را در سر بپروراند یا حتی حاضر به شنیدن آن شود بر خلاف مشیّت الهی گام برداشته. با این همه وی از مظالم و ستمکاری محمود نسبت به فرزندان و خانواده‌ی خود و توجّه نا چیز محمود در مورد حوائج خویش به وجهی مؤثر شِکوه کرده، افزود که اکنون از مروّت اشرف انتظار بهبود در وضع خود دارد تا شاید روزهای پسین را به آرامش بگذراند. او در خاتمه‌ی مقال وی را دعوت به تزویج با یکی از دختران خویش کرد. اشرف پس از استماع این گفتار خود را ناگزیر از قبول شاهی دانسته به تزویج با دختر شاه مخلوع رضا داد. او با افزایش کمک خرج سلطان حسین به چهار برابر و تعیین وی به سرپرستی کلیّه امور ساختمانی در داخل قصر حس همدردی خود را نسبت به وی ابراز داشت. او علاوه بر اظهار ندامت نسبت به اعمال وحشیانه‌ی سلف خود دستور داد تا اجساد شاهزادگان نگون بخت که به دست محمود به قتل رسیده و هنوز در قصر به رسم امانت قرار داشتند با احترام و تجلیل فراوان به وسیله‌ی کاروان به قم حمل گردیده و در آرامگاه سلطنتی به خاک سپرده شوند.

این اعمال بالطّبع موجب ترضیّه‌ی خاطر ایرانیان می‌گردید و آنان را تا اندازه‌ای به رژیم جدید امیدوار می‌ساخت. چون اشرف پاره‌ای از افاغنه را که در رسانیدن وی به سلطنت دست داشتند به قتل رسانید بر مسرّت آنان افزوده شده، چه از دست عدّه‌ای از توطئه کنندگان نسبت به ایرانیان مظالم بسیار رخ داده بود. اشرف از کشتن این افراد به اندازه‌ای که می‌خواست خود را از شرّ رقیبان و مخالفان احتمالی برهاند، چنان که میل به جلب رضایت ایرانیان نداشت. امان الله که دعاوی وی نسبت به اورنگ پادشاهی آن همه زحمت برای محمود ایجاد کرده بود در زمره‌ی این قربانیان قرار داشت. ثمره‌ی دیگر این کشتار که اشرف از آن متمتّع گردید آن بود که وی توانست به مال و مکنتی که این افراد در ایّام سلطنت محمود اندوخته بودند دست یابد. امان الله طوری متمکّن شده بود که از قرار اندوخته وی با ثروت محمود برابری داشت. حرص و طمع اشرف در جمع مال و مکنت آن چنان بود که وی کلیّه تموّل میانجیو پیر و مرشد سابق محمود را ضبط کرد. میانجیو در توطئه علیه محمود شرکت نداشت و شاید به همین علت بود که اشرف از کشتن وی چشم پوشید. اشرف او را پس از آن که از هستی ساقط کرد به هندوستان باز گردانید. برادر اشرف که کروسینسکی وی را جوانی نورس و شاداب خوانده از جمله کسانی بود که به عقوبت تغییر رژیم گرفتار آمدند. اشرف به تقلید از روش زیانبار صفویه برادر را کور نموده در حرم محصور ساخت تا برای همیشه خاطر را از جانب وی آسوده دارد. در میان صاحب منصبان عالی رتبه افغانی فقط زبر دست خان فاتح شیراز و محمّد سیدال خان و محمّد نشان، چماقداران سابق محمود از مرگ یا کینه توزی جان به در بردند.

بار دیگر خاطر نشان می‌گردد که اشرف هنگام توقّف در زندان با تهماسب محرمانه ارتباط داشت و متعهد شده بود که به وی در تحصیل تاج و تخت مدد رساند. مرگ محمود و نجات و جلوس اشرف بالطّبع وضع را به کلّی دگرگون ساخت لیکن با این همه اشرف مصمّم شد موضوع را دنبال کند تا شاید به خدعه و نیرنگ بتواند بر تهماسب دست یابد. او پس رسولانی نزد تهماسب فرستاده تقاضا کرد که یک دیگر را در محلی میان تهران و قم ملاقات کنند. او از تهماسب خواست تا همچون وی با عدّه‌ای معدود به میعاد گاه آید. بیست و پنج تن از بزرگان ایران که سابقاً سمت واسطه میان اشرف و تهماسب را به عهده داشتند به وسائلی حاقّ مطلب را فهمیده نامه‌ای به وسیله‌ی پیکی تیزپای برای شاهزاده فرستاده او را از مقصود اشرف بر حذر داشتند. از بخت نا مساعد قاصدی که حامل نامه بود به دست سیدال خان که پس از شکست از هواخواهان تهماسب به طرف جنوب عقب نشینی می‌کرد گرفتار شد. نامه کشف شده بود و سیدال خان به مجرّد ورود به اصفهان آن را به نظر اشرف رسانید. اشرف خشمگین از این عمل این افراد وطن پرست آنان را به ظاهر برای تفرّج و شکار به فرح آباد دعوت نمود. آنان هم بدون اندک مایه‌ی توهّم به فرح آباد رفته و در آن جا بلادرنگ به قتل رسیدند. اشرف پس از آن که در رأس قوای کثیری آهنگ میعادگاه کرد. چون تهماسب و متابعان وی به محل معهود نزدیک شدند خوشبختانه یکی از دیده بانانش خبر آورد که اشرف با عدّه نیرومندی در شرف نزدیک شدن است و بالنّتیجه تهماسب و همراهان او موفّق به فرار از دام شدند. در همه‌ی احوال قوای اشرف و تهماسب در دسامبر 1725 نزدیک شاه عبدالعظیم با یکدیگر مصاف دادند. نیروی تهماسب در نتیجه بی احتیاطی غافلگیر شده شکستی سخت خوردند و سرکرده‌ی آنان اسیر شد. تهماسب با عدّه معدودی از اعوان خود از عرصه‌ی کارزار گریخت.

اشرف طی نامه‌ای که به حاکم عثمانی نوشت خواهان ارتباط و رسمیت شناختن وی و همچنین مدّعی سرزمین‌های از دست رفته ایران شد. این تقاضاها موجب جنگ بین قوای عثمانی و اشرف گردید. چون در اواخر پاییز 1726 به اشرف خبر رسید که احمد پاشا در رأس لشکریان عظیم از طریق خرم آباد آهنگ اصفهان کرده است وی با قوای قلیل خود به عزم مقابله با او رهسپار گردید. قوای اشرف حد اکثر مرّکب از 17000 افغانی و درگزینی و عدّه‌ای ایرانی بود. او دارای چند زنبورک و توپخانه‌ای نداشت. احمد پاشا بالعکس میان 70000 تا 80000 سپاهی تحت فرمان داشت. قسمت اعظم آنان سربازان ترک بودند؛ لیکن گروهی بالنّسبه کثیر بنیچه‌ی کرد جزو ایشان وجود داشت. تفوّق احمد پاشا از لحاظ توپخانه غیر قابل قیاس بود. احمد پاشا بلافاصله پس از عزیمت از همدان پیامی سراپا اهانت حاکی از آن که افاغنه قومی بی سر و پا و بی ارزش بوده و پادشاهی قانونی را از سلطنت محروم ساخته‌اند برای اشرف فرستاده، گفت: او به قصد آن می‌آید که فرمانروایی مذکور را دوباره به تخت نشاند. این پیام آن سان بر اشرف گران آمد که وی فرهاد مهتر خود را (زمان شاه سلطان نیز این سمت را بر عهده داشت ) با دو افغانی مأمور قتل شاه مخلوع کرده به اصفهان فرستاد. فرهاد و دو همدست افغانی وی به مجرّد ورود به اصفهان سر سلطان حسین نگون بخت را از تنش جدا ساخته نزد اشرف آوردند. امیر افغانی بی‌درنگ سر خون آلود را با پیامی مبنی بر آن که جوابش را با دم شمشیر خواهد داد نزد احمد پاشا فرستاد. احمد پاشا که از این عمل وحشیانه و پیام موهن به غایت تکان خورده و به خشم آمده بود مصمّم‌تر از پیش به راه خویش ادامه داد. سرانجام لشکریان ترک و افغان رو در روی هم قرار گرفتند. در یک مرحله پیشقراولان عثمانی در محاصره افاغنه قرار گرفتند و تمام آن‌ها کشته شدند و در مرحله‌ی دیگر که احمد پاشا قصد حمله داشت بر اثر تفرقه‌ای که اشرف توسط پول به سران کرد داده و همچنین نقش چهار افغانی که از نظر اعتقادی بین سربازان ترک تفرقه به وجود آورده بودند قوای عثمانی شکست سختی را متحمّل شدند و انتشار این خبر باعث تعجّب و حیرت دربار عثمانی گردید. در اواخر تابستان 1727 احمد پاشا با 60000 سربازی که در اختیار داشت به قصد جنگ مجدّد با افاغنه برخاست اما اشرف که می‌دانست صلح بیش از جنگ منافع عاید وی خواهد کرد و بخشیدن سرزمین‌های ایران برای وی اهمیّتی نداشت شخصی به نام اسماعیل را به نزد آنان فرستاد تا از برخورد مسلحانه جلوگیری به عمل آید. مذاکرات اسماعیل و احمد پاشا و عبیدالله افندی مدت ده روز طول کشید و طبق عهدنامه به توافقاتی دست یافتند. قرار داد بر روی هم حاوی دوازده ماده بود. سلطان ترکیه رسماً پیشوای عالم اسلام شناخته شد و کرمانشاه و همدان و نواحی سنندج و اردلان و نهاوند و خرم آباد و لرستان و مکری و مراغه و خوی و تبریز و قسمتی از آذربایجان و گنجه و قراباغ و ایروان و اردوباد و نخجوان و تفلیس و کلیّه ایالات گرجستان و ناحیه شماخی و هویزه و همچنین پاره‌ای از نقاط دیگر همچون ابهر و طارم که ترک‌ها آن‌‌ها را سال قبل به تصرف آورده بودند برای همیشه به ترکیه تعلّق یافت. اشرف هم رسماً شاه ایران شناخته شد و حق ذکر نام در خطبه و سکّه را واجد گردید. علاوه بر این به او اجازه داده شد که همه ساله کاروانی از حجّاج به مکه فرستاده، خود امیرالحاج آن را معیّن کند. این قرارداد که هر چند راه حل مصالحه آمیزی بود بی شک از نظر اشرف کمال مطلوب به شمار می‌رفت. توفیق وی علی‌الاصول معلول کمال سیاستمداری و هوشیاری او بود. محمّد رشید افندی در اوت 1728 به اصفهان فرستاده شد تا از جانب ترکیه قرارداد را به صحّه رساند.»[2]


 



[1] - مؤلف بصیرت نامه در بار چگونگی انتخاب اشرف به جای محمود در صفحه 113 می‌نویسد «افاغنه خواستند که برادر بزرگ محمود را از قندهار بیاورند و چون زمستان بود و راه درو، مناسب ندانستند. اشرف سلطان پسر عبدالله را که عم‌زاده محمود بود به جای محمود نشانیدند. چون پدر اشرف را محمود کشته بود به افاغنه خطاب کرد تا به قصاص خون پدرم، محمود کشته نشود قدم بر تخت سلطنت نخواهم گذاشت. پس افاغنه سر محمود را بریده و در برابر او گذاشتند.»

[2] - انقراض سلسله صفویه و ایام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، گزیده‌ای از صفحات 328 تا 338

3- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1013

نقش امان الله خان در پیروزی‌های محمود افغان

امان الله خان

 

در جمع سپاهیان محمود افغان نقش امان الله خان و پیروزی وی بر اصفهان بسیار مهم است. به احتمال قوی همان گونه که بلوچ‌ها از رفتار محمود ناراضی بودند امان الله نیز خواهان جدایی از وی می‌گردد. امان الله خود را همطراز محمود می‌دانست و دارای افراد نظامی مستقل بود که تنها از وی فرمان می‌بردند. از آن جا که محمود افغان در تقسیم غنائم اعتدال را رعایت نمی‌کرد موجب نارضایتی جمعی گردید و روزی امان الله تصمیم گرفت که با اعتراض اصفهان را ترک کند. در هر صورت محمود وی را به اصفهان باز گرداند و به سمت قائم مقام خود گمارد و خود به مبارزه با بختیاری‌ها عازم شد. در آن نبرد و سرمای زمستان اگر راهنمایی یکی از خوانین لر نمی‌بود چه بسا که محمود و نیروهایش نابود شده بودند. پس از آن که اشرف افغان حکومت را در دست گرفت به کشتن یاران نزدیک محمود اقدام کرد و یکی از آن افراد امان الله خان بود. مؤلف کتاب بصیرت نامه در شرح حال او می‌نویسد: «او از جماعت افاغنه نبود، در اوایل حکومت محمود از کابل به قندهار آمده و به محمود ملحق شد و او مردی بود عاقل و مدیر کار آزموده، جنگ دیده و سخت و سست روزگار چشیده و باعث ثبات قدم محمود در اصفهان و غلبه بر قزلباش او شده بود. شرط او با محمود این بود که در سفر به ایران هرچه به دست آید بالمناصفه قسمت نمایند. روزی محمود با امان الله خان در یک جا نشسته بود. امان الله خان تذکار محبت‌های گذشته می‌نمود. در این بین گفت حضرت خدای متعال به مثل ما عاجزان امور عظیمه که به خاطر ما خطور نمی‌کرد و وظیفه و قابلیت ما نبود محض عنایت لطف فرمود و ابواب فتح و نصرت بر روی ما گشود. شکر این نعمت بر ما بندگان در هر حال واجب است. باید مراسم عدل و انصاف را رعایت کنیم و عهد و پیمانی که در بدایت امر در میان بود وفا و ادا نمایی. محمود را از شنیدن این کلمات دود از نهاد برخاست و اظهار انکسار نمود و ملول گردیده، گفت به این قدر مال که به دست تو افتاده کفایت نمی‌کنی و با من به سودای مشارکت در ملک و مال افتاده. مِن بعد این خیال را از خاطر فراموش کن. این سخن بگفت و برخاست و به خانه‌ی خود رفت. امان الله خان به محمود پیغام کرد که چون تو به عهد خود وفا نکردی من هم من بعد به تو خدمت نمی‌کنم و از قبیله تو نیستم و تابع شاه هندوستانم و حکم تو بر من جاری نیست. سپاه خود را برداشته روانه هندوستان می‌شوم. این بگفت، سوار شد و دو هزار کس از سوار با او همراه شدند. محمود به این حرکت التفاتی نکرد. بعد از سه روز به فکر افتاد که شاید به جانب شاه تهماسب برود و به وحشت عظیم افتاد و با دوهزار سوار افاغنه به عقب او رفت.[1] چون به او رسید محمود خان بلوچ به قصد دشمنی حمله برد. محمود او را ممانعت کرد و خود به وضع دوستی و مهربانی امان الله را ملاقات کرده در آغوش گرفت و روی یک دیگر بوسه دادند و قدری از سپاه دور و جدا شده، خلوت کردند و محمود به چرب زبانی و تملّق گفت چنین معامله با من مکن و مرا با خاک یک سان مگردان. التماس‌ها کرد و دل به او را به دست آورد و باز در میانشان عهد و میثاق رسمی تجدید شد و سپاه او را داخل سپاه خود کرد. کسان امین تعیین کرد که با او بوده او را به اصفهان برسانند و امان الله خان را قائم مقام خود گردانید و خود با سپاه بسیار به عزم تسخیر لرستان و بختیاری و کوه کیلویه روانه شد. چون به ییلاقات بختیاری رسید طایفه بختیاری حاضر و آماده بودند. علی ‌الغفلة بر سپاه محمود ریختند و کسان بسیار از او قتل کردند. به محمود غیرت دست داد به سمت کوه کیلویه به جهت اخذ انتقام رفت. اتفاقاً شبی برفی عظیم بارید. محمود از آن نواحی به جای دیگر حرکت نتوانست کرد. از هر طرف برف سد طرق کرده بود. اطراف و اکناف محمود را احاطه کردند. تا سه ماه شدت برف و سرما امتداد یافت. به هر طرف تاختند کاری نساختند بعد از سه ماه برف‌ها آب شد و نهرها طغیان کرد و قزلباشیه جسرها را شکستند. افاغنه ناچار بودند که از آب عبور کنند. سپاه و اموال بسیار غرق و تلف شد و بقیه امکان سلامت در خود نمی‌دیدند. بالاخره قاسم خان بختیاری که از جانب محمود اکرام و التفات یافته بود خفیه نزد او آدم فرستاد و رهبر و دلیل محمود شدند و از آن همه سپاه سه هزار نفر افغان گرسنه عریان به اصفهان رسیدند و پنهانی در شب داخل شدند و افاغنه از محمود دلگیر و روگردان عازم اوطان خود شدند و آتش فتنه اشتعال یافت و محمود به قدر مقدور دلجویی و نوازش از آن‌ها به عمل آورد و مبلغ پنجاه هزار تومان به آن‌ها بخشش کرد و در ایّام پائیز نیز به سبب ضعف به جایی حرکت نکرد و در اصفهان ساکن بود. بعد از آن قدری سپاه از قندهار و افغان و هند آمدند و قدری از درگزینی لشکر گرفته قوت و شوکتش زیاد شد. شاه تهماسب می‌خواست به اصفهان بیاید چون سر عسکر دولت عثمانی رو به آذربایجان نهاده بود شاه تهماسب به امداد ایل تبریز تکاور انگیز شد.»[2]


 



[1] - مصحح کتاب بصیرت نامه در توضیحات صفحه 187 می‌نویسد که علت نگرانی محمود بی دلیل نبود؛ زیرا «همسر امان الله خان که دختر شاه سلطان حسین بود از اختلاف محمود با امان الله خان بهره‌برداری کرده و کراراً همسر خود را تشویق می‌کرد که با تهماسب میرزا همراه شده و با تشکیل دو سپاه بر محمود بتازند و خزائن را بین خود قسمت نمایند. این تحریکات عاقبت کار خود را کرد و در تاریخ اول زمستان سال 1135 امان الله خان از اصفهان خارج شد.»

[2] - بصیرت نامه، عبدالرزاق دنبلی، به کوشش یدالله قائدی، انتشارات آناهیتا، 1369، صص 107 تا 109

3- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1010

اخلاق و رفتار افاغنه در زمان تسلط بر اصفهان

اخلاق و رفتار افاغنه

 

در زمانی که افاغنه به رهبری محمود سلسله صفوی را منقرض ساختند و در شهر اصفهان مستقر شدند مطالبی در باره اخلاق و رفتار آنان نیز توسط گزارشگران خارجی مقیم اصفهان توصیف گردیده است. اخلاق و رفتاری که بیشتر ناشی از خوی صحرایی و چادرنشینی آنان می‌باشد؛ چنان که دو سرسو مؤلّف کتاب علل سقوط شاه سلطان حسین در این رابطه می‌نویسد «بیشتر آن‌ها مانند تاتارها چادرنشین هستند و به سرما و گرما و سختی‌های طبیعت خو گرفته‌اند. میان آن‌ها ارباب و برده و اسبان و حیوانات دیگر همه با هم در زیر یک چادر زندگی می‌کنند. این ملت چنان به گند و مردار خو گرفته است که اگر اسبی در کنار آن‌ها بمیرد آن‌ها تا گندیدن لاشه‌ی اسب به آن دست نمی‌زنند و از خود دورش نمی‌کنند، گو بوی مردار اصلاً آن‌ها را نمی‌آزارد. آن‌ها در زندگی مانند همه‌ی شرقیان نه تنها به اندک می‌سازند؛ بلکه چنان قانع‌اند که با کمترین چیزی از خوب و یا بد که به دستشان می‌رسد خشنود می‌شوند.

هنگام گذر افغان از بیابان برای حمله به اصفهان تنها خوراک آن‌ها از محمود فرمانده‌ی غاصب گرفته تا آخرین فرد سپاه گندم بریان بود. هنگامی که بر شهرک ارمنی نشین جلفای اصفهان چیره شدند در آن‌ جا مقداری صابون به دست آوردند و آن را به جای شیرینی خوردند چون تا آن زمان افغانان کوچکترین آگاهی از صابون نداشتند. لباسشویی آن‌ها به طرز بسیار شگفتی می‌باشد آن‌ها رخت خود را در آب گِل فرو می‌برند و مدتی با پا بر آن لگد می‌زنند و سپس آب می‌کشند. طرز خوراک آن‌ها هم بهتر از آن نمی‌باشد همان گونه که ما کاهوی خام را در سالاد می‌جویم آن‌ها کلم را به طور خام می‌خورند. به نصرالله یکی از سرداران افغانی که در خانه‌ی یکی از ارامنه جلفا بود ظرفی پر از میخک نشان دادند نصرالله همه آن را که به چند لیور (حدود نیم کیلو) می‌رسید به سادگی خورده بود. گرچه این مقدار کافی بود باعث بیماری و مرگ یک انسان گردد در او اصلاً اثری نبخشید. خوان یا سفره‌ی آن‌ها زمین لخت است و در واقع سفره‌ی آن‌ها خودِ نان می‌باشد که به شکل پهن و بزرگ و نازک پخته می‌شود. نوشیدنی آن‌ها آب است چون نوشابه دیگری نمی‌شناسند. شراب نزد آن‌ها کاملاً نا شناس می‌باشد. لباس پوشی آن‌ها به همان سادگی و زمختی خوراکشان است. آن‌ها جامه‌ی درازی به تن می‌کنند. ساق پاهای آن‌ها همیشه برهنه است. پولدارها هنگام اسب سواری کفش یا دمپایی‌هایی به پا دارند و یا نوعی پوتین از چرم بسیار سفتی به پا می‌کنند که هیچ گاه از پایشان بیرون نمی‌آید به طوری که پس از فرسایش و پوشیدن کامل خود از پا می‌افتد؛ البته پس از این که آن‌ها بر ایران چیره شدند تا اندازه‌ای از طرز جامه پوشی ایرانیان تقلید می‌کنند و آن پوشیدن کت است که تا زانو می‌رسد، ولی در دیگر جامه‌های آن‌ها تغییری دیده نمی‌شود. این تقلید آمیزه‌ای است از لباس فاخر و گرانبها با ژنده پوشی که منظره‌ی بسیار مسخره‌ای به خود می‌گیرد. در واقع این آمیختگی کت گرانبها و پر از زردوزی و ملیله دوزی با شلوار چلواری ژنده و کفش بسیار ساده و زمخت جامه‌ی بزرگان افغانی‌های اصفهان را تشکیل می‌دهد. آن‌ها با این کت زر دوز بر روی خاک می‌نشینند و به گِل آلودگی جامه خود کاملاً بی اعتنا هستند. تنها نشانه‌ی کوچکی از نظافت آن‌ها دستمال درازی است از کرباس که بر گردن دارند و بخش بزرگی از آن بر روی سینه می‌افتد و این برای جلوگیری از گرد و خاک هوا یا پوشش اسلحه در هنگام باران به کار می‌رود. موی سر آن‌ها تراشیده است تنها زلف کوچکی بالای هر گوش دارند. سر را با پارچه‌ای می‌بندند که به طور ساده عمّامه وار چند دور پیچ می‌خورد و دنباله‌ی آن بر شانه می‌افتد. سرِ پارچه مانند تاج خروس بر بالای سر می‌نشیند و این نشانه‌ی بزرگی و نجابت به شمار می‌رود. تنها درویش‌ها که نزد آن‌ها مقام روحانی دارند موهای خود را هیچ گاه نمی‌تراشند و شانه نمی‌زنند. رنگ پوست تیره و مایل به سیاهی دارند. زیبایی اندام ندارند، ولی بسیار چالاک و نیرومندند. چالاکی آن‌ها در اسب سواری بی همتاست. بدون پیاده شدن از اسب می‌توانند با خم شدن هر چیزی را از زمین بردارند. زنان افغانی تقریباً بر خلاف همه زنان مشرق زمین با صورت باز و بدون حجابند. گوشواره‌های بسیار درازی از بلورهای شیشه‌ای یا از ماده‌ی دیگر دارند. بخشی از موهای سر را می‌تراشند و باقیمانده را به دور سر می‌پیچانند. زنان نیز شلوارهای کرباسی و کفش‌هایی مانند مردان دارند. پیراهن بسیار درازی می‌پوشند که با کمر زیر سینه می‌بندند.»[1]

در توصیف رفتار افاغنه مطالب شبیه یک دیگر است و هر کس به نوعی از آن اشاره دارد. کروسینسکی که خود یکی از شاهدان عینی بوده است درباره نژاد این افاغنه و شیوه‌ی زندگی آنان می‌نویسد: « طوایف افغان را که امیر تیمور گورکان از طرف شیروان کوچانیده و به قندهار آورد بعضی از آن‌ طایفه به رسم ایلات در مترهات آن جا در کوچ و اقامت بودند و برخی در خرم آباد و قلعه‌ی قندهار سکنی و استراحت جسته و با والی هندوستان آشنا شده و همواره در اطراف به دزدی و چپاول و تطاول و ایذای خلایق پرداخته، با قوت و توانایی گاه پادشاه هند را خدمتگزار و گاهی در سرحدات هند سرحد نگهدار بودند. جنگ و قتال عادت معتادِ افغان است و در میان ایشان سرکرده و ضابط بسیار باشد. در وقت جنگ به ضابطه و نظام صف‌ها می‌بندند، به زبان خورستان نسقچی و پهلوان دارند. وقتی که تمام آن‌ها گرم جنگ و کارزار می‌شدند و سرکرده و ضابطشان به عقب آمده، نظاره لشکر و صفوف خود می‌کنند. کسی از دشمن نمی‌تواند روی بگرداند. نسقچی در عقب گذاشته‌اند هر که از جنگ روی گرداند بی امان به قتلش پردازند. در محاصره‌ی اصفهان وقتی که افغان جنگ با عجم می‌کرد من در نزدیکی پل عباس آباد تماشا می‌کردم. یکی از افاغنه را دیدم که دست راستش را افکنده بودند به عقب صف آمد محافظان صف و نسقچی و ضابطه به مظنّه‌ی این که از جنگ گریخته است، می‌خواستند او را بکشند. دست افتاده‌ی خود را نمود، باز راضی به برگشتن او نشدند. گفتند که ای نابکار اگر دست تو در کارزار افتاده می‌بایست با دست چپ جنگ کنی و اگر دست چپ افتاد باید به دهن جنگ کنی و آب دهن بر روی دشمن اندازی تا از خدای خود به مزد بزرگ برسی. این گفتند و او را به معرکه جنگ راندند. ضابطان لشگر مأذون نیستند کشتگان معرکه را دفن نمایند. باید که جسد ایشان در میدان افتاده باشد، اگر شمشیر و خشت و کمان و یا تفنگ و غیر اسلحه ایشان به زمین افتد برای برداشتن آن به زمین نمی‌آیند. از بس که در روی اسب چابک می‌باشند از روی اسب خم شده از زمین برمی‌دارند. تفنگ اندازی نیز می‌دانستند. چون به اصفهان آمدند برهنه و عریان بودند و چون به دستشان مال بسیار افتاد به قدر مقدور در لباس و آلت جنگ مکمّل شدند و از کثرت مداومت در جنگ مهارتی کامل حاصل داشتند. اگر در میدان صف می‌بستند به هیأت اجتماع حمله می‌آوردند و اگر برمی‌گشتند یک جا با هم برمی‌گشتند و در گرفتن قلعه و محاصره وقوفی نداشتند. بعضی قلعه‌ها را که به دست می‌آوردند از بیرون آبِ آن را می‌بریدند و بسیار مطیع و منقاد سرکرده‌ی خود بودند، به حدّی که هر یک پی کار و بار خود بودند. یک نفر ذاتاً که از جانب سرکرده‌ی ایشان می‌آمد و می‌گفت در فلان ساعت، در فلان جا جمعیّت نمایند که با شما کاری است فوراً هر کار که در دست داشتند، ترک کرده. اگر طعام می‌خوردند، سیر نشده دست می‌کشیدند و به مکان معهود حاضر می‌شدند. هر شهری و بلدی را که گرفتند اگر از اهالی آن شهر می‌دیدند که طبقی از جواهر به سر نهاده می‌رود از لشگر و توابع ایشان کسی به خاطر نمی‌گذرانید که ذرّه‌ای به او اذیّت رساند. در وقت جلوس محمود با اشرف نزاعشان شد، لشگر دو دسته شدند. خواهانِ اشرف به گوش اشرف رساندند که اهل اصفهان از خوف تاراج دکّان خود را بسته‌اند. منادی گذاشت در بازارها جار زدند که مردم دکّان خود را باز نمایند و هر کس به کسب خود مشغول کرد و یک دکّان بسته نشد. همه بر سر دکّان‌ها به کسب و کار خود مشغول بودند، به بیع و شرای اسیر رغبت ندارند. اسیر را تا مدّت معهود خدمت می‌فرمایند و آزاد کردنِ گرفتار را می‌پسندند و بسیار کسان را در جنگ گرفتار کردند و برای خود اولاد نمودند و به چشم فرزندی می‌نگریستند. در اردوها و منازل ایشان بی نظامند، اگر لاشه‌ی حیوانی باشد و بوی بد از او آید متألّم نمی‌شدند بلکه آن را متحمّل می‌شدند. از اردوها و منازل دور نمی‌کنند. انواع طعام را راغب نیستند و به خورش چربی قانع‌اند و در اکثر سفرها که با محمود بودند با گندم برشته اوقات خود را می‌گذرانیدند. در امورات توکّل دارند و تن پرور نیستند و عادت به الوان اطعمه و یثاب نکرده‌اند و روده‌ی گوسفند پر آب کرده به کمر می‌پیچنند و در وقت حاجت استعمال می‌کنند. نقل کرده‌اند که بعد از فتح جلفا، افغانی برای حاجت به خانه‌ی ارمنی از ارامنه رفته بود یک ظرفی بزرگ از ادویه‌ی حارّه برای او آورده بودند. برای اکرام افغان، در برابر او با قاشق می‌گذارد. افغان از او خورد و حظ می‌کرد تا تمام مربّا را به کار برد و اصلاً از آن ضرری به وی نرسید، و در خوردن طعام تکلّفات ندانند و سفره و سینی نشناسند و پنیر و سایر نان خورش هرچه باشد بر روی خاک گذاشته می‌خورند و غیر از آب مایعی نمی‌خورند. لباسشان مشابه لباس هیچ ملت نیست. هیأتی عجیب دارند. دامن‌ها چون خرطوم از پیش آویخته، چپ و راست و برهنه زیر جامه‌های فراخ پوشیده‌اند و پوستی در پای خود کشیده، به آن سوار می‌شدند. اعلی و ادنی شال‌ها و کرباس‌ها رنگارنگ دارند که خود را از تاب آفتاب و اسلحه و باران نگاه می‌دارد و آن شال رنگارنگ را بر سر می‌پیچیند و سرهای آن، در پیش روی خود از پیش می‌آویزند. بعد از غلبه بر عجم طورِ (رفتار) قزلباش قرار گرفتند. قباهای زربفت گلدار پوشیدند امّا باز همان پارچه‌های زیر جامه‌هاشان فراخ بود. به هر جا که می‌رسند با هر لباسی که پوشند در میان گرد و خاک حلقه زده می‌نشینند و زن‌های ایشان بی نقاب در هر کوچه می‌خرامند و بسیار مقبول در میان آن‌ها هست که چون بی حجاب می‌روند و به شکل و کریه منظر نیز بسیار دارند که حاجت به نقاب ندارند و در گوش‌های خود از بلور گوشواره کنند، چنان که بر گردن اسبان عجم پیش از این می‌آویختند و دم‌های اسبان را بریده به جای گیسو بر سر خود می‌بندند و می‌آویزند. هر لباسی که می‌پوشند از زیر پستان است. همیشه پستان‌های ایشان باز است و پوشیده نیست و در پای خود کفش عجم می‌کنند. اگر گِل و باران شد کفش خود را بیرون آورده که در میان گِل و باران ضایع نشود و اگر پاهای گل‌ آلود یا نجس شود یا مجروح گردد باکی نیست. اگر کسی پرسد که چرا چنین می‌کنند، گویند اگر کفش ضایع شود باید کفش تازه‌ای خریداری کنیم؛ امّا هرچه به پای ما برسد، ضرری ندارد.»[2]


 



[1] - سقوط شاه سلطان حسین، نوشته ژان آنتوان دوسرسو، ترجمه دکتر ولی‌الله شادان، انتشارات کتابسرا، 1364، صص 83 و 84

[2] - سفرنامه کروسینسکی، ترجمه عبدالرّزاق دنبلی (مفتون)، با مقدمه و تصحیح و حواشی دکتر مریم میر احمدی، انتشارات توس، چاپ اول، 1363، گزیده‌ای از صفحات 3 تا 29

3- آینه عیب نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 1005

شرحی کوتاه بر توصیف جنون محمود افغان در اصفهان

 

جنون محمود یا اطرافیان

 

محمود افغان پس از تصرّف اصفهان با مقاومت بعضی از شهرها روبه‌رو شد. در جهت تلافی و عدم سرایت این واکنش‌ها تصمیم به یک سری قتل عام در اصفهان گرفت که در پی آن تعداد زیادی از مردم و امرا و شاهزادگان صفوی به قتل رسیدند. اکثر روایات اشاره بدین نکته دارند که این قتل عام‌‌ها عامل اصلی تغییر رفتار و مبتلا شدن محمود به جنون بوده است. با توجّه به این اختلاف نظرها و این که محمود دیوانه بوده و یا دیگران او را به دیوانگی کشانده‌اند دکتر محمّد حسین میمندی‌ نژاد عامل آن را شکست محمود در مقابل بختیاری‌ها ذکر می‌کند و با توصیفی مفصّل از شرح حال وی و دیوانگی‌اش می‌نویسد: «این دو شکست قوای روحی محمود را که همیشه در زندگی فاتح بود، درهم شکست. تعادل قوای فکریش از بین رفت و حرکاتی شبیه به دیوانگان در او مشاهده گردید. امیر محمود قاه قاه می‌خندید. بدون علّت و سببی خشمگین می‌شد، می‌گریست و مغموم می‌شد و در عین حال که گریه می‌کرد، یک مرتبه قهقهه خنده سر می‌داد. اطرافیان محمود روزهای اوّل در خنده و گریه، در غم و غصّه‌ی امیر شریک می‌شدند. وقتی که می‌خندید برای خوش‌آمدنش می‌خندیدند. همین که به گریه می‌افتاد و مغموم می‌شد، قیافه متأثّر و مغمومی به خود می‌گرفتند تا مورد غضب امیر قرار نگیرند.

شیخ محمود، پسر خواهر امان‌الله‌ خان کشف و کراماتی داشت. امیر محمود و تمام اطرافیانش نسبت به او احترام می‌کردند. سران سپاه حتّی خود امیر محمود دستش را می‌بوسیدند زیرا به او معتقد بودند و فتح و پیروزی سپاه افغان را منوط و مربوط به دعاهای او می‌دانستند. متوجّه تغییر حالت روحیه محمود گردید. او دانست که خنده‌ها و گریه‌های محمود و خشم بی‌جایش علّت دیگری دارد. شیوخ دیگر افغان که قرب و منزلتی داشتند و همگی نسبت به شیخ محمود احترامی قائل بودند نیز متوجّه حرکات ناشایست امیر محمود شده، از شیخ محمود چاره‌ی کار را خواستند. شیخ محمود پس از مطالعه در روحیه امیر محمود به مشایخ افغان اظهار داشت، به نظر من جنّیان در کار امیر دخالتی دارند و آن‌ها هستند که روحیه امیر را دگرگون می‌سازند. با دعا و اوراد هم نمی‌توان چاره کار آن‌ها را نمود؛ زیرا در عقل و فکر امیر رخنه کرده‌اند. برای بر طرف ساختن آن‌ها شخص امیر باید همّتی کند. او باید مردانه کمر همّت بربندد و به دفع اجانین بپردازد البتّه دعاهای ما هم بی‌اثر نخواهد بود. تمام مشایخ افغان رأی شیخ محمود را پسندیدند. دسته‌ جمعی به سراغ امیر محمود رفتند. وقتی وارد بارگاه شدند، امیر محمود بی‌اختیار می‌خندید. آن قدر خندید که که دلش به درد آمد و بدون سبب و جهتی، اشک از دیدگانش جاری گردید. شیوخ افغان که در اطرافِ حلول اجنّه در روح و فکر و مغز امیر محمود مدّتی بحث کرده بودند، مرتّباً به یک دیگر نظر افکنده و گفته‌های شیخ محمود را تصدیق کردند. اطرافیان امیر محمود که به رسم و عادات با خنده امیر می‌خندیدند و در هنگام گریستن با او به گریه می‌افتادند، از این که شیخ‌های افغانی ایستاده و امیر را نگاه می‌کنند و در حرکاتش کنجکاو هستند، تعجّب کردند. شیخ محمود که بر امیر سلطه‌ای داشت دستور داد همگی بیرون بروند. تمام اطرافیان امیرمحمود خارج شدند و شیخ محمود را تنها گذاشتند. امیر محمود می‌خندید و به هر یک از مقّربانش که خارج می‌شدند متلک می‌گفت. وقتی که بارگاه خلوت شد، شیخ محمود نزدیک امیر آمد و گفت: حال امیر را دگرگون می‌بینم. صدای نافذ شیخ محمود در امیر اثر کرد. به خود آمد و به فکر فرو رفت. خود او هم گاه‌گاه که گرفتار این حالات روحی می‌شد از رفتار و حرکات خود متعجّب بود. در مواقعی که روحیّه‌اش به جا بود از خود سؤال می‌کرد چرا بی‌خود خندیده و چرا گریه کرده است؟ شیخ محمود بدون این که فرصتی بدهد. امیر محمود جوابش را بدهد به صحبت خود ادامه داد و گفت: دگرگونی حال امیر از آن جهت است که روحیه و فکر امیر به درجات عالیه رسیده است. اگر امیر همّتی بنماید از پیدایش این حال و این وضعی که پیش آمده است بهره کافی خواهند برد. امیر محمود متعجّب و متحیّر به گفته‌های شیخ محمود گوش می‌داد و فکر می‌کرد چه بهره‌ای ممکن است از آن حال و آن وضع غیر عادی نصیبش گردد. او به حرف‌های شیخ محمود ایمان و اعتقاد داشت. بر او محرز و مسلّم بود، حرف‌هایش پایه و اساسی دارد و بی‌خود صحبتی نمی‌کند. شیخ محمود که امیر را کاملاً کنجکاو و حاضر برای شنیدن گفته‌هایش می‌دید، برای این که او را کاملاً حاضر نماید از جای خود بلند شد. در حالی که اورادی را زیر لب می‌خواند به اطراف امیر می‌چرخید و به هوا و به تن امیر فوت می‌کرد، لحظه به لحظه با حرکاتش بر کنجکاوی امیر می‌افزود. شیخ محمود در حالی که مرتّباً دعا می‌خواند و به دور امیر می‌چرخید با حرکات دست و دامنِ عبایش چیزهایی را از امیر دور می‌کرد. امیر محمود ساکت و صامت حرکات شیخ محمود را می‌دیدند. آب دهانش خشک شده و ضربان قلبش سریع گردیده بود. او هم بدون اختیار حرکات شیخ را آهسته آهسته انجام می‌داد. شیخ محمود اندک اندک از امیرمحمود دور شد و آن چه را که با دست‌ها و عبایش می‌راند به طرف در برد و مثل این که آن‌ها را خارج کند رفتار نموده، در را بست و برگشت. نفسی به راحت کشید و به مقابل امیر محمود آمد. امیر محمود پرسید: شیخ چه بود؟ چه کسانی را خارج کردی؟ شیخ محمود جواب داد. امیر را لشکریان اجنّه احاطه کرده بودند. آن‌ها را دور ساختم. امیر محمود به شنیدن کلمات لشکریان اجنّه ناراحت شد و پرسید، لشکریان اجنّه از من چه می‌خواهند؟ آن‌ها چرا به اینجا آمده‌اند؟ از جان من چه می‌خواهند؟ در حالی که دست به دامن شیخ محمود زده بود، گفت: پس آن‌ها را بیرون کردی؟ بده دستت را ببوسم. حس می‌کنم آن‌ها مرا ناراحت کرده‌اند. پس خنده‌ها و گریه‌های بی‌جای من در اثر دخالت آن‌ها است. کاری کن که دیگر برنگردند و مرا آزار ندهند. شیخ محمود که امیر محمود را کاملاً مهیّا و آماده می‌دیدید، گفت: بر عکس آن‌ها باید بیایند و به امیر خدمت کنند. آن‌ها باید به فرمان امیر درآیند و سر در قدمت گذارند. هرچه امیر اراده نماید، انجام خواهند داد. آن وقت است که عالمیان مجبورند از امیر تمکین نمایند. اگر پایه‌های تخت امیر بر دوش اجانین گذارده شود چین و ماچین، خطّه‌ی روم و یونان، روس و عثمان یکسره در زیر نگین امیر در می‌آیند. به فرمان امیر در یک لحظه تهماسب را کَت بسته اینجا خواهند آورد. کافی است آن چه را که مایل باشد، بخواهد و اراده کند تا به سرعت اجنّه انجام دهند. امیر محمود که چنان قدرتی را آرزو داشت به دست آورد، تا لااقل ایران را قبضه کند. از شنیدن گفته‌های شیخ محمود دهانش آب افتاده و مجذوب گردیده بود. شیخ محمود پرسید: آیا امیر بزرگوار حاضر هستند چنین مقامی را به دست آورند؟ این سؤال مثل این که از کسی که کور است بپرسند، آیا چشم می‌خواهی؟ امیر خنده‌ای کرد، گفت: مگر ممکن است اجانین را مسخّر کرد. شیخ محمود اظهار داشت. البتّه که می‌شود. امّا.... امیر محمود گفت: من حاضرم هر عملی که از آن مشکل‌تر نباشد انجام دهم تا این قدرت را به دست آورم. شیخ محمود اظهار داشت تصوّر نمی‌کنم. هرچند سهل است؛ ولی امیر، فکر نمی‌کنم بتوانند! امیر محمود کلام شیخ محمود را قطع کرد و گفت: با کمال میل حاضرم برای انجام هرکاری ولو این که دشوار باشد، حاضرم. تو که مرا می‌شناسی. تو می‌دانی وقتی که من تصمیمی بگیرم، انجام می‌دهم. فکر کن، شیخ عزیز اگر من دارای این قدرت بشوم. اگر لشکر اجنّه در اختیار من باشد چه خواهم کرد؟ شیخ محمود اظهار داشت قدرت حضرت سلیمانی را به دست خواهی آورد. وقتی که اجانین را مسخّر کردی قدرت دیوها را به چنگ خواهی آورد و دنیا به کامت خواهد شد. امیر محمود مفتون گفته‌های شیخ محمود، داستان حضرت سلیمان، شهر سبا، هدهد و بلقیس را به خاطر آورد. زن عزیزش به خاطرش آمد. او زیبا و قشنگ بود. زیبا پری برایش زائیده بود. اگر دارای آن قدرت باشد آیا به سراغ بلقیس‌های زنانه خواهد رفت؟ فکر می‌کرد از زن قشنگش، زن قشنگ‌تری در دنیا وجود ندارد؟ مهابان‌تر از او در جای دیگر نخواهند یافت. قیافه پسر ملوث و زیبایش در برابر چشمانش مجسّم گردید. فکر کرد. اگر دارای چنان قدرتی شود. اگر سلیمان زمان گردد. دنیا را مسخّر خواهد کرد و برای پسرش سلطنت دنیا را تأمین خواهد کرد. تا زمانی که زنده است خودش، بعد از او هم پسرش، بعد از پسرش هم نوه و نتیجه‌هایش بر عالم پادشاهی خواهند کرد. امیر محمود به فکر خوشی فرو رفته و آینده را زیبا و دل‌انگیز می‌دید. امیر محمود فکر می‌کرد اصلاً وقتی که لشکریان اجنّه در اختیارش باشد در هر گوشه‌ی دنیا دختری زیبا را یافت به سراغش خواهد رفت و او را در اختیار خواهد آورد. هرشب در مکان دیگر و در قصر دیگری به سر خواهد برد.

شیخ محمود که متوجّه رضایت امیر محمود شده بود با پرسشِ تصمیم امیر چیست؟ او را از خیالاتش خارج ساخت. امیر محمود گفت: تصمیم من این است که هر کاری بگویی انجام دهم تا لشکر اجنّه به فرمان من آیند. شیخ محمود اظهار داشت برای این که امیر لشکر اجنّه را ببینند؛ برای این که بتوانند با سرداران سپاه اجانین رابطه داشته باشند و به آن‌ها دستورات لازم را بدهند، لازم است ریاضت بکشند. باید چهل روز در اطاقی تاریک و دور از هر کس بنشینند. روزی به اندازه پوست یک بادام آب بیاشامند. در این مدّت امیر باید تمام افکاری را که دارند از خود دور نمایند و اورادی را که من می‌گویم، بخوانند تا اجنّه را تسخیر نمایند. امیر محمود گفت: چهل روز که چیزی نیست. اگر یک سال هم قرار باشد گوشه‌نشینی اختیار کنم و چیزی نخورم، حاضر هستم . من باید اجانین را در اختیار خود آورم و بر آن‌ها دست یابم. من احتیاج به آن‌ها دارم. من باید آن‌ها را مسخّر کنم تا دنیا به کام من گردد. تا تهماسب میرزا را کَت بسته در برابر خود ببینم، تا پادشاه روس و ترک و روم و چین و هند را به زانو درآورم. من می‌خواهم سلطان مطلق روی زمین باشم. من باید حضرت سلیمان شوم. سلیمان زمان.....

شیخ محمود که امیر را کاملاً حاضر و مهیّا دید، کف زد. درباریان وارد شدند و در جایگاه‌های خود ایستادند. شیخ محمود لب به سخن گشود و گفت: حضرت امیر قصد دارند چهل روز از نظرها غایب شوند. در این مدّت امان‌الله خان به رتق و فتق امور خواهند پرداخت. بعد از چهل روز امیر برخواهند گشت و ظاهر خواهند شد. تمام درباریان با کنجکاوی به گفته‌های شیخ محمود و حرکات سر امیر محمود که گفته‌های شیخ را تصدیق می‌کرد متوجّه بودند. همگی تعجّب داشتند، ولی می‌دانستند این گفته‌ها شوخی نیست. شیخ محمود به گفته خود ادامه داد. در این چهل روز که امیر از نظرها غایب هستند، هیچ کس نباید بفهمد و بداند و خبر شود که امیر غایب گردیده‌اند. بعد از چهل روز که امیر ظاهر خواهند شد همگی غافلگیر خواهند شد. یک مرتبه دنیا عوض خواهد شد. ناگهان اوضاع دگرگون خواهد شد. راجع به آن چه پیش خواهد آمد مأذون نیستم، حرفی بزنم. امّا همین قدر می‌توانم بگویم هر یک از شما اگر در این چهل روز به کسان خود حتّی در خلوت به زن و فرزند خود این سرّ را فاش کرده باشید که امیر غایب شده است، صبح روز چهلم همین که بخواهد قدم از خانه بیرون گذارد، در آستانه‌ی خانه‌اش به دست غیبی گردن زده خواهد شد و سزای این که سرّ را فاش کرده است خواهد چشید. متوجّه باشید زبان خود را نگه دارید تا سر خود را بر باد ندهید. به اشاره شیخ محمود، امیر محمود به راه افتاد. همگی متوجّه حرکات پر از وقار و طمأنینه امیرمحمود بودند. در تمام مدّتی که شیخ محمود حرف می‌زد، امیر محمود مشق می‌کرد، چگونه حضرت سلیمان را بعد از چهل روز بازدید خواهد کرد. او فکر می‌کرد پایه‌های تختش بر دوش دیوان است و طی‌الارض می‌نماید. او خود را در میان لشکریان اجنّه می‌دید و فکر می‌کرد وقتی بر اجانین دست یافت و آن‌ها را تسخیر کرد دیگر احتیاجی به انسان‌ها ندارد. حساب امان‌الله خان را خواهد رسید و به او نشان خواهد داد، جانشین او شدن و تکیه بر جای امیر زدن چه قدر برایش گران تمام می‌شود. شیخ محمود به اتّفاق امیر محمود از بارگاه خارج گردیدند و به تهیّه وسایل چلّه‌ نشستن پرداختند. در گوشه‌ای دور افتاده از قصر اطاقی که تاریک و بی‌ سر و صدا بود، برگزیده شد. امیر محمود که قبل از تسخیر کردن اجنّه، مسخّر شیخ شده بود، دستورات شیخ را اجرا می‌کرد و کاملاً مطیع بود. شیخ محمود به کمک چند نفر از مشایخ افغان برنامه چلّه ‌نشینی امیر محمود را تنظیم کرد و روزهای اوّل به ترتیب برای این که اوراد و اذکار را به محمود بیاموزند و او را تنها نگذارند، با او به سر می‌بردند. امیر محمود تصمیم گرفته بود، سلیمان زمان شود. روزه گرفتن را شروع کرد و از خوردن غذا خودداری می‌نمود. قوایش اندک‌اندک به تحلیل رفت. تحت تأثیر گفته‌های شیخ محمود و تلقیناتی که به او می‌شد، رفته‌رفته عوالمی را سیر می‌کرد. او دیوانه بود، روز به روز در اثر این تمرینات بر دیوانگی‌اش افزوده می‌شد. منتها چون رمقی نداشت، چون با اوراد و اذکار سر و کار داشت، مجنون بی‌آزار و بی‌سر و صدایی از آب درآمد.

امیر محمود بعد از چهل روز چلّه‌نشینی روزبه روز بدتر می‌شد و دیوانه شده بود. درباریان سعی بر آن داشتند که کمتر با او روبه‌رو شوند؛ زیرا حالت جنون به او دست داده بود و دستور قتل بی‌گناهی را صادر می‌کرد. روزی شنید که آه کسان شاه سلطان حسین باعث بیماری او شده است به همین دلیل روزی دستور داد که یکصد و پنجاه و نه نفر از نزدیکان شاه سلطان حسین را آوردند و قتل عام کردند که دیگر نتوانند آه بکشند و تنها شاه سلطان حسین و دو فرزندش جان به سلامت بردند. شیخ محمود متوجّه اوج دیوانگی امیر محمود شد و ناامیدانه دستور داد که از خروج او جلوگیری کنند و هرچه امیر فریاد می‌زد کسی او را کمک نمی‌کرد، چون می‌دانستند که به هیچ کس رحم نخواهد کرد. امیر محمود در اطاقی که محبوس بود لحظه به لحظه حالش وخیم‌تر می‌شد. آن قدر بحران‌های دردش شدید می‌شد که اختیار از کَفَش می‌رفت و گوشت‌های بدن خود را با دندان می‌کند. زخم‌های حاصله، گندیده، بوی عفونت محبسش را پر کرده بود. محافظین از بوی کریهی که از منافذ اطاقش خارج می‌شد، مشمئز و ناراحت بودند. کسانی که تا دیروز سر در قدم محمود می‌سائیدند و می‌خواستند به اشرف خوش‌ خدمتی بنمایند. آن‌ها که می‌خواستند مراتب صمیمیت و وفاداری خود را نسبت به اشرف به ثبوت برسانند. آن‌ عدّه‌ای که مایل بودند، نشان دهند تا چه حدّ به اشرف علاقه دارند با هم مشورت کردند. برای این که دیگران پیش‌دستی ننمایند، به محبس محمود ریختند. محمود دیوانه، محمود بی‌رمق، محمودی که گوشت‌های بدنش ریخته و لاشه‌ی گندیده‌ای شده بود، متوجّه اشباحی به اطاقش شد. نعره‌ای کشید. فریاد وحشتناکی از حلقومش درآمد. شاید در این لحظه شبحِ کسانی را که به دستش به قتل رسیده بودند، دید. این فریاد وحشتناک دامنه‌دار نبود و خیلی زود خاموش شد. سرش را بریدند و نزد اشرف بردند. محمود در روز 12 ماه شعبان 1137ه.ق کشته شد.»[1]



[1] - زندگی پرماجرای نادرشاه، دکتر محمّد حسین میمندی ‌نژاد، چاپ سوم، 1362، گزیده‌ای از صفحات 11 تا 34

2- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 998