مهمترین علت قتل نادر را باید در ارتباط با شورشها و نارضایتی مردم جستجو کرد، زیرا به مرور زمان شدّت عمل و گسترش نارضایتیها به نزدیکترین یاران نادر نیز سرایت کرد و چون هیچ یک از جان خود ایمن نبودند همواره سعی میکردند که به هر نحوی شده به مأموریتی فرستاده شوند تا از نادر دور بمانند. مجموعه این عوامل زمینه را برای قتل نادر فراهم میکند که محور اصلی آن علیقلیخان میباشد. مایکل آکس در توصیفی مفصّل به شرح آخرین شب نادر میپردازد که خلاصهای از آنها بدین گونه میباشد:« آشفتگیهای روحی نادرشاه در ماهها آخر سال 1749 بر اثر بیماریهای جسمیاش که به نحوی حاد و خطرناک عود کرده بود، شدّت یافت. همزمان با تشدید بیماریها اوضاع دولت او نیز رو به آشفتگی و هرج و مرج میرفت. شورشها و ناآرامی در ایالتهای شرقی کشور به حدّی رسیده بود که برای ایجاد آرامش حضور او ضروری و لازم به نظر میرسید. نادرشاه در 23 ژانویه 1747 اصفهان را ترک گفت و از طریق یزد راه خراسان را در پیش گرفت. از سیستان خبرهای مختلف میرسید. فتحعلیخان کیانی رهبر شورشیان سیستان دستگیر و کار شورش او به پایان آمد. دیگر شورشیان سیستان به کوه خواجه پناه بردند و در آن جا در برابر قوای نادرشاه به مقاومت پرداختند.
همزمان با این شورشها نادرشاه درخواست پول از صاحبمنصبانش را به حدّ جنونآمیزی رساند، به گونهای که حتّی نزدیکترین دوستان و اعضای خانوادهاش نیز از این اخّاذی او در امان نماندند. داراییهای ابراهیمخان برادر کوچک علیقلیخان را مصادره کرد. بر طهمورث و آراکلی شاهان گرجستان، مبالغ مالیاتِ غیرقابل پرداخت و سنگین بست. فرمان قتل شمار زیادی از افراد را صادر کرد به نحوی که هیچ کس نمیدانست نوبت صدور فرمان قتلش چه زمانی خواهد رسید. از علیقلیخان 100 هزار توان و از طهماسبخان 50 هزار تومان مالیات درخواست کرد. هنگامی که از این دو پاسخی نیامد، نادرشاه بدگمان شد و با ارسال نامههای جداگانه هر یک از آنها ملزم به دستگیری دیگری کرد. با این استدلال که در صورت وفاداری هر یک، دیگری کشته خواهد شد. بر خلاف انتظار نادر این دو سردار دست اتحاد به یکدیگر داده و به مذاکره با یکدیگر پرداختند. علاوه بر اختلاف با این دو سردار سابق خود در کرمان برای اخذ مالیات متوسّل به کتک زدن و بریدن گوش و بینی مردم شد. نادر از کرمانیها به خاطر شورش چند سال پیش کینه در دل داشت. از این رو دستور اعدام عدّه کثیری از مردم را صادر کرد. دو کلّه منارِ هراس انگیز از کلّهی کرمانیها ساخته شد. بعد وارد طبس شد و در آن جا با 16 تن از شاهزادگان ملاقات کرد. نادر مدّتی طولانی به چهرهی هر یک از شاهزادگان خیره شد. بیگمان در این هنگام اندیشه رضاقلی و تباه شدن زندگی او و خیانت احتمالی سایر شاهزادگان در ذهنش جولان میکرد. سپس از سه شاهزادهی بزرگسالتر نصرالله، امامقلی و شاهرخ به ترتیب خواست تاج و تخت سلطنت را قبول کنند. امّا سه جوان، بیتجربگی و بیکفایتی خود را بهانه قرار دادند و از قبول سلطنت امتناع ورزیدند. هدف نادر پی بردن به اندیشه خیانت شاهزادگان بود. سپس وارد مشهد شد و در آن جا نیز دور دیگری از اخّاذی، تازیانه زدنها و بریدن گوش و بینی را آغاز کرد.
در مشهد همه چیز دست به دست هم داده بود تا خشم و بدگمانی نادر را به اوج برساند. شورشیان راه را بر پیکهای نادرشاه میبستند. لذا تنها خبرهای ناگوار به دست وی میرسید. اکثر مردم حتّی نزدیکترین هواداران و درباریان نادر نیز پیروزی علیقلی و رهایی کشور از این مصیبت را آرزو میکردند. توطئه و احتمال بروز توطئه و شورش در همهجا سایه گسترده بود. جاسوسان شاه فقط بخشی از وقایع را به آگاهی او میرساندند. بعضی از فرماندهان از سرِ خیانت و بداندیشی برای افزودن بر خشم و اضطراب نادرشاه هنگام ارائه گزارش در بارهی وخامت اوضاع اغراق میکردند. رفتهرفته تأثیر کتکزدنها و اعدامها کمرنگ میشد و جای آن را نوعی تقدیرگرایی آمیخته به خشم میگرفت. نادرشاه دشمنانش را در جوار خود گرد آورده بود با این گمان که آنان تحت مراقبت و نظارت وی خطر کمتری خواهند داشت. لیکن این نزدیکی موجب شد تا دشمنان به ضعف نادرشاه پی ببرند. بر خلاف ایّام اولیّه قدرتگیری در خراسان اکنون نه برادرش ابراهیمخان زنده بود و نه سرکردهی مورد اعتمادش طهماسبخان وجود داشت تا بتواند به آنان اتّکا کند. او اکنون در ایالت زادگاهش به نحوی مخاطره آمیز غریب و منزوی و بار دیگر بیگانهای بیش نبود. از نظر اکثر اهالی ایران نادرشاه از اعتمادی که مردم به هنگام تاجگذاری به وی کرده بودند سوء استفاده کرده بود بنا به باور قدیمی ایرانیان، اجرای عدالت و برقراری نظم و آرامش از اساسیترین .وظایف پادشاه به شمار میرفت. ایرانیان در آغاز سلطنت نادر از وی به خاطر بیرون راندن دشمنان کشور و سرکوب شورشیان داخلی سپاسگزار بودند. عدالت نادرشاه با خشونت توأم بود. با این حال بسیاری آن را لازم میشمردند و آن را متناسب و عادلانه میدانستند. پیروزیهای نظامی او معجزهآسا به نظر میرسید. مردم ایران این پیروزیها را حمل بر تأییدات خداوند میکردند. نادر مخوف و ترسناک بود. لیکن بسیاری گمان میکردند که تنها دشمنان مملکت و مجریان هستند که باید از او بترسند و در وحشت به سر برند امّا در آخرین سال سلطنت نادرشاه همه این دیدگاهها تغییر یافت. نادرشاه از اختلالات جسمی و روحی وحشتانگیزی رنج میبرد. این بیماریها او را به شبحی از جسم پیشینش تبدیل ساخته بود. همه مردم خواه مجرم، خواه بیگناه در معرض ستمگریها و بیرحمیهای او قرار داشتند. گناهکار و بیگناه با هم مجازات میشدند. از این رو هیچ کس بر جان خود خاطرجمع نبود. او همچون راهزنان و غارتگران موجبات فقر، مهاجرت و بردگی اهالی کشور را فراهم میآوردند. با این اوصاف و نفرتی که حتی نزدیکترین خویشاوندان از او داشتند، ادامه سلطنت بیش از این ممکن نبود.
نادرشاه که متوجّه خطرات پیرامون خود شده بود نصرالله میرزا، شاهرخ و سایر شاهزادگان را به همراه زنان حرمسرا به کلات فرستاد، لیکن برخی این اقدام نادرشاه را زندانی کردن شاهزادگان برای اِعمال تنبیه رضاقلی دانستند که موجب خشم بیشتر شاهزادگان شد. شورشها به طور روز افزون شیوع مییافت. کردهای خبوشان دشمنان دیرینهی نادر هواداری خود را از علیقلیخان اعلام کردند و به ایلچیهای خاصّه واقع در بین مشهد و خبوشان دستبرد زدند. در اردوگاه نادر نیز شورشیان حضور داشتند. نادر به صالحخان رئیس دربارش بیاعتماد شده بود، امّا بیش از همه به محمّدقلیخان قرقلو کشیکچیباشی بدگمان بود. محمدقلیخان قرقلو از طایفه افشار و از نزدیکان نادر بود و در نزد سایر سرکردگان قشون از احترام و اعتبار تامّ برخوردار بود. وی در ایّام سابق به سرعت عمل و قاطعیت شهرت داشت. محمّدقلیخان فرماندهی یک فوج 1000 نفری کشیکچیان طایفه افشار را بر عهده داشت. نادر از نارضایتی محمّدقلیخان آگاهی داشت. واتاتزس مینویسد محمّدقلیخان به وسیله نامههای رمزی با علیقلیخان در ارتباط بود. در شب قتل نادر از قضا نوبت پاسِ سراپرده سلطنتی با فوج کشیکچیان افشار بود.
نادر در آن شب بر آن شد تا خطری را که از سوی محمّدقلیخان و سایر فرماندهان فوج کشیکچی متوجّهش بود از میان بردارد. نادر به منظور عدم اتّکای صرف به یک طایفه، قبیله، دسته و فرقه خاصّی از سالها پیش با ایجاد رقابت و تحریک تعصّبات فرقهای و مذهبی و قومی تعادل شکنندهای میان عناصر شیعی و سنی ایرانی پدید آورده بود. وی احمدخان ابدالی را که فرمانده 4000 افغانی قشون بود به چادری که برای ملاقاتهای محرمانه در نظر گرفته بود، دعوت کرد. احمدخان همراه بعضی از فرماندهان افغان به چادر نادر رفت. نادر به احمدخان و سرداران و سرداران افغانی گفت که از خیانت کشیکچیانش بیمناک است و به افغانها اعتماد دارد و از آنان خواست فرماندهان کشیکچیان را دستگیر کنند و هر که را در برابرشان مقاومت کند از دم شمشیر بگذرانند. احمدخان 24 سال بیش نداشت امّا فرماندهی دلیر و بیباک بود. او مقامش را تماماً مدیون نادر بود زیرا هنگام سقوط قلعهی قندهار در سال 1738 احمدخان به دستور وی از سیاهچال نجات یافته بود. احمدخان به قصد نادرشاه مبنی بر قتل عام فرماندهان ایرانی قشون پی برد. افغانهای قشون از عناصر ایرانی قشون به ویژه کشیکچیان نفرت داشتند، ولی به شاه وفادار بودند. پس از آن که احمدخان قول داد فرمان نادر را به اجرا درآورد به همراه سایر سرکردگان افغان از حضور وی مرخصّ شد.[1] پرسش این است که در این اثنا واقعاً در اردوگاه چه روی میداده است؟ اقدامات نادر نشان میدهد که او از خطری که تهدیدش میکرد آگاه بود. نادر مدّتی بود که از عقل کامل بهرهای نداشت لیکن حسّ سیانت نفس او سائقهای نیرومند برای رسیدن به یک روش و آگاهی از حوادث به شمار میرفت. اگر نادر در همان لحظهای که افغانها را به گفتوگو فراخوانده بود به دست آنها افسران ایرانی مظنون به توطئه را دستگیر میکرد، همان دم مشکل را فیصله میداد. چرا او همان لحظه به دستگیری فرماندهان فوج کشیکچی فرمان نداد؟ راز همه موفقیّتها و پیروزیهای نادر در اقدام به موقع و سریع نهفته بود. امّا او در این بحران تمام طول شب را به دشمنانش فرصت پیشدستی داد. گویی او با یک نیمه عقل خود زمان نابودی دشمنانش را داد و با نیمه دیگر دریافته بود که به پایان راه رسیده است. لذا عامدانه به دشمنانش فرصت داد تا او را به قتل برسانند.
کسی تصادفاً مذاکرات میان نادرشاه و افغانها را شنید و ماجرا را به محمّدقلیخان اطلاع داد. محمّدقلیخان پیکی را به دنبال صالحخان فرستاد. این دو تصمیم گرفتند با پیشدستی بر افغانها، شبهنگام نادرشاه را به قتل برسانند. آنان 70 نفر از فرماندهان قشون، اشراف، صاحبمنصبان و کشیکچیان مورد اعتماد را با خود همداستان کردند.[2]
نادر آن شب به جای سراپرده سلطنتی در چادرِ شوقی دختر محمّدحسنخان قاجار که از زنان سوگلیاش بود، خوابیده بود. در یکی از منابع نوشته شده است که نادر شب پیش از قتلش خواب دید که گروهی از بزرگان کشور نزد او آمدهاند. یکی از آنها شمشیری به دست نادر داد و گفت که تاج و تخت ایران به تو واگذار شده است لکن آن مردی که شمشیر را به دست او داده بود بار دیگر نمایان شد. امّا این بار شمشیر را از کمر او باز کرد و گفت تو لیاقت این شمشیر و مقام را نداری. نادر در خواب تلاش کرد شمشیر را نزد خود نگه دارد امّا تلاشش بیفایده بود. نادر هنگام صبح ماجرای خواب را با یکی از وزیرانش در میان گذاشت و در صدد فرار به کلات برآمد. وزیر به نادر اطمینان داد که موجبی برای ترس وجود ندارد. نادر شامگاه به چادر شوقی رفت. شوقی میتوانست نشانههای اضطراب و بیقراری را در چهرهی او ببیند. نادر کلاهش را درآورد و آن را بر روی کف چادر انداخت. موهای سرش را که برعکسِ ریشِ رنگ کردهاش سپید بود، نمایان ساخت. او خواب آلود بود. با این حال بدون آن که لباسش را از تن بیرون بیاورد دراز کشید. به شوقی گفت که اندکی چرت خواهد زد و اگر به خواب عمیق رفت بیدارش کند.
پس از آن که توطئهگران به ورودی سراپرده حرم رسیدند بعضی از آنان از پیشروی بیشتر امتناع کردند. از این میان تنها صالحخان، محمدخان قاجار ایروانی و یکی از آنان، دیگران را کنار زدند و با کشتن یکی از خواجگان سیاهِ حرمسرا که کوشش داشت مانع ورود مهاجمان شود به سوی چادر پیش رفتند. شوقی با شنیدن سروصدا بیدار شد و در لحظهی ورود صالحخان به چادر کوشش کرد با تکان دادن نادرشاه او را بیدار کند. نادر از رختخواب جست. شمشیرش را از نیام کشید و خشمگین با صدای بلند به ناسزاگویی پرداخت. امّا در همین لحظه پایش لغزید و روی زمین افتاد. صالحخان بیدرنگ با شمشیر ضربهای به میان گردن و شانهی او زد و دست او را از تن جدا کرد. صالحخان پس از وارد کردن این ضربه شوکزده شد. نادر در حالی که خون به شدّت از بدنش جاری بود بر روی زمین افتاد. سپس کوشش کرد برخیزد، امّا موفّق نشد. او از مهاجمان خواست بر او رحم کنند. محمّدخان قاجار که مصمّمتر از صالحخان بود با یک ضربه شمشیر سرِ نادر را از تن جدا کرد.
پس از قتل نادرشاه آشوب و هرج و مرج اردوگاه را فراگرفت. قاتلان به غارت حرمسرا و چادر شاه پرداختند و آن چه را یافتند غارت کردند. آنها دو تن از وزرای نادر را به قتل رساندند. سرکردگان توطئهگر قصد داشتند ماجرای قتل را تا صبح پوشیده نگاه دارند لیکن موفق نشدند. صبح که افغانها بیدار شدند در یک فوج فرماندهی احمدخان به سوی چادر شاه حرکت کردند. اما کشیکچیان که شمارشان در برابر افغانها بود، راه را به آنان بستند. افغانها که مرگ نادر را باور نمیکردند با یک زد و خورد شدید راهشان را تا چادر نادر باز کردند و پیکر غرق در خون نادر را دیدند که پیرزنی در کنار آن به گریه و زاری پرداخته بود. افغانها توانستند با جنگ و گریز از اردوگاه خارج شوند و به سوی قندهار باز گردند. آنان پس از خروج از اردوگاه به محمولهای که محمّدقلیخان پس از غارت اقامتگاه شاه به مشهد ارسال کرده بود دستبرد زدند و پس از غارت این محموله به ویژه قطعه الماسِ کوه نور، راه افغانستان را در پیش گرفتند. احمدخان ابدالی میدانست که همکاران سابقش در قشون چنان به خود مشغولند که تا مدّتها نخواهند توانست به امور هرات و قندهار بپردازند. احمدخان پس از ورود به قندهار رؤسای قبایل افغان را گرد آورد و خود را با نام احمدشاه درّانی نخستین پادشاه افغانستان خواند. احمدشاه با کامیابی به سلطنت پرداخت و افغانستان را به کشوری مستقل تبدیل کرد. گو این که فتوحات او در شمال هند کوتاه مدّت بود.
محمّدقلیخان که خود را از آشوب و درگیریهای پس از قتل نادر کنار کشیده بود به اردوگاه بازگشت و برای نشان دادن پایان مأموریت سر نادر را برای علیقلیخان فرستاد. پیش از رسیدن سر نادر به دست علیقلیخان یک فوج بختیاریها برای به دست آوردن خزاین نادر عازم کلات شدند. بختیاریها قلعهی کلات را محاصره کردند. پس از چند روزی بختیاریها به وسیله نردبانی که بر روی دیوار یکی از برجها به جا مانده بود به درون قلعه راه یافتند. این نردبان که از آن برای آوردن آب به درون قلعه استفاده میشد احتمالاً به عمد بر روی دیوار جا گذاشته شده بود. با ورود بختیاریها به قلعه نصرالله، امامقلی و شاهرخ سوار بر اسب به سرعت به سوی مرو گریختند. بختیاریها به تعقیب شاهزادگان پرداختند و در 50 کیلومتری کلات امامقلی و شاهرخ را دستگیر کردند و به کلات باز گرداندند. نصرالله میرزا با ضربه شمشیر اسب تعقیب کنندهاش را بر زمین انداخت و راه مرو را در پیش گرفت. با وجود این بعضی از سربازان پادگان مرو که نصرالله میرزا را شناخته بودند او را دستگیر کردند و به کلات باز گرداندند. نصرالله، امامقلی و شاهرخ را به مشهد فرستادند. نصرالله و امامقلی را در مشهد به قتل رساندند. رضاقلی میرزا، شاهزاده کورِ نگونبخت پیش از برادرانش در کلات به قتل رسیده بود. شاهرخ 13 ساله را به خاطر آن که نسب به خاندان صفویه میبرد، نکشتند زیرا علیقلیخان گمان میکرد که در صورت بروز مشکل میتواند از این شاهزاده استفاده کند. تمام فرزندان و نوادگان ذکور نادر را کشتند. حتّی به طفلی خردسال نیز رحم نکردند. حتّی فرزند 3 ساله و کودک 18 ماهه نادر را که چنگیز نام داشت مسموم کردند. امّا قتل و کشتار شاهزادگان فقط به این موارد محدود نشد و به دستور علیقلیخان برای محروم کردن نادر از هرگونه وارث سلطنت شکم یکی از زنان او را که باردار بود دریدند. علیقلیخان دو هفته پس از قتل نادر با لقب عادلشاه به تخت سلطنت نشست.[3]
مصایب و گرفتاریهای ایران صرفاً به قتل نادر ختم نشد. بخش اعظمی از 50 سالِ بعدی در جنگ داخلی و با دست به دست شدن امپراتوری نادر سپری گشت. علیقلی تنها یک سال و اندی توانست سلطنت کند. علیقلی به جای تحکیم سلطنت به کاردانی و عیش و نوش پرداخت. در این مدّت قشون وی به تاخت و تاز در خراسان و اخّاذی از اهالی این ایالت پرداخت. غارتگری قشون او موجب بروز قحط و گرسنگی در اطراف مشهد شد. علیقلی (عادل شاه)، محمّدقلی را که توطئه قتل نادر را طرّاحی و به اتمام رسانده بود در مقام کشیکچیباشی ابقاء کرد. با افزایش نفرت مردم از علیقلی و بروز قحطی در مشهد، محمّدقلی بار دیگر در صدد قتل مخدوم خود برآمد. لیکن این بار جاسوسان موضوع توطئه را به علیقلی اطلاع دادند. به دستور علیقلی، محمّدقلی را دستگیر و کور کردند. سپس به قول بازن، محمّدقلی را درون حرمسرا که زنان نادرشاه در آن زندگی میکردند، انداختند. زنان به محض مشاهده محمدقلی با قیچی و سوزن به جان او افتادند و تا زمانی که توان در بازو داشتند شکنجهاش کردند.» [4]
[1] - دکتر رضا شعبانی توطئه قتل سرداران ایرانی را درست نمیداند و مینویسد:« از سوی نادر توطئهای در میان نبوده، وگرنه او چنان که رسم اقداماتش بود در لحظهای که تصمیم میگرفت آن را به مرحله اجرا میگذاشت. بلکه تحریکات علیقلیخان سبب اصلی برنامهریزی اطرافیان قدرِ اوّل نادر شده بود. بر اساس گفته میرزامهدی تمرّد اکراد خبوشان هم به اشاره علیقلیخان انجام گرفته که ذهن نادر را آشفته و به مسألهای جزئی مشغول کند تا فتنه اندیشان بتوانند در محلی دور از جمعیت و محصور در میان عناصرِ ماجراجو به اتمام کار پردازند. با توجه به روایتهای موجود میتوان گفت:
1- علیقلیخان(عادل شاه بعد) مواضعهای با سران سپاه که عمداً از نزدیکان و محارم نادری بودند به عمل آورده بود و آنان را برای قتل عموی خویش آماده ساخته بود.
2- مقدمات کارها باید طوری فراهم میشد که شاه را در حداکثر تشویش و بدبینی نسبت به کلّ اطراف قرار دهد.
3- در شب واقعه، پیش بینیها چنان انجام پذیرفته بود که سراپرده نادری خلوت باشد و جز معدودی از اهل حرم باقی نمانده باشند تا کار محاصره و هلاکت مرد منزوی سهلتر انجام پذیرد.
4- برخلاف آن چه که شایع است، نادر دستوری برای قتل عام ارتشیان شیعی مذهب و کلّه مناره سازی از رئوس آن ها که بالغ بر شانزده هزار نفر بودند صادر نکرده بود و این کارِ عبث خود چه صورتی میتوانست پیداکند؟ به فرض محال، صدور چنین دستوری توان اجرایی آن بر عهده چه کسانی بود؟ آیا باور کردنی است که جمعیت جنگجویی بدان کثرت با تجهیزات کاملِ پیکار در مکانی به صف ایستند و منتظر بریدن گلوی خود و کله مناره سازی بعدی باشند؟
5 – حوادث روز بعد از قتل پادشاه، نشان داد که تعداد افغانان سنی مذهبِ طرفدار نادر از چهارهزار تن متجاوز نبودند که به رهبری احمدخان ابدالی کرّ و فرّی برای نجات خویش کردند و پس از غارت خزائن اردو با صد تشویش رو به هزیمت نهادند.
6- این که در شب واقعه نادر «شوقی» یا «جوکی» دختر محمدحسن خان قاجار یکی از ازواج خود را در کنار داشته که با توطئه کنندگان خویشاوند بود، خود بر پیچیدگی معمّا میافزاید. محمدقلیخان پسر سام بیک، برادرزن نادر و سردار نگهبانان خاصّ او بود و از سران افشار ارومی به شمار میرفت. صالحخان هم از طایفه قرقلوی ابیورد بود و از نزدیکان نسبی نادر شمرده میشد. اینان همه در درجات بالای اعتماد و تقرّب نادری قرار داشتند و کمتر کسی میتوانست مظنّه خلاف بدانان دهد. چنین معروف است که توطئهگران با فرصت کافی سندی تدارک دیده بودند که شصت نفر از سران اردو آن را امضاء و مهر کرده بودند و خلاصه این که برای قتل چنان کسی که شهره در شمشیرزنی و دشمن کشی داشت زمینههای لازم را آماده ساخته بودند.
7- نحوه انجام کار نیز که در تواریخ منقول است و محتملاً سینه به سینه به گوش ارباب قلم رسیده، همین را حکایت میکند که توطئه گران همه جوانب را دیده و پائیده بودند چنان که امری بدان اهمیّت بدون سر وصدای زیاد انجام گرفته و از ساعت دو بامداد تا دمیدن سپیده اردو را نجنبانیده است.» صص522 و 523 جلد اول تاریخ اجتماعی در عصر افشاریه و زندیه
[2] - دکتر شعبانی در صفحه 521 جلد اول تاریخ اجتماعی در عصر افشاریه به نقل از میرزامهدی اسامی همدستان قتل نادر را این گونه معرّفی میکند:«در شب یکشنبه یازدهم جمادیالاخر هزارو صدوشصت هجری در منزل فتح آباد خبوشان، محمّد بیک قاجار ایروانی و موسی بیک ایرلوی افشار طارمی و قوجه بیک کوندوزلوی افشارِ ارومی و حسین بیک شاهوار به اشاره علیقلیخان و تمهید صالح خان قرقلوی ابیوردی و محمّدقلی خان افشار ارومی کشیکچی باشی و جمعی از همیشه کشیکان که پاسبانان سراپردهی دولت بودند؛ نیمه شب داخل سراپرده پادشاه گشته، پادشاه را مقتول و سری که از بزرگی در عرصه جهان نمیگنجید در میان اردوی، گوی لعب طفلان ساختند.»
[3] - دکتر شعبانی در صفحه 516 جلد اول تاریخ اجتماعی خود به نقل از محمدکاظم تعداد اولاد و احفاد نادر را هیجده نفر میداند که به قتل رسیدهاند:«نصرالله میرزا- 23ساله، امام قلی میرزا – 18 ساله، چنگیزخان – 3 ساله، محمّدالله خان - 7 ماهه، و اولاد رضاقلی میرزا، شاهرخ- 14 ساله، واحد قلیمیرزا- 12 ساله، همایون خان – 6 ساله، بیستون خان – 3 ساله، محمود خان – 3 ساله و اولاد نصرالله میرزا، مرتضی قلی خان – 2 ساله، اوغورخان – 2 ساله، اسدالله خان – 2 ماهه » و همچنین یک پسر به نام اوکتای، شیرخواره و یک پسر هم بعد از قتل نصرالله میرزا در خاندان او به دنیا آمد و به یاد پدر، نصرالله میرزا نامیده شد ولی علیشاه به او نیز رحم نکرد و آن نوزاد بیگناه را نیز به قتل آورد.
[4] - برگرفته از صفحات 346 تا 355 – شمشیر ایران – سرگذشت نادرشاه افشار – مایکل آکس ورسی – ترجمه حسن اسدی - 1389
5 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 279
متأسّفانه اواخر عمر نادر مصادف با وقایعی گردیده که بیانگر چهرهی دیگری از وی میباشد. در این دوران نابسامانی اوضاع اجتماعی ایران و آشفتگی و ظلم و ستم بر مردم تا حدّی افزایش یافته بود که مورّخان آن را از بدترین دوران تاریخ میشمارند. با توجّه به حوادث ناگوار این مقطع از زندگی نادر میباشد که عدّهای معتقدند که اگر در زندگیش این دوره وجود نمیداشت و آن ترور نافرجام به نتیجه رسیده بود نادر برای همیشه همان منجی ایران باقی میماند. به هر حال واقعیّتی است که اتّفاق افتاده و حوادث تأسّفبار این مقطع از تاریخ، نادر و خانوادهاش و مردم را در آتش ظلم به سوختن داد. علّت اصلی به وجود آمدن این مصیبت را همه ناشی از بیماریهای جسمی و روحی نادر میدانند. در این نکته شکّی وجود ندارد که وی بعد از کورکردن فرزندش دچار بحران گردیده است، ولی حرص و طمع سیری ناپذیرش را در جمعآوری ثروت را نباید نادیده گرفت و اگر در کنار پیروزیهای نظامی و فداکاری مردم اندکی به رفاه و آسایش آنان توجّه کرده بود، آیا این اتّفاقات پیش میآمد؟ بنابراین نباید فرافکنی کرد و نقش خودِ نادر را نادیده انگاشت، اما آن چه که روح این مرد خستگی ناپذیر را متلاشی کرده است همان خیانتها و عمل شتابزدهاش نسبت به کورکردن فرزندش میباشد که کانون فکری او را از بین برد و دیگر توانایی پاسخ گفتن به وجدان و چراهای رفتارش را نداشت. دکتر شعبانی در همین رابطه مینویسد:«حق این است که بگوئیم اشتداد بیماریهای کامن او پس از کورکردن فرزند ارشد و دلاورش بیشتر محسوس شد. آثار فاجعه در ابتدای امر به نوعی خودآزاری دردناک مبدّل شده بود که دائماً عذابش میداد و از این که نتوانسته بود بر طغیان خشم بیدلیلش غلبه کند در نکوهش و عذاب بود. وقتی هم که از لاعلاجی مصیبت به استیصال رسید به مردم آزاری روی آورد و از این که عدّهای از شآمت فعل آگاهش نساخته بودند و به نحوی میسّر و ممکن از ارتکاب چنان زشتی بازش نداشته بودند، متأثّر گشت.
در اینجا لازم است به تذکر این نکته مبادرت شود که شدّت اجحافات و جورهای نادری و فرزندان او به حدّی رسیده بود که هیچ کس به دوام و بقای خاندان او راضی نمیشد و زمانی که نیروهای علیقلیخان در هنگام تصرّف کلات مشغول بودند نصرالله میرزا قصد مجادله داشت که نزدیکان خود او به رویش تیر انداختند و نیز به وقت فرار وی را دستگیر نمودند و تحویل دژخیمان دادند. حقیقت این است که سنوات آخر عمر نادر از مصیبت آکنده است. آن چنان که مردی که مردمش یک روز او را نجات دهنده خود میشمردند و سر در قدم فرمانش مینهادند، آرزوی سوای نابودی او و فراموشی نامش را داشتند و این سخن منسوب به ناپلئون را به یاد میآورد که نادر جنگجوی بزرگی بود ولی فرزانگی آن را نداشت تا به فکر امروز و هم آینده کشور خود باشد.» [1]
رفتار ناروای نادر نسبت به هموطنانش تنها شامل اواخر عمر نبوده و شاهد موارد دیگری نیز میباشیم، چنان که بعد از شکست قیام محمدخان بلوچ که به سال 1144ه.ق اتّفاق افتاد به دلیل حمایت ساکنان هویزه و شوشتر از وی، نادر رفتار ناهنجاری با مردم انجام داد که موجب تأثّر بسیار میباشد. مؤلّف عالم آرای نادری مینویسد:«سه شبانه روز نساء و اطفال و عوامالنّاس را به غازیان بخشیده، عِرض و ناموس بر مردم نمانده، بیسیرتی که از حیّز خیال بیرون است. به حالِ آن مسلمانان راه یافت و آن چه از خفّت و خواری و نهب و غارت و قتلِ واسر نسبت به ساکنان آن دیار واقع شده مجال ذکر نیست. در چهارشنبه 6 شعبان 1146 اضافه بر آن چه از بیعصمتی و هتک ناموس و بیمروّتی و دست اندازی و بیاندامی نسبت به اهالی هویزه رخ داده بود در آن بلده یعنی شوشتر نیز بالمضاعف به عمل آمده، به هیچ وجه از غازیان خودداری و کوتاهی در اقدام به مناهی به وجود نیامد.»[2]
در دو سال آخر عمر نادر شدّت ظلم و ستمها تداعی کننده ویرانیهای چنگیز و تیمور میباشد و مردم از روی ناچاری به کوه و غارها پناه میبردند و یا به کشورهای دیگر فرار میکردند. چنان که مأمور تجاری انگلیسی در گزارش خود مینویسد:«امروز چاپار کرمان از راه رسید و اعلام داشت که هفت روز پیش شاه از آن شهر عزیمت کرده و از راه کویر به مشهد رفته است. نادر در کرمان جماعت بسیاری را کشته یا کور کرده است. تنها به این دلیل که پول کافی برای پرداخت مالیاتهای سنگینی که به آنها بسته بودند، نداشتند. برخی از اهالی مجبور شدهاند که برای تأمین عوارض شاقّی که بر آنها تحمیل شده زنان و فرزندان خود را به بهای پنج یا شش روپیه به سربازان تاتار اردوی نادر بفروشند.»[3]
نادر برای اخذ مالیاتها دست به هر کاری میزند و شهرهایی مانند اصفهان و کرمان و مشهد را به نابودی میکشاند و رفتار وی با بعضی طغیانها چنان بوده است که گویا با بزرگترین دشمنان خود روبهرو است و هرگز آنها اصلاح نخواهند شد. تقوی پاکباز به نقل از درّه نادری در این رابطه مینویسد:«چون از سفر داغستان برگشت پارهای پیشآمدها رفتار و کردار او را دیگر گردانید. از رویّه نیکوکاری دوری گزید و بر گرد آوردن خواسته آزمندتر از تشنه بر آب سرد گردید. با کلید بیداد، درهای آز و ستم گشوده، دکّان مردمآزاری را رواج داد. سخنچینان مردم آزار بازارِ بیدادگری گشودند و چون کرم پیله به گِرد خود تنیده، در پایان کار میان تنیدهی خود مردند. افترا پیشگان سرما از گرما باز نشناخته، پیاپی به قیچی دو زمانی به اندامِ نامِ هر کس پوستین افترا میبریدند و نادرگفتهی آنان را چون فرهش آسمانی پنداشته، تهمت زدگان را به زندان میافکند و هر یک از آن مستمندان را به شکنجههای گوناگون دچار میگردانید. گماشتگانِ دیوان در کوچه و برزن و به هر زن و مردی بر میخوردند به او درآویخته و در سرِ بازار بدون دستآویز از پا آویخته زر میطلبیدند. با این که نادر از گنجهای بیپایان بهره برده، خواستهی فراوان اندوخته بود. دیدهی آز باز میداشت و به خیالات ناگوار به کارهای ناپسند نانی برای بازماندگان خود میپخت. سه سال کشور ایران دچار این هرج و مرج بود و روز به روز کار بر ایرانیان سختتر و دشمنی نادر در دلها جایگزین میشد و همه از او برمیگشتند. برادران مهربان و دشمنان سخت رویِ بیشرم از این شیوه به ستوه آمده رو از او برتافتند. دولتخواهان از بوستان دولتش بوی ناامیدی دریافتند. دولتش با آن که سرو توفیر بود، چون چنارِ کهنسال از خویش آتش گرفت. علیقلیخان برادرزادهاش که در دامن مهربانی او پرورش یافته بود طبل دو روئی را که در زیر گلیم میزد به نفیر عام نواخت و به کشتن او اشاره داد. افشاریه نیز با او همراهی ورزیدند و در فتحآباد خبوشان در شب شنبه یازدهم جمادی دوّم هزار و یکصد و شصت گروهی از افشاریه که پاسدار سراپرده شهریاری بودند با دمِ شمشیر خون از پیکرش فرو ریختند.»[4] و همچنین پناهی سمنانی به نقل از میرزا مهدیخان که بعد از مرگ نادر این مطالب را نوشته در باره ظلم و ستمها میگوید:«عمّالِ ولایات را در محکمه حساب حاضر میکردند و بدون آن که از جانب احدی گزارشی یا ادّعایی یا شکایتی شده باشد آنها را به چوب میبستند و آن بیچارگان را در زیر این شکنجههای وحشتناک، هرکدام ده الف و بیست الف( هر الفی پنج هزار تومان آن روزگار) با دست و پای شکسته به پای خود مینوشتند و تعهد پرداخت میکردند. تازه این آغاز رهایی آنها نبود، بلکه بلافاصله با شکنجههای شدید نیز از آنها میخواستند تا دستیاران و همکاران خود را معرّفی کنند و آنها نیز ناچار هرکس را از خویش و بیگانه و همشهری و همخانه و دو ر و نزدیک و ترک و تاجیک دیده یا شنیدنده بودند به قلم میآوردند و کار به جایی رسید که به قول میرزا مهدیخان آلاف الوف برای روستاها و شهرهای ویرانهای حواله میدادند که جغد بر ویرانههای آنها آشیان ساخته بود و اگر برگهای درختان آن جا زر میشد از عهدهی ادای یک دهم آن حوالهها برنمیآمد و اگر احدی از قبول آن حوالهها سرباز میپیچید گردنش را به طناب میپیچیدند. پس از اعترافی که به این ترتیب از شخص میگرفتند علیالحساب گوش و بینی و چشمهایش را کور میساختند و او را همراه مأموران وصول روانه میکردند تا پول را بپردازند. مأموران مالیاتی در هر کوچه و برزنی به هر زنی و مردی که مواجه میشدند گریبانش را میگرفتند و از او مطالبه پول میکردند. حتی مرگ هم این قربانیان را نجات نمیداد زیرا حواله را از ورثه و همسایه، محله به محله و شهر به شهر دنبال میکردند و میرزا مهدیخان مینویسد الحق کسی تا آن دور را نمیدید تسلسل را نمیفهمید که به چه معنی است و تا زنجیر خانه احتسابش را مشاهده نمیکرد زنجیر عدل نوشیروان را نمیدانست که از چه سلسله است.»[5]
شاید به همین دلایل است که هنوی در کتاب خود از اعمال نادر چنین نتیجه میگیرد که نادر اصلاً خواهان نابودی ایرانیان بوده است. وی مینویسد:«علت این رفتار علاقه کمی نبود که نادر به ایرانیها داشت، بلکه به آن سبب بود که وی از روح سرکش آنها بیش از قشون هندیها یا ترکها یا ترکمانها میترسید. نادر اگر قدرت داشت مایل بود سرِ تمام ایرانیها را از تن قطع کند. چنان که کالیگولا نیز چنین فکری را در مورد رویدادها در سر میپرورانید و شاید عجیب باشد اگر بگوییم هرگاه نادر میتوانست اقدام دیگری را در ایران مقیم کند، حتماً از قلع و قمع ایرانیها روگردان نبود. اقدامات او نیز حاکی از این قصد بود زیرا بدون آن که رفتار خود را که باعث شورش میشد تغییر دهد. مردم را چنان مجازات میکرد که فقط با کشتن یا کورکردن اتباع شورشی خود اقناع میشد.»[6]
سرانجام فوّاره این ظلم و ستمها سرنگون گشته و منجر به ایجاد شورشهای وسیع در ایران میشود و به همین است که وقوع هر حادثه تاریخی را باید بر اساس موقعیت و زمان خودش مورد ارزیابی قرار داد و از این دیدگاه نگریست که اگر هر یک از ماها به جای مردمان آن زمان میبودیم چه اقدامی انجام داده و آیا تمام مشکلات و بدبختیها را از نتایج اعمال حاکمان نمیدیدیم؟ اگر به تاریخ وقوع قیامها توجّه شود آن وقت درمییابیم که تمام آنها در 5 سال آخر عمر نادر اتّفاق افتاده است که به برخی از آنها اشاره میشود:
در سال 1155ه.ق – شورش مردم خوارزم و بلخ، سال 1153ه - شورش روستایی در شیروان، در سال 1156ه – شورش دوم به رهبری سام میرزا شاهزاده صفوی که میگویند بعد از قلع و قمع شورش دوّم، قریب 42 کیلوگرم چشم شورشیان برای شاه ارسال شد. سال 1156ه – قیام مردم گرجستان، سال 1157ه – شورش سراسری فارس به رهبری محمّدحسنخان قاجار که قیام آنها به شدّت سرکوب شد و تعداد زیادی را زنده در آتش سوزاندند و یا اعدام کرده و یا نابینا کردند و زنانشان را به بردگی میان سپاهیان نادر تقسیم کردند. سال 1157ه – ایل چادرنشین کرد به نام دنبلی در ناحیه خوی و سلماس قیام کرد. سال 1156ه – شورش صفی میرزای دروغین که درویشی بود ولی مردم به ناچاری و بر اثر ظلم به اردوی او پیوستند. سال1156ه – قیام چادرنشینان عرب در بحرین و مسقط. سال 1159ه – شورشهای متعدّد روستایی و چادرنشینان خراسان و کرمان و بختیاری و لرستان. سال 1160ه– شورش ناحیه سیستان که تحت تأثیر همین قیام و حواشی آن منجر به قتل خود نادر گردید تا از جود او رهایی یابند. بنابراین وقوع قتل نادر قابل پیشبینی بوده است و سرانجام آن شاه نادر و نابغهی تاریخ بر اثر نارضایتیها بعد از یازده سال و سه ماه حکومت توسط یارانش در قوچان به قتل میرسد که شرح واقعه در این ابیات نهفته منسوب به میرزا مهدی استرآبادی میباشد:
سر شب، سر قتل و تاراج داشت سحرگه، نه تن سر، نه تاج داشت
به گردش چرخ نیلوفری نه نادر به جا ماند، نه نادری
بنازم من این چرخ نیلوفری را پریروز و دیروز و امروز را
مرگ نادر موجب ناراحتی مردم نگردید هرچند که بعد از این حادثه نیز مجدّداً تاریخ تکرار شد و کشتار و ستمها به شکلی دیگر ادامه یافت. جسد نادر را به مشهد انتقال دادند و در مقبرهای که خودش ساخته بود به خاک سپردند.[7] مشهور است هنگامیکه نادر مقبره خود را ساخته بود شخصی ناشناس این بیت را بر دیوار آن نوشت:
در هیچ پرده نیست نباشد نوای تو عالم پر است از تو و خالی است جای تو
[1] - صفحات 505 و 552 تاریخ اجتمماعی ایران در عصر افشاریه – جلد اول – دکتر رضاشعبانی
[2] - ص 129 – نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملّی – احمد پناهی سمنانی
[3] - ص 671 - تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه – جلد دوم – دکتر رضاشعبانی
[4] - ص 75 – نادرشاه با دیباچه احمد کسروی – تقوی پاکباز و محمد ملایری - 1369
[5] - صص 282 و 283 – نادرشاه بازتاب حماسه و فاجعه ملی – احمد پناهی سمنانی
[6] - ص 278 – زندگی نادرشاه - تألیف جونس هنوی – ترجمه اسماعیل دولت شاهی
[7] - پناهی سمنانی در صفحه 253 کتاب خود مینویسد:« علاوه بر بنای مقبره نادر در کلات، بنایی هم به این منظور در مشهد ساخته شده بود و او را در آن جا به خاک سپردند. این آرامگاه را برادرزادهاش، علیقلیخان ویران ساخت و دوّمین بار در سال 1296 شمسی به دستور احمد قوام والی خراسان آرامگاه جدیدی ساخته شد و سوّمین بار از سال 1335 به بعد آرامگاه جدیدی به مباشرت انجمن آثار ملی ساخته شد.»
8 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 274
اختلافات ایران و عثمانی از سابقه طولانی برخوردار بوده و مربوط به دوره افشاریه نیست. ریشه و اصل این اختلافات همان حسّ توسعه طلبی میباشد که با قدرت و ضعف حکومتها در نوسان بوده است. اصولاً بهانه این درگیریها عقیدتی بیان گردیده و علاوه بر آن نقش استعمارگران و اشاعه فرهنگ قرون وسطی را در تهیج حاکمان و مردم ایران نباید نادیده گرفت، زیرا با گسترش این افکار زمینه را برای عمق بخشیدن به اختلافات فراهمتر میکردهاند تا از توجّه و شدّت حملات عثمانیها به سمت غرب کاسته شود. در این زمان تمام کشورهای اروپایی علاوه بر اختلافات داخلی به دنبال گسترش اهداف استعماری خود در اقصی نقاط جهان بودند و پس از درنوردیدن قارههای آفریقا و آمریکا در جستجوی تسلط خود و توسعه تجارت با قاره آسیا به خصوص جهت دستیابی به هند و چین افسانهای بودند که دو کشور روسیه و عثمانی به منزله سدّی در مقابل آنها قرار داشتند. در این وضعیت بهترین گزینه شعلهور ساختن جنگهای ایران و عثمانی میباشد که میتوانست این هدف مشترک را که تضعیف امپراتوری عثمانی باشد برآورده سازد. با ظهور نادر و آگاهی از این امر و با اعتقاد بدین نکته که تنها کشورِ قدرتمند توان سخن گفتن دارد، از همان ابتدا به نیروهای نظامی توجّه کرد و ضمناً سعی و تلاش خود را برکاهش و از بین بردن اختلافات مذهبی متمرکز ساخت که در قسمت سیاست مذهبی نادر تا حدّی بدان اشاره گردید و ما شاهد ادامه این روند از ابتدا تا انتهای درگیریها و عقد قراردادها با عثمانیان میباشیم. نادر گذشته از حل این مسأله به دنبال بازپسگیری سرزمینهای اشغال شده از سوی عثمانیها میباشد که به تبَع آن یک سری مبارزات مستمر با عثمانیها و یا غلبه بر شورشهای داخلی شکل گرفت که بعضی آنها از سوی عثمانیها تحریک میشدهاند.
نادر بعد از اخراج افاغنه در اوّلین فرصت برای آزادسازی سرزمینهای تصرّف شده از سوی دشمن اصلی که همان عثمانی باشد، اقدام میکند. او در نبرد مورچهخورت اصفهان به نفوذ و ماهیت اصلی آنها پی برده بود. بر همین اساس با جنگهای پیاپی اغلب نواحی را از چنگ آنها خارج میکند که خبر شورش هرات مانع از ادامه عملیاتها میگردد. هنگامی که نادر سرگرم مبارزه با شورشیان هرات بود، شاه طهماسب بر اثر تلقین اطرافیان و برای آن که ضعف خود را پنهان کرده باشد، قدرت عثمانی را دست کم گرفت و با آنها اعلام جنگ نمود که نتیجهی آن بر باد رفتن تمام زحمات نادر بود و در نهایت مجبور به امضاء قراردادی ننگین با آنها شد. نادر در طی این حوادث حاضر به قبول هیچ یک از شرایط منعقده نگردید و پس از خلع طهماسب مجدّداً متوجّه خروج عثمانیها از همدان به بعد شد. از سیر این تحولات نباید به آسانی گذشت و اگر نادری وجود نمیداشت بر امّا و اگرهای تاریخ بسیار افزوده میشد. در این مرحله از جنگها به تنها شکست نادر میتوان اشاره کرد که در مقابله با توپال عثمان فرمانده نامدار عثمانی انجام گرفت که مورّخان علّت این شکست را ناشی از بدی آب و هوا، خیانت گروهی از اعراب ذکر کردهاند.[1] این شکست تأثیر بسیار منفی بر حیثیّت و اعتبار نادر و نیروهایش داشت، چنان که مایکل آکس مینویسد:«این جنگ برای نادر فاجعهبار بود و بر پیروزیهای پیشین ایران در عراقِ عثمانی خط بطلان کشید. سربازان نادر به خاطر اعتماد بیش از حدّ او در تقسیم قوای خود و حمله جبههای به سپاه توپال عثمان، آن هم در عوارضِ نامساعد زمین بهای سنگینی پرداختند. نادر به دلیل گرفتار شدن بین بغداد و پیشروی سپاه عثمانی با شرایط ناگواری مواجه شد. سربازانش حتّی در شرایط وحشتناک جنگ سخت جنگیدند، امّا آن روزِ خونین نشان داد ارتش جدید ایران بعد از آن همه موفقیّتهای پیاپی و بر خلاف آن چه تصوّر میشد، شکست ناپذیر نیست. شکست پشت دروازههای بغداد بدترین واقعهی حرفه نظامی نادر تا آن روز بود، امّا آن چه بعداً در پی آمد حتّی از توفیقهای نظامی قبلی او بسی فراتر رفت.»[2]
نادر بعد از عقب نشینی بسیار متأثّر میگردد که در محتوای بعضی داستانها و روایت دیگر بدان اشاره شده است، اما نادر مردی نبود که به این آسانیها تسلیم حوادث شود و در غیر این صورت به نادرِ مشهور و نابغهی تاریخ تبدیل نمیگردید. او بعد از دو ماه با قوایی تازه نفس به جنگ با توپال عثمان میرود.[3] در این زمان دربار بابعالی توجهی به درخواستهای بعدی توپال عثمان نمیکردند و در فکر آن بودند که نادر دیگر قادر به حمله نخواهد بود و همانند شاه طهماسب از آنها خواستار لطف و عنایت میباشد، در صورتی که تنها توپال عثمان بود که خوب میدانست با چه دشمن سرسختی روبهرو است. به همین دلیل هنگامی که مردم قسطنطنیه خبر شکست و قتل توپال عثمان را شنیدند، اصلاً باور نمیکردند و به نادر نسبت ساحر و جادوگر دادند. شیخ حزین در رابطه با اقدامات نادر بعد از شکست اولیّه مینویسد:«خان معظم آن لشکر منهزم شده را از پراکندگی مانع آمده به همدان آمد و این در اواسط سال یک هزار و چهل و شش بود. در آن شهر خزانه از سابق داشت، به انعام و احسان و تدارکِ احوالِ ایشان پرداخته و جمعی سپاه که در اطراف داشت، طلبیده در مدّت یک ماه باز لشکری به سامان بیاراست و از حالِ آن فوجِ رومیه آگاه شده، به عزم رزمِ ایشان از همدان ایلغار کرد و چون بلای ناگهانی بر سر آن قوم رسیده، معرکهی کارزار گرم ساخت و از حملات لشکر قزلباش، شکست در رومیه افتاده. سردارِ آن با جمعی مقتول و برخی توپخانه و سامان برجای نهاده، راه فرار گرفتند. خان معظم به صوب کرکویه راند. توپال پاشای سردار نیز از آن شهر برآمده با لشکر بیشمار صفآرا شد و پس از کوشش بسیار خان معظم به فتح و ظفر اختصاص یافته، خلقی انبوه از لشکر روم به خاک هلاک افتادند و سر توپال پاشا را یکی از قورچیان بریده نزد خان آورده و تن او را نیز به موجب فرمان پیدا نموده، آن سر و تن را به هم دوخته یکی از افندیان اسیر به حکمِ خان معظم به بغداد برده، در مقبره ابوحنیفه دفن کردند و بقیّهالسّیف رومیان به حال تباه، راه فرار گرفتند.[4] خان معظّم آن حدود را لگدکوب حوادث نموده به بغداد رفت و بار دیگر آن شهر را در میان گرفت.»[5]
در ابتدای شروع این جنگِ پیروزمندانه نادر به سربازان خود چنین خطاب میکند:«شماها از جنگاوران شیردل و مردان سلحشور عقب نماندهاید. گناه نکبت و شکست شماها به گردن اعراب است و روزی آنها را به سزای اعمالشان میرسانم. از شماها میخواهم ناسازگاری گردون را یک بار در عمر خود با آن مواجه شدهاید، فراموش کنید و به خاطر آورید که چندین بار در زندگی بختِ پیروز، یاور و پشتیبان شماها بوده است. در مقابل من از رشادت و شجاعت شماها انتظارِ جبران این خواری و مذلّت را دارم و یقین بدانید که پیش از پایان جنگ، شاهد پیروزی را در آغوش گرفته و پاداش خود را به دست خواهید آورد.»[6]
در این جنگ که در تابستان 1145ه.ق اتّفاق افتاد بر لشکریان عثمانی شکستی سخت وارد آمد و تمام سرزمینهای غرب و شمال غرب ایران آزاد گردید و به قول میرزامهدی مورّخ نامدارِ نادر کلید فتح تمام ممالک از دست رفته به دست آمد و سربازان ایرانی را از ننگ شکست قبلی رهایی بخشید و سرزنش بازماندگان صفوی هم از بین رفت.[7]
نبردهای پیروزمندانه نادر با عثمانیها منجر به عقد قراردادهایی گردیده است که یکی از آنها انعقاد معاهده ارزنهالرّوم در سال 1148ه.ق میباشد که به اجبار از سوی امپراتوری عثمانی به احمد پاشا حاکم بغداد دستور داده میشود که معاهده صلح را با ایران تنظیم نماید و مفاد آن بدین شکل میباشد:«مذاکرات طرفین در ارزنهالرّوم به طول انجامید و اگرچه ترکها حاضر به پذیرفتن پیشنهادهای نادر شده بودند، ولی تضمینی گرفته نشد. عبدالباقیخان مأمور شد به قسطنطنیه برود و او در این شهر بدون شک بر اثر توصیه نادر طفره میرفت. دربار عثمانی از او بیحساب رنجید ولی چون انعقاد صلح کاملاً ضرورت داشت در اواخر سال 1736م مذاکرات به نتیجه رسید. طبق عهدنامهای که منعقد گردید ترکها نادر را به عنوان پادشاه ایران شناختند و تمام ایالات متصرّفی را به ایران مسترد داشتند و به آنها اجازه دادند که به زیارت مکّه و مدینه بروند. ولی شرط آخر حائز اهمیّتی نبود، زیرا سیاست دولت ایران این بود که نگذارند ایرانیها به زیارت شهرهای مذکور بروند.»[8]
یکی دیگر از قراردادها مربوط به سال 1159ه.ق است که مصادف با آخرین سال عمر نادر میباشد و انعقاد آن در حالتی است که نادر در اوج بیماریهای جسمی و روحی قرار داشت و کشور ایران دچار شورشهای متعدّد شده بود. متن این قرارداد احتمالاً بر اساس عهدنامه زهاب(قصر شیرین) که مربوط به سال 1094ه.ق میباشد، تنظیم شده است که علاوه بر تثبیت خطوط مرزی به اهداف سیاسی- مذهبی نادر نیز توجّه گردیده است. به یقین میتوان گفت که اگر این قرارداد تنظیم نشده بود تمام زحمات نادر همانند حوادثِ بعد از قتلش بر باد فنا میرفت. دکتررضا شعبانی در رابطه با آخرین قرارداد مینویسد:«آخرین نبرد نادر با یگن پاشا در سال 1158ه.ق/1745م شکست فاحشی بر حیثیت امپراتوری ترکها وارد آورد. این پیروزی عظیم برای نادر در وقتی صورت گرفت که موج شورشها در ایران به اوج رسیده و مرد مستبد و خودبین را در استیصال دردناک تنهایی و فشار سخت روحی قرار داده بود. این است که دیده میشود با وجود غلبه مطلق در میدان کارزار باز هم سر دوستی پیش میآورد و از تکالیف سابق و امتیازات مکتسب دست میکشد. در آخرین معاهدهی صلحی که به سال 1159/1746 میان ایران و عثمانی تنظیم یافته و تنها چند ماه پیش از هلاکت نادر به امضاء او رسیده است بعد از ذکر مقدمات و ملاحظه انصراف نادر از واگذاری وان و کردستان عثمانی و بغداد و نجف و کربلا و بصره به ایران، مطالب زیر به چشم میآید:
1-حجاج ایران که از راه بغداد یا شام عازم بیتالله الحرام باشند ولات و حکّام سرِ راه ایشان را محل به محل، سالمین آمنین به یکدیگر رسانیده، صیانت حال و مراعات احوال ایشان را لازم دانند.
2-از برای تأکید مودّت و توثیق محبّت نمایندگانی در سه سال، از آن دولت به ایران و از ایران در آن دولت بوده، اخراجات ایشان از طرفین داده شود.
3-اسرای طرفین مرخص بوده، بیع و شری بر ایشان روا نبوده، هر یک که خواهند به وطن خود روند ممانعت ایشان نکنند.»[9]
تعداد جنگهای نادر با عثمانی و شرح آنها بسیار زیاد میباشد و در پایان به خلاصهای از دیدگاه مؤلف کتاب مازندران در عصر وحشت اشاره میگردد:«نخستین جنگ در رمضان سال 1142ه.ق با پیروزی نادر و شکست عثمان پاشا، فرمانده سپاه عثمانی روی داد. در نهاوند نادر آگاهی یافت سلیمان پاشا فرمانده پادگان سنندج و تیمورپاشا والی وان با هم متحد شده به سمت ملایر در حرکتند. نادر با سرعت عمل خود در دشت ملایر شکست سنگینی به ترکان عثمانی وارد ساخت. عثمان پاشا که نتوانسته بود از احمدپاشا والی بغداد نیروی کمکی بگیرد ناگزیر کرمانشاه را ترک کرد و حسینقلیخان زنگنه سردار نادر آن را بیزحمت گرفت و تمام توپخانه و مهمّات سپاه عثمانی را در اختیار آورد. نادر تا پایان سال 1142ه.ق طی چند حرکت جنگی سریع و دقیق توانست خوزستان، کردستان و کرمانشاهان را از نیروهای ترک بازپس گیرد. پس از این پیروزیها ابراهیم پاشا، صدراعظم عثمانی با یکصد هزار مرد جنگی در میاندوآب با نادر جنگید. نتیجه این نبرد پیروزی ایران و آزادسازی میاندوآب، ساوجبلاغ، مراغه و آذرشهر و عقب نشینی ترکان به تبریز بود. در تبریز میان فرماندهان عثمانی اختلاف افتاد. مصطفی پاشا و سپاهیانش تبریز را ترک کردند، امّا ینگچری آقاسی و تیمورپاشا به جنگ نادر آمدند و در خواجه مرجان شکست سختی خوردند. بدین ترتیب نادر در 27 محرّم 1143 ه.ق وارد تبریز شد.
در این زمان خبر شکست ابراهیمخان، برادر نادر از افغانان ابدالی هرات و محاصره شهر مشهد به نادر رسید. از این رو نادر به خراسان بازگشت و سرانجام در رمضان 1144 ه. ق هرات را تصرّف کرد. هنگامی که نادر در نواحی شرقی ایران سرگرم بود، شاه طهماسب دوّم که نگران محبوبیت نادر در میان عامه مردم شده بود خودسرانه به جنگ عثمانی رفت، امّا پس از وارد آمدن تلفات شدید از سپاه عثمانی شکست خورد. عثمانیها که با تلاشهای نادر شکست سختی خورده بودند، توانستند دوباره همدان، ابهر، خوی، سلماس، تبریز و مراغه را تصرّف کنند. دسته دیگری از سپاه آنان به خوزستان حمله برده و هویزه را تصرّف کردند. در نتیجه صلحی میان شاه طهماسب و عثمانی منعقد شد که نواحی جنوبی ارس به ایران و پنج منطقه از محال کرمانشاه به احمد پاشا والی بغداد واگذار میشد. نادر پس از آگاهی از جریان صلح به شدّت با آنان مخالفت کرد. نادر در ربیعالاول 1145 ه.ق شاه طهماسب دوّم را از سلطنت خلع و فرزند هفت ماهه او را با نام شاه عباس سوّم به سلطنت نشاند و خود مقام نیابت سلطنت را گرفت. نادر در جمادیالاخر 1145ه.ق عثمانی را وادار به ترک کرمانشاه کرد. سپس به عراق حمله برد و توانست بغداد کهنه، سامرا، کربلا، حلّه و نجف را تصرّف کند و به محاصره بغداد بپردازد. در نزدیکی سامرّا جنگی میان سپاه یکصد هزار نفری توپال عثمان پاشا صدراعظم سابق عثمانی و نادر که تعداد سپاهیانش را از هیجده تا پنجاه هزار نفر آوردهاند، روی داد که منجر به شکست نادر شد. نادر در مدّت دو ماه سپاه را بازسازی کرده به جنگ ترکان رفت. در جمادیالاولی سال 1146ه.ق پیروزی برای ایران و شکست قطعی برای ترکان به دست آمد. توپال عثمان پاشا و گروهی از برزگان عثمانی کشته شدند. شهرهای کربلا، حلّه، نجف، سیلمانیه، موصل و کرکوک به تصرّف ایران درآمد و بغداد محاصره شد. این بار نیز محاصره بغداد نتیجه نداد و علّت آن شورش محمّدخان بلوچ در کهکیلویه بود. نادر به دفع او اقدام کرد و از محاصره بغداد دست کشید. در ربیعالاول 1147ه.ق نادر به شمال غربی ایران توجّه کرد و به کنار رود کورا رفته، شروان را تصرّف کرد. سپس نیروهای ایرانی تفلیس را از ترکان عثمانی بازپس گرفته و به محاصره شهر گنجه پرداختند. در نبرد مهم محرّم 1148ه.ق در دشت بغارود و محل آقتپّه سپاه یکصدو بیست هزار نفری عثمانی به فرماندهی عبدالله پاشا و مصطفی پاشا به سختی شکست خورد. پس از این جنگ حکّام گنجه و تفلیس تسلیم شدند و ایروان نیز به تصرّف نادر درآمد. بدین ترتیب نادر توانست قفقاز را از ترکان عثمانی بازپس گیرد. روسها که قدرت نظامی و پیروزیهای پیاپی نادر را شاهد بودند خود را به مخاطره نینداختند و بدون جنگ باکو و دربند را تخلیه کردند.»[10]
[1]- ناصر نجمی در صفحه 132 کتاب نادرشاه مینویسد:«در این پیکار سهمگین چون ارتش نادر به آب دسترسی نداشت و در گرمای جانفرسای صحرای بینالنّهرین خود و مرکبهایشان از فرط تشنگی میسوختند کار بر نادر و سپاهیانش سخت تنگ گردید. مرکبهای سواره نظام دیگر قدرت تحمل را از دست داده بودند به طوری که یکی پس از دیگری بر روی شنهای داغ صحرا فرو میافتادند. با این همه علیرغم مشکلات، سپاهیان نادر در بدترین شرایط برجای خود استوار قرار گرفته و به جنگ ادامه میدادند و نادر نیز خود پهلو به پهلوی سوارانش پیکار میکرد.»
[2] - ص 234 – شمشیر ایران – مایکل آکس دورتی – ترجمه محمدحسین آریا - 1388
[3] - توپال عثمان از سرداران امپراتوری عثمانی است که وی اصلاً مسیحی و یونانی بوده است که زیردست عثمانیها بزرگ شد و بعد مسلمان گردید وبه خاطر ابراز لیاقت و کاردانی به مقام پاشایی رسیده است و چون عثمان در یکی از جنگها زخمی شده بود و میلنگید به این نام معروف شده است.
[4] - دکتر شعبانی در صفحه 692 جلد دوم تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه در مورد این قورچی مینویسد:«اللهیار بیک گرایلی در نبردی توپال عثمان پاشا را کشت و مژدهی فتح عظیم را برای نادر آورد. نادر یک صد تومان تبریزی به انعام اللهیار بیک مقرّر نمود و مزرعه و رود آبی که در نواحی گرایلی است به سیورغال مومیالیه واگذاشته، زیاده براین عطایای ملوکانه به آن فرموده، اقطاعات علیحده عنایت فرموده و مومیالیه را مطلقالعنان ساخت که رفته در ولایت خود آسوده زندگی کند.»
[5] - ص 140 – نادرشاه با دیباچه احمد کسروی – تقوی پاکباز و محمّد ملایری - 1369
[6] - ص 117 – تاریخ ایران – ا. دو کلوستر – ترجمه دکتر محمّدباقر امیرخانی
[7] - در ثبت تاریخ وقایع اختلافاتی وجود دارد که ناشی از تداخل و برابری آن با سال میلادی میباشد.
[8] - ص 167 – زندگی نادرشاه – تألیف جونس هنوی – ترجمه اسماعیل دولت شاهی
[9] - ص 130 – جلد دوم تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه – دکتر رضا شعبانی
[10] - صص 22 و 23 – مازندران در عصر وحشت – علی اکبر عنایتی - 1389
11 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 268
از مهمترین کشورهایی که در دوران افشاریه چشم طمع به ایران دوخته بودند دولتهای روس و عثمانی میباشند. در اواخر دوره صفوی نماینده روسیه فروپاشی قریبالوقوع حکومت شاه سلطان حسین را گزارش داده بود و پس از آن که افاغنه بر پایتخت مسلّط شدند، روسها به سمت سواحل دریای خزر سرازیر شدند تا این که در ناحیه قفقاز با عثمانیها تلاقی و رو در روی هم قرار گرفتند. در این زمان دولت روسیه به رهبری پطرکبیر که در تاریخ آن کشور بسیار مشهور میباشد در وضعیت مطلوبی قرار داشت و مرگ وی موجب تغییر اهداف نظامی آنها در ایران گردید.[1] البتّه روسها ایران قدرتمند را بر ایران ضعیف ترجیح میدادند و علّت این گرایش مثبت نه به خاطر دلسوزی بلکه ناشی از رقابتهای خودشان در منطقه اروپای شرقی به خصوص عثمانیها میباشد که ایران میتوانست با عثمانیها قدرت مقابله داشته باشد و از توان نظامی آنها در مناظق دیگر بکاهد. روسها همیشه ایران را به منزله یک میوهی دم دست و آماده نگاه میکردند که در مواقع مناسب میتوانست مطامع آنها را برآورده سازد.
هنگامی که دولت صفوی از بین رفت و سیاستمداران روس و عثمانی به دنبال کسب غنائم به تکاپو افتادند، دولت فرانسه به دلیل حفظ توازن قوا در منظقه اروپا بین روس و عثمانی وساطت میکند و در مورد تقسیمبندی سرزمینهای ایران که بیسر و صاحب شده بود، در سال 1136ه.ق در استانبول به توافقهایی دست مییابند. براساس این توافق:«1- برطبق ماده یک این عهدنامه گرجستان متعلّق به دولت عثمانی شناخته شد و دربند و باکو و گیلان و مازندران و استرآباد و تمامی سواحل غربی دریای مازندران تا محل تلاقی رودخانههای کورا و ارس از آن دولت روس به حساب آمد. 2- از محل برخورد دو رودخانه مزبور به خط مستقیم تا سه میلی اردبیل و از آن جا تا تبریز و از تبریز به همدان و کرمانشاه، جمیع شهرها و تمام مناطقی که بین خط مزبور و حدود سابق عثمانی واقع بود به دولت عثمانی متعلّق باشد.»[2]
در این مقطع از تاریخ کشورمان به دلیل آن که متوجّه اهمیّت و نقش منجی ایران یعنی نادر باشیم به گوشهای از اوضاع مناطق اشغالی که توسط شیخ حزین توصیف گردیده اشاره میشود. حزین مینویسد:«...بالجمله به اردبیل که آن هم در تصرّف رومیان بود، رفتم و از آن جا به گیلان درآمدم. در آستارا جمعی کثیر از سپاه روس بودند و قلعه عمارت کرده. یحییخان طالش به آن قوم ساخته بود و از طرف ایشان حاکم بود. چون سلسلهی خان مذکور را از قدیم ارتباط بود مراسم مودّت قدیمه تقدیم کرده و به التماس وی چند روز توقّف کردم و آن مملکت را به سبب حادثه طاعون که هنوز شیوع داشت و استیلای لشکر روس عجب ویران و بیسرانجام دیدم. از آن همه آشنایان سابق و معارف کسی نمانده بود و چند کس از همراهان من نیز به آن مرض درگذشتند. القصّه طول آن مملکت را به صعوبت تمام طی نموده به ولایت مازندران درآمدم. در این زمان شاه طهماسب چندین سال با عساکر رومیان جنگید ولی کاری نتوانست انجام دهد و ممالک شروان و گرجستان به تصرّف آنها درآمد. شاه طهماسب به سمت عراق آمد که آن نواحی از دست افاغنه باز پس گیرد که در نزدیک تهران از اشرف افغان شکست خورد. در این زمان شاه طهماسب توان و قدرت خود را از دست داده بود به مازندران رفت و در آن جا نیز بسیاری از لشکریان او بر اثر بیماری وبا از بین رفتند و به ناچار با عدّه کمی که همراهی خان قاجار به سمت خراسان حرکت کرد. مملکت خراسان در آن وقت به سه قسمت انقسام یافته بود. قندهار و توابع در تصرّف افاغنه غلزه و هرات و ملحقات در دست افاغنه ابدالی و باقی خراسان در تصرّف ملک محمودخان حاکم نیمروز بود و خود صاحب سکّه و خطبه شده در مشهد طوس اقامت داشت و لشکری جرّار فراهم آورده خود نیز از شجاعان بود و نسب وی به سلاطین صفّاریه میپیوندد.»[3]
در چنین جوّ و اوضاع وخیم سیاسی است که در خراسان نابغهای ظهور میکند و کمکم به مرکز ثقل و قدرت نظامی تبدیل میشود و پس از سرکوب اشغالگران داخلی به مبارزه با عثمانیها اقدام میکند. پیروزیهای پیاپی نادر دولتهای روسیه و عثمانی را متوجّه این نکته میسازد که در مقابل این قهرمان به پا خاسته طرحی دیگر باید اندیشید و هیچ کدام قادر به نادیده گرفتن او نیستند، زیرا با قدرت نظامی خود سیاستهایش را به آنها دیکته میکند. روسها که دیگر پطرکبیر را نداشتند و درگیر مناطق دیگر و مشکلات خود بودند، سرانجام از ترس قدرت نظامی نادر راه مسالمتآمیز در پیش گرفتند و در سال 1144 نمایندگانی به ایران اعزام داشتند که روسیه کلیّه مناطق متصرّفی را به ایران پس میدهد به شرط آن که ایران نیز نیروهای عثمانی را از گرجستان و ارمنستان عقب براند و حتّی روایتی هم وجود دارد که ژنرال لواشف فرمانده نیروهای روس در رشت دستور داد که عدّهای مهندس نظامی با تعدادی توپ به کمک نیروهای نظامی ایران فرستاده شود و پیروزیهای نادر آن قدر سریع و برای عثمانیها غیرقابل تحمّل بود که شهر تبریز را به آسانی تخلیه کردند و شایع نمودند که به دستور صدراعظم بوده است.
در مورد تحوّلات ارضی و سیاسی روسها در ایرانِ آن زمان نویسنده کتاب مازندران در عصر وحشت مینویسد:«پطر، تزار روسیه که پیش از این ولینسکی جوان را برای مأموریت سیاسی به ایران فرستاده بود، پس از آگاهی کامل از وضعیت ناگوار ایران در سال 1135ه.ق تهاجم و تجاوز خود را به خاک ایران آغاز کرد. نیروهای روسی در گام نخست شهر دربند را در منتهیالیه شمال غربی ایران در کنار دریای مازندران به تصرّف خود درآوردند. سپس در سال بعد 1136ه.ق بندر باکو را نیز متصرّف شدند. در سال 1137ه.ق از راه دریا به گیلان تجاوز کردند. بدین ترتیب روسیه در یک سری عملیات نظامی از 1135 تا 1137ه.ق بر نواحی شمال غربی و شمال ایران تسلّط پیدا کردند. به قول میرزا مهدیخان طایفه روس تا رستاقات مازندران به ملک تملّک انضمام دادند.
پس از تصرّف شهر باکو توسط نیروهای روسی، شاه طهماسب دوّم شخصی به نام اسماعیل بیک را به سفارت روسیه فرستاد. اسماعیل بیک در 1136ه.ق (21 اوت 1723م ) به سنپطرزبورگ رسید. با شروع مذاکره سفیر ایران همه شرایط روسیه را برای انعقاد قرارداد پذیرفت و پیمانی در یک مقدمه و پنج مادّه بدین شرح منعقد گشت: 1- تزار قول داد که دشمنان طهماسب را از کشور ایران براند و لشکری برای قلع و قمع آنان به ایران فرستد. 2- طهماسب متعهد شد که شهرهای دربند و باکو و توابع و همچنین ایالات مازندران و گیلان و استرآباد را اللابد به روسها واگذار کند. 3- چون روسها نمیتوانند اسب و ملزومات به ایران بفرستند، ترتیباتی برای خرید عادلانه اسب داده شود. 4- بین دو کشور دوستی برقرار باشد و اتباع دو کشور به کشور یکدیگر آزادانه سفر و به مدّت مطلوب اقامت کنند و آزادی تجارت برقرار شود. 5- دشمنان و دوستانِ هر یک از دو کشور دشمنان و دوستان دیگر محسوب شوند. این پیمان که بیشتر به نفع روسیه بود مورد موافقت شاه طهماسب دوّم قرار نگرفت ولی پطر، تزار روسیه بدون این که منتظر جواب شاه طهماسب دوّم باشد لواشف را به حکومت گیلان منصوب کرد. بدین ترتیب گیلان تحت حکومت روسیه درآمد. امّا مازندران و استرآباد با این که در معاهده سنپطرزبورگ به روسیه تسلیم شده بود هرگز به تصرّف نیروهای روسی در نیامد. هر چند خطر دیگری همواره مازندران را تهدید میکرد و آن حمله ترکمانان صاین خانی ماوراءالنّهر بود. این ترکمانان که در نواحی مرو، کنارهی رود جیحون، جرجان و دشت قبچاق سکونت داشتند در حملههای مکرّر خود موجب خرابی و ویرانی در خراسان و مازندران بودند. در پی دستاندازیهای روسیه و عثمانی به نواحی شمال، شمال غربی و غرب ایران این دو دولت در قفقاز با یکدیگر برخورد کردند. با دشمنیهای دیرینه نزدیک بود آتش جنگ میان آنها شعلهور شود. در کشمکش سیاسی آن روزگارِ اروپا، فرانسه با اتریش در رقابت بود. اتریشیها به لطف حملات روسیه به اروپا و شبه جزیره بالکان که از متصرّفات عثمانی بود نیرومند گشته بودند. فرانسه که مخالف قدرتمند شدن اتریش بود با جنگ روسیه و عثمانی در قفقاز مخالفت میکرد. از این رو دوبوناک، سفیر فرانسه در عثمانی با سعی و تلاش فراوان توانست قراردادی بین روسیه و عثمانی را بر سر مسأله ایران به پای میز مذاکره بنشاند. بدین ترتیب در سال 1137ه. ق قرادادی بین روسیه و عثمانی منعقد شد که طی آن مقرّر شد باکو و دربند و گیلان و مازندران به روسیه تعلّق گیرد و کلیّهی اراضی واقع در غرب خط فرضی از منتهی رود کورا و ارس به نقطهای در یک ساعتی غرب اردبیل به دولت عثمانی واگذار گردد. همچنین در این عهدنامه تصریح شد اگر شاه طهماسب دوّم قرارداد را مورد قبول قرار دهد از دو طرفِ دو دولت روسیه و عثمانی به سلطنت ایران شناخته خواهد شد، ولی اگر به آن گردن ننهد دولتهای روسیه و عثمانی علاوه بر تصرّف زمینهای تقسیم شده شخص دیگری که شایسته سلطنت ایران باشد با توافق دو دولت به تخت سلطنت ایران بنشانند. با مرگ پطر تزار روسیه در سال 1138ه.ق/ 1725م مواضع تهاجم روسیه به شمال ایران تغییر یافت ولی تا هفت سال بعد از مرگ پطر همچنان قوای نظامی روسیه نواحی شمال ایران را در اشغال خود داشتند؛ سرانجام روسها دریافتند که باید ولایات شمالی ایران را تخلیه کنند. مهمترین عامل عقب نشینی روسیه از نواحی شمالی ایران ظهور نادر افشار در زمان آنّا ایوانووا، فرمانروای روسیه بود. با رشادت نادر در دفع افغانها و عثمانی، روسها از ترس شمشیر نادری و همچنین بلایای طبیعی چون وبا و مالاریا از شمال ایران عقب نشستند. در سال 1143ه.ق آنّا ایوانوا طی نامهای به شاه طهماسب دوّم شرایط تخلیه ایالت گیلان را متذکّر شد و بارون شافیروف را به عنوان نماینده روسیه معرّفی کرد. بارون شافیروف در رشت به همراهی لواشف فرمانده سپاه روسیه در گیلان با دولت ایران قراردادی منعقد ساخت که طی آن روسیه متعهد شد در ظرف پنج ماه نیروهای خود را از ایران خارج کند. این قرارداد که در سال 1145ه.ق/1723م نواحی شمال رود ارس نیز به ایران مسترد شد.»[4]
[1] - تحولات و وقوع انقلاب اکتبر 1917 و همچنین مرگ پطرکبیر و یا کاترین در روند تاریخی ایران تأثیر مستقیم داشته است. مرگ پطرکبیر در سال 1137/1725 اتّفاق افتاد که مصادف با نهایت ضعف و انحطاط ایران میباشد و به طور موقتی هم که بود مانع از حملات وی و یا اهداف ساختگی جانشینانش در جهت رسیدن به آبهای گرم گردید.
[2] - ص 498 – تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه – جلد اول – دکتر رضاشعبانی
[3] - ص 112 – نادرشاه با دیباچه احمد کسروی – تقوی پاکباز و محمد ملایری - 1369
[4] - صفحات 35 تا 37 – مازندران در عصر وحشت – علی اکبر عنایتی - 1389
5 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 264
نادر در هنگام حمله به داغستان و عبور از جنگلهای مازندران مورد سوء قصد قرار میگیرد. حادثهای که سرنوشت نادر و خانوادهاش را تغییر داد. بعضی مورّخان را عقیده بر آن است که اگر آن تیر به هدف اصابت کرده بود ادامهی سلسله افشاریه سرانجامی دیگر میداشت و همچنین نادر نیز برای همیشه قهرمان ملّی باقی میماند و مورد انتقاد ناهنجاریهای ناشی از بیماری روحی و جسمی اواخر عمر قرار نمیگرفت. چگونگی جریان واقعه و نتیجهی آن که منجر به کورکردن رضاقلی میرزا گردید را همهی مورّخان به صورت مشابه نقل قول کردهاند. تنها موردی که تفاوت در آن مشاهده میگردد گزارش کشیش لئاندر است که به یقین براساس تخیلّات و شنیدهها و ناهماهنگ تنظیم شده و حتّی مدّعی است با سربازی که این کار را انجام داده صحبت کرده است. او مینویسد:«نادر در آن زمان در مازندران اقامت داشت و در این ضمن وی در خراسان شهر و دژِ مشهد را که در ایران بسیار مشهور است بنا نهاده بود. روزی زمانی که او با زنان خود سواره به گردش رفته بود چون از نزدیکی بیشهای گذشت، تیری به او شلیک شد، ولی به سینه اسبش خورد. بیدرنگ گلوله دیگری شلیک شد که به دست چپ او خورد و شصت او قطع شد. او از درد و وحشت از حال رفت و از اسبش افتاد. در واقع با اسبش که از گلوله اول زخمی شده بود به زمین سقوط کرد. زنان بیدرنگ به کمکش شتافتند و هنگانی که به خود آمد و زخمش را بستند او را با همه اطرافیانش به چادر بردند و آن جا به مداوای زخمش پرداختند. او و کارگزارانش تحقیقات بسیاری کردند تا جنایتکارِ مسؤولِ سوء قصد را بیابند امّا به جای کشف کسی که مسؤول بود، چند روز پس از بهبودیاش در زیر سفره یادداشتی را پیدا کرد که در آن نوشته شده بود بیهوده تو دنبال کسی میگردی که به تو تیر انداختند. بدان که پسران حسن- حسین 12 نفر هستند. 2 نفر از آنها سعی کردند جانت را بگیرند امّا موفّق نشدند، ولی 10 نفر از آنها ماندهاند که سعی میکنند به هدف بزنند. شاهنشاه رنگش پرید و با خواندن این کلمات به خود لرزید و چنان عصبانی شد که دیگر نمیدانست به چه کسی اعتماد کند اما چون مایل بود بداند شخص مجرم کیست؟ قول داد به هر کسی که این موضوع را افشا کند مبلغ گزافی پول بدهد. همچنین گفت که اگر شخص جانی خود را معرّفی کند به جقّه خود سوگند میخورد که نه تنها مبلغ تعیین شده را دریافت خواهد داشت بلکه جانش نیز در امان خواهد بود. پس از این اعلامیه مدّت زیادی نگذشته بود که یکی از نگهبانان نادر به حضورش بار یافت و این شجاعت را داشت که بگوید تیرها را او شلیک کرده است. شاه از او پرسید که آیا آن عمل را بر اثر تنفّر یا به پیشنهاد و دستور افراد دیگر انجام داده است. آن سرباز پاسخ داد که به دستور لطفعلیخان، پسر عموی نادرشاه و نیز فرمانده محافظانش که کسی غیر از پسر خود نادر نبود که با دختر امپراطور مغول ازدواج کرده بود، به شاه تیراندازی کرده است. سپس دستور داد که آنها را بیدرنگ به حضورش بیاورند. فرمان او اطاعت شد زیرا که آنها وقت نکرده بودند از دست سربازان بگریزند و بیشتر سربازان نیز به نادر وفادار بودند. هنگامی که همه مجرمین را به حضور او آوردند و به سبب خیانتشان آنها را ملامت کردند. وی دستور داد که مبلغ وعده داده شده به سرباز پرداخت شود و سپس اعتراض کنان گفت که اگرچه سوگند خورده بود جان افراد مجرم را ببخشد اما او نمیتوانست آنها را مجازات نکرده، رها کند. او دستور داد که بیدرنگ چشمان آنها را با نوک چاقو درآورند و به عنوان مرحمت سرباز را به زیارت مرقد حضرت علی(ع) فرستاد که امام بزرگ ایرانیان است. خود من در چند مورد با آن سرباز گفتگو کردم و همه مطالبی که نقل کردم، شنیدم.
به سبب این واقعه افتخارِ انتخابِ انحصاری محافظان شاه از هم ایالتیهایش ، یعنی خراسانیها از آنها گرفته شد و اگرچه تعداد آنها به 10 هزار نفر میرسید همه آنها برکنار شدند. همچنین حفاظت خزانه سلطنتی را به آنها سپرد و احترام کشیشان آنها را فراهم ساخت و اظهار تمایل کرد که مراسم مذهبی آنان به دقّت اجرا شود.»[1]
گذشته از این مورد خاصّ، مایکل آکس در توصیفی مفصّل و این که نادر در اواخر عمر در سفرها به اتّفاق فرماندهان و درباریان حرکت نمیکرد و ترجیح میداد که با زنان حرم خود همراه باشد، در رابطه با چگونگی ترور مینویسد:«شاه را هنگام حرکت با زنانش، تنها خواجگان و کشیکچیان محافظت میکردند. کشیکچیان و خواجگان برای برقراری قرق، پیشاپیش موکب حرکت میکردند. زنان بر اسبهای سفید سوار میشدند. مطربهها در مسیر حرکت به آوازخوانی مشغول میشدند. حدوداً 60 زن(همسران، زنان صیغهای، مستخدمهها، مطربهها و رقّاصهها) و 60 نفر خواجه نادر را همراهی میکردند. در 15 ماه مه 1741 نادرشاه به همراه گروه زنان در حال عبور از تنگهای باریک و جنگلی بود که ناگهان صدای شلیک گلوله به گوش رسید. اسب بیهوش برزمین غلتید و شاه را نیز همراه خود برزمین کوبید. تیرانداز که در 20 قدمی شاه از پشت درختی تیراندازی کرده بود در جنگل متراکم ناپدید شد. جستوجوی کشیکچیان در جنگل به جایی نرسید.
مورّخی مینویسد نادرشاه چهره تیرانداز را توصیف کرد. بنابراین او تیرانداز را پیش از اقدام به شلیک دیده بود یا تیرانداز به خاطر آن که چشمِ نادر به او افتاد، نتوانست به موقع شلیک کند، یا نادر توانست خود را به سرعت به کنار بکشد. در هر صورت گلوله به هدف اصابت نکرد. نادر از زمین برخاست و کشیکچیان و محافظان با شنیدن صدای جیغ و فریاد زنان خود را به سرعت به شاه رساندند. رضاقلی نیز که در نزدیکی نادرشاه بود به کمک شتافت. لیکن نادرشاه در تقلّا برای برخاستن از زمین با خشم رضاقلی را از خود راند. با وجود بیشهزار و جنگل نفوذ ناپذیر، هرگونه جستجوی بیشتر بیهوده بود. زخم سطحی بود. نادرشاه پس از اندکی درنگ برای بستن زخم انگشت، سوار بر اسب دیگری شد و به طرف جایی که برای برپایی اردوگاه در نظر گرفته شده بود حرکت کرد. روز بعد مطابق روال همیشگی به دیوانخانه نرفت. پس از سه روز فرماندهان قشون را نزد خود فراخواند و مشخصات مهاجم را که مردی بلند قامت، گندمگون و تنک ریش بود برای آنان توصیف کرد و از آنان پرسید که آیا مردی با این مشخّصات در قشون وجود دارد؟ فرماندهان پاسخ منفی دادند. سربازان نادرشاه به روستاهای اطراف گسیل شدند و چندین نفر مظنون را نزد او آوردند. بعضی از مظنونها برای این که نزد نادرشاه برده نشوند پیشنهاد رشوه دادند و سربازان این پیشنهاد را نشانه مجرمیت شمردند. لیکن نادر دستور داد آنان را رها کنند. نادرشاه گفت مردی که جرأت سوء قصد به جان من را داشته باشد باید از دلیری فوقالعادهای بهر برده باشد و در بیباکی همچون من باشد. از اصفهان تعدادی نقّاش را فراخواندند تا مطابق توصیفهای نادرشاه به کشیدن چهره مهاجم بپردازند. سپس این نقاشیها را به سراسر کشور فرستادند. نادر دستور داد چنان چه خود مهاجم یافته شود او را زنده و سالم نزد وی بیاورند. دو پسر دلاورخان تیمانی به نادر گفتند که آنان زمانی نوکری داشتند که چهرهاش با توصیفهای شاه مطابقت دارد. این نوکر مردی بیباک و تیراندازی ماهر بود و میتوانست در شب تار به ضرب گلولهی آبدار، مهره از قفای مار بیرون آورد. امّا مدّتی است که ناپدید شده است. نادرشاه به این دو برادر دستور داد تیرانداز ماهر را بیابند.
شاه همراه قشون از گذرگاههای البرز گذشت و به تهران رسید. به رضاقلی امر کرد در تهران بماند و مالیات ایالت را جمعآوری کند و در عین حال کسانی را برای مراقبت از رفتار و حرکات او تعیین کرد. رضاقلی بار دیگر از چشم نادر افتاده بود. نادرشاه به دست داشتن او در ترور نافرجام مظنون بود. در یکی از روزهای تابستان مردی به نام نیک قدم را که به ترور نادرشاه در سوادکوه اعتراف کرده بود نزد نادر آوردند. این مرد که او را نزدیک هرات دستگیر کرده بودند، همان کسی بود که پسران دلاورخان او را از توصیفهایی که نادرشاه از چهره وی کرده بود باز شناخته بودند و نادرشاه به نیک قدم قول داد که اگر حقیقت را بگوید در امان خواهد بود. اما اگر سخنی بیربط از نیک قدم بشنود او را خواهد کشت. نیک قدم گفت که با شماری از اطرافیان رضاقلی دوست بوده است. اطرافیان رضاقلی در باره نشانه روی و تیراندازی او با رضاقلی سخن گفتهاند. رضاقلی پس از دیدن تیراندازی نیک قدم از او خواست تا نادر را بکشد. نیک قدم در ادامه سخنان خود گفت رضاقلی از او پرسیده است آیا میتوانی شاه را هنگام حرکت بر روی اسب بکشی؟ او گفت: محمّدحسینخان نیز در کنار رضاقلی حضور داشت. نیک قدم گفت: یک ساعت از رضاقلی مهلت خواستم تا در باره این پیشنهاد اندیشه کنم. سپس بازگشتم و گفتم میتوانم این کار را انجام دهم. پیش از لشکرکشی ترکستان چندین بار مترصّد فرصت بودم. لیکن فرصت پیش نیامد. سپس بیمار شدم. سرانجام این فرصت در جنگلهای سوادکوه پیش آمد. من در کار خود موفّق شدم. امّا تقدیر خداوند چنین بود که زنده بمانی. نادرشاه به نیک قدم گفت به وعدهاش وفا میکند و او را نمیکشد. امّا ناگزیر است او را کور کند. نیک قدم را کور کردند.[2] نادر سپس کسانی را فرستاد تا رضاقلی را از تهران به ایران خراب بیاورند.[3] برای این که رضاقلی دچار شک و گمان نگردد، همزمان نصرالله و امامقلی و شاهرخ را نیز از مشهد به دربند فراخواند. شاهزادگان در اکتبر 1742 به دربند رسیدند. در نزدیکی اردوگاه شب هنگام رضاقلی را متوقّف کردند و به سه شاهزاده دیگر اجازه حرکت به اردوگاه را دادند.
نادرشاه، نصرالله، امامقلی و شاهرخ را با احترام همیشگیاش پذیرا شد. اما با رضاقلی به سردی برخورد کرد. رضاقلی مطابق رسم پیش از ورود پدر، شمشیر، کمان و تیردانش را کنار گذاشت. به محض ورود به چادر نادرشاه مشاهده کرد که فرزندش هنوز خنجری به کمر دارد. نادرشاه فریاد زد خنجر را از او بگیرید. رضاقلی با عصبانیت خنجر را از غلافش درآورد و آن را برزمین انداخت. یکی از محافظان بلافاصله خنجر را از روی زمین برداشت و بیرون از چادر برد. نادر فریاد زد که رضاقلی دیوانه شده است. سپس دستور داد او را تحتالحفظ بیرون ببرند.
در روزهای بعد بعضی از مشاوران و درباریان نادرشاه از جمله میرزا زکی، حسنعلیخان و ملاباشی نزد رضاقلی رفتند و او را ترغیب به پوزش خواهی و طلب عفو از پدر کردند. لیکن رضاقلی همچنان انعطاف ناپذیر، ارتکاب هرگونه اقدامی علیه پدر را انکار میکرد. رضاقلی به آنان گفت که در صدد سوء قصد به جان پدر نبوده بلکه این پدر اوست که در صدد گرفتن جان اوست. مورّخی میگوید: رضاقلی از جنگ نادرشاه در داغستان انتقاد کرد و گفت این جنگ بیهوده است. قشون در اثر راهپیماییهای مکرّر از توان افتاده و از کمبود فقدان خواربار رنج میبرد. با اعترافات نیک قدم و شنیدن این سخنان رضاقلی از طریق جاسوسان، نادر اکنون متقاعد شده بود که فرزندش گناهکار است. نادرشاه در نوع تنبیه پسر مردّد مانده بود. آیا رضاقلی را بکشد؟ او را کور کند یا همچون طهماسب تبعید و زندانی کند. در این مرحله نیز احتمال داشت فرزندش را عفو کند. لیکن رضاقلی چنان مغرور بود که از تقاضای عفو خودداری کرد.
نادرشاه بار دیگر کوشش کرد با فرزندش سخن بگوید لکن رضاقلی اتهام سوء قصد به جان پدر و به دست گرفتن تاج و تخت را رد کرد و گفت اگر در صدد تاج و تخت بود این کار را زمانی انجام میداد که نادرشاه در هند بود. چرا باید منتظر میماند او به ایران بازگردد و دوباره قدرت را به دست بگیرد؟ نادرشاه هرچه بیشتر اصرار میکرد، رضاقلی بیشتر بر بیگناهی خود تأکید میکرد. نادرشاه سرانجام رضاقلی را تهدید کرد که دستور خواهد داد چشمانش را از حدقه در بیاورند. هنوی مینویسد رضاقلی فریاد زد که چشمانم را در بیاور توی فرج زنت بگذار.
بعضی از مشاوران نادرشاه با گفتن این که شاید بدخواهان سخنان دروغ به عرض شاه رسانیدهاند، در صدد حل اختلافات برآمدند. آنان گفتند که کورکردن یا اعدام رضاقلی ضایعه بزرگی خواهد بود زیرا شاه وارث باکفایت دیگری ندارد. امّا آنان نیز با ملاحظهی خشم نادر ناگزیر گفتند که اگر شاهزاده گناهکار باشد باید مجازات گردد. بدبختانه در این زمان شخص با نفوذی چون علویخان در دربار حضور نداشت تا شاه را که در آستانه دیوانگی بود به در پیش گرفتن اقدام عاقلانه وادار کند. سرانجام نادرشاه دستور داد چشمان فرزندش را از حدقه درآورده و نزد او بیاورند. نادرشاه به چشمان فرزند نگریست و گریست . وی همانند واقعه ترور سوادکوه به چادر خود پناه برد و سه روز تمام بیرون نیامد. پس از سه روز به دیوانخانه رفت و درباریان را به سبب شفاعت نکردنشان ملامت کرد و گفت مردم ایران رحم و مروّت ندارند و با غم و اندوه گفت: چه پدری؟ چه پدری؟»[4]
نادر بعد از آن که به دیدار فرزندش رفت سر او را بر زانوهایش گذاشت و زار زار گریست، ولی دیگر کار از کار گذشته بود، زیرا بنا به عقیده رضاقلی میرزا در حقیقت چشم ایران را درآورده بود. بازن طبیب نادر علت کورکردن رضاقلی را در جملهای کوتاه بدین گونه مینویسد:«شاهزاده شخصاً آمده، با آن اطمینان و اعتمادی که بیگناهی در انسان ایجاد میکند. سرنوشت خود را به دست او سپرده بود، ولی سوء ظن در محکمهی غاصبان حکم سند را دارد. پسر مکرّر تهمت پدرکشی را که به او نسبت میدادند انکار میکرد. امّا عدم اعتماد حکم را صادر کرده بود و غضب آن را اجراء کرد.»[5] در هرصورت نادر از کار خود پشیمان شد و حتّی مجریان و کسانی را که شاهد کورکردن فرزندش بودند را به قتل رساند. محمّدکاظم در مورد آخرین درخواستهای رضاقلی مینویسد:«نادر در مواجهه با فرزند به سختی گریست و فرمود که هرگاه مدّعا و مطلب در خاطر داشته باشی، مقرّر کن. شاهزادهی نامدار عرض نمود که سه مطلب دارم: اوّل فرزندم شاهرخ را خوار و ذلیل نگردانی. دویم جمعی از سرکردگان عظام که در خدمت من بودند به حرف ارباب غرض متعرّضِ احوال آن جماعت نگردی. سیم آن که مرا به ارض اقدس روانه سازی که در پای آستان امام همام علیبن موسیالرضا علیهالسلام به دعاگویی و فاتحه خوانی به سر برده و باقی پنج روزهی عمرِ بیاعتباری خود را به سر رسانم.»[6] رضاقلی به مشهد فرستاده میشود تا این که بعد از قتل نادر به دستور علیقلیخان همراه بقیّه برادرانش به قتل رسید و جسد وی را در کنار پدرش دفن کردند.
[1] - صص 54 و 55 – گزارش کارملیتها از ایران در دوران افشاریه و زندیه – ترجمه معصومه ارباب - 1381
[2] - در باره نیک قدمی که بد قدم بود و بر اثر تهدید دیگران که در صورت عدم اجرای دستورات آن ها فرزندانش به قتل خواهند رسید، دکتر میمندینژاد در صفحه 739 کتاب خود مینویسد:« به نادرشاه خبر دادند شخص جنایتکار را در نزدیکی هرات دستگیر نمودهاند. در گزارشی که با پیک سریعالسیر برایش فرستاده بودند توضیح داده بودند که جنایت کار اهل یوسفزای و جزء نگهبانان دلاورخان تایمانی بوده و اسمش نیک قدم است. حسبالامر با مراقبین خاص به حضور فرستاده میشود. نادر از دریافت این خبر از حدّ فزون مسرور گردید. از این که بالاخره حقیقت کشف خواهد شد خرسندی خاطر خود را ابراز نمود. دستور داد برای کسانی که توانسته بودند جانی را دستگیر نمایند و او را زنده به حضورش بیاورند خلعت و انعام حاضر نمایند. نظر مورخین در مورد وی چنین میباشد:
1- با وجود تمام دستوراتی که نادرشاه داده بود کسی با نیک قدم جنایتکار تماس نگیرد معذالک میرزاعلی اکبر شیرازی وزیر قبله عالم که خواهرش در حرم نادرشاه به سر میبرد و خودش مورد توجه شاهنشاه بود از نظر حسادتی که خواهرش به ستاره داشت و دلتنگیهایی که شخصاً از رفتار قبله عالم داشت به رئیس قراولانی که نیک قدم جانی را میآوردند و از بستگانش بود، خبر داد به نیک قدم تلقین نمایند که اگر بخواهد جانش سالم به در رود باید اظهار کند او کشیک خاصه ولیعهد بوده و به دستور او قصد جان شاهنشاه را نموده است. مینویسند علی اکبر شیرازی و خواهرش از آن جهت چنین فکر شیطانی را پروراندند که میدانستند نادرشاه با این که به فرزندش رضاقلی علاقه دارد معذالک به او مظنون است. تصوّر میکردند اگر این ظن قوی شود تردیدی نیست نادر عصبی خواهد شد و جان فرزندش را خواهد گرفت. پس از آن تردیدی نیست از رفتاری که نموده از آن جهت که فرزند برومند خود را از پا درآورده مغلوب خواهد گردید. بدون تردید عذاب وجدان سبب خواهد شد گوشهگیری کند. در نتیجه اطرافیانش را آرام خواهد گذاشت.
2- راجع به این که نیک قدم جزو کشیک خاصهی ولیعهد بوده است در بعضی کتابهای تاریخ چنین متذکّر گردیدهاند بعد از کشت و کشتاری که نادرشاه در قبیله یوسفزای نمود نیک قدم فراری گردید و به مشهد آمد. در آن موقع رضاقلی میرزا ولیعهد و در مشهد حکومت میکرد. نیک قدم به حضور ولیعهد رسید. حال و وضع خود را بیان نمود. استدعا کرد وارد خدمت شاهزاده شود. رضاقلی میرزا از پذیرفتن نیک قدم که مورد سخط و غضب پدر قرار گرفته بود خودداری کرد ولی چون دلش به حال نیک قدم سوخت مبلغی به او داد تا در مضیقه نباشد.
3- در بعضی کتابهای تاریخ نوشتهاند در موقعی که نیک قدم شرح حال خود را به عرض ولیعهد رساند چون ولیعهد در فکر بود هرچه زودتر به مقام سلطنت برسد به گوشه و کنایه به نیک قدم فهماند با بودن پدرش نمیتواند او را به خدمت بپذیرد. ضمناً به او گفت تو که مرد جسور و پرقدرت هستی، تو که در تیراندازی مهارت داری چرا عجز و لابه میکنی؟ شخص باید رفع ظلم از خود بنماید. نیک قدم از این گوشه و کنایهها تهیج شده به فکر این که نادرشاه را بکشد و رضاقلی میرزا شاه خواهد شد و چون در نتیجه فعالیّت او تاج و تخت را به دست آورده به او منتهای محبّت روا خواهد داشت و او را به خدمت خواهد پذیرفت. تصمیم گرفت نادرشاه را از پا درآورد و راه جلوس نمودن رضاقلی میرزا را بر تخت سلطنت هموار سازد.
[3] - نادر برای در امان ماندن از حملات لزگیها دستور داد قلعهای در شمال غرب دربند با فاصله اندکی از ساحل ساخته شود و نام این قلعه را به دلیل مشکلات، قلعهی ایران خراب نامید.
[4] - برگزیدهای از صفحات 290 تا 306 شمشیر ایران- سرگذشت نادرشاه افشار – مایکل آکس ورسی – ترجمه حسن اسدی - 1389
[5] - ص 442 – تاریخ اجتماعی ایران در عصر افشاریه – دکتر رضاشعبانی – جلد اول - 1388
[6] - ص 446 - همان
7 - آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397, ص 258