«آقامحمّدخان در دوران اسارت در شیراز با لوطی صالح رفاقت خاصّی داشت و از او که در دربار رفت و آمد داشت اطّلاعات کسب میکرد و پس از آن که به سلطنت رسید از لوطی صالح همان استفاده را میکرد و سخن چین او بود، ولی آقامحمّدخان که با شوخی و مزاح سازگاری نداشت طبق روال و فطرت خود از او نیز نگذشت و بعد از استفاده او را به نحوی مورد آزار قرار داد و از خود طرد کرد. پس از پیروزی قطعی آقامحمّدخان بر زند، لوطی صالح دلقک پیشین کریمخان که در دوران گذشتهی اسارت اخته خان غالباً خبرها و آگاهیهای سودمندی از او دریافت داشته بود در دربار تهران پیدا شد و نزد شاه خودکامه و بیرحم با حالت نیمه استهزایی خدمتهای پیشین خود را به رخ شاه میکشید، ولی چون از پیشگاه پادشاهی که دشمن نشاط و شوخی بود طرفی نمیبست به سوی جعفرقلیخان برادرش روی آورد و به زودی همدم همیشگی زندگی او گشت و از قدیم رسم لوطی صالح آن بود که بی آن که نشان دهد هیمه کش آتش فتنه باشد و اختلافها را زهرآگینتر و آتش رشکها را تیزتر کند. چیزی نمیگذرد که جعفرقلیخان خود را در نزد این مرد فرومایه چنان آزاد و راحت میبیند که با بی پروایی عقدهی درون را میگشاید و از یاد میبرد که خبر چینان شاه حتّی به مجلسهای شادی هم راه یافتهاند. در یکی از شبهای عیش و نوش که همه بیش از اندازه بادهگساری کرده بودند و جعفرقلیخان که تا آن زمان که همواره ارج برادر مهتر را نگه میداشت، ولی آن شب نیشخندهای لوطی صالح را که در بارهی سلطان میکرد تاب آورد و او را ساکت نکرد و دلقک نیز رفته رفته چون احساس کرد که میدان داده شده است بر گستاخی خود افزود و بعد خبرهای حادثه را مو به مو به گوش اخته خان رساندند و شاه نیز آن خبر را در ذهن خویش بایگانی کرد. شاه عادت داشت که به هنگام خواب برایش کتابی که به ندرت موضوع آن تغییر مییافت؛ بخوانند. آن شب به آهنگ اشعار فردوسی میخواست که این بیت به گوشش رسید بایستی شکاف حصارها را با سر بریدهی آشوبگران پر کنی و بعد به خواننده امر کرد که دیگر نخواند، ولی تا صبح خوابش نبرد و در آن شب بود که فکر قتل بهترین برادر خود را در سر پُخت و او را در قلب خویش کشت و لوطی صالح دلقک نیز کفّارهی فتنهگریهای خود را داد و بازداشت شد. بینیاش را بریدند و اندک مالی که داشت از او گرفتند. بعدها شاه او را بخشید و مالش را پس داد و اجازه داد به کربلا رود و تا پایان عمر در آن جا مجاورگردد»[1].
نویسندهی تاریخ عضدی نیز به همین مضمون مینویسد: «...بعد از قتل جعفرقلیخان برادرش، لوطی صالح را که آشنای قدیم خودش بود در خلوت خواست. فرمود به جهت مسخرگی و صحبتهایی که در مجالس اجرای سلطنت زندیه و در حضور خود وکیل میکردی سرمایه و مکنت تو را میدانم. باید راست و بی کم و کاست بگویی و تقدیم کنی تا جان تو به سلامت بماند. لوطی صالح عرض کرد راست میگویم و تقدیم هم میکنم، امّا خداوند عالم در وجود تو گذشت خلقت نفرموده؛ میگیری و باز جان مرا تلف میکنی. فرمودند: تو نگفته، من میدانم چه داری؟ از ملک و مال و پولی که پیش تجّار سپرده، قریب پانزده هزار تومان داری. صالح عرض کرده: به خدا قسم! زیاده بر هشت هزار تومان ندارم و میدهم. فرموده بودند: این مبلغ از او گرفته شود. روز دیگر او را خواسته؛ فرمودند: میباید در حقّ تو رفتاری شود که دیگر روی مجالس و صحبتهای مضاحک را نداشته باشی. حکم شد دماغ او را بریدند. بعد از بریدن دماغ چون لوطی صالح آشنای ایّام گرفتاری بود باز جرأت کرده عرض کرد: دیدی که خداوند تعالی در وجودت گذشت، نیافریده.آقامحمّدشاه فرمودند آن چه از او گرفته شده بود ردّ کردند و فرموده بودند به عتبات مجاورت اختیار کن، زیرا میترسم باز طرف غضب من واقع شوی و حرف تو راست شود. لوطی صالح بدون این که دیناری ضرر مالی تحمّل کند با همان دماغ بریده و کمالِ تردماغی رفت و در مشهد کاظمین (ع) تا زمان وفات مجاورت داشت.»[2]