پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

مولانا جلال‌الدین و عنصر مغول

 

مولانا جلال‌الدین و عنصر مغول

 

«مولانا نیز چون پدر، انگیزه‌ی حمله مغول را نتیجه‌ی اشتباهات سلطان محمد خوارزمشاه می‌دانست. از جمله‌ی این اشتباهات، آزردن سلطان‌العلما بهاء ولد و هجرت وی و خاندانش از بلخ بود. روایت شده است که چند سال پیش از واقعه‌ی مغول، روزی که به مولانا جذبه‌ای دست داده بود، گفت: زمانی است که دل صاحب‌دلی به درد آمده بود و هنوز خراسان مسکین انتقام آن را می‌کشد و روی به خرابی نهاده و اصلاً عمارت پذیر نیست و این بیت‌ها گفت:

تا دل مرد خدا   نآمذ  به      درد          هیچ قرنی را خَذا  رسوا نکرد

خشم مردان خشک گرداند سحاب         خشم دل‌ها کرد عالم را خراب

مولانا تهاجم مغول را به سیلاب خروشان و عالمگیری تشبیه می‌کرد که سرانجام فرو خواهد نشست، ولی معتقد بود که این واقعه به دنیای شرق جان تازه‌ای خواهد بخشید و فرسودگی و جمود گذشته را بر طرف خواهد کرد و منطقه از نو به جوانی و شادابی دست خواهد یافت. وی این پدیده‌ی شگرف را نیز همچون پدیده‌های دیگر عالم می‌نگریست و با اعتقاد بر این اصل که جهان پیوسته رو به نو شدن دارد و تضاد، اصلی است که خود را بر جامعه تحمیل می‌کند، از آن هراسی به دل راه نمی‌داد و آن را واقعه‌ای طبیعی می‌انگاشت که از انجامش چاره‌ای نبود. او به درستی و با ژرف‌نگری خاص خود دریافته بود که ستمگری‌ها و خونریزی‌های مغول ناشی از فرسودگی و خواب ماندگی دنیای شرق و ظلم و ندانم کاری‌های دست اندرکاران اداری و سپاهی و روحانی بوده است. در نظر او حمله‌ی مغول به منزله‌ی فصدی برای یک بیمار بدحال بود که به دنبال آن چشم‌هایش را می‌گشود. مولانا ناخوشبینانه و واقع‌گرایانه معتقد بود که مغولان چون تمدنی والا و برتر ندارند به زودی رنگ فرهنگ کشورهای فتح شده را به خود خواهند گرفت و سپس در آن مستحیل خواهند گشت، چنان که شد. او از آثار حمله‌ی مغول که تلفیق جهانی فرهنگ‌ها و در نتیجه نوآوری‌های شگرف بود آگاهی داشت. می‌توان ادعا کرد که مولانا خود تحت تأثیر عوامل فرهنگ جدید قرار گرفت که به دنبال دگرگونی منطقه ایجاد گشته بود و تلفیقی از فرهنگ‌های شرق دور، شرق میانه و غرب بود و خمیرمایه‌ی آن را فرهنگ ایران تشکیل می‌داد. مولانا این خط سیر را درنوردیده و خود مظهر و جوهر این فرهنگ جهانی گشته بود. در اشعار وی همه‌ی وقایع تاریخی، به خصوص جنبه‌ی اجتماعی آن انعکاس یافته است. در آن‌ها تهاجم مغول، شهرهای ویران شده، روستاهای نابود گشته، سرهای بریده، شحنه و محتسب و راهزن، زنان حرم‌نشین، مستان و رندانِ میخانه، روحانیان قشری، صوفیان دروغین، علم جامد و خلاصه همه‌ی وجوه زندگی این عهد به نمایش گذاشته شده است. او شاعری است که در آثار خود کل کائنات را به نظم کشیده است که در عین حال زندگی‌های روزمرّه‌ی مردم خاک نشین نیز در آن گنجانیده شده است. مولانا خود را یکی از همین افراد می‌دانست و با مردم کوچه و بازار اُخت و قرین و جلیس بود و در اصطلاح امروز می‌توان او را شاعری مردمی دانست. گذشته از آن در زمینه‌ی طریقت، در کتاب‌ها و اشعارش طریق نوین بهتر زیستن را پس از آن دگرگونی نشان می‌داد و باید او را یک مصلح اجتماعی نیز دانست که دستورالعمل جدیدی با خود آورد.

به طور کلی مولانا مغولان را دوست نمی‌داشت و معتقد بود که خدا برای هر تخریبی ترکان را می‌فرستد. آداب و سننن ایرانی را حفظ می‌کرد و نمی‌خواست که در آن وانفسای دوران به فرهنگ ایرانی گزندی وارد آید. او به شیوه‌ی ایران کهن «دستارِ دخانی» بر سر می‌گذاشت و هنگام ناپدید شدن شمس تبریزی نیز به همین ترتیب «دستارِ دخانی» به طرز «شکر آویز» بر سر گذاشته بود. «دخانی» رنگ خاکستری مایل به سیاه است و شکر آویز به آن معنی که دستار را طوری می‌پیچند که بالای آن تنگ و پایین آن گشاد قرار گیرد. کتاب مثنوی او نیز چکیده‌ی فرهنگ ایران اسلامی است. مولانا حمله‌ی مغول را به قونیه که در روز شنبه پنجم ذی‌القعده سال 654ه اتفاق افتاد پیش‌گویی کرده بود. فرمانده‌ی این جنگ بایجو نویان بود که ابتدا در خارج شهر زیر تپّه‌ای اردو زد تا مقدمات حمله را فراهم سازد. مولانا بالای آن تپّه رفت و در برابر دیدگان سپاه دشمن به نماز ایستاد. مغولان از هیبت و بیم کرامات وی دست از جنگ کشیدند و تنها به ویران کردن برج و باروی شهر بسنده کردند و شهر بدون جنگ اطاعت مغول را پذیرفت. هنگامی که مردم از مولانا سبب این شجاعت را پرسیدند، غزلی سرود که دو بیتش این است:

به دستم  یرلغی  آمد  از  آن  قانِ  همه  قانان     من این باجو و باتو را  نمی‌دانم  نمی‌دانم

چو رومی چهرگان دارم چه ترکان نهان‌دارم      چه عیبیست آن هلائو را نمی‌دانم نمی‌دانم

با این حال بسیاری از فرماندهان و کارگزاران مغولی مرید او و پس از او مرید خاندانش بودند. با این که ایالت آذربایجان و عراق عجم تحت سیطره‌ی معنوی شیخ زاهد گیلانی و سپس شاگرد و جانشینش شیخ صفی‌الدین اردبیلی قرار داشت، و نفوذ بیگانه‌ای را در آن محدوده راه نبود، با این حال نیروی جاذبه‌ی مولوی نسیم‌وار بر بخش بزرگی از ایران می‌وزید. حسام‌الدین چلبی نیز برای تقویت نیروی مولویان سفری به این دو ایالت کرد و توانست مقصود خود را عملی سازد. در دربار نیز نفوذ کرد و بزرگان بسیاری را مرید ساخت. در مناقب‌العارفین آمده است که با این سفر، گروه‌های تصوف را بی اعتبار ساخت و از رونقشان کاست که احتمالاً منظور گروه شیخ زاهد گیلانی و شاگردش شیخ صفی‌الدین اردبیلی بوده است. به همین دلیل است که غازان خان در نهایت ارادت و مریدی نسبت به شیخ زاهد گیلانی، ارادت حسام‌الدین چلبی خلیفه‌ی مولوی را نیز پذیرفت و به خاندان مولوی سر سپرد. او چون به دیدار حسام الدین توفیق یافت، ارادتش افزون گشت. پیوسته می‌خواست که اشعار مولانا را برایش بخوانند و تفسیر کنند. روزی یکی از شاگردان مولانا این غزل را برای خان خواند:

چو یکی ساغر مردی  زخم یار برآرم             دو جهان را و نهان را همه از کار برآرم

تو ز تاتار هراسی که خدا را نشناسی              که دو صد رایت ایمان سوی تاتار برآرم

غازان از این شعر منقلب شد و آن را چنین تعبیر کرد که منظور خود او بوده که در میان مغولان اسلام را ترویج کرده است. آن گاه دستور داد تا این شعر را بر جامه‌ای دوختند و هنگامی که بر تخت می‌نشست آن را بر تن می‌کرد و تفاخر می‌نمود که مولوی درباره‌اش چنین پیش‌گویی کرده است. غازان که در زمان فرزند مولوی می‌زیست مولویان را تقویت کرد و قونیه را همچنان از گزند مغولان مصون داشت. فرمانروای روم در زمان غازان به گفته‌ی افلاکی اُپشغا نام داشت که شخصی مردم دوست، اصلاح طلب و مسلمانی پاک نهاد بود، بدان گونه که او را «کوسه‌ی پیامبر» می‌گفتند. این فرمانروا مرید سلطان ولد بود و روزی که مرید شد به رسم شکرانه هزار دینار عطا کرد.

قبل از حکومت غازان خان و دوران مسلمانی مغولان و پس از مرگ مولانا، در عهد گیخاتو مغولان جرأت آن را یافتند که به قونیه بتازند. خان نیز شخصاً در این جنگ شرکت داشت. مردم ایلچی حکومت را که برای قبول تابعیت فرستاده شده شود به پشت‌گرمی مولویان کشته و خشم سلطان را برانگیخته بودند. این محاصره نیز نتیجه بخش نبود و هیچ گاه فتح شهر امکان پذیر نشد. اگر گفته‌های افلاکی را بپذیریم او چنین شرح می‌دهد که در یکی از شب‌های محاصره سلطان در خواب دید که مولانا با هیبتی عظیم از قبّه‌ی خود بیرون آمد و دستار سرش را گشود و به دور شهر پیچید و حلقوم گیخاتو را گرفت که خفه‌اش کند. سلطان در حال استغاثه و امان خواستن بیدار شد و به غایت خائف و لرزان و گران، خواب خود را برای فرماندهان باز گفت. این بیم خرافی مانع حمله به قونیه شد و روز بعد گیخاتو با سلطان ولد جانشین مولانا ملاقات کرد و دستش را بوسید. در این جلسه بحث‌های عرفانی پیش کشیده شد و سلطان، از دهان وی ماجرای زشتکاری‌های محمد خوارزمشاه و چگونگی هجرت خاندان مولوی را از بلخ به قونیه را شنید. سپس به زیارت آرامگاه مولانا رفت و گناه مردم شهر را بخشود. مردم به شکرانه‌ی این پیروزی شادی کردند و تکلّفات بسیار از هر نوع پیشکش کردند. به این ترتیب غائله فرو نشست و یک بار دیگر به یمن برکات مولانا حتی پس از مرگ، قونیه از شرّ تهاجم مغول مصون ماند. پس از غازان خان، به خصوص در دوران فرمانروایی ابوسیعد با تشدید نیروی شیخ صفی‌الدین اردبیلی و تسلط وی بر دستگاه حاکمه قدرت مولویان در پایتخت رو به ضعف گذاشت. زمانی که چلپی عابد نواده‌ی مولانا همراه برادرش برای دیدار سلطان ابوسیعد و حل امور درویشان و صوفیان به پایتخت رفت، به سردی پذیرفته شد و خواجه غیاث‌الدین محمد وزیر و مرشد شیخ صفی و اطرافیانش چنان که شایسته بود به کار وی رسیدگی نکردند. چلپی عابد سرخورده و ناراحت از این سفر ناموفق به روم بازگشت، ولی این بدان معنا نیست که در آسیای صغیر و آن محدوده نیروی مولویان تخفیف یافته بوده است. در زمان چلپیِ عارف روابط مولویان با مغول‌ها خصمانه نبود. مغول‌ها پس از حمله گیخاتو دیگر به قونیه کاری نداشتند و آن ناحیه را رها کرده بودند. ولی تکّدر خاطر بازماندگان مولانا از دستگاه حکومت، که در نتیجه‌ی رقابت شیخ صفی ‌الدین اردبیلی با آن خاندان ایجاد گشته بود، سبب شد که مولویان چون آغاز کار، از مغولان روی‌گردان شوند و میان آنان سردی پدید آید.»[1]


 



[1] - دین و دولت در ایران عهد مغول، تألیف دکتر شیرین بیانی (اسلامی ندوشن)، جلد دوم، مرکز نشر دانشگاهی تهران، چاپ اول 1367، صص، 696 تا 700

2- گذری بر دوران مغول و تیموریان، علی جلال‌پور

شرحی کوتاه از زندگی اسکندر مقدونی

 

اسکندر مقدونی

اسکندر مقدونی فرزند فلیپ پادشاه مقدونیه و اولمپیاس بود. اغلب روایت‌ها محیط زندگی اسکندر را به خاطر نفوذ بیش از حد مادرش بسیار آشفته و پر تلاطم توصیف کرده‌اند. در این محیط نامتعادل به درخواست فلیپ مدت چهار سال تعلیم فرزند را فیلسوف بزرگ ارسطو بر عهده داشت.[1] پس از فوت فلیپ فرزندش به حکومت رسید، ولی مسیری بر خلاف عقاید معلمش را انتخاب کرد و جهانگیری را بر جهانداری ترجیح داد. اسکندر سرزمین‌ها را با اسکلت انسان‌ها پوشاند و ارسطو با جوهر افکار خود جهانی دیگر را برای ملت‌ها رقم زد. گویند اسکندر بعد از تصرف سرزمین‌های وسیع امپراتوری هخامنشیان در شیوه‌ی مملکتداری پرسشی از ارسطو داشت. حمزه اصفهانی در فصل چهارم کتاب خود در این مورد می‌نویسد پس از آن که اسکندر بزرگان و فرمانروایان ایران را برانداخت به استاد خود ارسطاطالیس (ارسطو) نوشت که من همه‌ی پادشاهان مشرق را از بیم آن که قصد سرزمین مغرب کنند، کشتم و شهرها و دژهای آن‌ها را ویران کردم. اکنون می‌خواهم فرزندان پادشاهان را نیز گرد آورم و به پادشاهان آن‌ها ملحق سازم. تو در این باب چه می‌گویی؟ ارسطو در پاسخ به اسکندر نوشت که اگر شاهزادگان را بکشی حکومت به دست اراذل و افراد پست پایه می‌افتد و اینان چون به قدرت برسند ستم و تجاوز می‌کنند. پس شایسته است که شاهزادگان را گرد آوری و به هر یک شهری یا ولایتی بخشی تا با یکدیگر و ملوک‌الطوایفی پدیدار شوند و به اهل مغرب نپردازند. اسکندر همین نیرنگ را به کار بست. جانشینان او نیز همان روند را در پیش گرفتند و ملوک‌الطوایفی پدیدار شد و هر گوشه‌ پادشاهی به فرمانروایی پرداخت. در هر صورت دنیا به کام اسکندر نبود و در سن 32 سالگی در سرزمین بابل فوت کرد.

درباره ارزیابی شخصیت اسکندر توافقی وجود ندارد. گاهی او را فردی دانشمند و گاهی نیز وی را تنها یک فرمانروای نظامی معرفی می‌کنند که از اصول جهانداری چیزی نمی‌دانست. بنابراین معتقد هستند که اگر عمری هم می‌داشت و باقی می‌ماند هیچ گاه کاری فراتر از دیگران انجام نمی‌داد، زیرا جز عیاشی و خوشگذرانی، سوزاندن و کشتن چیزی نمی‌دانست. اسکندر تحت تأثیر غرور و عرف خانواده‌اش خود را مافوق دیگران می‌پنداشت و ادعای خدایی می‌کرد. «اسکندر وقتی که در مقدونیه بود خود را پسر زئوس ژوپیتر می‌دانست. هنگامی که از مصر به معبد آمون رفت، کاهن آن معبد برای چاپلوسی او را ژوپیتر آمون خواند و از آن پس این اندیشه که او پسر خدا است به اندازه‌ای در مغز او نیرو گرفت که از مردم خواست او را پسر خدا بخوانند. اگرچه در آغاز دوستانش که از جمله نیلوتاس پسر پارمن ین بود به این ادعای او می‌خندیدند و در پنهان او را ریشخند می‌کردند ولی بعد به ویژه پس از کشته شدن کلیتوس چون از او بیمناک بودند برابر میل او رفتار کرده با روی خوش به کارهای او می‌نگریستند. اسکندر پس از چندی یعنی پیش از سفر جنگی به هندوستان بر آن شد که تنها به عنوان خشک و خالی بسنده نکرده و از مقدونی‌ها بخواهد که او را پسر واقعی خدا دانسته و پرستش کنند، چنان که خدا را می‌پرستیدند. در این هنگام به گفته‌ی تاریخنگاران قدیم اسکندر اشخاص چاپلوس و زودباور را به خود نزدیک می‌کرد و از نزدیکان یا سرداران خود دوری می‌جست. از این اشخاص دو رو یکی آژیس یونانی که از آگریان بود و دیگری کلیون سیسیلی بودند که با چاپلوسی نزد اسکندر از نزدیکان شدند و به وسیله‌ی آن‌ها اشخاص دیگری دور اسکندر را گرفتند. این‌ها همواره به اسکندر می‌گفتند که ارباب انواع یونانی مانند هرکول، باکوس کاستور و پل لوکس در پهلوی خدای تازه چیزی نیستند. اسکندر این گونه سخنان ریشخند آمیز را حقیقت می‌دانست و باور می‌کرد.»[2]

زمانی که اسکندر مقدونی بر یونانی‌ها غلبه یافت، در ایران داریوش سوم حکومت می‌کرد. به هنگام قدرت یابی او آتنی‌ها به طور مخفیانه از داریوش درخواست کمک کردند، ولی از آن جا که پادشاه ایران تحت تأثیر جوانی اسکندر قرار گرفته بود زمینه را برای توسعه یابی او فراهم ساخت. از جمله عواملی که در قدرت گرفتن اسکندر در یونان مؤثر بود توجه بر این نکته می‌باشد که از مدت‌ها پیش زمزمه‌هایی مبنی بر این که هلنی‌ها باید تحت لوایی واحد درآمده و خود را از سلطه‌ی امپراتوری‌ هخامنشیان و بربرها (یونانی‌ها به عموم کسانی که زبانشان را نمی‌فهمیدند بربر می‌گفتند.) نجات دهند، وجود داشت. اسکندر مقدونی که در زمینه نظامی فردی شایسته بود، توانست یونانیان را بر علیه بزرگترین امپراتوری آن زمان به طور یکپارچه متحد سازد. داریوش با شنیدن خبرهای جنگی و آمادگی اسکندر برای تهاجم به ایران در صدد برآمد تا کمک‌هایی به یونانی‌های مخالف اسکندر بکند اما دیگر دیر شده بود و تنها راه و چاره داریوش آمادگی و تجهیز سپاه بر علیه اسکندر بود. اسکندر به راحتی سرزمین‌های مصر و غیره را به تصرف خود درآورد و هزاران نفر را کشت و یا به بردگی گرفت. در این ایام داریوش سوم طی سه مرحله پیشنهاد صلح و ازدواج با دخترش و گروگان گرفتن پسرش را با هدایای زیاد برای صلح پیشنهاد کرد و تمامی آن‌ها را اسکندر نپذیرفت. برای داریوش راهی جز نبرد باقی نماند و بنابراین به آمادگی رزمی و جنگی روی آورد تا شاید بتواند آب رفته را جوی باز آورد. سپاه داریوش با سپاه اسکندر در حوالی شهر موصل در محلی به نام گوگمل که برخی آن را نبرد سرنوشت ساز و پایان عمر دویست و سی ساله سلسله هخامنشی دانسته‌اند روبه‌رو شدند. داریوش شخصاً سپاهش را رهبری می‌کرد. جنگ مهیبی درگرفت. سپاه و گارد جاویدان که همگی از مردان پارس بودند و با سیب طلایی در انتهای سر نیزه‌هایشان از دیگران شناخته می‌شدند از هیچ جانفشانی در کنار شاه دریغ نکردند. در هنگام نبرد شایع گردید که داریوش کشته شده است و این امر موجب ضعف و تفرقه سپاه وی شد. در حالی که داریوش در راه هگمتانه بود هنوز افرادی از سپاه ایران با پایمردی تا پاسی از شب به مقاومت ادامه دادند. تعداد زیادی از پارسیان از جمله پسر شاه و داماد شاه و برادر همسر شاه کشته شدند و سرانجام این نبرد هم به نفع اسکندر به پایان رسید. اسکندر از راه اهواز و بهبهان به سوی پارس حرکت کرد، اما بر سر راهش در محلی که به دربندهای پارس مشهور بود با مقاومت عده‌ای به سردستگی شخصی به نام آریوبرزن روبرو گردید. پلوتارک گزارش داده است که اسکندر برای آن که از هرگونه مقاومت و ایستادگی احتمالی ایرانی‌ها جلوگیری کند دستور داد تا کلیه اسرایی که گرفته بودند از دم تیغ گذرانده و همه شهرها را غارت کنند. به هر روی اسکندر خود را به تخت جمشید رساند و پنج ماه و به روایتی هفت ماه در آن جا اقامت گزید. او شهربان تخت جمشید را که نامش تیرداد بود در مقام خود باقی گذاشت و با احترامی ویژه به دیدار مقبره کوروش رفت.

اسکندر تا سرزمین‌های هندوستان را به تصرف خود درآورد. اداره سرزمین‌های بزرگ گشوده شده شرایط را بر اسکندر تنگ کرد و این اوضاع زمانی بدتر شد که وی در معرض دشمنی‌هایی قرار گرفت که از سوی نزدیکانش سازماندهی و ترتیب داده می‌شد. برای همین تصمیم گرفت تا ایرانی‌ها را بیشتر به خود نزدیک گرداند و این از جمله کارهای اسکندر بود که مقدونی‌ها و یونانی‌ها را از اسکندر دل آزرده‌تر کرد. اسکندر کار را به جایی رساند که محافظین شخصی‌اش را نیز از بین نگهبانان ایرانی که همگی ملبس به لباس‌های محلی ایرانی بودند انتخاب کرد. سلسله هخامنشی در سال 330 ق.م به دست اسکندر مقدونی منقرض گردید اما از این به بعد اسکندر در چنبره‌ی تجمل گرایی و عشرت طلبی‌ها گرفتار شد. وی که بسیاری از شاهان را از پای درآورده بود رفته رفته در گرداب بی پایان لذت جویی از پای درآمد.

اسکندر به زودی تحت تأثیر تجمل گرایی پادشاهان آسیایی قرار گرفت و به تجمل گرایی پرداخت و تنها بین 6 تا 7 سال بعد از مرگ داریوش سوم زندگی کرد. پیشگویان او را از ورود به شهر بابل برحذر داشته بودند و برای همین غالباً در اطراف بابل اقامت می‌گزدید تا از گزند حوادث پیشگویی شده در امان باشد. در این ایام اسکندر بیمار شد و تب کرد و با آن که بیمار بود در یک میهمانی بزرگ شرکت جست و در آشامیدن شراب زیاده روی کرد. بیماریش شدت بیشتری گرفت و سرانجام پس از ده روز در حالی که هنوز 32 سال از زندگی را تجربه کرده بود در روز 28 ماه ژوئن سال 323 ق.م پس از 12 سال و 8 ماه فرمانروایی مطابق با المپیک صد و چهاردهم در محل کاخ بخت‌النصر در شهر بابل تسلیم مرگ گردید. اگرچه بعدها اسکندرنامه‌هایی درست شد که وی را به عناوین گوناگون مورد ستایش قرار دادند و حتی او را ذوالقرنین خواندند اما به دلیل آسیب‌های زیادی که از جانب وی به ایران وارد شد و همچنین آثاری مانند تخت جمشید و نیز کتاب دینی زردشتیان را سوزاند در نوشته‌های پهلوی از او با عنوان «گُجَستگ سکند» یا اسکندر ملعون نام برده شده است. مرگ ناگهانی اسکندر مقدونی که فرزندی از پی خود نداشت تا بر تخت سلطنت نشسته و سکّان هدایت سرزمین‌های تصرف شده را بر عهده گیرد عرصه را بر مقدونی‌ها و یونانی‌ها که انتظار چنین واقعه‌ای را نداشتند تنگ کرد. هنوز جسد اسکندر بر زمین بود که نزاع و کشمکش بین بزرگان و سرداران وی درگرفت. این کشمکش و مشاجرات برای به دست آوردن سهم بیشتری از امپراتوری شخصی بود که در عین جوانی مغلوب مرگ شده بود. هنوز کشمکش‌ها خاتمه نیافته بود و سرداران به این نتیجه رسیدند که بدون هماهنگی و توافق کاری از پیش نخواهند برد. پس چهار سردار بزرگ به عنوان جانشینان مشترک اسکندر که دیادوخوی خوانده می‌شدند سرزمین‌های به ارث مانده را میان خود تقسیم کردند. مصر به بطلمیوس رسید، سوریه به لائومدون، کیلکیه به آنتیگوس و سرزمین ماد بزرگ در اختیار پیتسون گذاشته شد. هند همچنان در دست پادشاهان محلی ماند و آذربایجان یا ماد کوچک نیز همچنان تحت فرمانروایی آتروپات پدر زن پردیکاس باقی ماند.»[3]


 



[1] - ارسطو در سال 384 قبل از میلاد در شهر استاگیرا در شمال یونان امروزی به دنیا آمد. ارسطو و افلاطون و سقراط از بزرگترین فلاسفه دنیای کهن می‌باشند که هر سه بر اثر افکار و عقاید خویش گرفتار شکنجه و آزار مردم قرار گرفتند. ارسطو در لحظه مرگ می‌گوید چون اذن بیشتری برای تعلیم نیست، دیگر موجبی هم برای ادامه حیات باقی نمی‌ماند.

[2] - تاریخ مستند ایران باستان، میر حسن ولوی، تهران نشر ماهریس، 1397، ص 22

[3] - تاریخ مستند ایران باستان، میر حسن ولوی، تهران نشر ماهریس، برگرفته از صفحات صص 154 تا 187

4- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 82

معرفی کوتاه از حکومت سلوکیان

 

سلوکیان

حکومت سلوکیان بعد از تهاجم اسکندر مقدونی و فروپاشی سلسله هخامنشیان در ایران تأسیس گردید. مرگ زود هنگام اسکندر مقدونی موجب نزاع و کشمکش بزرگان و سرداران برای جانشینی او شد و تشکیلات امپراتوری ناکام وی را به سه بخش حکومتی مقدونیان در اروپا، سلطنت بطالسه در مصر و سلوکیان در آسیا تقسیم کردند. نام این سلسله برگرفته از سلوکوس یکی از سرداران اسکندر می‌باشد. حکومت آن‌ها در حدود یک قرن طول کشید و با آن که از نظر سیاسی بر این سرزمین تسلط یافته بودند، اما نتوانستند چیزی از ادب و فرهنگ خود را بر توده‌های مردم تحمیل کنند و تا حدودی در انحصار همان دربارها باقی ماند. از آن جا که درباره این سلسله و حتی تا زمان ساسانیان اطلاعات اندکی در دست است بنابراین به چگونگی استقرار سلوکوس استناد می‌شود. «سلوکوس از سرداران برجسته اسکندر بود و در ابتدا به هواداری پردیکاس برخاست اما پنهانی به مخالفان او پیوست و در نقشه‌‌ی کشتن پردیکاس مشارکت کرد. سلوکوس خوب می‌دانست که برای تصاحب امپراتوری هخامنشی باید بابل را در اختیار داشته باشد، چنان که اسکندر نیز همین کار را کرده بود. بنابراین سلوکوس در ابتدا ساتراپ بابل شد، اما به بابل بسنده نکرد و اقدام به بسط حوزه قدرت و نفوذ خود کرد. او قلمرو خود را از شرق تا رود سند و از سمت غرب تا آسیای صغیر گسترش داد و آن گاه در سال 312 ق.م با پیروزی به بابل بازگشت. این حرکت تاریخی شد برای تأسیس حکومت سلسله سلوکیان که برگرفته از نام سلوکوس می‌باشد که از داشتن امتیاز همسری ایرانی به نام آپامه که (سلوکوس به امر اسکندر با آپامه که دختر سردار ایرانی به نام سپی تامن بود ازدواج کرد. یکی از دلایل حمایت ایرانیان از سلوکوس به این علت می‌باشد.) از خانواده نجبای شمال شرق نیز برخوردار بود.

سلوکوس تلاش کرد تا به پیروی از اسکندر با ایجاد شهرهای یونانی نشین فرهنگ و زبان یونانی را در قلمرو سلوکیان آسیا گسترش دهد. او در سال 305 ق.م یعنی پس از 18 سال پس از مرگ اسکندر جلوس رسمی خود را جشن گرفت و تاجگذاری کرد. سلوکوس در سال 292 ق.م سرزمین‌های حکومتی خود را به دو قسمت شرقی و غربی تقسیم کرد و بخشی را به فرزندش آنتیوخوس سپرد و خود بر بخش دیگر فرمان راند اما طولی نکشید که به دلیل پیری از حکومت کناره گرفت و تمامی سلطنت را به فرزندش آنتیوخوس سپرد که در سال 261 ق.م در نزدیکی‌های سارد درگذشت. پس از وی پسرش آنتیوخوس دوم به سلطنت رسید. او کوچکترین فرزند پسر و از همسر سوری‌اش بود و لقب «تئوس» به معنی بزرگ‌زاده را و خدا را برای خود انتخاب کرده بود. آنتیوخوس دوم فردی عیاش و خوشگذران بود و حکومت وی را سرآغاز تجزیه سلوکیان ثبت کرده‌اند. در سال 250 ق.م در سرزمین پارت یا پرثوه که شامل نواحی خراسان شمالی بود اشکانیان به رهبری اَرشَک «آرساکس) شورش کردند و حکومتی به نام اشکانی را بنیان نهادند. پارت‌ها برای چندین دهه به صورت پادشاهان محلی در همسایگی سلوکی فرمانروایی داشتند. آنتیوخوس دوم بر اثر توطئه همسرش مسموم شد و درگذشت. جدال بر سر جانشینی فرزندانش که هر کدام از مادری جدا بودند آغاز شد. سرانجام همسر توطئه‌گر توانست فرزند خود را که سلوکوس دوم خوانده می‌شد بر تخت پادشاهی بنشاند. با درگذشت سلوکوس دوم در سال 226 ق.م بزرگترین فرزند او به نام اسکندر با عنوان سلوکوس سوم بر تخت سلطنت سلوکیان آسیا نشست. او لقب «سوتر» به معنی ناجی را برای خودش انتخاب کرد ولی حکومتش بیش از سه سال طول نکشید و به دست تعدادی از سپاهیانش کشته شد. پس از وی برادرش آنتیوخوس سوم با لقب کبیر جانشین او شد. در زمان فرمانروایی او جنگ‌های روم علیه دولت سلوکی آغاز گردید. آنتیوخوس برای آن که رومی‌ها را شکست دهد سپاه بزرگی گرد آورد و با دولت‌های آسیای صغیر پیمان نظامی بست اما باز هم از رومی‌ها شکست خورد و به ناچار تمامی سرزمین‌های آسیای صغیر را به آنان واگذار کرد و خراج سنگینی آن‌ها را پذیرفت. در سال 187 ق.م اوضاع اقتصادی سلوکیان بیش از پیش نابسامان شده بود و از این رو آنتیوخوس سوم به سلوکیه عزیمت کرد تا به ذخایر معبد مردوک در عیلام دست یابد، اما ناگهان مورد هجوم پرستندگان خدای معبد قرار گرفت و با تمام دسته‌های نظامی‌اش به قتل رسید.

پس از آنتیوخوس سوم یکی از پسرانش به نام سلوکوس چهارم با لقب فیلوپاترا یعنی «پدردوست» به سلطنت رسید. دوران سلطنت وی بیش از ده سال طول نکشید و در سال 176 ق.م به دست وزیرش کشته شد. پس از او نیز برادر کوچکتر او به نام آنتیوخوس چهارم مشهور به تئوفانس به معنی تجلی خدا بر تخت سلطنت نشست. با آن که آنتیوخوس چهارم تلاش بسیاری در سر و سامان دادن اوضاع به عمل آورد اما سلسله سلوکیان نه تنها از مدت‌ها پیش در سراشیبی سقوط قرار گرفته بودند بلکه پارت‌های تازه نفس که انگیزه میهنی قوی داشتند سر بر آورده و خود را برای مقابله‌ی نهایی آماده کردند. سرانجام آنتیوخوس چهارم که خود را مظهر خدا می‌دانست در سال 163 ق.م در حوالی اصفهان به بیماری صرع درگذشت. با مرگ وی آنتیوخوس پنجم به حکومت رسید اما دمتریوس که عموی او بود تخت شاهی برادرزاده را واژگون کرد و خود به سلطنت رسید. دمتریوس که لقب سوتر یعنی منجی یافت با توطئه‌ای که از سوی دولت روم پشتیبانی می‌شد سر به نیست شد. از این پس شاهان سلوکی یکی پس از دیگری در بازه‌های زمانی کوتاه بر سریر قدرت تکیه زدند، اما هیچ یک قدرت و مهابت لازم را نداشتند و نتوانستند اوضاع آشفته سرزمین‌های تحت امر را مهار کنند. دامنه‌ی قدرت سلوکی‌ها تدریجاً از شرق و غرب در حال جمع شدن و کوچکتر شدن بود. رفته رفته روند اوضاع طوری شد که عملاً حوزه قدرت سلوکیان به سوریه محدود شد. در سال 64 ق.م رومی‌ها سوریه را نیز از چنگ آن‌ها بیرون آوردند و به این ترتیب حکومت سلوکیان که حدود 84 سال در ایران مستقر بود به پایان رسید. از دوران سلطه سلوکی‌ها بر ایران پس از هخامنشی با عنوان یونانی مآبی یا هلنیسم یاد می‌شود. گرچه نفوذ فرهنگی و زبان یونانی بر عموم و توده مردم ایران کارگر نیفتاد اما طبقات ثروتمند و اشراف ایرانی تلاش می‌کردند تا زبان یونانی را در حدّ خواندن و نوشتن بیاموزند.»[1]

فرمانروایی سلوکیان از 312 تا 161 پیش از میلاد به طول انجامید و حاکمان آن عبارت بودند از: 1- سلوکوس یکم از 312 تا 281 ق.م  2- آنتیوخوس یکم از 281 تا 261 ق.م 3- آنتیوخوس دوم از 261 تا 246 ق.م 4- سلوکوس دوم از 246 تا 226 ق.م 5- سلوکوس سوم از 226 تا 223 ق.م 6- آنتیوخوس سوم از 223 تا 187 ق.م 7- سلوکوس چهارم از 187 تا 176 ق.م 8- آنتیوخوس چهارم از 176 تا 163 ق.م 9- آنتیوخوس پنجم از 163 تا 161 ق.م


 



[1] - تاریخ مستند ایران باستان، میر حسن ولوی، تهران نشر ماهریس، 1397، گزیده‌ای از صفحات 200 تا 238

2- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 80

نقش ملکه پروشات در دربار هخامنشیان

 

 

نقش پروشات در دربار هخامنشیان

از جمله زنانی که در ویژگی رفتار ناهنجار و قساوت در دربار پادشاهان هخامنشی از آنان نام برده شده است یکی آمستریس همسر خشایارشاه می‌باشد که وی را زنی کینه توز و انتقامجو توصیف کرده‌اند؛ دیگری پروشات همسر داریوش دوم است که در منابع یونانی و غیره با واژه‌های دیگر نام او بیان شده است. این دو زن با نفوذ و قدرت خویش با اعمالی چون مسموم کردن و یا کشتن مخالفان در تحولات حکومت و در نهایت افول آن نقش زیادی داشته‌اند. از آن جا که اطلاعات درباره پروشات ناچیز و تقریباً مشابه یکدیگر است به چند روایت استناد می‌گردد:

«نام این ملکه در نوشته‌های تاریخی پروشات، پریسات و پریساتیس و به فارسی (پریزاد و همچنین پریسا) آمده است. وی دختر اردشیر دراز دست هخامنشی و مادرش (آندیا) از مردم شهر بابل بوده است. وی با داریوش دوم هخامنشی همسر گردید که با این زناشویی به پایگاه ملکه‌ای ایران رسید. زنده یاد پیرنیا درباره او چنین می‌نویسد داریوش سیره خود را بر سیره‌ی خشایارشای اول قرار داده و زمام امور را به دست زنان و خواجه سرایان سپرد. یکی از آن‌ها (آرتکسارس) نام داشت و در زمان اردشیر دراز دست به ارمنستان تبعید شده بود. دومی را (آرتابازان) می‌نامیدند و سومی را (آتراوس). نفوذ این سه نفر با هم به قدر نفوذ پروشات زن شاه نبود. این زن که ملکه و زن شاه بود کتزیاس او را خاله‌ی داریوش دانسته، ولی (دی نن) گوید که خواهرش بود.

از حیث حیله و تزویر و دسایسی که همواره به کار می‌برد و نیز در قساوت قلب و خونریزی مثل و مانند نداشت. پروشات آدم‌کش و نابودگر انسان‌ها و از دیدگاه سیاسی سخت‌گیر و برگشت ناپذیر در پیشامدهای سیاسی بوده است. وی بعد از مرگ داریوش دوم سال‌ها بر میدان سیاست تاخت و تاز داشت و مانند گذشته به آدم‌کشی و مرگ سازی می‌پرداخت. از جمله اقدامات ثبت شده‌ی وی آن که برادر شاه آرسی تس بر او یاغی شد و با پسر بغابوخش (مگابیز یونانی) که آرتی فیوس نام داشت همدست گردید. داریوش، اردشیر نامی را (آرتاسیراس یونانی‌ها) با قشونی به قصد او فرستاد و این سردار دو نوبت شکست خورد، زیرا سپاهیان اجیر یونانی جزو یاغی‌ها بودند، ولی در دفعه‌ی سوم اردشیر فتح کرد. توضیح این که پولی به یونانی‌ها داد و آن‌ها (آرتی فیوس) را رها کردند. بعد اردشیر جنگ کرده غالب آمد. و در این احوال چون سردار یاغی دید که یونانی‌ها از دور او پراکنده شدند و آرسیت هم کمکی به او نمی‌کند حاضر شد تسلیم شود به شرط آن که جانش در امان باشد. اردشیر قبول کرد و پس از آن چون داریوش خواست او را بکشد پروشات گفت: صلاح نیست، تأمل کن تا خود آرسی تس نیز به دام بیفتد. نظر ملکه صائب بود زیرا پس از چندی آرسی تس چون دید شاه قول خود را نگاه داشته تسلیم شد. بعد داریوش چون هر دو یاغی را در اختیار خود دید به حال آن‌ها رحم آورده، خواست قول خود را حفظ کند ولی این دفعه پروشات کشتن آن‌ها را لازم دید و هر قدر شاه مماطله کرد او بر اصرار و ابرام خود افزود تا آن که داریوش با نهایت اکراه به قتل آن‌ها راضی شد و شبی هر دو را در خواب بیدار کرده بی درنگ در خاکستر خفه کردند. مورد دیگر پس از آن که داریوش شورشی را فرو نشاند و پروشات به قتل تری‌تخم اکتفا نکرد و مادر و نیز دو برادر او را که ست رس و هلی کس نام داشتند با دو خواهرشان زنده به گور و رکسانه را به حکم ملکه ریزریز کردند. از خواهران تری‌تخم فقط استاتیرا زن ارشک مانده بود و داریوش می‌خواست که او را بکشد، ولی شوهرش آن قدر عجز و الحاح و گریه و زاری در پای شاه و ملکه کرد تا پروشات ملکه سنگ دل را به رقت آورد و او به شاه گفت از قتل این زن باید دست باز داشت. شاه بعد از قدری مقاومت بالاخره پذیرفت. ولی در دم آخر به ملکه گفت: روزی از این کرده‌ی خود پشیمان خواهی شد. بعدها وقتی که اردشیر به تخت نشست اودیاس تس را به حکم شاه با زجر کشتند و حکمرانی او را به پسرش مهرداد که نسبت به خانواده استاتیرا با وفا مانده بود، دادند.

در دربار داریوش دوم زنان نقش زیادی داشتند و برای ترقی افراد تنها کافی بود یکی از سرداران، زن یا خواجه سرایی را در دربار حامی خود قرار دهد و در مقابل اوامر پروشات بی چون و چرا خم گردد تا به تمام آرزوهای خود برسد. پس از فوت داریوش دوم پروشات مدت‌ها به قوت خود باقی ماند و در زمان سلطنت پسرش اردشیر دوم به دسایس و جنایت‌های خود ادامه داد و با این رویّه‌ی شوم بیش از پیش از ابهّت دربار هخامنشی کاست.»[1]

«پروشات یا پروشا Proushat دختر اردشیر دراز دست و همسر داریوش دوم از بانوان نادر روزگار خود و در تدییرمندی، ترفندسازی و سیاست بازی و سخت دلی مثل و مانند نداشت. می‌گویند دربار داریوش دوم به شدت زیر نفوذ او قرار داشت و اگرچه شاه نبود اما همچنان شاهی پرقدرت بر مملکت فرمانروایی داشت. داریوش از پروشات چهار پسر داشت. نخست آن‌ها اردشیر بود که داریوش او را به جانشینی خود برگزیده بود اما پروشات که پسر دیگرش کوروش را شایسته جانشینی پدر می‌دانست، چون پادشاه به بستر بیماری افتاد و مرگش نزدیک شد به رغم خواست پادشاه، کوروش را که بر خطه‌ی لیدیه حکمروایی می‌کرد به شتاب به پایتخت فراخواند تا پیش از برگزاری مراسم تاجگذاری تکلیف را با او معلوم کند. اما چون اردشیر موفق شد جشن تاجگذاری را برگزار کند کوروش کوچک در حین برگزاری جشن به قصد کشتن برادر به او حمله کرد و چون موفق نشد به شتاب او را دستگیر کردند و در همان جا محکوم به اعدام شد ولی پروشات که او را دیوانه‌وار دوست می‌داشت در هنگام اجرای حکم او را در آغوش گرفت و مانع از انجام کار جلاد شد و سرانجام هم توانست حکم عفو او را از برادرش گرفته و باری دیگر او را به لیدیه باز گرداند. کار به همین جا خاتمه نیافت و پروشات که هدف خود را همچنان دنبال می‌کرد باز چنان کوروش را تحریک کرد که او در لیدیه سر به شورش برداشت و در جنگ‌هایی که بین دو برادر درگرفت که پروشات در پشت پرده کارچرخان آن بود. سرانجام کوروش کوچک از پای درآمد. پروشات که قاتلین او را نشان کرده بود با طرح نقشه‌هایی دقیق یکایک آنان را به سختی از پای درآورد و چون استاتیرا همسر دیگر داریوش دوم را هم رقیب و هم مخالف خود می‌دید او را نیز با همان آرامش ظاهری سهمگینی که داشت مسموم کرد و سرانجام خود به جای بانوی اول دربار در کنار پسرش اردشیر نشست که نه تنها خرد و هوش و تدبیرمندی او را در اداره امور سیاسی می‌ستود بلکه همیشه می‌گفت مادرش برای فرمانروایی خلق شده است و هیچ کس نمی‌تواند همانند او مملکت را بچرخاند. پروشات تا آخر عمر قدرت خود را حفظ کرد و یکی از بزرگترین زنان دوران هخامنشی به شمار می‌آید.»[2]

«از دسیسه کنندگان تاریخ هخامنشی پروشات زن داریوش دوم و مادر اردشیر دوم است که از حیث حیله و تزویر و دسایسی که همواره به کار می‌برد مثل و مانند نداشت و مخالفان او از ترس کینه‌توزی او اقدام به خودکشی می‌کردند. در زمان داریوش دوم خاندان هخامنشی و دربار در انحطاط کامل افتاد و با سرعت رو به انقراض رفت. از خصایص سلطنت این شاه، یکی دخالت زن‌ها و خواجه سرایان به امور دولتی است. درباری که دستخوش بوالهوسی‌ها و کینه توزی‌های پروشات بود، درخشندگی و استحکام و ابهّت سابق را از دست داد. برای ترقی و تعالی ابراز لیاقت و فداکاری لزومی نداشت، بل کافی بود که هر یک از ولات یا سرداران زن یا خواجه سرایی را در دربار حامی خود قرار دهد و در مقابل اوامر پروشات بی چون و چرا خم گردد تا به تمام آرزوهای خود برسد. پس از فوت داریوش، پروشات مدت‌ها به قوت و اقتدار خود باقی ماند و در سلطنت پسرش اردشیر دوم نیز همواره به دسایس و جنایت‌های خود مداومت داد و با این رویّه بیش از پیش از ابهّت دربار هخامنشی کاست.

گویند اردشیر عقل و هوش این زن را همواره می‌ستود و عقیده داشت که مادرش برای رتق و فتق امور دولتی خلق شده است. این زن یکی از عوامل ایجاد یک دوره لشکرکشی و جنگ و خونریزی میان دو برادر کوروش کوچک و اردشیر دوم بود. او در سال چهارصد و هشت قبل از میلاد موفق شد فرمان فرمانروایی ساتراپ‌های سرتاسر آسیای صغیر را برای کوروش کوچک بگیرد. قصد داشت که او را با استفاده از نفوذی که بر داریوش دوم داشت بر تخت سلطنت بنشاند و چون توطئه‌ی کوروش کوچک بر ضد برادر کشف شد اردشیر دوم فرمان دستگیری او را صادر کرد و می‌خواست او را اعدام کند، اما پارساتید موفق شد شاه را وادارد تا او را ببخشد و دوباره به آسیای صغیر برگرداند. پلوتارک می‌نویسد که پاروساتیس او را در میان دو دست گرفته و گیسوهای خود را بر او پیچید و گردن خود را به گردن او چسبانید و با گریه‌های تلخ و لابه‌هایی که نمود او را از مرگ رهایی بخشد. در طول تاریخ زنان همواره نقش‌های خود را با سختی فراوان ایفا کرده و با چنگ و دندان از قلمرو مالی و مادی و عاطفی و احساسی خود دفاع کرده‌اند و در نقش مادر حتی مادرانی مانند پاروساتیس اعجاب آفریده‌اند.»[3]


 



[1] - ابر زنان ایران از آغاز تا اسلام، نورمحمد مجیدی کرایی، انتشارات آروَن، 1387، صص 390 تا 392

[2] - زن از کتیبه تا تاریخ، دانشنامه زنان فرهنگساز ایران و جهان، پوران فرخ زاد، تهران زریاب، 1378، جلد اول، ص 557

[3] - جایگاه زن در ایران باستان، بنفشه حجازی، تهران قصیده سرا، 1385، صص 96 و 97

4- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 80

شرحی کوتاه از زندگی آتوسا دختر کوروش

آتوسا دختر کوروش

نام آتوسا با اسامی مختلف و در زمان‌های متفاوت در تاریخ هخامنشی به کار رفته است، اما در این مطلب مقصود دختر کوروش بزرگ به نام آتوسا می‌باشد. در توصیف او از دو روایت به شرح ذیل استفاده شده است:

__ «آتوسا Atossa دخت پرآوازه‌ی کوروش کبیر شاهنشاه بزرگ هخامنشی، خاتون دربار و همسر داریوش اول بود که هم در دربار پدر و هم در دربار شوهر مقام بزرگ بانوی ایران زمین را داشت و رایزن نخست پادشاه ایران به شمار می‌رفت. در کتاب‌های تاریخ آمده است که آتوسا بانویی پرنفوذ، فرهیخته و پرتوان بود که بزرگان کشور به دانش و خرد او ارج می‌گذاشتند و خواسته‌های خود را بیش از شاه با او در میان می‌نهادند. درباره‌ی قدرت روحی این بزرگ بانو ویل دورانت نوشته است حمله‌ی داریوش به یونان به سبب نفوذ آتوسا در شوهرش بوده است و به زبان دیگر پادشاه ایران به خواست همسرش به یونان و دیگر مستعمرات حمله‌ور شده بود. شرق شناس معروف دیگر پیتر ژولیوس ژونی در کتاب داریوش یکم پادشاه پارس می‌گوید: دموکدس پزشک یونانی که توانست در دربار پارس جایگاه بلندی برای خود ساخته و تمدن یونانی را در آن جا به انتشار درآورد تنها از راه جلب توجه ملکه‌ آتوسا که در تمامی امور سیاسی و فرهنگی کشور دخالت داشت به آن مقام رسید و باز در جای دیگر می‌گوید: داریوش شاه همواره از سوی خانواده که آتوسا در رأس آن جای داشت کمک‌های مؤثری دریافت می‌داشت. چه در آغاز سلطنت و جنگ‌های نخستین و چه در سال‌هایی که به سازندگی کشور مشغول بود. ملکه‌ی آتوسا در تمامی کارها و همه‌ی مسؤولیت‌ها و در سراسر ناراحتی‌ها با شاه سهیم بود. این بانوی فرهیخته و آگاه حتی شیوه‌ی نویسایی خط جدید را نیز آموخته بود و در تربیت کودکان درباری اشتیاق زیاد نشان می‌داد و از همین روی پسرش خشایارشاه را آن چنان تربیت کرد که توانست برای پدرش جانشین شایسته‌ای باشد و این چنین بود که آتوسا از راه نفوذی که در سران کشور داشت، توانست خشایارشاه را بر تخت بنشاند و از آن پس نیز این بانوی دانا و رشید همواره پادشاه ایران را از خطر دسایس دیگر شاهزادگان حمایت می‌کرد. در تاریخ‌نامه‌ها آمده است که خشایارشاه همه جا به شخصیت قوی مادر خود افتخار می‌کرد و نامش چنان با نام مادرش آمیخته بود که گاه او را فقط پسر آتوسا می‌خواندند و سرانجام پس از مرگ این بزرگ بانو یک بار دیگر تأثیر او بر تاریخ ایران اشکار شد، چرا که در نبود او خشایارشاه آخرین پیوند خود را با خط فکری پدر از دست داد و راه خودکامگی و تک سالاری را در پیش گرفت و نقش رهبری راستین خود را به فراموشی سپرد.

ملکه‌ی آتوسا نه تنها یکی از نخستین بانوان ایران زمین است بلکه از آن جا که در سرودن چکامه نیز به استادی معروف بود او را نخستین بانوی سراینده‌ی این سرزمین می‌شناسند و این چنین است که آشیل سراینده پرآوازه‌ی یونان او را در یکی از آثار خود به نوری که از چشم خدایان ساطع شده است تشبیه می‌کند و تاریخ او را در جای ویژه‌ای می‌نشاند که از دیگران ممتاز است.»[1]

__ ماریا بروسیوس در باره آتوسا می‌نویسد: «از زنان سلطنتی در دوران هخامنشی بیش از همه درباره آتوسا دختر کوروش و همسر داریوش اول و مادر خشایارشاه سخن گفته شده است. از همسران داریوش بزرگ آتوسا بی تردید مقام ارشد و برتری نسبت به دیگران داشته است. او و خواهرش آرتیستون در آغاز پادشاهی داریوش به همسری او درآمدند و چنان که در شرح چگونگی به قدرت رسیدن داریوش اشاره کردیم داریوش برای مشروعیت بخشیدن به سلطنت خود با آنان ازدواج کرد. هرودوت می‌نویسد از بین این دو خواهر آرتیستون خواهر کوچکتر بیشتر مورد علاقه و محبوب داریوش بود ولی آتوسا مادر نخستین فرزند ذکور داریوش در آغاز پادشاهی او که ولیعهد و جانشین وی به شمار می‌آمد به عنوان مادر ولیعهد مقام برتری داشت. البته این موقعیت برتر چند سال پس از تولد خشایارشاه و هنگامی تحقق یافت که داریوش تصمیم نهایی خود را درباره انتخاب خشایارشاه به عنوان ولیعهد و جانشینی خود اعلام نمود.

درباره نفوذ و قدرت آتوسا در دوران پادشاهی داریوش مطالب زیادی در آثار نویسندگان و مورخین یونانی نوشته شده است. آن چه باید مورد بررسی قرار گیرد میزان این نفوذ و تأثیر آن در تصمیمات پادشاه بزرگ هخامنشی است. آیا زنان سلطنتی و در رأس آن‌ها همسران پادشاه می‌توانستند در امور نظامی و تصمیمات پادشاهان هخامنشی برای جنگ یا صلح با قدرت‌های دیگر زمان تأثیر گذار باشند؟ هرودوت در کتاب تاریخ خود بر این نکته تأکید می‌کند که آتوسا مشوق و محرک اصلی داریوش در لشکرکشی به یونان بوده و در این مورد «دموسوس» پزشک یونانی آتوسا را نیز عامل مؤثری به شمار می‌آورد. پزشک یونانی پس از معالجه بیماری آتوسا که ظاهراً زخم معده بوده است مورد توجه و علاقه آتوسا قرار گرفت و داریوش به درخواست همسرش او را در رأس هیأتی برای تحقیق به یونان فرستاد. اعزام دموسدس به سواحل یونان قبل از لشکرکشی داریوش به یونان در منابع دیگر هم تأیید شده، ولی این که منظور از مأموریت پزشک یونانی تهیه مقدمات حمله به یونان بوده باشد روشن نیست و دلیلی هم برای مداخله آتوسا در کار لشکرکشی داریوش به یونان وجود ندارد. منظور هرودوت و نویسندگان دیگر یونانی که از او تأثیر پذیرفته‌اند در تأکید بر این مطلب که آتوسا مشوق و محرک اصلی داریوش در حمله به یونان بوده، اثبات ناروا بودن این جنگ و تأثیرپذیری پادشاه هخامنشی از یک زن در اتخاذ چنین تصمیم مهمی است. این ادعا با اظهار نظر هرودوت و مورخین دیگر یونانی درباره لیاقت و توانایی داریوش در اداره امور یک امپراتوری بزرگ و تمایل او به گسترش این امپراتوری که آن را توسعه طلبی نامیده‌اند مغایرت دارد. هرودوت همچنین این واقعیت را نادیده می‌گیرد که شورش در «یونیا در همسایگی یونان» که از توابع امپراتوری هخامنشی بوده و کمک به شورشیان از طرف یونانی‌ها عامل اصلی تصمیم داریوش برای حمله به یونان بوده و هیچ دلیل قانع کننده‌ای وجود ندارد که داریوش به خواست یا هوس همسرش دست به چنین کار بزرگی زده باشد. به طور خلاصه هدف هرودوت و نویسندگان دیگر یونانی از بزرگ‌نمایی نقش آتوسا در لشکرکشی داریوش به یونان این است که داریوش بازیچه و آلت دست یک زن معرفی کنند و هوی و هوس یک زن را عامل اصلی جنگی که بین ایران و یونان درگرفته معرفی نمایند. شرح یک واقعه بزرگ تاریخی از این زاویه ممکن است یک جاذبه داستانی داشته باشد ولی مبتنی بر واقعیت‌ها و مستندات تاریخی نیست و بررسی وقایع و جنگ‌های دوران پادشاهی داریوش اول حاکی از این است که داریوش شخصاً یا با مشورت سرداران سپاه خود در چنین مواردی تصمیم گرفته است.

موضوع دیگری که درباره نفوذ و قدرت آتوسا در دربار هخامنشی عنوان می‌شود نقش او در گزینش پسرش خشایارشاه به جانشینی داریوش اول و ادامه نفوذ در دوران پادشاهی خشایارشاه به عنوان ملکه‌ی مادر شاه می‌باشد. این که آتوسا پس از تعیین خشایارشاه به عنوان ولیعهد و جانشین داریوش به عنوان مادر ولیعهد و پادشاه آینده در موقعیت برتری نسبت به همسران دیگر داریوش قرار گرفته است تردیدی وجود ندارد ولی واقعیت امر این است که تعیین خشایارشاه به عنوان ولیعهد و جانشین داریوش یک امر طبیعی بوده و آن را نمی‌توان صرفاً نتیجه نفوذ و قدرت آتوسا به شمار آورد. خشایارشاه نخستین فرزند ذکور داریوش اول در دوران پادشاهی او بوده و یک انتخاب طبیعی برای جانشین وی به شمار می‌آمد. البته داریوش می‌توانست یکی از فرزندان دیگر خود را به عنوان ولیعهد و پادشاه آینده انتخاب کند، ولی خشایارشاه به عنوان اولین پسر او پس از آغاز سلطنت و نوه‌ی دختری کوروش پادشاه مورد علاقه و احترام ایرانیان بهترین گزینه به شمار می‌آمد.»[2]


 



[1] - زن از کتیبه تا تاریخ، دانشنامه زنان فرهنگساز ایران و جهان، پوران فرخ زاد، تهران زریاب، 1378، جلد اول، ص 34

[2] - زنان هخامنشی، ماریا بروسیویس، ترجمه هایده مشایخ، تهران، انتشارات هرمس، 1381، صص 110 و 111

3- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 77