پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

آزاد اندیشی مذهبی مغولان

آزاد اندیشی مذهبی مغولان

 

در تاریخ بعد از اسلام مبحث آزاد اندیشی مغولان نسبت به مذهب یک واقعیت استثنایی و تکرار ناشدنی بود. درباره علت این دیدگاهِ مغولان و یا این که مذهبی بوده‌اند یا خیر عقاید متفاوت از سوی مورخان ابراز شده است، اما نسبت به ادیان دیگر تعصبی نداشته‌اند. مغولان از جانب مسلمانان همیشه به عنوان کفّار محسوب می‌شدند و پیامد مبارزه با آنان لقب غازی جهادگر را برای سلاطین ایران و خلفای عباسی به دنبال داشته است. بعد از حملات مغول استمرار این دیدگاه مذهبی و اختلافات ناشی از آن هیچ گاه جایگاه خود را در متن روایت جنگ‌ها از دست نداده است، اما چنین واکنشی از سوی مغولان در حمله به نواحی مسلمان نشین یا غیره دیده نمی‌شود. «پادشاهان مغول از زمان چنگیزخان تا اواخر حکومت ایلخانان ایران هیچ وقت به فکر تحمیل مذهب و عقیده‌ی خاصی به مردم ممالک مفتوحه برنیامدند. خود چنگیزخان هنگامی که از کشته شدن رعایا و سفرای خود در ایران سخت غضبناک و عزم حمله به ایران و گرفتن انتقام از خوارزمشاهیان بود در موقع تسخیر ترکستان شرقی و گرفتن خُتن و کاشغر و دست یافتن به مردم آن سامان و مسلمین آن سرزمین‌ها نه تنها خشونت و بیدادی نشان نداد، بلکه فرمان داد آزادی مذهب به مردم داده شود و فشار و تحمیل دوره‌ی حکومت کوچلک خان و اعوان او خاتمه یابد. پس از ورود به ایران و شروع به فتح و گشودن شهرها نیز بین آن همه خونریزی و کشتار و جنایت و هدم و تخریب اثری از سیاست تحمیل مذهبی و بازداشتن مردم از دین و عقیده‌ی خود مشهود نیست. در دوره ایلخانان در عهد آباقا و ارغون فشارهایی به مسلمین وارد شد و ستم‌هایی رفت، ولی عجیب این است که در اغلب این وقایع دست وزرای ایرانی در کار بود و جاه‌طلبان خبیثی نظیر سعدالدوله‌ی یهود مسؤول واقعی آن حوادث و محرک ایلخانان بودند. البته در مورد این سختگیری‌ها تأثیر تبلیغات و تشبثات مسیحیان و سعی دربارهای اروپا را در جلب دوستی و همکاری ایلخانان ایران بر ضد مسلمین نباید فراموش کرد.»[1]

نتایج این بینش مغولان و به خصوص بعد از فروپاشی حکومت عباسیان باعث به وجود آمدن آرامشی کوتاه برای تمام پیروان مذهبی از قیود خراج و جزیه از سوی حاکمان و متعصبان گردید و تنها محکوم به ظلم مغولان شدند.[2] اصولاً قتل عام‌های مغولان را نمی‌توان به خاطر اشاعه‌ی مذهبشان ارتباط داد، زیرا «هیچ آرمان مذهبی در کار نبوده تا از حقایق مذهب شمنی در مقابل سایر اعتقادها دفاع کند و هیچ جبرگرایی برتری نژادی هم در کار نبوده که مخالفان منفور را ریشه‌کن کند یا سرزمین‌های ضروری در آسیای مرکزی فتح شوند. تنها مسأله‌ی مبرم فتح و چیرگی بوده، چون به هر دلیل مبهمی، این کارِ سرنوشت او و مسؤولیتی بود که خدا به چنگیز محول کرده بوده است. تخریب که یک موضوع راه‌بردی بوده است، گاهی اوقات یک مسأله شخصی می‌شد. یعنی وقتی رهبر یا شهری تخّلف خاصی می‌کرده است، امّا در غالب اوقات کاملاً غیر شخصی بوده و صرفاً زائیده‌ی حس نیرومندِ برتری طلبی نه بر یک گروه، بلکه بر همه بوده است. نژادپرستی گزینشی است و مغولان قطعاً نژادپرست نبودند. هیچ هدف دیگری، و مرگ و تخریب هم جزء جدایی ناپذیر آن فتح بودند. هر پیروزی‌ای که به دست می‌آمد خوب بود و هرچه که آن را به تأخیر می‌انداخت بد بود، به همین سادگی.»[3]

درباره‌ی سیر تکوین این دیدگاه و عدم تعصب مذهبی در نزد مغولان آمده است که «مغولان پس از هجوم به سرزمین‌های دیگر معمولاً هیچ آیین و اندیشه‌ای را تبلیغ یا تحمیل نمی‌کردند از این رو بوداییان و مسیحیان و مسلمانان آزاد بوده‌اند به راه خود باشند و فراتر از آن آیین خود را برای فرمانروایان جدید و خاندان و خویشانشان نیز تبلیغ کنند. البته این رویکرد وقتی حاکمان مغول دین خاصی را می‌پذیرفته‌اند تا اندازه‌ای تغییر می‌کرده است، چرا که آن دین از سوی حاکمیت تأیید می‌گرفته و در نتیجه گسترش پیدا می‌کرده است و گاهی حتی خود حاکم نیز بر آن می‌شده آیین رسمی و همگانی اعلام کند. این اعلام رسمی محدودیت‌هایی برای ادیان دیگر ایجاد می‌کرده و در چنین مواقعی روا داری یا تساهل درباره سایر ادیان بی معنا می‌شده است؛ برای درک بهتر این موضوع توجه به کنش اولجایتو، سلطان تازه مسلمان مغول ضرورت دارد. او برای مسیحیان و یهودیان جزیه یا مالیات سرانه‌ی مذهبی برقرار کرد و آن‌ها را وادار کرد برای متمایز شدن از مسلمانان لباس مشخصی بر تن کنند. در همین داده‌ی تاریخی مختصر چند نشانه وجود دارد که فضای رعب‌انگیز روزگار اولجایتو را در تعامل با ادیانی جز اسلام بازنمایی می‌کند: ستاندن جزیه و مالیات از اقلیت‌ها و متمایز ساختن آن‌ها که بار بی حرمتی انسانی در آن هیچ نشانی از روزگار حاکمیت سلطانی اهل تسامح ندارد. در مورد بروز این تفکر آزاد اندیشی در نزد مغولان آمده است اولین چیزی که درباره گرایش‌های دینی و اعتقادی مغولان می‌توان گفت آن است که مغولان بسیار آزاد بوده‌اند. این آزادی که شاید بازتاب زندگی در دشت و بیشه بود باعث شد که آنان هیچ مقاومتی برای حفظ آیین نیاکان خود نداشته باشند و در نتیجه بسیار زود در ایران و اردوی زرین به اسلام پیوستند و در چین نیز نوع تبتی بودیسم را پذیرفتند. این آزاد اندیشی البته گاه به شکلی دیگر هم تفسیر شده است، چنان که نوشته‌اند مغولان پیروان فرقه‌ها و ادیان را در ممالکِ تحت فرمان خود آزاد می‌گذاشتند تا به آیین خود باشند و هر کدام به رسم آیین خویش برای خان دعا کنند. گویی به این ترتیب جان و مال و شجره‌ی خان مغول با تضمین بیشتری از سوی خدایانی بیشتر از بلا مصون می‌مانده است. گویی در خیال مغولان خدای هر آیینی با خدای آیین دیگر فرق می‌کرده است و سرکوب یک آیین به معنای مرگ یک خدا از میان خدایان بی شمار بوده است. در این مجال بررسی ویژگی‌های خدای مورد پرستش مغولان ضروری است. دیگر نکته‌ی قابل تأمل در این خداشناسی، نمادها و نشانه‌هایی است که معرّف خدای مغولان است. روشن است که ترسیم چشم‌اندازی روشن از آیین و باورهای اعتقادی شمنیسم، آن چنان که در سده‌های پیش در میان قوم مغول حاکم بوده دشوار و تقریباً ناشدنی است، چرا که داده‌های مکتوب ما از این دوره زمانی بسیار اندک است و آن چه محققان بزرگی نظیر میرچا الیاده نیز درباره شمنیسم گردآوری کرده‌اند بسیار گسترده و اغلب معطوف به داده‌هایی است که از حیات شمنیسم در جهان معاصر جمع آوری و مدون شده است. اما از آن جا که تغییر در سنت‌های شمنیسم بدوی بسیار کند و بطئی انجام می‌شود، می‌توان همین داده‌ها را به جامعه‌ی مغولی روزگاران کهن هم تسری داد.»[4]

طبق قوانین یاسای چنگیزخان تعصب مذهبی در بین مغولان جایگاهی نداشت. از آن جا که در اواخر دوره ایلخانان تحولات سیاسی در حالت تغییر بود و آنان نیز تا حدودی عقاید اجدادی خود را در مقابل ادیانی چون اسلام و مسیحیت از دست داده و دچار سردرگمی شده بودند در مناظرات مذهبی شرکت می‌کردند و گاه شدت اختلافات چنان بود که از گرایش خود نسبت به تغییر مذهب پشیمان یا کاسته می‌شد. بنابراین در سرکوبی و نارضایتی مردم نمی‌توان تفاوتی بین رفتار مغولان و درگیری‌های فرقه‌ای قائل بود. چنگیزخان از همان ابتدا مواظب بود که میان اقوام متبوع خود اختلاف اعتقادی شکل نگیرد، زیرا وی نیز به خداوند یکتا ایمان داشت و در اولین فصل یاساها بر این نکته تأکید شده بود که همه‌ی مردمان را فرمان می‌دهیم که به خدای یکتا خالق آسمان و زمین ایمان داشته باشند. او قاسم مطلق توانگر و درویش است و به اراده‌ی خود زندگی می‌بخشد، مرگ می‌فرستد، فرمانش مطلقاً بر همه چیز روان است. با این حال باید یادآوری کرد که چنگیزخان در میان شمن‌ها بزرگ شده بود و به طور کلی نسبت به فِرق مختلف با نظر اغماض نگاه می‌کرد. مغولان پس از تسلط بر کشورهای مسلمان قوانین خاص خود را اجرا می‌کردند و کاری به مسائل شرعی مسلمانان نداشتند. با توجه به این وضعیت هرچند مسلمانان آنان را کافر می‌دانستند، ولی چاره‌ای جز صبر و تحمل نداشتند و با توجیهات مذهبی به دنبال آرامش روحی بوده‌اند. «بعضی تهاجم مغولان را قضای الهی و نشانه‌ای از نزدیکی پایان جهان و فرا رسیدن آخرت می‌پنداشتند و پاره‌ای این بلا و مصیبت را دلیل غضب خداوندی می‌شمردند که به سبب افراط بی اعتنایی مردم به حدود شریعت و عدم رعایت سنت و اعراض از فرائض و سنن آسمانی بر سر آن‌ها فرود آمده است. سنی مذهبانی که سال‌ها از ترس و وحشت اسماعیلیه خواب راحت نداشتند از بین رفتن این «فرقه‌ی منفور» و انتشار توسعه‌ی دین اسلام و گرویدن بسیاری از رهبران مغول را بدان مذهب خواست خداوند و از مزایای ایجاد امپراتوری این صحرانشینان می‌خواندند و بالاخره شیعیان که سال‌ها مورد اذیّت و آزار سنّیان قرار می‌گرفتند از بین رفتن خلافت بغداد و رهایی خود را از حاکمیت سنی مذهبان را فوزی عظیم می‌دانستند.»[5]

به طور کلی مغولان را نمی‌توان اقوامی بی دین دانست، زیرا دیدگاه و نوع نگرش ما به مذهب و خدای یگانه با آن‌ها متفاوت بوده است. نیایش و رفتار چنگیز در مواقع بروز مشکلات و درخواست یاری از سوی خدای آسمان و به رسمیت شناختن وی از سوی خداوند توسط شمن بزرگ بیانگر نوعی از اعتقادات آن‌ها به جهان هستی می‌باشد. تأیید و تأکید بر پایداری تفکر شمنی از سوی مردم و حاکمان مغول در یاسا و اطاعت از این قوانین از سوی سربازان نوعی جهاد برای مأموریت الهی محسوب می‌شد که بعد از تصرف سرزمین‌های دیگر، بیشتر جنبه‌ی سیاسی یافت. در این حالت اگر از سوی اغلب حاکمان مغول رفتاری بر خلاف قوانین یاسا و یا اظهار بی تفاوتی و تمایل نسبت به ادیان دیگر دیده می‌شود به خاطر مقابله با دشمنی مشترک بوده و این موارد را نمی‌توان به آزاداندیشی و تسامح آنان نسبت به ادیان تلقی کرد. یکی از دلایل گرایش اولجایتو نسبت به تشیع جالب است. یکی از افراد با نفوذ فرمانده امیر طرمطازِ قدرتمند مغول بود که تشیع را پذیرفته بود. روزی امیر طرمطاز به اولجایتو گفت: « که صلاح در آن است که به فرقه‌ی شیعه بگرود. سلطان پرسید که شیعه کدام است؟ او پاسخ داد: آن که به رفض مشهور است. سلطان بانگ بر وی زد و گفت ای بدبخت می‌خواهی مرا رافضی سازی؟ ولی معلمان طرمطاز به او درسش را خوب آموخته بودند، زیرا وی به سلطان تفهیم کرد که در تشیع سلطنت موروثی است، چنان که امامت که رهبری امت شیعه را بر عهده دارد از آنِ خاندان علی (ع) است و لاغیر. سلطنت موروثی همان اصلی است که در خاندان چنگیزی مورد قبول است. در حالی که در تسنن، سلطنت و حکومت انتخابی است و هر امیری می‌تواند ادعای سلطنت کند و فرمانروایی را در دست گیرد. سپس محاسن دیگر تشیع را یکی پس از دیگری برشمرد و به خان تفهیم کرد که علاوه بر اجر اخروی، به صلاح سیاسی هم نزدیکتر است که خاندان چنگیزی به تشیع روی آورند و چنین نتیجه گرفت که غازان خان که اعقل و اکمل جهانیان بود به سبب اعتقادات میل به مذهب شیعه فرمود و توصیه کرد که سلطان نیز راه غازان را در پیش گیرد. اولجایتو با اختیار کردن تشیع یاران و اطرافیان خود را مخیّر ساخت که یا این مذهب را اختیار کنند یا به سلامت راه دیگر گیرند و از شغل و مقام خود مستعفی شوند. البته گروه کثیری راه سلطان را انتخاب کردند. بعضی به منظور حفظ مقام و مال، بعضی بر حسب ظاهر در عین پای‌بندی به دین آبا و اجدادی خود و برخی دیگر به علت سست اعتقادی نسبت به تسنن. در نظر آنان این یا آن فرقه تفاوت چندانی نداشت. حال که به اجبار از دین آبا و اجدادی خود برگشته بودند، چه تسنن و چه تشیع. ولی از آن میان دو فرمانده‌ی بزرگ یعنی امیرچوپان و امیر ایسین قتلغ در تسنن پابرجا ماندند و به هیچ عنوان زیر بار تغییر مذهب نرفتند. روحانیون شیعه که از آنان بیمناک بودند هرچه سعی کردند، نتوانستند تغییری در عقیده‌شان ایجاد کنند. سلطان نیز که به این دو فرمانده‌ی نیرومند نیازمند بود عکس‌العملی از خود نشان نداد.»[6]

تحولات مذهبی دوران حاکمیت ایلخانان مغول وابسته به اوضاع سیاسی جامعه متغیر بوده است. مؤلف کتاب غارت تمدن ایران توسط مغول در این باره و علت گرایش آنان به تشیع می‌نویسد: «از مجموع مطالبی که عنوان گردید می‌توان نتیجه گرفت که ایلخانان حاکم بر ایران، برخلاف توصیه‌های یاسا و سیاست مذهبی چنگیزخان چندان برای تسامح با پیروان ادیان و مذاهب مختلف رغبتی نشان ندادند. بنابراین نرمش آن‌ها نسبت به تشیع و شیعیان در مقایسه با تسنن را نباید تسامح مذهبی تلقی کرد، بلکه شرایط سیاسی خاص آن دوره، چنین امری را اقتضا می‌کرد. از میان عوامل مختلف که در سیاست مذهبی ایلخانان تعیین کننده بود، می‌توان دشمنی آن‌ها را با ممالیک مصر که مغولان را شکست داده و راهِ ادامه‌ی فتوحاتشان را سد کرده بودند مورد تأکید قرار داد. گذشته از شکست تحقیرآمیز عین جالوت (659ه.ق) که تصور شکست ناپذیری مغولان را از میان برده بود ممالیک با جلوس یک خلیفه‌ی اسمی در مصر (المتوکل بالله)، آن جا را به صورت مرکز دینی مسلمانان درآورده بودند که می‌توانست تهدید بالقوه‌ای برای قلمرو ایلخانان که اکثریت مردم آن سنی مذهب بودند، تلقی شود. از این رو ایلخانان نسبت به سنیان سوء ظن و بدبینی بیشتری نشان می‌دادند. در مقابل، نه تنها چنین تهدیدهایی از سوی شیعیان متوجه مغولان نبود، بلکه در مواردی نیز بنا بر منافع و مقاصد سیاسی، دو طرف با یک دیگر همکاری کرده بودند. از این رو حمایت نسبی مغولان از شیعیان در مقایسه با اهل سنت، آن هم به علت مقتضیات سیاسی، نباید به معنی تسامح مذهبی مغولان تعبیر شود.»[7]

در هر صورت اختلافات مذهبی در ایران یا اروپا نعمتی بزرگ برای مغولان در تهاجم و پیروزی بوده است. آنان به طور زیرکانه از این اختلافات نهایت بهره را می‌بردند، چنان که یکی از علل پیشروی آن‌ها در اروپای شرقی به واسطه‌ی همین اختلافات فرمانروایان اروپایی با یکدیگر بود. تداخل این تضادهای عقیدتی چنان برجسته است که گویا تمام جنگ‌ها باید از دید مذهبی تفسیر شوند و حتی می‌توان گفت که تأثیر این اختلافات به مراتب بدتر از حملات مغول بوده است. در ایران شاهد آن هستیم که با جنگ بر علیه اسماعیلیه همدردی اهل تسنن را جلب می‌کردند و سپس با از بین بردن خلافت بنی عباس نظرِ حق‌شناسی شیعیان و مسیحیان شرقی را متوجه خود ساختند. «میرخواند می‌گوید مسلمانان سنی مذهب از مغولان می‌خواستند در سرِ راهشان مسلمانان شیعی مذهب را در قم ریشه کن سازند. شافعی‌ها و حنفی‌های مقیم اصفهان که در رأس آن‌ها دو خاندان صاعدی و خجندی قرار داشتند سال‌ها با یکدیگر خصومت می‌ورزیدند. با آن که شهرِ اصفهان در حمله و هجوم اول مغول محفوظ و مصون مانده بود، ولی در هجوم دوم در نتیجه‌ی اختلاف و خصومت این دو گروه پای مغولان به اصفهان نیز کشیده شد و به این ترتیب که شافعی‌ها با مغولان قول و قراری گذاردند تا دروازه‌های شهر را به روی آن‌ها بگشایند و در مقابل این خیانت، مغولان مردم حنفی مذهب اصفهان را قتل عام کنند، اما وقتی مغولان وارد اصفهان شدند هر دو گروه حنفی‌ها و شافعی‌ها را قتل عام کردند و شهر را هم ویران ساختند. همین طور داستان‌هایی از خیانت علویان طوس و نیشابور و همکاری آن‌ها با مغولان در گوشه و کنار ثبت شده است. مسیحیان اروپا نیز در ابتدا حمله و هجوم مغولان را به سرزمین‌های اسلامی تفضّل الهی و نعمتِ غیر مترقبه‌ برای خود می‌دانستند و چون قبلاً اطلاعاتی حاکی از وجود مسیحیان نسطوری در شرق آسیا به آن‌ها رسیده بود، گمان می‌بردند مهاجمین همان مسیحیان نسطوری اروپای شرقی هستند که از پشت به مسلمانان خنجر می‌زنند. اما وقتی مغولان سرزمین‌های مسیحیان اروپای شرقی را مورد تجاوز قرار دادند برای اروپائیان شک و تردیدی حاصل شد و آن‌ها نیز مانند مسلمین احساس خطر کردند. با این حال اروپائیان پس از کسب اطلاعات بیشتر از وضع مغولان متوجه شدند که مبارزه و جنگ آن‌ها مانند مسلمانان جنگ مذهبی و ایدئولوژیکی نیست و از این لحاظ خطرشان برای اروپائیان کمتر از خطر مسلمانان است چون دین و مذهب مشخصی ندارند و خود می‌توانند زمینه‌ی مساعدی برای مبلغین مسیحی و تبلیغ و نشر دین مسیح باشند. این وضع انگیزه‌ی اعزام نمایندگانی از اروپا به خاور آسیا شد و در دنباله‌ی آن با کمک مسیحیان شرقی و به خصوص نسطوریان روابطی بین اروپائیان و مغولان ایجاد گردید. بعدها که هولاگوخان مغول حکومت ایلخانان را در ایران تأسیس کرد و خلافت عباسی را از بین برد مرکز قدرت اسلامی از بغداد به قاهره انتقال یافت و «دولته‌الاتراک» ممالک مصر در برابر مغولان به مقاومت برخاست. جانشینان هولاگو چون به تنهایی مانند اروپائیان قادر به مقابله با نیروهای نظامی مسلمانان مملوک نبودند با توجه به سوابق ناچار دست کمک به طرف اروپائیان دراز کردند و این وضع نیز موجب ایجاد روابط بین فرمانروایان ایران و اروپا شد و به تدریج توسعه یافت.»[8]


 



[1] - مسائل عصر ایلخانان، تألیف منوچهر مرتضوی، انتشارات آگاه، چاپ دوم، 1370، صص 185 و 186

[2] - دکتر هاشم رجب زاده در صفحه 60 کتاب آیین کشورداری در عهد وزارت رشیدالدین فضل الله همدانی درباره تأثیر سقوط عباسیان بر ادیان دیگر می‌نویسد: «خصوصیت کلی وضع دینی در عهد مغول، تنها تساهل مذهبی فرمانروایان مغول یا بی تفاوتی آن‌ها نسبت به مفهوم دیانت و شریعت به معنایی که در دنیای اسلام فهمیده می‌شد، نبود بلکه برافتادن خلافت یعنی مرکز سیاسی – روحانی اسلام و حذف عنوان خلیفه محیط تازه‌ای ایجاد کرد که در آن نه یهود و نصاری تابع قیود و حدود مندرج در عنوان «ذمی» بودند و نه اهل مذاهب مختلفِ اسلامی محدودیتی از لحاظ شریعت نمی‌دیدند و نه مذاهب تسنّن در خلافت تکیه‌گاهی خاص داشتند. این امر نه فقط مذاهب مختلف را در ابراز عقاید خود آزاد می‌کرد، بلکه یهود و نصاری را نیز از قید جزیه و محدودیت‌های مربوط به اهل کتاب معاف می‌داشت. به همین سبب بود که مسیحیان و موسویان نیز مثل بودائیان مغول توانستند در قلمرو اسلام مراکز دینی تازه بنا کنند و فعالیت خود را توسعه دهند.»

[3] - زندگی پرماجرای چنگیزخان، نویسنده جان من، مترجم داود نعمت اللهی، چاپ ششم، 1398، ص 150

[4] - رواداری فرهنگی در عصر مغولان، نسیم خلیلی، نشر ققنوس، 1397، ص 21

[5] - امپراتوری مغول و ایران، دکتر ابراهیم تیموری، انتشارات دانشگاه تهران، 1377، ص 4

[6] - دین و دولت در ایران عهد مغول، تألیف دکتر شیرین بیانی (اسلامی ندوشن)، جلد دوم، مرکز نشر دانشگاهی تهران، چاپ اول 1367، ص 603

[7] - غارت تمدن ایران توسط مغولان، مؤلف علی غلامرضایی، انتشارات دافوس آجا، 1394، ص 141

[8] - امپراتوری مغول و ایران، دکتر ابراهیم تیموری، انتشارات دانشگاه تهران، 1377، صص 5 و 474

9- گذری بر تاریخ مغول، علی جلال‌پور

آئین و شرایط ازدواج در عصر هخامنشیان

 

 

رسوم و شرایط ازدواج در ایران باستان

بسیاری از قوانین و مقررات مدنی هخامنشیان تحت تأثیر تمدن پیشرفته‌ی بابل بوده است. اصولاً و در برخی موارد مسأله ازدواج طبقات حاکم و محکوم را باید از یکدیگر تفکیک کرد. در ازدواج طبقات حاکم ازدواج‌های سیاسی و درون گروهی سخن اول بوده و گاهی نیز بر اساس خودمحوری شاه فراتر از عرف رفته است. است. در فرهنگ این طبقه‌ی خاص زنان چون کالای با ارزش دست به دست می‌شدند، در صورتی که در اقشار مردم عادی اهداف دیگر مدّ نظر بوده است. چنان که مسأله تعدد زوجات را بین این دو طبقه نمی‌توان یکسان دانست. در این ایام پادشاهان دارای زن‌های متعدد بودند که درباره علت این تعدّد زوجات می‌توان گفت که «اگر از علاقه به فرزند پسر به عنوان یکی از دلایل مهم تعدّد زوجات بگذریم در میان شاهان و حکام و امرا انگیزه‌های سیاسی برای ایجاد پیوند مسلماً قوی‌ترین دلیل ازدواج با دختران حکام و پادشاهان سایر سرزمین‌ها بوده است، لذا زنان طبقه‌ی ممتاز که به دلیل ثروت و مکنت و موقعیت اجتماعی زندگی مرفه‌ای داشته‌اند، نهایتاً وجه‌المصالحه قرار گرفته و از قفسی طلایی به قفس دیگری انتقال داده می‌شده‌اند و کسی با آنان مشورت نمی‌کرده است. در عصر هخامنشی پادشاه حق داشت فقط از محیط دختران هفت دسته‌ی اشراف قبیله‌ای ازدواج نماید. کوروش با دختر فرناسپ PHarnaspes کاساندانه ازدواج کرد و کمبوجیه دختر «اتانا» فدیمه را گرفت.»[1]

«درباره رسوم و شرایط ازدواج ایرانیان اطلاع زیادی از منابع ایرانی نداریم ولی درباره آداب و رسومی که در بابل جاری بوده است اطلاعاتی از منابع بابلی داریم که به احتمال زیاد ایرانیان نیز همین رسوم را داشته‌اند. در مجموع 45 سند ازدواج در بابل به دست آمده که «مارتاروت» آن‌‌ها را ترجمه کرده است. اسناد مربوط به دوران پادشاهی کمبوجیه تا اردشیر دوم یا سوم است و در تمام این دوران بابل تحت حاکمیت ایرانیان بوده است، اسناد متضمن حقوق و وظایف زن در زندگی زناشویی، جهیزیه و شرایط اقتصادی و تعهدات شوهر نسبت به همسرش در صورت جدایی آن‌هاست. بخش اصلی اسناد مربوط به ازدواج، موافقتنامه‌ی خواستگار با خانواده‌ی عروس قبل از انجام مراسم است.‌ این موافقتنامه با شرح تعهدات شوهر نسبت به زن آغاز می‌شود و به دنبال آن موافقت پدر یا برادر عروس با تعهدات و شرایطی که خواستگار تعیین کرده قید شده است. بعضی از این شرایط و تعهدات شامل مواردی از این قبیل است که اگر زن به شوهر خیانت کند شوهر حق کشتن او را دارد، یا در صورتی که شوهر بخواهد زن دیگری اختیار کند باید مبلغ معینی که معمولاً با نقره محاسبه می‌شد به همسر اول خود بدهد و در این صورت او حق ترک خانه و رفتن به خانه‌ی والدین خود را دارد. در بعضی اسناد ازدواج قید شده است که این مبلغ، نقره یا هرچه در سند قید شده است مستقیماً به زن داده می‌شود و در بعضی اسناد آمده است که این مبلغ یا آن چه در سند قید شده به مادر وی داده می‌شود. زن همچنین حق دارد در صورت طلاق جهیزیه و آن چه را که با خود به خانه شوهر برده است پس بگیرد و به خانه‌ی خود ببرد. زمین و ملک و اثاثیه‌ی خانه و همچنین جواهرات و فلزات قیمتی از جمله اقلامی است که در جهیزیه نام برده شده است. در یک سند ازدواج در بابل یک باغ میوه و یک مزرعه و اثاث خانه به عنوان جهیزیه قید شده است و در یک سند دیگر جهیزیه‌ِ‌ی دختر عبارت است از جواهراتی به ارزش یک سوم «شِکل»، یک جفت گوشواره طلا به ارزش یک شِکل، یک تختخواب آکادی، یک میز و پنج صندلی و یک سینی برنز. هر یک از این اسناد را چند نفر که اسامی آنان نوشته شده است مُهر زده‌اند.

در مورد ازدواج‌های سلطنتی در ایران عصر هخامنشی به سه نوع ازدواج که اندکی با هم تفاوت داشتند می‌توان اشاره نمود. ازدواج اولین پادشاهانی ایرانی، ازدواج داریوش اول و ازدواج‌های جانشینان او تا پایان عصر هخامنشی. ازدواج‌های نخستین پادشاهان ایران هدفمند و برای استحکام پایه‌های سلطنت و توسعه‌ی قلمرو امپراتوری بوده است که از آن جمله می‌توان به ازدواج با دختران خانواده‌های سلطنتی غیر ایرانی و ازدواج با دختران بزرگان و سران قبایل اشاره نمود. ازدواج با دختران سلطنتی غیر ایرانی همراه با قراردادهایی بین پادشاهان برای دوستی و اتحاد و به رسمیت شناختن حقوق طرف مقابل بود. ازدواج‌های کمبوجیه اول (پدر کوروش) و کوروش و پسرش کمبوجیه دوم متضمن چنین قول و قرارهایی بوده که آخرین آن‌ها ازدواج کمبوجیه دوم با یک پرنسس مصری است. ازدواج با دختران بزرگان نیز برای تحکیم دوستی و اتحاد و تضمین وفاداریشان نسبت به پادشاه صورت می‌گرفت. در مورد کوروش و کمبوجیه دوم می‌توان به ازدواج کوروش با «کاساندان» که دختر یکی از بزرگان پارس بود، و همچنین ازدواج کمبوجیه با «روکسانا» اشاره نمود. درباره چند همسری نخستین پادشاهان ایران نیز باید گفت که پیوند زناشویی آن‌ها با خانواده‌های سلطنتی غیر ایرانی و بزرگان داخلی عمدتاً برای تأمین مقاصد سیاسی و جلب دوستی و حمایت آنان بوده است. ازدواج‌های داریوش اول به طور مشخص برای احراز مشروعیت سلطنت و جلوگیری از ظهور مدعیان دیگری برای مقام سلطنت بوده است. شرح ازدواج‌های داریوش با دختران کوروش و بردیا و همچنین وصلت او با بزرگان پارس در فصول پیشین آمده و نیازی به تکرار آن نیست. جانشینان داریوش نیز سیاست او را در وصلت با بزرگان برای جلب دوستی و اتحاد آنان دنبال کردند، ولی در مورد ازدواج آنان با دختران و خواهران خودشان که در منابع یونانی و مصری به عنوان زنای با محارم از آن یاد شده است با اطمینان نمی‌توان اظهار نظر کرد و به نظر می‌رسد که این مطالب بیشتر برای بدنام کردن پادشاهان هخامنشی ساخته و پرداخته شده است.

خواهران و دختران پادشاهان هخامنشی نیز نقش مهمی در سیاست ازدواج آنان ایفا می‌کردند. خواهران و دختران پادشاهان غالباً به همسری بزرگان و پسران آن‌ها یا ساتراپ‌ها (حکام محلی) و سرداران سپاه درمی‌آمدند و دوستی و وفاداری آن‌ها را نسبت به مقام سلطنت تضمین می‌کردند. در دوران سلطنت پادشاهان هخامنشی پس از داریوش اول، خواهران و دختران پادشاه گاه به عنوان «هدیه» و پاداش خدمتی به همسری بزرگان و سرداران سپاه و حکام محلی درمی‌آمدند. به طور خلاصه تمام ازدواج‌های سلطنتی در دوران پادشاهان هخامنشی انگیزه و هدف سیاسی داشت. پادشاهان برای تأمین هدف‌های سیاسی و تحکیم مبانی سلطنت خود با دختران بزرگان و خانواده‌های سلطنتی دیگر ازدواج می‌کردند و در مورد ازدواج دختران سلنطنتی (خواهران و دختران پادشاه یا بستگان نزدیک وی) فقط شخص پادشاه تصمیم می‌گرفت. این روّیه تا دوران سلطنت آخرین پادشاه هخامنشی داریوش سوم نیز معمول بود.

ازدواج اسکندر مقدونی و سردارانش نیز بر این محور بوده است. نویسندگان یونانی درباره ازدواج آن‌ها با دختران ایرانی توضیحات مفصلی داده‌اند. در جشنِ باشکوهِ ازدواج دسته جمعی سرداران اسکندر در شوش، به دستور اسکندر آداب و رسوم ایرانی در امر زناشویی مراعات گردید. در این مراسم، عروس وارد اطاق می‌شد و در کنار داماد می‌نشست. داماد دست‌های عروس را می‌گرفت و هر دو دست او را می‌بوسید. سپس عروس و داماد قطعه نانی را که در سفره گذاشته بودند، برمی‌داشتند و با هم قسمت می‌کردند و پس از انجام این مراسم بود که داماد، عروس را با خود به خانه‌اش می‌برد.»[2]


 



[1] - زن به ظن تاریخ، جایگاه زن در ایران باستان، بنفشه حجازی (فراهانی)، نشر شهر آشوب، 1370، ص 102

[2] - زنان در ایران باستان، ماریا بروسیوس، ترجمه و نگارش محمود طلوعی، چاپ اول 1389، انتشارات تهران، صص 89 تا 91

3- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 47

واکنش روحانیون در زمان تهاجم مغول

 

واکنش روحانیون در زمان تهاجم مغول

 

در ورای عقاید مذهبی مغولان و یا سرزمین‌هایی که در معرض تهاجم آنان قرار گرفت در سرعت پیروزی‌هایشان نقش مذهب و اختلافات داخلی و شدتِ رفتارِ رقبا نسبت به حذف یک دیگر از صحنه‌ی سیاسی قابل انکار نیست. این نقش در تحولات سیاسی و اجتماعی بشر سابقه‌ای طولانی و زیانبار داشته و از نتایج مثبت آن که در جهت حفظ منافع مردم باشد چیزی قابل درک و مشاهده نیست و تنها آمال و اهداف قدرت طلبان را پوشش داده است. با کمی تفکر و تعمق به تأثیر شگرف این عقاید در هر مرحله از تاریخ می‌توان پی برد. عصر مغول نیز سرشار از این نمونه‌ها می‌باشد که زمینه را برای جهانگشایی و تسلط آنان فراهم ساخته است. تأثیر این عقاید تنها شامل سرزمین ایران و یا حوزه‌های اسلامی نمی‌باشد، بلکه اروپا و دیگر نواحی جهان نیز درگیر این مسائل بوده‌ و از کشتار و نابودی رقیبان خود جام مستی نوشیده‌اند. جای بسی شگفتی است مردمی که بزرگترین صدمات را به دلیل پراکندگی خود از مغولان دیده‌اند، باز هم دست از تنش‌های سیاسی و دینی خود برنداشته و برای نابودی همنوعان خود و تنها به خاطر اختلافات فکری از دشمنی خطرناک استمداد طلبیده‌اند. در این میان که آژیر خطر در بالای سر همه به صدا درآمده بود همواره بر شعله‌ور شدن آتش دمیده‌اند. مسلمانان از کشته شدن مسیحیان و همچنین مسیحیان از کشته شدن مسلمانان شادی می‌کردند، در صورتی که چنگیزخان و ایلخانان مغول تنها به زمامداری خود فکر می‌کردند و تفکر مسیحی و مسلمان و یهودی و زردشتی برای آن‌ها تفاوتی نداشت. در این مانور و شطرنج سیاسی بعضی از حاکمان مغول به مصلحت یا انگیزه‌ی شخصی توجه بیشتری به یکی از ادیان نشان می‌دادند و گاهی نیز در اثر شدت تضادهای مذهبی به همان قوانین یاسایی خود باز می‌گشتند. به عنوان نمونه به اختلافات حنفی و شافعیان می‌توان اشاره کرد. «جدال حنفی و شافعی به جایی رسید که در نشستی در حضور اولجایتو که به شافعیان گرائیده بود پیشوایان هر دو کیش عرض فضایح مذاهب دیگر کردند و رسوایی‌ها به بار آوردند. سلطان از سرِ خشم برخاست و به وثاق رفت. قتلغ‌شاه با دیگر امیران گفت که این چه کار بود که ما کردیم و یاسای چنگیزخان و دین پدران خود بگذاشتیم و به دین این‌ها روآوردیم که به چندین قسم منقسم است و این رسوایی میان ایشان قائم. ما به دین اسلاف خود می‌رویم و میان امیران و خواتین و اصحاب اردو این خبر شایع شد، متنفّر شدند و هر که را از اصحاب عمایم می‌دیدند طنز و افسوس آغاز می‌کردند. هم در آن ایام سلطان در کوشکی که غازان ساخته بود به عشرت مشغول شد. شب رعد و برق و بارانی عظیم بود و چند کس از نزدیکان سلطان به صاعقه بمردند و سلطان از آن حالت مستشعر گشت و بر فور کوچ فرمود بر عزیمت سلطانیه، و بعضی از امیران عرضه داشتند که به موجب قواعد مغول و یاسای چنگیزخان بر آتش می‌باید گذشت. بخشیان را که صاحب این فن بودند حاضر کردند. آن‌ها گفتند که این واقعه از شومی مسلمانی است. اگر پادشاه تَرک آن گیرد از آتش گذشتن مُنجح (موفق و کامروا) آید و در مدت سه ماه در فتور و تذبذب می‌بودند.‌ درباره‌ی این اختلافات کسروی با تعجب می‌نویسد که چرا مردم بغداد و دیگر شهرها در آن روزگار از مواعظ ابن جوزی‌ها به هیجان می‌آمده و می‌گریسته‌اند، ولی به یاری برادران مسلمان ماوراءالنهری و خراسانی خود نرفته‌اند یا چرا خلیفه‌ی عباسی گنجینه‌های خود را بیرون نریخته و به پرورش سرباز و ساختن سلاح نپرداخته ‌است. در این مورد همان طور که خود او نیز اشاره کرده است می‌توان گفت: در زیرِ ظاهرِ آراسته‌ی کشورها گرایش‌های خطرناکی ریشه دوانیده بوده است. گرایش به زهد و صوفیگری و بی پروایی به آبادی جهان، گرایش به جنگ هفتاد و دو ملت، گرایش به پذیرفتن باورهای سخیف، بی اعتنایی به سرنوشت جامعه و کشور، فردگرایی افراط آمیز و انتظار داشتنِ حادثه‌ای بزرگ و ویرانگر، هرچند این حادثه چون سیل از سرِ همه بگذرد و به خُرد و کلان رحم نکند. سوء سیاست خلیفه عباسی و شهریاران و دارندگان فرقه‌ها نیز از همین گرایش‌ها برمی‌خاسته است. ناصر خلیفه خشنود بود که چنگیز به ایران بیاید و دمار از روزگار خوارزمشاه و در واقع مردم ایران درآورد، ابن علقمی پروای آن نداشت که با فتح بغداد چندین هزار نفر جان خود را از دست بدهند، مسیحیان غم آن نمی‌خوردند که مغولان به حکومت جبّارانه‌ی خود ادامه دهند، صوفیان شادی می‌کردند که خراسانِ مسکین، انتقام بی ادبی خوارزمشاه را به بهاءالدین ولد پس می‌دهد. سعدی درباره ویرانی خراسان بزرگ خاموش بود، ولی برای کشته شدن مستعصم سوگچامه می‌ساخت. مولوی ویران کردن بغداد از سوی مغول را «داد» می‌شمرد. غافل از این که آن‌ها روزی به قونیه نیز خواهند آمد و زمانی که دیگر او زنده نیست به کشتار مردم خواهند پرداخت و حتی حامی عزیز او معین‌الدین پروانه را نیز خواهند کشت.»[1]

البته این اختلافات و حیله و نیرنگ‌ها دارای سابقه‌ای بس طولانی بود و مغولان نیز حداکثر بهره‌برداری را داشتند. در این جا یک حقیقت تاریخی را نمی‌توان انکار کرد که تمام گروه‌هایی که شمشیر مغول را بر سر مردم آوردند طولی نکشید که خودشان نیز زیر همان شمشیر گردن نهادند و یکی بعد از دیگری به دست همان مغولان قربانی شدند. در این مورد به نقش صوفیان و مانویانی اشاره می‌گردد که روح دلسردی و دلمردگی را در جامعه رواج می‌دادند. «در تلقی برخی مورخان و تحلیل‌گران، صوفیان در رویداد هولناک مغول مورد اتهام هستند. از جمله‌ی این محققان، احمد کسروی است. او صوفیان را القاء به اندیشه‌های زهرآلود و آموزش‌های گمراه کننده‌ای می‌کند که به تعبیر او بی دردی و سستی و بی‌رگی را در میان مردم رواج داد و روح دفاع و خیزش و وحدت را در بلای عظیم مغول از آنان گرفت. او پس از بی‌خردی‌های محمد خوارزمشاه و پستی‌ها و نیرنگبازی‌های خلیفه‌ی عباسی و دیگر بزرگان ایران در کشیدن پای مغول به ایران می‌نویسد: هنگامی که مغولان در ماوراءالنهر آن قصابی‌ها را می‌کردند چگونه ایرانیان با مسلمانان دیگرِ جاها به تکان درنیامدند؟ ایران آن روز بزرگتر از این و مردم در شهرها و آبادی‌ها انبوه‌تر می‌بودند و از آن سو ایرانیان پشتگرمی به مسلمانان عراق و سوریا و مصر می‌داشتند. چنین توده‌ی بزرگی چه شده که بدان‌سان زبونی و ناتوانی از خود نموده‌اند؟ هنگامی که مغولان به ایران آمدند از دیرباز در این کشور گفتگوی کشورداری و جنگ و مردانگی از میان برخاسته و از یادها رفته و یک رشته گفتگوهای دیگر از بی ارجی جهان و بدی جنگ و بیهوده بودن کوشش به جای آن‌ها نشسته بود. صوفیان و خراباتیان و باطنیان همه‌ی مردمی نمی‌بودند، لیکن بدآموزی ایشان به همه‌ی دل‌ها راه یافته بود. آن چه را که کسروی بدان اشاره می‌کند، البته از حدود سه قرن پیش از حمله‌ی مغول آغاز شده بود و در این زمان رواج و گسترش روزافزونی یافته و آثار تربیتی خود را در مزاج بیشتر مردم برجای گذاشته بود. ابن جبیر که در سال 578ه از اندلس به مصر و مکه و عراق و سوریه و دیگر جاها رفته در سفرنامه‌ی خود می‌نویسد در همه‌ی این سرزمین‌ها: صوفیان فراوان می‌بوده‌اند و با آسودگی و خوشی روزگار می‌گزاده‌اند. در همه جا بدآموزی صوفیان بازاری شده و درویشی و پارسایی و چشم‌پوشی از جهان، عنوان نیکی یافته بوده. در همه جا واعظان مردم را به گریستن وا می‌داشته‌ند. در بغداد ابن جوزی بزرگترین واعظِ آن جا شعرهای صوفیانه می‌خوانده و مردم را می‌گریانیده و در هر بار کسان بسیاری را به سر تراشیدن و درویشی و پارسایی گزیدن وا می‌داشته است. بدین ترتیب به نظر کسروی، صوفیان و خراباتیان مایه‌ی تباهی مردم بی‌شماری گردیده‌اند. آن‌ها دوست می‌داشته‌اند که بنشینند و از جهان و زندگانی نکوهش کنند و مردم را دلسرد گردانیده به تنبلی و پستی بکشانند. از جنگ و مردانگی بد گویند و خانقاه نشینی و ریاضت را که به گمان خودشان مجادله با نفس می‌شمردند، جهاد اکبر بخوانند. تا جایی که مرشد بزرگ آن‌ها نجم‌الدین رازی، معروف به دایه در برابر مغولان زن و فرزند خود رها کرده و فرار اختیار کند. این محقق، باطنی‌گری و صوفیگری و خراباتیگری را زالوهایی معرفی می‌کند که به کالبد توده‌ی کشور چسبیدند و خون آن را مکیدند و همه‌ی نیرویش را گرفتند و آن را دستگاهی پوچ گردانیدند و پستی اندیشه‌شان تا جایی بوده که چنگیز را برانگیخته‌ی خدا معرفی کرده‌اند و وی را می‌ستوده‌اند.»[2]

با توجه به مواردی که ذکر گردید ایران و بخش اعظمی از جهان آن روز گرفتار بلای ویرانگر مغول شد که در اثر سهل‌انگاری جان بسیاری از انسان‌ها و اندوخته‌های اجتماعی به باد فنا رفت. می‌دانیم که «از زمان تهاجم چنگیز به ایران جریان اسلام به دلیل تخریب مساجد و سوزاندن کتب و کتابخانه‌ها و تعطیل کلیّه‌ی مدارس و مساجد با قتل و فرار و جا به جا شدن روحانیان به کلی متوقف شد. در طول تاریخ هیچ گاه اسلام تا بدین حد مورد مخاطره قرار نگرفته بود. به غیر از آثارِ پایدارِ این تهاجم به نمونه‌ای از رفتار آغازین مغولان اشاره می‌گردد. سرانجام بخارا پس از گریختن فرمانده‌ی خوارزمی و پس از مقاومت دلیرانه‌‌ی خود مردم در سال 617 هجری با سختی فراوان فتح شد. سپس چنگیزخان همراه فرزند کوچکش تولوی که در این جنگ همراه پدر بود به میان شهر رفتند و به مسجد جامع که از ابنیه‌ی عالی و مهم منطقه بود وارد شدند. چنگیز و تولوی در حالی که سوار بر اسب بودند تا کنار منبر پیش رفتند. ابتدا تولی از اسب به زیر آمد و از پله‌های منبر بالا رفت و پرسید سرای سلطان است؟ گفتند: خانه‌ی یزدان است. آن گاه چنگیز نیز از اسب پیاده شد و دو سه پله از منبر بالا رفت و دستور غارت مسجد را صادر کرد. صندوق‌های قرآن را به میان صحن آوردند و قرآن‌ها را زیر دست و پا انداختند و پاره پاره کردند و به جای آن صندوق‌ها را از علوفه پُر کردند و آخور اسبان ساختند. سپس شروع به باده نوشی کردند و مطربان شهر را خبر کردند تا ساز و آواز سر دهند. مغولان بر اصول غنای خویش آواز خواندند، رقصیدند و قهقهه سردادند. ائمه و مشایخ و سادات و علما و مجتهدان عصر بر طویله‌ی آخور سالاران به محافظت ستوران قیام نموده و امتثال حکم آن قوم را التزام کردند. پس از سپری شدن یکی دو ساعت چنگیز از مسجد خارج شد. آن گاه حاضرین شروع به جمع آوری اوراق لگدکوب شده‌ی قرآن کردند. چنگیز پس از بیرون آمدن از مسجد، از شهر خارج شد و به مصلّا رفت و مردم را گرد آورد و بر منبر رفت و خطاب به آنان کارهای خلاف سلطان محمد و علت تهاجم خود را به تفصیل برشمرد و مترجمی ایستاده بود و گفته‌های او را به فارسی ترجمه می‌کرد: ای قوم بدانید که شما گناهان بزرگ را، بزرگان شما کرده‌اند. از من بپرسید که این سخن به چه دلیل می‌گویم؟ سبب آن که من عذاب خدایم. اگر شما گناهان بزرگ نکردی خدای چون من عذابی را به سر شما نفرستادی.

چنین گفت کای قوم خشم خدا              فرستاد ما را   به سوی شما

شما با سپاهان به  کردار  بد               کشیدید خشم خدا سوی خود

این گفتار که در روایات همه‌ی متون منقول است نمودار حقیقتی گویاست. کمال‌الدین اسماعیل شاعر معروف اصفهانی که در آن هنگام به دلیل رونق فرهنگی شرق در خوارزم می‌زیست و به دنبال تهاجم مغول خانه‌اش ویران و خود فراری شد در توصیف این حالت قصیده‌ای طولانی و پر معنی دارد که چند بیت آن را برای نمونه نقل می‌کنیم:

مساجد  شده  خندق    پارگین              منابر   شده   هیزم     شوربا

سگِ مرده افتاد  در  موضعی             که  بُد  جای   پیشانی    اولیا

چو اوتاد در سجده افتاده سقف             چو  ابدال  گشته  ستونها دوتا

امامان    چو   قندیل    آویخته            چو  سجاده   افکنده  محرابها

نه‌برطفل رحمت نه‌از پیر شرم            نه‌آزرم خلق و نه‌ترس از خدا

به  صفّ خران  وه که آراسته             مساجد   که  بُد   خانه‌ی اتقیا

در این جا یک سؤال عمده پیش می‌آید و آن این که نقش روحانیان در این میان چه بوده است؟ به هنگام غور در این مسأله مشاهده می‌کنیم که از ابتدای تهاجم مغول به طور کلی روحانیان دو روش متضاد را در پیش گرفتند: (1) گروهی که از خوارزمشاهیان دلگیر بودند و از دستگاه خلافت پشتیبانی می‌کردند اکنون که پایه‌های حکومت را سست و لرزان می‌دیدند در صدد برآمدند که با حربه‌ی مغول از شرّ وجود خوارزمشاهیان خلاص شوند. چنان که سیاست عباسیان نیز چنین بود؛ بی آن که در آثار و عواقب آن کار را از قبل مطالعه و مداقه‌ای کرده باشند. به این گروه دو دسته دیگر را نیز باید اضافه کرد. یکی کسانی که از موقع استفاده کرده، خواستند با کمک دشمن در صدد نابودی رقیبان و یا سایر فِرق برآیند چنان که قتل عام حنفیان ری به فرمان جبه، سردار چنگیزخان به تحریک شافعیان آن شهر بوده است و یا شیعیان شهر نیشابور که پیشی گرفتند و دروازه‌ها را گشودند تا سنیّان لگدکوب سم ستوران مهاجمین شوند. دسته‌ی دوم فرصت طلبانی بودند که اکنون که باد را بر بیرق خصم در اهتزاز می‌دیدند از در دوستی با مغولان درآمدند و جانب آنان را گرفتند. شیخ نجم‌الدین دایه از شیوخ و عرفای بزرگ زمان که در خوارزم می‌زیست و پس از ویرانی آن ایالت به خراسان و سپس به عراق گریخت، درباره خصلت گرایش به جانب قدرت این گروه و دورویی اینان گفته است تا این ضعیف در بلاد جهان شرق و غرب، قریب سی سال است تا می‌گردد هیچ قاضی نیافت که از این آفت {جانب زور را گرفتن} مبرّا و مصون بود. الّا ماشاأالله. ولی همین گروه اول روحانیان پس از تسلط مغول و ایجاد حکومت‌های محلی، به فتنّه و فساد و تحریکات بر ضد مغولان برخاستند و موجب عدم اعتماد فاتحان نسبت به اسلام و مسلمین شدند. با در نظر گرفتن خوی و خصلت مغولان که دروغ و دورویی را از جمله مذموم‌ترین خصایل می‌شمردند، می‌توان بهتر به اهمیت موضوع پی برد. مشاهده‌ی این نوع دو رنگی‌ها و اعمال به تدریج آن چنان در چنگیز تأثیر گذاشت که عاقبت معتقد شدند اگرچه ملت و دین اسلام اختتام ملک و ادیان است، اما مسلمانان بدترین امّت و نازل‌ترین قومند. سرانجام مغولان به این نتیجه رسیدند که شما تازیکانید. چنان کنید و دروغ گویید. مغل اگر هزار جان در سر آن شود کشتن اختیار کنند و دروغ نگویند که دروغ گفتن کارتان باشد. یعنی تازیکان. از این چیزهاست که خدای تعالی بلای ما بر شما فرستاده است.

ولو تصور کنیم که تنها این دسته از روحانیان سبب ایجاد چنین تصوری در نزد مغولان نشده باشند، باری باید سهم عمده‌ای را از آنان دانست، زیرا همواره طرف مباحثه‌ی خان این‌ها بودند و اینان بودند که قرآن بر سرِ دست از دروازه‌ی بسته‌ی شهرها بیرون می‌آمدند و طلب امان و عفو می‌کردند و سپس بار دیگر شهر به شورش واداشته می‌شد و عهدشکنی می‌گردید و مغولان را با بازگشودن آن‌ها وا می‌داشت. (2) گروهی از روحانیان اعتقاد داشتند که در هر صورت نباید دشمن را راه داد و نه تنها مردم را تشویق به جنگ می‌کردند، بلکه خود با ایمان راسخ لباس رزم می‌پوشیدند، سلاح به دست می‌گرفتند و در صف مقدم تا آخرین نفس می‌جنگیدند و کشته می‌شدند. شیخ نجم‌الدین کبری عارف مشهور قرن و رئیس کبراویه از آن جمله بود. به هنگام محاصره‌ی شهر جرجانیه به توسط جوجی (مهمان نورسیده)، فرزند ارشد خان، چون مغولان می‌دانستند وی ساکن شهر است دستور دادند شیخ با خانواده‌اش خارج شوند تا پس از صدور فرمان قتل عام گزندی به آنان نرسد. شیخ نه تنها این دعوت را نپذیرفت، بلکه خود لباده‌ی پشمینه را کنار گذاشت و لباس رزم پوشید و به همراه مردم شهر آن قدر جنگید تا کشته شد. در بخارا فقیه عالیقدر امام رکن‌الدین امام‌زاده و فرزندش و بدرالدین خان قاضی شهر به همین ترتیب همراه با سایر مردم تا آخرین نفس جنگیدند و به قتل رسیدند. در همدان فقیه‌ی شهر در عرصه نبرد با دشمن جان داد. آن چه برشمرده شد اقدام‌های پراکنده بود و دردی را دوا نمی‌کرد. حق می‌بود که از جانب روحانیان چاره‌ای کلی و عمومی اندیشیده می‌شد. اگر آنان در هر شهر پس از نا امیدی از دستگاه خلافت و مشاهده‌ی ناتوانی حکومت می‌توانستند در میان خود اتحادی پدید آورند و دست به یک اقدام مشترک و همگانی بزنند شاید راهی برای مقابله با مغولان جسته می‌شد، ولی گرفتاری آن بود که اختلاف بین فرق از یک طرف و بین رؤسای روحانی هر فرقه از طرف دیگر چنان بزرگ بود که وجود چنین اتحادی امکان نداشت. به درستی مشخص نیست که خلیفه‌ی منتخب سلطان محمد خوارزمشاه در این زمان کجا بوده است تا فتوایی صادر کند؟ ابن اثیر فریاد بر می‌آورد: خدا یار و یاور اسلام و مسلمانان باشد، زیرا هیچ کس نیست که یار و یاور مسلمانان باشد و از اسلام نگهداری و پشتیبانی کند. تخریب و تعطیل مساجد و مدارس و مکان‌های مقدس چون مشهد حضرت رضا (ع) که به منزله ی پایگاه‌های معنوی مسلمانان بود و قتل امامان و شیخ‌الاسلامان و عرفا و یا فرار و در به دری ایشان و عدم اتفاق میان باقیماندگان که در هر حال برای مردم بی نوا تکیه‌گاهی بودند در تضعیف روحیه و شکست مردم تأثیر به سزایی داشت.

در همین دوره نخستین جنگ‌ها و به محض استقرار حکومت و پادگان‌های مغولی در هر یک از شهرهای فتح شده به قول نَسَوی قوانین اسلام خللی تمام پذیرفت، در نتیجه مردم مجبور شدند تا حدودی بسیار تابع قوانین یاسا شوند. یاسا در برابر قرآن قرار گرفته بود. مسلمانان از جهت ذبح اسلامی حیوانات در زحمت بسیار افتادند، زیرا نحوه‌ی آن با نحوه‌ی مغولی تفاوت داشت. از جهت شستشو و طهارت با آب مشکلاتی بر ایشان پیش آمد زیرا چنان که در پیش اشاره شد مغولان آب را مقدس می‌شمردند و آلوده کردن آن را گناه می‌دانستند از جمله هر که در آب کوچک یا بزرگ برود، هر که برکنار آب روی شوید و آب روی شسته دوباره در آب بریزد او را بکشند و هر گناه کمتر از این، عقوبت او سه چوب و یا پنج و یا ده چوب، اما به شرط این که او را لخت کنند و محکم بزنند. مسلمانان طبیعتاً معذّب بودند که می‌بایست بروند و در برابر مغول‌های ملحد سجده کنند و در خدمت آنان باشند. این را نوعی بت پرستی می‌دانستند ولی چاره‌ای نبود. آنان غالب بودند و اینان مغلوب. حکم شده بود که به جای کلاه معمول و عمامه، کلاه مغولی بر سر گذارند و مسلمانان از این کار عار داشتند. سعدی در این بیت اشاره به همین معنی دارد:

حاجت به کلاه برکی داشتنت نیست      درویش صفت باش و کلاه تتری دار

نتیجه آن که از همان ابتدا مسلمانان که خود را در فشار و تنگنای سختی می‌دیدند در صدد یافتن «کلاه شرعی» برآمدند و بر آن شدند تا در برابر، راهی برای مشروع کردن نا مشروع بجویند. در کتاب فیه مافیه مولانا فتوایی در این باره می‌بینیم: مغولان مال‌ها را می‌ستاندند و ایشان نیز گاه‌گاهی مال‌ها می‌بخشند. تکلیف چیست؟ فرمود: هرچه مغول بستاند همچنان است که در قبضه و خزینه‌ی حق درآمد است، همچنان که از دریا کوزه یا خمی را پُر کنی و بیرون آری، آن مِلک تو گردد. مادام که در کوزه و یا خم است کس را در آن تصرّف نرسد. هر که از آن خم ببرد بی اذن تو غاصب است. اما باز چون به دریا ریخته شود بر جمله حلال گردد و از ملک تو بیرون آید. پس مال ما بر ایشان حرام است و مال ایشان بر ما حلال. این تازه اول کار بود و هنوز مغولان در سراسر ایران و به طور کامل مستقر نشده بودند و کلیّه احکام یاسا در شهرها جاری نشده بود. بعدها کار از این هم سخت‌تر شد و اسلام و مسلمانی به روز بدی افتاد.»[3]


 



[1] - هجوم اردوی مغول به ایران، نوشته عبدالعلی دستغیب، نشر علم، 1367، صص 372 و 373

[2] - خواجه نصیرالدین طوسی، احمد پناهی سمنانی، نشر ندا، 1376، صص 34 و 35

[3] - دین و دولت در ایران عهد مغول، تألیف دکتر شیرین بیانی (اسلامی ندوشن)، جلد اول، مرکز نشر دانشگاهی تهران، چاپ اول 1367، برگزیده از صفحات 123 تا 129

4 - گذری بر تاریخ مغول، علی جلال‌پور