همان گونه که در ارزیابی جنگهای سلطان جلالالدین مطالبی در این رابطه ذکر گردید او هرگز در صدد جلب رضایت مردم برنیامد و همواره سعی بر آن داشت که بدون دوراندیشی و تدبیر کارها را با قهر و خشونت از پیش ببرد. این رفتار سیاسی او بسیار هم عجیب نیست، زیرا پرورش یافتهی چنان محیط و زمانهای بود و نشان داد که دست کمی از دیگر پادشاهان ظالمِ ندارد. باستانی پاریزی در مورد برخی اعمال ناهنجار وی در عهد خوارزمشاهیان و بعد از آن مینویسد: «آن روزها که «برو برو» خوارزمشاهیان بود مردم شهر نسا (حدود ابیورد) که از ظلم به جان آمده بودند، طغیان کردند. از طرفِ خوارزمشاه همین جلالالدین مأمور سرکوبی آنان شد و او خیلی ساده قلعهی آن را فرمود ویران و با خاک یکسان کردند، و زمین را با بیل مسطح و مستوی ساختند، چنان که مجموع خاک آن پراکنده گردید و تشفّی خاطر را فرمود تا در آن جو کاشتند. این جو کاشتن بر خرابههای شهر نسا را من نمینویسم، منشی خود جلالالدین یعنی خُرندِزی مینویسد. او واقف به همهی کارها بوده. شهری را که در روزگار اشکانیان شاید پایتخت بوده، چنان ویران کرد که دیگر هرگز آباد نشد و ما امروز نمیدانیم کجا باید کاوش کنیم که خرابههای آن را دریابیم؟
وقتی مغول نیشابور را خراب کرد همین جلالالدین، خرابههای شهر را به مردم اجاره داد که کاوش کنند و طلا و نقره اگر یافتند به او بدهند. اجارهی سالیانه را بیست هزار دینار تعیین کرد و باز به قول همان منشی، گاه بود که در یک روز همین مقدار، بلکه زیاده حاصل میشد. بلایی که او بر سر کاشان و فارس و کرمان آورد این جا گفتن ندارد. باید در کتاب سنگ هفت قلم نگارنده دید، و تنها یک جمله از راحةالصدور را نقل میکنم که گوید: به بهانهی خوارزمیان همین بندگان (یعنی مأمورین و اتابکان آنها) با عراق همان کردند و شنیدیم که در میان نهبها و آنچ از غارت پارس آورده بودند، جامه خوابی به اصفهان از بار برگرفتند کودکی دو سه ماهه، مُرده از میان جامهی خواب به در افتاد.»[1]
توصیف این رفتارها بیانگر ماهیت واقعی جلالالدین است که تفاوتی بین رفتار او و دیگر حاکمان خونخوار دیده نمیشود و آن چه که وی را در این موقعیت متمایز ساخته است دلاوری و مبارزهی او در مقابل مغولان در نواحی پراکنده میباشد. دلاوری و زبردستی سلطانِ نورسیده منحصر به این اَعمال نبود و او علاقهی شدید و افراطی نسبت به فساد و عیاشی داشت. محمد دبیر سیاقی در یک جمعبندی فشرده از ماهیت جلالالدین مینویسد: «اما در قبال این صفات عالی، از تدبیر و ادارهی امور لشکری و کشوری خالی بود. جز به شمشیر و نیرومندی بازو بر چیزی تکیه نداشت. در بیرحمی و خونخواری و قتل و غارت مانند همهی سرداران ترک نژاد، از هیچ خونریزی و خونخواری عقب نمیماند. شاید این که منشی او در توجیه زشتکاریهایش نوشت: چون در زمانِ فتنه و دورهی فترت روی کار آمد از غضب و قهر ناچار گردید. در حالی که هم او مینویسد: خوی عدلخواهی و انصاف جویی داشت و به طبیعت آسایش رعیت میخواست که درست و دور از تناقض باشد. هرچند که به ظاهر موجّه و خردمندانه و جوابگوی سختکشی و غارتگری و ستمکاریهای او نباشد.
به حکم اتکاء به نفس و تکیه بر دلاوری خود هیچ گاه در صددِ به دست آوردن متّحد و یاوری دایمی برنیامد، سهل است. در یک زمان با دربارِ خلافت بغداد و ملوک شام و امیران گرجستان و حکّام اسماعیلی و فرمانروایان نواحی مختلف ایران و عراق درافتاد و با همه جنگید و چون کشور آشفته و عواید خزانه متغیّر و عصیان و سرکشی دائم بود برای تأمین حوایج سپاهیان و مخارج دفتر و دیوان به غارت و چپاول مجبور گردید و این بیداد او را علتی دیگر شد و رنجشِ خاطر مردم را سببی دیگر؛ و به همین جهات مردمی که وی را نجات بخش خود میپنداشتند و او را سدّ محکم و حصن حصین (دیواری استوار) و عامل پیروزی قطعی در برابر خوانخواران مغول میدانستند از آزار و زیان و گزند لشکرکشیها و کشتارها و تاراجهای وی به جان آمدند و از گرمی این ریگِ تفتان به آغوشِ آتش سوزان تاتار پناه بردند و به تاتار و حکومت آن طایفه راضی گشتند تا از گزند سلطنت وی برهند. آری مغول را به دفع او دعوت کردند و ناگزیر گشته بودند. و بد نیست بدانید که ضعف لشکری و بی سامانی اخیر او را حکّام اسماعیلی الموت به اطلاع مغولان رسانیده بودند.
چنان که دیدیم کارهای جلالالدین و سپاهیانش از غارت و کشتن در گرجستان یادآور اَعمال زشتِ چنگیز و قوم تاتار در خراسان و ماوراءالنهر بود. چنان که گفتیم عیسویان آن حمله را بزرگترین ضربت به مسیحیت میدانند و آن را نظیر قتل عام اورشلیم به دست تیتوس امپراتور روم میشمرند. تاراج شهر «خرت برت» و توابع اخلاط نیز نمونهی دیگری است از بیدادگری و ستمگری جلالالدین، میزان بیدادگری این سلطان در غارت این شهر از این جا دانسته میشود که از جمله غنایمی که به دست آورده بود هفت هزار گاو کشاورزان و رعایای مستمند بود. قتل و غارت او در اخلاط بار دیگر خاطرهی تلخ هجوم مغول را در اذهان مردم زنده کرد و نتیجهی یک سال شهربندان آن جا موجب بیخانمانی و گرسنگی و آوارگی و ویرانی گردید. و جلالالدین از این همه زشتکاری البته سودی جز زشت نامی نبرد. البته نباید فراموش کرد که در تمام این احوال گاهگاه عواملی از قبیل آزمندی سرداران و بی تدبیری و ناصواب اندیشی اطرافیان و عصیان وزیر و دورویی برادر و غیره در سرنوشت و رفتار سلطان جلالالدین مؤثر بوده است.
شرابخواری و عشرت او نیز درخور نکوهش است، در هر حالی و مجاور هر خطر و حادثهای دست از باده نوشی برنمیداشت و در توجه به زنان نیز حدّی نمیشناخت. همین که با دشمن فاصله میگرفت و یا خود را از دسترس ایشان دور میدید به مجلس شراب و سرور مینشست، خاصه در روزهای آخر زندگانیش که مغول به شتاب سر در عقب او نهاده بودند و پیوسته از جایی به جایی میافتاد، بازهم غمِ ایام را به باده میزدود و زشترویی حوادث را در آینهی گلچهرکان سیمتن به زیبایی مبدّل میگردانید. امیران وی نیز از او تقلید میکردند و بادهنوشی، آنان را نیز از دفاع و خصم شکنی به فراموشی میکشاند. توجه خوارزمشاه به زنان نیز از کارهایی است که درخور خردهگیری است و چنان که دیدیم وی غیر از زن یا زنانی که پیش از مرگ پدر داشت، دختر امین ملک و دختر براق حاجب و دو دختر اتابک سعد را یکی پس از دیگری و خواهر سلیمان شاه و زن اتابک ازبک و زن سابق اتابک جهان پهلوان و زوجهی ملک اشرف و دختر ایوانی گرجی را در تصرف آورد. تعداد کنیزکان و زنانی را که نامشان درخور ذکر در تاریخ نبوده است، نمیدانیم. همین قدر که منشی وی مینویسد: شاه به همخوابگی زنان حریص بود و درین باب حدی نمیشناخت. کافی است که به تقریب سخن از کثرت آنان بگوییم. این مسأله تا آن جا که مربوط به جلب دوستی و اتحاد با امیر یا حاکم و سرداری میشده است نه تنها عیبی نداشته، بلکه خردمندانه و عمل به احتیاط شمرده میشده است و همیشه دختر دادن و دختر گرفتن میان دو مرد مقتدر یا دو طایفه ایجاد دوستی و اتفاق میکرده است. اما افراط او در زن دوستی نکوهیده است، وانگهی در میان زنانی که سلطان جلالالدین از دختران امیران و فرمانروایان گرفت تصرف ملکه دختر طغرل که زوجهی شرعی اتابک ازبک بود، با آن حیلهی مضحک و طلاق غیر جایز، زشتکاری محسوب میگردید و از آن زشتتر همبستر شدن با زن ملک اشرف بود پس از فتح اخلاط.
برخی از اعمال خوارزمشاه نیز دور از خِرَد و عقل بوده است. هرچند که این اعمال شخصی است، اما چون او پیشوا و پادشاه بود از او ناپسندیدهتر و نکوهیدهتر مینماید. از جمله آن که غلامی ماهروی داشت قلیچ نام و پیش از حرکتِ جلالالدین از اصفهان این غلام از خداوندش، عزالدین سکماز از اصفهان گریخت و به خدمت وی رسید و ظاهراً همان است که بعدها ملکالخواص لقب گرفت و تاجالدین قلیچ نامیده شد و در دستگاه وی تقرّب بسیار یافت. اتفاقاً این غلامِ خاص مُرد، و خوارزمشاه بر مرگ او گریهها کرد و زمام خود از دست داد و راه دیوانگی گرفت و حرکاتی کرد که از هیچ صاحب خِردی برازنده نبود، بدین جهت در نظر خردمندان بس خفیف و خوار شد. جنازهی او را پیاده مشایعت کرد و ارکان دولت را واداشت که مشایعت کنند و از مسافتی دور به تبریز آرند. پس از طی مقداری راه او را به اصرار بر اسب نشاندند. در تبریز اهالی را به اجبار سیاهپوش ساخت و واداشت زاری کنند و تعزیت بدارند و هر کس را که امتناع کرد به سختی بازخواست نمود و امیرانی را که به شفاعت ایشان برخاستند از خود دور کرد. جسد غلام را به خاک نسپرد و بر مرگ او میگریست، گویی آن غلامِ خانمان برباد شده و کشور از دست رفته و نابسامانی کارها بود که بر مرگ او این همه غم داشت و بر سر و روی میزد و از خوردن و آشامیدن خودداری میکرد. از غذاها که برای او میآوردند مقداری برای مردهی غلام میفرستاد و کس را زهره نبود که بگوید: ای «خداوند عالم» غلام مرده است و مرده نیازمند به غذا نیست. هرکه میگفت فیالفور کشته میشد، بلکه چون خوردنی را میبردند، برمیگشتند و به ناچار میگفتند: قلیچ زمین خدمت میبوسد و میگوید: به مرحمت سلطان حالم از پیش بهتر است. این حرکات دیوانهوارِ سلطان مردم را بیزار ساخت، ظلم و تعدّی و لشکرکشیهای نا به جا و بیتدبیریهای او نیز مزید بر آن شد و دلها را از او رماند.
در میان کارهای دلیرانهی جلالالدین و مردانگیهای او توسل به طلسم و جادو و نیرنگ و افسون نیز از عجایب است. تفصیل داستان این است که هنگام اقامت وی در عراق مردی خوارزمی که از چنگ مغولان گریخته بود به خدمت آمد و پیغامی از سراجالدین یعقوب سکاکی همراه با تمثالی سحرآمیز آورد. مفاد پیغام آن که اگر این طلسم را در بغداد دفن کنید مقرّ خلافت مسخر سلطان میشود. خوارزمشاه موقعی که قاضی مجیرالدین را به عنوان سفیر به بغداد میفرستاد آن تمثال را به او داد تا در بغداد دفن کند و او نیز چنین کرد. اما خوارزمی بار دیگر نزد او آمد و گفت عقیدهی سکاکی این است که ترتیب طلسم وارونه شده است باید آن را از خاک برآرند تا فتح و پیروزی حاصل گردد. سلطان بار دیگر مجیرالدین را ظاهراً به بغداد روانه کرد، اما او چندان که کوشش کرد نتوانست بدان خانه که طلسم را در آن دفن کرده بود وارد بشود و ناگزیر مقصودش حاصل نگشت. و ظاهراً نیز بدین سبب بود که بغداد مسخر جلالالدین خوارزمشاه نگردید! با همهی این احوال اگر سلطان جلالالدین خوارزمشاه تدبیر داشت و از خونریزی و بیرحمی تن میزد و سوء سیاست و عشرت پرستی و باده نوشی را به کناری مینهاد، با آن شجاعت و جلادت و بی باکی که خاص او بود و با آن دفاعهای مردانه و کشش و کوشش دائم که برای تسخیر و تصرف ممالک از دست رفتهی پدری و دفع دشمنان انبوه کرد و آمادگی و استعدادی که حکام کوچک نواحی برای پیوستن به سلطان مقتدری چون او داشتند بی شک موفق میآمد و امیدها و آرمانهای خلایق را در رهایی از ویرانی و کشتار مغول برمیآورد. آخر نباید فراموش کرد که تا سی سال پس از مرگ وی هنوز یاد این مظهر امید و آرمان یعنی این تنها وسیلهی تحقق دادن به آرمانها و آرزوها، مردم را دلداری میداده است و به امید زنده نگاه میداشته، همچنان که خود او را نیز زنده میپنداشتهاند. اما افسوس که یازده سال سلطنت وی، مردم بسیاری از نقاط را که مستعد قیام بر ضد کفار تاتار و کشیدن انتقام بودند طعمهی شمشیر ایشان ساخت و دیارشان را پایکوب سم ستوران آنان گردانید. نادانیها و خطاهای او باعث شد که این همه جانبازی مردم به ثمر نرسد و خونها ریخته شود و ویرانیها پدید آید که اگر سلطان جلالالدین به قیام برنخاسته بود، ریخته نمیشد و پدید نمیآمد.»[2]
به طور کلی میتوان نتیجه گرفت که عملکرد جلالالدین خسارات زیانبار به دنبال داشته است و از فقر و فلاکت مردم چیزی نکاست. دکتر ابراهیم تیموری در این رابطه مینویسد: «در موقعی که سلطان جلالالدین وجودش میتوانست برای مردم فلکزده و بی پناه ایران در مقابل سیل مغول نقطه تجمعی باشد وروزنهی امیدی را به روی آنان بگشاید بی تدبیری او و رفتار وزیرش (شرفالملک فخرالدین علی جندی) و امراء لشکریانش همگی چنان بود که کلیهی اقوام دور و نزدیک، مسلمان و عیسوی اعمّ از خودی و بیگانه را بالمره از او رنجانده و ترسانیده بود، به طوری که هیچ یار و هواخواه از برای دولت خوارزمشاهی باقی نمانده بود. دستگاه خلافت عباسیان و حتی اسماعیلیان برای برانداختن او با تاتارها همدست شدند. همسایگان او وی را یاری نکردند و طالب اضمحلال او بودند و مردم بلاد ایران اگر تسلیم گشتن به تاتارها و مغولها را نمیپسندیدند میان تسلط او و استیلای ایشان چندان تفاوتی هم نمیدیدند. سلطان جلالالدین به واسطه بی تدبیری و جهالت و بی رحمی سرانجام کارش به ناکامی انجامید و هر روز وضعش از روز قبل بدتر میشد و چون از پیشروی مجدد نیروهای مغول به وحشت افتاده بود به این طرف و آن طرف فرار میکرد.
در اواخر کار این فرمانروای سرگردان به علت یأس و نا امیدی به لهب و لعب و میگساری روی آورد و در این کار چنان زیادهروی کرد که کمتر پادشاهی را در تاریخ به بدعاقبتی او میتوان یافت. با آن که مغولها در تعقیب او بودند معهذا همواره به نوشیدن می و شنیدن دف و نی مشغول بود. شب مست به خواب میرفت و صبح در خماری برمیخاست. لشکر او هر روز کمتر و کار او هر ساعت مشوشتر میشد و او از آن خبردار نبود و به آن التفات نمیکرد تا شاعر او خطاب به او گفت:
شاها ز می گران چه برخواهد خاست وز مستی بیکران چه برخواهد خاست
شه مست و جهان خراب و دشمن پس و پیش پیداست کزین میان چه برخواهد خاست
به هر حال سلطان جلالالدین در پاییز سال 627/1230 موقعی که در آذربایجان بود از نزدیک شدن نیروهای جرماغون اطلاع یافت، با عجله عازم اهر گردید و هنگامی که شب را در این شهر میگذراند سقف محل توقفش فرو ریخت و او این حادثه را بدیمن تلقی کرد که نشان از وقوع حوادث شوم میداد. جلالالدین از طریق دشت مغان و قپان به ارومیه رفت و زمستان سال 628/1230 را در این شهر گذرانید، بعد راهی اران گردید و در آن جا شرفالملک وزیر خود را به جرم خیانت به قتل رسانید و در تابستان سال 628/1231 چون دریافت که مغولان همچنان او را تعقیب مینمایند به طرف شهر آمِد یا آمِدیا عزیمت کرد تا شاید بتواند از ملک مظفر شهابالدین غازی از سلاطین ایوبی شام کمک بگیرد. اما سرعت عمل و تحرک مغولان مجال و فرصتی برای او باقی نگذارد و هنگامی که از ترس آنها در کوهستان میافارقین فراری و سرگردان بود در اواسط ماه اوت سال 1231 احتمالاً به دست دهقانی کرد به قتل رسید. علت قتل او را به روایتی به خاطر لباسها و اسبش و به روایتی دیگر برای انتقامجویی بوده است.»[3]
[1] - تاریخ شاهی قراختائیان کرمان، مؤلف ناشناخته، تصحیح و مقدمه محمد ابراهیم باستانی پاریزی، نشر علم، چاپ دوم 1390، ص 90
[2] - سلطان جلالالدین خوارزمشاه، محمد دبیر سیاقی، انتشارات فرانکلین، چاپ دوم، 2537، برگزیده از صفحات 216 تا 227
[3] - امپراتوری مغول و ایران، دکتر ابراهیم تیموری، انتشارات دانشگاه تهران، 1377، صص 368 تا 370
4- تاریخ امپراتوری مغول در ایران، علی جلالپور
جلالالدین خوارزمشاه فرزند سلطان محمد و از مادری هندی تبار به نام آی چیچاک است. نام کامل او جلالالدنیا والدّین ابوالمظفر مِنکُبرنی بن محمد است که منکبرنی را به معنی صاحب هزار و یک رزم و همچنین دارندهی خال بر بینی هم آوردهاند. او در سال 596ه.ق متولد شد و به سال 628 ه.ق در سن 32 سالگی پس از یازده سال به یدک کشیدن نام سلطان توسط یکی از اکراد در غرب ایران به قتل رسید. جلالالدین پسر ارشد سلطان محمد خوارزمشاه بود، ولی به علت مخالفت ترکان خاتون مادرِ پادشاه از ولیعهدی محروم ماند. یکی از علل این مخالفت که برخلاف مصلحت و سنّت و شایستگی انجام گرفت آن بود که ترکان خاتون اعتقاد داشت که ولیعهد باید ترک نژاد و از قبیلهی خود او یعنی قُنقلی باشد. در تاریخ ایران جلالالدین را بیشتر به خاطر مبارزاتش برعلیه مغولان میشناسند و از چهرهی دیگر و رفتار ناهنجار وی در برابر مردم و یا عشرت طلبی او کمتر سخن به میان آمده است. به طور کلی «تاریخ نام او را به دو گونه ثبت اوراق خویش گردانیده؛ یک جا در رشتهی زشتکاران و جای دیگر در ردیف ارجمندان. این مرد، سلطان جلالالدین منکبرنی خوارزمشاه است، آخرین شاه دودمان خوارزمشاهی.»[1] در توصیف و شناخت شخصیت این فرد دیدگاههای متفاوت ابراز شده و از مجموع آنها تصویری مغشوش از ماهیت وی در اذهان شکل میگیرد و درمییابیم که به غیر از روحیهی نظامیگری از دیگر صفات دولتمردی بی بهره بوده است. این فرد در صحنهی اجتماعی گاهی به صورت یک قهرمان شکست ناپذیر ملی و گاهی بر اثر عیاشی و افراط در قتل عام مردم بیگناه فردی منفور معرفی میگردد. نَسَوی در توصیف سیمای ظاهری او که با تملّق و چاپلوسی همراه است، مینویسد: «او مردی اسمر (گندم گون) کوتاه بالا، ترک شکل ترکی گوی بود. احیاناً به پارسی هم گفتی. اما شجاعت او از ذکر وقایعی که در اثناء کتاب شرح رفته است، معلوم شده باشد. از تمامت لشکر دلیرتر بود و حلمی تمام داشت. به هر چیز غضب نکردی و دشنام ندادی. خندهی او جز تبسّم نبود. سخن بسیار نگفتی، عدل را دوست داشتی و بر مردم عادل ثنا گفتی و ترفیه رعیت دوست داشتی، اما چون زمان فترت بود غصبها واقع شد!»[2]
ظهور و آمدن جلالالدین خوارزمشاه در آن موقعیت وحشتناک و ویرانگرِ مغولان به منزلهی آخرین پناهگاه برای مردم آواره و بی پناه به شمار میرفت که بی فایده بود. جلالالدین علی رغم مخالفت برادرانش مورد اسقبال تودههای مردم قرار گرفت و در مدتی کوتاه نیروهای زیادی گِرد او جمع شدند. به همین مناسبت منشی او نورالدین در قصیدهای بدین مطلع چنین سرود:
بیا جانا که شد عالم دگرباره خوش و خرم به فرّ خسرو اعظم الغ سلطان جلالالدین
متأسفانه این شادمانی دوام و پایانی خوشایند نداشت، زیرا به مرور زمان بر اثر بی تدبیری جلالالدین، مردم از گِرد او پراکنده شده و حتی قبولی ایلی مغولان را بر وی ترجیح دادند. سلطان جلالالدین در سراسر عمر کوتاه خود با برادران، حکومتهای محلی، خلیفهی عباسی و ملکهی گرجستان در جنگ و ستیز بود و در این میانه هیچ گاه از کینهجویی ترکان خاتون نسبت به وی کاسته نشد و حتی برای پیشنهاد نجات خود و اطرافیانش اسارت به دست چنگیز را بر همجواری با وی برتر دانست.
در لیاقت و شایستگی نظامی او هیچ تردیدی وجود ندارد و همه به آن معترف هستند، ولی با توجه به رفتار و نتایج عملکرد وی در زمینهی وحدت و همدلی مردم و حاکمان محلی بر علیه مغولان بسیار ناموفق بود. این واکنش اولیهی جلالالدین در مقابله با چنگیزخان میتوانست مفید افتد و از پراکندگی سپاه پدرش جلوگیری کند، اما اقدامات ثانوی او تنها موجب کندی حرکت مغولان و در درازمدت زمینه سازِ تخریب و قتل عامهای بیشتر شد. مرتضی راوندی در این رابطه مینویسد: «شکستهای او بیشتر محصول سیاست غلط جلالالدین بود که به تودهی مردم اعتنایی نداشت و به خود و سرداران خویش اجازه میداد که مردم ایران را چون یک کشور اجنبی مورد نهب و غارت قرار دهند. با این روش برای مردم جلالالدین با طایر بهادر سردار مغول فرقی نداشت، زیرا هردو هدفی جز قتل و غارت نداشتند و به عاقبت امر و نتیجهی کارهای خود نمیاندیشیدند.»[3] جلالالدین در ورای ناملایمات زندگی خود در رفتار و عملکردش نشان داد که اگر مخالفت ترکان خاتون نیز در مورد جانشینی نمیبود و در حالت طبیعی هم به پادشاهی رسیده بود بازهم نامش در ردیف پادشاهان ظالم و عیاش ثبت میگردید. «جلالالدین منکبرنی که نفوذ سوء ترکان خاتون وی را مدتها از اعتماد پدر محروم داشته بود در آخرین روزهای فرمانروایی سلطان محمد برای دفع دشمن به کوشش برخاست. بعد از فرار سلطان از خوارزم (گرگانج) که در آن زمان هنوز به دست مغول نیفتاده بود بر تخت نشست. از بین ده دوازده پسر و دختر سلطان، وی یک سرباز رشید و یک جنگجوی واقعی بود، اما مدعیانش که عدهای از سپاهیان هوادار برادرش اوزلاغ شاه بودند و مثل او چشم دیدن وی را نداشتند در صدد کشتنش برآمدند. جلالالدین منکبرنی که طی مدتی بیش از ده سال با آن همه جلادت و شجاعت با دشمنان جنگید از بخت بد به اندازهی زور و شجاعت خویش عقل و کفایت نداشت. بی خردیها و کژرأییهای که در طول سالها مبارزه با لشکر مغول مرتکب شد دیگر امید اعادهی دولت خوارزمشاهیان را برایش ممکن نساخت. با آن که در طی تمام جنگ و گریزها همواره مورد تعقیب مغول بود و هرجا میرفت سایهی مغول دنبالش میکرد، باز حتی در چنین حالی اوقات فراغتش در لهو و شرابخواری بود. رفتارش با امرای اطراف که به بلاد آنها وارد میشد چنان با غرور جابرانه همراه بود که هیچ یک از آنها را به یاری و همراهی خویش جلب نکرد. نشانههای جنون ناشی از افراط در مسکر بر تمام اعمالش سایه انداخته بود و تمام کرّ و فرّ جلادت آمیز، اما بی هدف و عاری از نقشهی او فقط سپاه مغول را همه جا به دنبال او به اطراف کشور کشانید و همه جا را در آشوب و ویرانی غرق کرد. بدین گونه بود که بی خردی و شتابکاری این پسر و پدر دولتی را که خردمندی اتسز و تکش به اوج قدرت رسانده بود با بخش عمدهای از ممالک اطراف در آتش خشم و انتقام یک خان وحشی بیابانهای آسیا فرو سوخت.»[4]
در یک قضاوت تاریخی تنها به تصویر کشیدن زیباییهای جلالالدین در نبردهای پروان یا اصفهان کاری درست نمیباشد، زیرا بیشتر ایام مبارزات را در حالت فرار از چنگ مغولان و یا از دست دادن فرصتها گذرانیده و به طور کلی جاده صاف کن تهاجم مغولان بوده است. در نتیجه جلالالدین را نمیتوان همانند یک قهرمان ملی تلقی کرد، زیرا اگر جلالالدین با همدلی مردم در نبردی مستقیم با مغولان کشته شده بود و یا شاهد عیاشیهای افراطی وی توأم با قتل و غارت نمیبودیم قضاوت در مورد او جنبهی دیگری مییافت. مؤلف کتاب پشت پردههای حرمسرا در این رابطه مینویسد: «در میان سلاطین خوارزمشاهی، در زمینهی فسق و فجور و عیش و عشرتِ بیحد از سلطان جلالالدین بیش از افراد دیگر این خاندان نوشتهها به جا مانده که میتواند از او در میان سلسلهاش چهرهی مشخصی ارائه دهد. گرچه او شجاعت و شهامت و جنگاوری و ایستادگیاش در برابر مغول واقعاً قابل تحسین است، اما از جهات دیگر نمیتوان با صفاتی که در او وجود داشت مُهر تأیید بر اعمالش نهاد. او مردی خشن و سفّاک و در عین حال شرابخواره، زنباره و غلامباره بود که البته چنین کسانی در تاریخ کم نیستند و مانند جلالالدین بسیار میتوان یافت، اما در موقعیتی که او داشت دست یازیدن به این اعمال او را از اوج عزت و شجاعت، به حضیض ذلت و دنائت میکشاند. توجه جلالالدین خوارزمشاه به زنان از کارهایی است که واقعاً درخور خردهگیری است، زیرا او غیر از زن یا زنانی که پیش از مرگ پدر داشت، دختر امین ملک و دختر بُراق حاجب و دو دختر اتابک سعدبن زنگی را یکی پس از دیگری و خواهر سلیمان شاه، و زن اتابک ازبک، و زن سابق اتابک جهان پهلوان و زوجهی سابقِ اتابکِ خاموش را گرفت و زوجهی اتابک ملک اشرف دختر ایوانی گرجی را در تصرف درآورد. البته ما تعداد کنیزکان و زنانی که نامشان درخور ذکر در تاریخ نبوده است، نمیدانیم، ولی همین قدر که منشی وی مینویسد شاه به همخوابگی زنان حریص بود و دراین باب حدّی نمیشناخت، کافی است که به تقریب سخن از کثرت آنان بگوییم. دکتر باستانی پاریزی نیز با اشاره به این وقایع چه نیکو مطلبی آورده است. او میگوید: واقعاً وقتی این نوع هوسرانیها را آدم میبیند از آدمی بودن خود شرمسار است و به این فکر میافتد که اولاً چرا آدم شد و میش و بز و گربه و حتی مرغ کوچکی به اسم بلبل نشد که فقط فصل معینی ناچار به عشقبازی یا صریحتر بگویم رفع حوایج جنسی خود باشد و در سایر فصول سال لااقل از چنگ این دیو اخلاقخوار محفوظ بماند و به کار و زندگی خود برسد. ثانیاً این فکر پیش میآید که چه طور است که آدمیزاده به اندازهی یک گاو و یک خر پایبند اصول نیست که وقتی نوع مادهی آنها شکم دارد و حامله باشد لااقل وقتی به او میرسد پوزهی خود را به هوا بلند نکند! اعمال جلالالدین خوارزمشاه در موقعیتی که حتی جان وی نیز در خطر مرگ بود درخور نکوهش است. او در هر حالی و مجاور هر خطر و حادثهای دست از باده نوشی برنمیداشت و در توجه به زنان حدی نمیشناخت. خاصه در روزهای آخر زندگانیش که مغول به شتاب سر در عقب او نهاده بودند و پیوسته از جایی به جایی میافتاد، باز غم ایام را به باده میزدود و زشترویی حوادث را در آئینهی گلچهرگان سیم تن به زیبایی مبدل میگردانید. امیران او نیز از او تقلید میکردند و بادهنوشی، آنان را نیز از دفاع و خصم شکنی به فراموشی میکشاند. با همهی این احوال اگر سلطان جلالالدین خوارزمشاه تدبیر داشت و از خونریزی و بیرحمی تن میزد و سوء سیاست و عشرت پرستی و بادهنوشی را به کناری مینهاد با آن شجاعت و جلادت و بیباکی که خاص او بود و با آن دفاعهای مردانه و کشش و کوشش دائم که برای تسخیر و تصرف ممالک از دست رفتهی پدری و دفع دشمنان انبوه کرد، و آمادگی و استعداد که حکام کوچک نواحی برای پیوستن به سلطان مقتدری چون او داشتند بی شک موفق میآمد. اما او بدون این که به عاقبت کارها بیندیشد همواره به نوشیدن می و شنیدن دف و نی مشغول بود. شب مست به خواب میرفت و صبح در خماری برمیخاست. لشکر او هر روز کمتر و کار او هر ساعت مشوشتر میشد و او از آن خبردار نبود و بدان التفات نمینمود.»[5]
سلطان جلالالدین دارای زنان متعددی بود، ولی گزارشی از نفوذ زنان در تصمیمات جنگی و سیاسی وی ارائه نشده است، اما آن چه که درباره عیاشی و شیفتگی جلالالدین به زنان عجیب میباشد رفتار وی توأم با اوج بحرانهای پیوسته در ایران میباشد، وگرنه وقوع این رفتار در بین اغلب حاکمان در زمان فراغت و صلح امری معمول بوده است. یکی از موارد عشرت طلبی و استثنایی جلالالدین در میزان و علاقهی وی نسبت به غلام خود میباشد. این غلام در دستگاه او با لقب ملکالخواص و تاجالدین قلیچ تقرّب بسیار داشت. عباس اقبال در مورد این علاقه و وابستگی مینویسد: «جلالالدین غلامی داشت قلج نام که فوقالعاده محبوب سلطان بود، اتفاقاً غلام را مرگ فرا رسید. سلطان در این واقعه بسیار گریست و یک باره زمامِ خودداری و اختیار عقل از کف او به در رفت و حرکاتی کرد که از هیچ عاقلی سرنزده بود و او را در پیش چشم خردمندان و امرا و سران لشکری خفیف و پست کرد و آن این که امر داد تا لشکریان و امرا پیاده در تشیع جنازهی غلام حاضر شوند و نعش او را از محلی که تا تبریز چند فرسخ بود پیاده همراهی کنند و خود او نیز مقداری از این فاصله را پیاده آمد تا بالاخره به اصرار امرا و وزیر خود بر اسبی نشست. چون نعش به تبریز رسید امر داد تا اهالی به جلوی تابوت بیرون آیند و بر آن نُدبه و زاری کنند و کسانی را که در این عمل قصور کرده بودند مورد بازخواست سخت قرار داد و امرایی که به شفاعت این جماعت برخاسته بودند از خود دور نمود. علاوه بر این حرکات ناپسند جنازهی آن غلام را به خاک نسپرد، بلکه هرجا میرفت آن را با خود میبرد و بر مرگ او میگریست و بر سر و صورت خود میزد. از خوردن و آشامیدن خودداری میکرد و همین که جهت او چیزی خوردنی یا آشامیدنی میآوردند مقداری از آن را برای غلام میفرستاد و کسی جرأت آن نداشت که بگوید غلام مرده، چه اگر کسی این نکته را بر زبان میآورد به قتل میرسید، بلکه خوردنی یا آشامیدنی مرحمتی سلطان را پیش او میبردند و برگشته، میگفتند: قلج زمین خدمت میبوسد و میگوید به مرحمت سلطان حالم از پیش بهتر است. این حرکات سفیهانه بیشتر امرا را از او متنفّر کرد و سبب رنجش خاطر شرفالملک وزیر نیز گردید و او را که از ظلم و استبداد و بی تدبیری جلالالدین به تنگ آمده بود بیشتر از پیشتر به نافرمانی و استقلالجویی واداشت.
علاوه بر این مطالب جلالالدین مثل پدر خود مردی بی تدبیر و نسبت به رعایا و مغلوبین بدرفتار و سختکُش و جنگجو بود و بدون داشتن یار و یاور و قصد و منظور سیاسی با خلیفه و اسماعیلیه و ملکهی گرجستان و الملک الاشرف و علاءالدین کیقباد درافتاد و رعایای عموم ممالک این جماعت را نه تنها از خود رنجاند، بلکه چنان آزار رساند که در موقع ضرورت هیچ کس به التماس او جواب قبول نداد، بلکه بعضی از ایشان مثل اسماعیلیه و مسلمینِ گنجه و تبریز تبعیت از مغول را بر حکومت او ترجیح نهادند و در دفعهی اخیر اسماعیلیه، مغول را بر ضعف حال او مسبوق کردند و ایشان را به دفع او خواندند. خلاصهی کلام آن که جلالالدین خوارزمشاه با وجود کمال رشادت و جلادت و دفاعهای مردانه و کشش و کوشش دائم در دفع دشمنان و تسخیر ممالک پدری به واسطهی بی رحمی و ظلم و سوء سیاست و عشرت پرستی کاری که از پیش نبرد، سهل است. در مدت ده سال بسیاری از نقاط ایران را بار دیگر پایکوب سم ستوران مغول کرد و جمیع بسیاری از مسلمین را که مستعد قیام بر ضد کفار و کشیدن انتقام از مغولان بودند طعمهی شمشیر ایشان ساخت. جلالالدین تفلیس را در تاریخ 8 ربیعالاول سال 623 گرفت و آن شهر بزرگِ پرجمعیت را قتل عام نمود و بر کسی جز کسانی که قبول اسلام کردند ابقا نکرد. لشکریان جلالالدین زنان و اطفال را به بردگی فروختند و مردان را کشتند و دامنهی قتل و غارت را به تمام شهرهای عیسوی جنوب تفلیس توسعه دادند و به قدری در این کار پافشاری کردند که از مغول عقب نماندند. عیسویان قتل عام تفلیس را به تسخیر و قتل عام اورشلیم به دست تیتوس امپراتور روم تشبیه کرده و آن را یکی از بزرگترین ضرباتی میدانند که در قفقازیه به دین مسیح وارد آمده، برخلاف ایشان مسلمین که از سال تسخیر تفلیس به دست گرجیان یعنی از سال 515 تا این تاریخ پیوسته از آن طایفه آزار میدیدند از این فتح بی نهایت شاد شده و نام جلالالدین را در ردیف اسم سلطان محمود سبکتکین و سایر غازیان به تعظم تمام میبردند و ظهور او را برای دفاع از اسلام از مواهب الهی میشمردند.»[6]
همان گونه که ذکر گردید روایت هر یک از مورخان بیانگر بخشی از زندگی سلطان جلالالدین میباشد و همین امر تشخیص واقعیت و حقیقت را در مورد وی تا حدودی مشکل ساخته است. در توصیفی دیگر از زندگی جلالالدین خوارزمشاه چنین آمده است که «جلالالدین خوارزمشاه در لحظههای نبرد با مغول نه سفیه است نه بی تدبیر. به رغم مینوی بسیار هم زیباست. جلالالدین در کنار سند، در اصفهان، در آذربایجان و در لحظهی مرگ در کردستان بسیار زیباست. او در این لحظه شاهزادهی خوارزمشاهی نیست، روح پهلوانی ملت است. ستارهای است که شب تاریک و بی امیدِ میهن ما را درخشان ساخته. ما کشتار او را در تفلیس ابداً نمیبخشیم. تصویر او در آن لحظه زیبا نیست. او منحصراً در لحظههایی زیباست که با یورشگران میستیزد. در لحظهای زیباست که در پایان کارنامهی پهلوانی خود در کردستان به آخر خط میرسد و آواز مرگ قوی خود را میخواند. در لحظهای زیباست که در نبردی با مغولان با تنی چند خط محاصر آنها را میشکافد و از آن تنگناه به در میجهد، آن سان دلاورانه و زیبا که سردار مغول «باینال نوین» چون مردانگی را از جلال میبیند تازیانهای بر وی میجنباند و میگوید هرکجا روی سلامت باش که مرد زمان و کیش اقران خود، تویی. همین زیبایی جلالالدین است که چنگیزخان را به هنگام گذر از آب سند انگشت به دهان حیران میسازد و روی به فرزندان میآورد و میگوید از چنان پدر، پسر چنین باشد.»[7]
در ورای موضوعات مطرح شده پناهی سمنانی در ارزیابی خود از جلالالدین خوارزمشاه مینویسد: «جلالالدین خوارزمشاه یکی از آن دلیرمردانی است که در تاریخ کشور ما نمونههایی اندک و نادر مانند او میتوان نشان داد. جلالالدین، در یکی از هولناکترین و مصیبتبارترین دورانهایی که بر کشور ما گذشته است زمام پادشاهی را از پدر خود محمد خوارزمشاه گرفت. کشوری که به او تحویل داده شد سرزمینی بود مورد تهاجم قرار گرفته، مردمش به اسارت رفته و قتل عام شده، شهرهایش سوخته و کشتزارهایش پایمال سمّ اسبان گردیده، پادشاهش مرعوب و درهم شکسته و آواره و گریزان، سپاهش از هم پاشیده، دشمنش وحشی و خونخوار و حیلهگر و سمج و کینهکُش. و او در برابر این همه مصیبت و بلا مرد و مردانه ایستاد و تا آن جا که در توان داشت جنگید و مبارزه کرد و به چارهجویی ایستاد. دفتر زندگی این مرد سرتاسر حادثه و تراژدی و پایداری و شکست است. او با پدری روبهرو بود که دلیریها و شجاعتهای او را شایسته نمیداد و اساساً او را چنان که باید و شاید به بازی نمیگرفت. در دشوارترین لحظاتی که کشور از مغولها محاصره شده بود پیشنهادهای سازنده و نقشههای جنگی او را رد میکرد. مادر جلالالدین، آی چیچاک زنی بود که سخت مورد نفرتِ ملکهی دربار یعنی ترکان خاتون واقع شده بود و این نفرتِ کریه از مادربزرگ شامل نوه هم شده بود.»[8]
[1] - سلطان جلالالدین خوارزمشاه، محمد دبیر سیاقی، انتشارات فرانکلین، چاپ دوم، 2537، ص 2
[2] - امپراتوری مغول و ایران، دکتر ابراهیم تیموری، انتشارات دانشگاه تهران، 1377، ص 371
[3] - تاریخ اجتماعی ایران، مرتضی راوندی، جلد دوم، انتشارات امیرکبیر چاپ سوم 1356، ص 298
[4] - غارت تمدن ایران توسط مغولان، مؤلف علی غلامرضایی، انتشارات دافوس آجا، 1394، ص 33
[5] - پشت پردههای حرمسرا، تألیف حسن آزاد، چاپ سوم 1364، برداشتی از صفحات 178 تا 183
[6] - تاریخ مغول از حمله چنگیز تا تشکیل دولت تیموری، عباس اقبال آشتیانی، انتشارات امیرکبیر، چاپ ششم، 1365، ص 124
[7] - هجوم اردوی مغول به ایران، نوشته عبدالعلی دستغیب، نشر علم، 1367، ص 433
[8] - سلطان جلالالدین خوارزمشاه، پناهی سمنانی، نشر ندا، 1375، ص 13
9- گذری بر امپراتوری مغول، علی جلالپور،
در این قسمت علاوه بر حکمرانی ساتی بیک در بخشی از ایران، بیانگر اوضاع سیاسی اواخر دوران ایلخانان و پراکندگی آنان نیز میباشد. «بعد از مرگ ابوسعید خان آخرین ایلخان بزرگ مقام ایلخانی در میان یک عده از شاهزادگان بی لیاقت خاندان چنگیزی و امرای متخاصم موضوع نزاع و کشمکش قرار گرفته و به تدریج ممالک ایلخانی را به قسمتهای چند مجزا ساختند. پس از فرار شیخ حسن بزرگ در جنگ با شیخ حسن چوپانی آذربایجان و عراق در تصرف چوپانیان درآمد. بعد از ورود شیخ حسن چوپانی به تبریز شانزده نفر از بازماندگان خاندان چوپانی پیش امیر شیخ حسن کوچک آمده از او خواستند که یکی از افراد خاندان هلاکو را به ایلخانی انتخاب کند. چون مردی نامی از آن خاندان باقی نبود امرای هزارهها و چوپانیان، ساتی بیک دختر اولجایتو و خواهر ابوسعید را که با امیر شیخ حسن بزرگ صفایی نداشت به این مقام برداشتند و به فرمان شیخ حسن چوپانی نام او را در خطبه و سکه داخل کردند و از خاندان خواجه رشیدالدین فضلالله رکنالدین شیخی و از فرزندان خواجه علیشاه، غیاثالدین محمد را هم به وزارت او گماشتند و آذربایجان و ارّان تحت امر ساتی بیک و شیخ حسن کوچک درآمد ولی از سایر نقاط ایران و عراق هر قسمت آن را امیری از امرای سابق اولجایتو و ابوسعید یا خاندانی از خاندانهای مطیع ایشان تحت حکم داشتند.
بعد از مستقر شدن ساتی بیک به تخت ایلخانی امیر شیخ حسن چوپانی به عزم دفع امیر شیخ حسن ایلکانی به قزوین حرکت کرد. شیخ حسن بزرگ از درِ صلح خواهی درآمد و سلطنت ساتی بیک را به رسمیت شناخت و دو حریف یعنی دو شیخ حسن یکدیگر را در آغوش گرفتند و قرار گذاشتند که شیخ حسن بزرگ زمستان را در سلطانیه بماند و شیخ حسن کوچک و ساتی بیک نیز به ارّان بروند و در بهار قوریلتایی ساخته برای آینده ترتیبی بدهند. شیخ حسن کوچک و ساتی بیک به ارّان رفتند و شیخ حسن بزرگ به عراق برگشت. این صلح اگر دوام میکرد دیگر برای شیخ حسن بزرگ حیثیتی باقی نمیگذاشت و از جانب او در حکم تصدیق سیادت امیر شیخ حسن کوچک و خاندان چوپانی بود.[1] به همین نظر شیخ حسن بزرگ یکی از خواص خود را به خراسان فرستاد و طغا تیمورخان را به آمدن به عراق تحریک نمود. طغا تیمور خان هم به همراهی امیر ارغونشاه و خواجه علاءالدین محمد وزیر از خراسان حرکت کرده و در ماه رجب سال 739 به ساوه آمد و در آن جا شیخ حسن بزرگ به خدمت او رسیده و مراسم استقبال را به عمل آورد، ولی کمی بعد ملتفت خبط خود شد و دید که امرای خراسان همه مطیع رأی خواجه علاءالدین وزیرند و به او اعتنایی ندارند اما چون چارهای نداشت تحمل کرد و در این ضمن خبر حرکت شیخ حسن چوپانی و ساتی بیک و امیر سیورغان از ارّان به عزم دفع طغا تیمورخان رسید. پس از رسیدن اردوی ساتی بیک از ارّان به آذربایجان جمعی از قوم اویرات، قراجری یعنی تیمورتاش ساختگی را دستگیر کرده پیش ساتی بیک فرستادند و او به فرمان خاتون به قتل رسید.
امیر شیخ حسن چوپانی برای درهم پاشیدن اساس اردوی طغا تیمور و شیخ حسن بزرگ به فکر حیله افتاد و به ظاهر طلب صلح کرد. طغا تیمور هم سوابق دوستی پدر خود را با امیر چوپان به یاد آورد و از دو طرف قرار مصالحه داده شد و شیخ حسن کوچک به طغا تیمور پیغام داد که اگر او در دفع شیخ حسن بزرگ مساعدت نماید ساتی بیک به عقد او در خواهد آمد و عموم چوپانیان خدمت او را کمر خواهند بست. طغا تیمور ساده لوح این پیشنهاد مزورانهی شیخ حسن کوچک را پذیرفت و وثیقه نامهای به خط خود در این باب نوشته پیش شیخ حسن بزرگ فرستاد و خیالات طغا تیمور را به اطلاع او رساند. امیر ایلکانی از این بابت در حیرت شد و طغا تیمور را از قضیه آگاه ساخت. طغا تیمور از خجالت سر به زیر افکنده به خراسان برگشت و شیخ حسن ایلکانی نیز به خدمت ساتی بیک آمده دست خاتون را بوسید و پس از عذرخواهی با اردو به اوجان آمد. پس از رسیدن اردو به اوجان امیر شیخ حسن کوچک دستگاه ساتی بیک را غارت کرده به این بهانه که ایلخانی از زنی ساخته نیست یکی از نبیرهزادگان یشموت پسر هلاکو را که سلیمان خان نام داشت به ایلخانی منصوب نمود و ساتی بیک را به زور به زوجیت به او داد. مدت سلطنت ساتی بیک از سال 739 تا اوایل 741 بود. شیخ حسن بزرگ چون این خبر را شنید او نیز پسر آلانگ بن گیخاتو یعنی عزالدین را با لقب شاه جهان تیمورخان به ایلخانی برداشت و خواجه شمسالدین زکریا را نیز وزارت او داد و به عراق عرب آمده بغداد و دیاربکر و خورستان را تحت استیلای خویش آورد.
دو حریف قوی یعنی دو شیخ حسن با دو ایلخان جدید در آخر ذیالحجه 740 در نواحی نهر جغاتو در مراغه رو به ور شدند و شکست بر اردوی شیخ حسن بزرگ و شاه جهان تیمور (سلطنت 740 – 739) روی کرد. شیخ حسن ایلکانی مغلوب به بغداد برگشت و شاه جهان تیمور را معزول نموده و خود مستقل شد و اساس سلسلهی امرای ایلکانی یا جلایر را در این سال ریخت. شیخ حسن چوپانی پس از نصب سلیمان خان (745-741) آذربایجان و ارّان و گرجستان و عراق عجم را تحت اختیار خود در آورد و در این نواحی به بسط اقتدار مشغول شد.»[2]
[1] - دکتر جهانبخش ثواقب در صفحه 324 در مورد همسر شیخ حسن مینویسد:«عزت ملک همسر شیخ حسن چوپانی معروف به شیخ حسن کوچک بود. در سال 744 ق شیخ حسن لشکری به فرماندهی سلیمان خان و امیر یعقوب شاه برای تسخیر بلاد روم فرستاد، اما بر اثر شکست آنان امیر یعقوب شاه زندانی شد. عزت ملک که با یعقوب شاه ارتباط نا مشروع داشت تصور کرد که شوهرش، یعقوب شاه را پس از اطلاع از ارتباط آن دو زندانی کرده است. لذا برای عدم افشای اسرارش به همراه دو سه نفر از زنان حرم در 27 رجب 744 شیخ حسن را به وضع فجیعی کشتند. پس از دو سه روز که راز جنایت آشکار شد او را با کارد قطعه قطعه کردند.»
[2] - زنان فرمانروا، تألیف دکتر جهانبخش ثواقب، انتشارات نوید شیراز، 1386، صص 255 تا 257
3- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 328
«بغداد خاتون و دلشاد خاتون از زنان بسیار معروف و معتبر شامگاه حکومت ایلخانی در ایران و همسران ابوسعید هستند. میدانیم که سلطان ابوسعید به دنبال عشق شدید به بغداد خاتون دختر امیر چوپان و همسر شیخ حسن جلایر سرانجام به گرفتن او شد و در اثر همین عشق شدید، این خاتون نفوذ فوقالعادهای بر شوهر یافت. از جانب او ملقب به خواندگار گردید و صاحب اختیار کلی و جزوی امور شد. خاندان چوپانی که در ابتدا به سبب کمک نکردن به ابوسعید برای رسیدن به معشوقه از اعتبار افتاده بودند بنا به درخواست بغداد خاتون بار دیگر آنان را در و درگاهی و منصب و جاهی پدید آمد. در مجمعالانساب در توصیف بغداد خاتون میخوانیم: او چنان بزرگ شد که یرلیغ او در عالم منتشر گشت. خاتونی بود که همهی تدبیر مملکت به رأی او منوط بود. عظیم کافیه و دولت یار و بخت بیدار. این همه بزرگی و اوصاف و قدرتی که ابوسعید در اثر عشق خود به او بخشیده بود دیری نپایید و آتش آن عشق به زودی به سردی گرایید. این بار سلطان عاشق دلشاد خاتون برادرزادهی بغداد خاتون شد و همین موضوع سبب برانگیخته شدن خشم و حسادت بغداد خاتون گردید و شاید دست به تحریکاتی بر ضد وی زد. با اوزبک خان بر ضد شوهر خود رد و بدل کرد و سرانجام نیز به دست خود ابوسعید را به طرزی شرمآور به قتل رسانید و با این کار فتنهها برانگیخت و جان خود را نیز بر سر آن گذاشت. پس از مرگ سلطان، دشمنان بغداد خاتون و همین مسائل را برای کشتن وی وسیله قرار دادند و در اواخر سال 736 ه در حمام به قتلش رسانیدند.
دلشاد خاتون دختر امیر دمشق خواجه و نوادهی امیر چوپان و عضو متنفذترین و معتبرترین خاندان دوران آخری حکومت ایلخانی بود. او علاوه بر هوش و فطانت و سیاستمداری از ثروت و قدرت خانوادگی نیز برخوردار بود و به زودی توانست بر ابوسعید مسلط شود و در کارهای مملکتی دخالت مستقیم نماید. او حامله بود که شوهرش به قتل رسید و از بیم بغداد خاتون و هواخواهانش از پایتخت گریخت و به بغداد رفت و نزد امیرعلی پادشاه که دایی ابوسعید و حاکم بغداد بود پناهنده شد. دلشاد خاتون و یارانش در نظر داشتند که اگر پسری به دنیا آورد او را جانشین ابوسعید کنند. میدانیم که پس از ابوسعید چون پسری نداشت شیرازهی حکومت از هم پاشیده شد و هر شاهزاده و امیری در گوشه و کنار مملکت علم سلطنت برافراشت. یکی از این مدعیان شیخ حسن بزرگ جلایری عمهزادهی ابوسعید بود که برای پیشبرد کار خود و همچنین انتقام از عمل ابوسعید که همسرش بغداد خاتون را به زور تصاحب کرده بود دلشاد خاتون را به همسری گرفت. به خصوص پس از آن که فرزند ابوسعید از او به دنیا میآمد، میتوانست در زیر لوای بازماندهی دودمان ایلخانی خود را به حکومت برساند. در این باره حافظ ابرو روایتی جالب نقل میکند: در این صورت تغییر و تبدیل روزگار یعنی مردم اولوالابصار را عبرت است که سلطان ابوسعید، بغداد خاتون را به زجر از امیر شیخ حسن ستد و در نکاح خود آورد. او را در اردو ماندن مجال نداد و به کماخ فرستاد. تقدیر کردگار و تأثیر روزگار چنان اقتضا کرد که سلطنت ملک ایران و خاتون دلستان او را به امیرشیخ رسانید.
دلشاد خاتون در تأسیس حکومت جلایری در غرب ایران توسط همسرش شیخ حسن بزرگ دخالت کامل داشت و به طور کلی در زندگی سیاسی و اجتماعی او نقش اساسی و مهمی عهدهدار بود. زمانی که شیخ حسن با ملک اشرف چوپانی میجنگید و او بغداد را در محاصره گرفته بود شیخ حسن که در خود یارای مقاومت نمیدید، میخواست شهر را تسلیم کند و خود را از آن خارج شود، ولی در اثر کوشش و راهنمایی همسرش از این کار منصرف شد و سرانجام فتح با آنان گردید و خطر سقوط جلایریان از بین رفت. هنگامی که شیخ حسن به جنگ میرفت دلشاد خاتون به جای شوهر زمام امور را در پایتخت به دست میگرفت و چون دارای نفوذ فوقالعادهای بر امرا و شخصیتهای بزرگ بود کارها به نحو احسن جریان مییافت. این خاندان به ساختن ابنیه و آثار فراوانی دست زد. پیوسته به دادن نذور و صدقات و کمک به بینوایان میپرداخت و موقوفات فراوانی برای امکنه متبرکه مقرّر میداشت. اوقات بیکاری را در مصاحبت شعرا و ادبا میگذرانید و شعرا به مدحش میپرداختند. سلمان ساوجی که بزرگترین شاعر دوران جلایری است در اغلب اشعار خود او را سلطان و شاه خوانده است. در نظر سلمان ساوجی اهمیت او بیش از شوهرش بوده است.
پادشاهیست مطیع تو که هستند امروز پادشاهان جهانش همه ممنون نوال
شاه دلشاد جوانبخت که در روی زمین با همه دیده ندیدش فلک پیر مثال
خواجوی کرمانی نیز در یکی از اشعار خود دلشاد خاتون را چنین ستوده است:
شاه حق دلشاد، آن کس که باشد حضرتش ملجاء هر پادشاهی مرجع هر داوری
در منابع این دوره نام شیخ حسن بزرگ و دلشاد خاتون همه جا همراه برده شده است. این خاتون دو سال قبل از شوهر خود به سال 755 ه وفات یافت.»[1]
[1] - زن در ایران عصر مغول، تألیف دکتر شیرین بیانی، انتشارات دانشگاه تهران، چاپ چهارم، 1397، صص 145 تا 147
2- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 326
سلسلهی ایلخانیان را باید تداوم حکومت مغولان دانست، زیرا حاکمان این سلسله شعبی از جانشینان هلاکوخان مغول در ایران هستند. از مهمترین حاکمان این دوره سلطان احمد تکودار، ارغون خان، گیخاتو، غازان خان، اولجایتو یا سلطان محمد خدابنده میباشند. یکی از ویژگیهای این دوره ظهور و رشد دانشمندان برجستهای مانند خواجه نصیرالدین طوسی، شیخ جمالالدین مطهر حلی و مورخینی مثل عطاملک جوینی، رشیدالدین فضلالله همدانی، حمدالله مستوفی است که آثار تاریخی و ادبی با ارزشی به زبان فارسی پدید آوردند. برای آن که با تداوم و ادامهی حکومتهای مستقر در ایران بعد از حملهی مغول آشنا شویم اشارهای کوتاه به این موضوع میگردد: «بعد از فتح خوارزم که سرزمین اصلی خوارزمشاهیان بود جوجی پسر چنگیز که فاتح خوارزم بود اداره آن را به عهده یکی از سرداران خود به نام جنتمور واگذار نمود و در حقیقت او اولین حاکم مغولی ایران محسوب میشود که بعدها در زمان اوگتای قاآن به فرماندهی خراسان و مازندران نیز منصوب شد و از آن پس اداره ایران به این ترتیب بود که از طرف خان مغول که مقرّش در مغولستان بود یک نفر به عنوان فرمانروای مغولی ایران انتخاب میشد و او به کمک بعضی از عمّال مغول و به راهنمایی و مساعدت پارهای از عمال ایرانی به اداره قلمرو حکومت خود میپرداخت. اداره کنندگان مغولی ایران قبل از هولاکو خان عبارتند از جورماغون، جنتمور، نوسال، گرگوز و امیر ارغوان از 641 تا 654 هجری قمری.
حکمرانان مغول از هولاکوخان به بعد را ایلخانیانِ رسمی مغول باید نامید، زیرا اینان در ادارهی حکومت مستقل بودند و جز در بعضی موارد مانند شرکت در قوریلتاهای مهم و یا ابراز اطاعت عمومی به دربار «قاآن» مغول با دربار چین که مقرّ قاآن بود، کاری نداشتند. انتخاب هولاکوخان برای تجدید تسخیر پارهای از مناطق ایران که در ضمن آن میبایست ریشهی اسماعیلیان و خلفای عباسی بغداد نیز کنده شود، سبب تحولی در اوضاع سیاسی ایران شد که این تحول منجر به ایجاد یک سلسلهی سلطنتی مستقل در تاریخ کشور ما به نام سلسله ایلخانیان مغول شد و افراد این سلسله که نسل بعد از نسل از شاهزادگان مغولی انتخاب شدند، اعقاب هولاکوخان بودند و از سال 651 هجری که هولاکوخان مأموریت ایران یافت تا سال 756 هجری قمری که انوشیروان عادل هفدهمین ایلخان مغول دوران سلطنتش پایان یافت مدت 105 سال بر نواحی مختلف ایران حکومت کردند. اهم عواملی که سبب شد تا هولاکوخان مأمور توسعه متصرفات مغول گردد عبارت بودند از:
1 – وجود نفاق و دشمنی میان ممالک مختلف مسلمانان
2 – وجود جنگهای صلیبی میان عیسویان اروپا و مسلمانان مصر و شام که پرچمدار مسلمانان در آن جنگها بودند.
3 – وجود دشمنی و کینهی عجیب میان مسلمانان و اسماعیلیه که منجر به استمداد مسلمانان از مغولان برای دفع اسماعیلیه شد.
4 – وجود خیانت میان بعضی از رؤسای مسلمان که برای ابراز وجود، اسرار سایر امرای مسلمان را که دشمن آنها بودند به مغول میدادند.
5 – وجود خیانت ارامنه که به علت کینهی مذهبی با مسلمانان عراق و شام و مصر ارتش مغول را تقویت کردند.
پس از حملات هولاکوخان هفده نفر از ایلخانان مغول که بر ایران حکومت کردند عبارتند از هولاکوخان پسر تولی خان، اباقاخان پسر هولاکوخان، سلطان احمد تکودار پسر هولاکوخان، ارغون خان پسر اباقاخان، گیخاتو خان پسر اباقاخان، بایدوخان نوه هولاکوخان، غازان خان پسر ارغون خان، اولجایتو (خدابنده) پسر ارغون خان، ابوسعید بهادرخان سر اولجایتو، ارپا گاون نتیجه تولی خان، موسی خان نوه بایدوخان، محمد خان نوه هلاکوخان، ساتی بیگ دختر اولجایتو، شاه جهان تیمور نوه گیخاتوخان، سلیمان خان نتیجه هولاکوخان، طغا تیمورخان و انوشیروان عادل.
در همین دوران بود که سلالههای مختلف و حکومتهای محلی گوناگونی نیز در قسمتهای مختلف ایران روی کار آمدند که گاهی با مغولان مخالف و گاه موافق بودند و باری به هر جهت روزگار میگذراندند. در حقیقت بساط ایلخانیان با مرگ سلطان ابوسعید بهادرخان برچیده شد، زیرا از آن پس اشخاصی به نام ایلخان بر قسمتهایی از متصرفات ایلخانیان حکومت داشتند اما در حقیقت این فرمانروایان، خود آلت دست سایر امرا و سرداران خود بودند و به همان سهولت که توسط سرداران به ایلخانی میرسیدند به همان سهولت نیز از میان میرفتند. در خلال فاصلهی میان مرگ ابوسعید تا مرگ انوشیروان عادل متصرفات ایلخانان به قطعات مختلفی تقسیم شد که بر هر کدام امیر یا سرداری بالاستقلال حکومت میکرد و گاه وضع چنان میشد که ایلخان متحیّر میماند از این همه سرداران و فرمانروایان مستقل و نیمه مستقل که کدام یک طرفدار او و کدام یک مخالف او هستند. نکته جالب این که خود این امرا و سرداران نیز به حکومت در نواحی به دست آورده قانع نبودند و دایم با یک دیگر در حال جنگ و ستیز بودند و به این جهت است که در دوران ملوکالطوایفی (بعد از مرگ سلطان ابوسعید تا زمانی که امیر تیمور گورکانی یورشهای تاریخی و مهیب خود را به این سرزمین آغاز کرد.) سراسر خاک ایران همیشه دچار فتنه و آشوب بود و گاه خراسان با یزد میجنگید و گاه آذربایجان با کرمان سر نزاع داشت و همهی این جنگها و زدوخوردها فیالواقع به نفع خونخوار دیگری که با نام امیر تیمور ظهور کرد و بساط همهی این سلسلههای حکومتی را برانداخت، تمام شد. از این سلسلههای حکومتی کوچک به پنچ نمونه از آنها که مهمتر است اشاره میگردد: سلسلهی ایلکانی یا آل جلایر (740 – 836 ه.ق)، سلسلهی چوپانی (738 – 758 ه.ق)، سلسلهی آل مظفر (723 – 795 ه.ق)، سلسلهی آل اینجو (725 – 758 ه.ق) و سلسلهی سربداران (737 – 788 ه.ق). البته به جز این پنج سلسله یک عده امرای دیگری نیز در هرات و فارس و لرستان و یزد و کرمان، قبل از استیلای مغول حکومت داشتند که چون نسبت به فاتحین مغول از در اطاعت درآمدند در حکومتهای خود ابقا شدند و بعضی از آنها تا انقراض ایلخانیان نیز دوام آوردند و به دست تیمور از میان رفتند. از مهمترین این سلسلهها که هر کدام منشاء حوادثی شدند به این موارد باید اشاره داشت. سلسلهی اتابکان فارس، سلسلهی اتابکان لرستان، سلسلهی اتابکان یزد (443 – 718 ه.ق)، سلسلهی قراختائیان کرمان (619 – 703 ه.ق)، سلسلهی آل کرت در هرات (643 – 783 ه.ق)، سلسلهی طغا تیموریه در خراسان (737 – 812 ه.ق) و ملوک شبانکاره (448 – 756 ه.ق). این نکته نباید فراموش شود که این سلسلهها اهمیت سیاسی زیادی نداشتند و کرّ و فرّ آنان از حدود جنگ با یک دیگر تجاوز نمیکرد و تنها آن چه که سبب شده است نامی از آنان در تاریخ ایران باقی بماند به سبب توجهی است که بعضی از افراد این سلسلهها به هنر و ادبیات نشان میدادند و به عبارت بهتر با توسعه و ترویج ادبیات از راه مدایحی که شعرا در وصف آنان میسرودند نام خود را باقی گذاشتند.»[1]
[1] - تاریخ ایران از ماد تا پهلوی، نوشته حبیبالله شاملویی، انتشارات بنگاه مطبوعاتی صفی علی شاه، برگزیدهای از صفحات 456 تا 527
2- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 305