پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

مقدمات حمله‌ی چنگیز به ایران

مقدمات حمله‌ی چنگیز به ایران

 

در مورد علت و علل اصلی حمله‌ی چنگیز به ایران عقاید مختلف وجود دارد و هر یک از آن‌ها در جهت اثبات ادعای خود دلایلی را مطرح ساخته‌اند که هر یک بیانگر گوشه‌ای از این زوایای تاریک می‌باشد. در این دیدگاه‌ها به نظر می‌رسد که به ماهیت اصلی این قدرت نوپا و اهداف جهانگشایی و یا اجبار چنگیزخان در آن زمان کمتر توجه گردیده و بر عوامل فرعی که زمینه‌ساز و در نهایت موجب تسریع آن اهداف شده است بیشتر مانور داده‌اند. از یک طرف ما شاهد ظهور چنگیزی هستیم که با اتحاد اقوام صحرانشین تقریباً تمام نواحی چین را درنوریده و با کسب مأموریتی آسمانی وعده‌ی حاکمیتِ جهان به او داده شده است، دیگر نمی‌توان نوعِ نگرش و تمایلِ غلبه بر همسایگان را از سوی او نادیده گرفت. زمانی که چنگیز با کسب اطلاعات از موقعیت متزلزل و اختلافات دولت خوارزمشاه آگاهی یافته و همچنین با همیاری و دعوت ناراضیان داخلی و گروه ادیان مسیحی و مانوی و حتی مسلمان از جانب خلیفه‌ی عباسی و از همه مهمتر با قتل بازرگانان خود زمینه را از هر جهت برای تهاجم مساعد دید، انتقادی بر رفتار وی وارد نیست، زیرا به عقیده بسیاری این حملات در مدت زمان دیر یا زود انجام می‌گرفت؛ اما افرادی چون جان من معتقد هستند که چنگیز هیچ علاقه‌ای با درگیری با خوارزمشاهیان نداشت و با کشته شدن بازرگانانش مجبور به این اقدام گردید. «به این ترتیب دوره‌ی جدیدی در زندگی چنگیز شروع شد، تا این زمان، سنّت حکومت کرده بود. این بخشی از میراث یک حاکم مغول بود که به چین تجاوز کند؛ برای این کار وحدتِ قبیله‌ای یک پیش‌نیاز بود. این به نوبه‌ی خود تعقیب یک رئیس قبیله‌ی رقیب را توجیه می‌کرد. حتی چنان چه به یک دولتِ دوردست فرار کرده بود که در این مورد می‌توان از خاراخیتای نام برد؛ و این، همان گونه که هر استراتژیست خوبی می‌فهمید، همچنین به معنای درگیری با شی شیا بود. اما هیچ رئیس صحرانشینی، در حالی که هنوز در پایگاه وطنی‌اش درگیر است هرگز مشتاقانه وظیفه‌ی تحت سلطه درآوردن یک امپراتوری را که با وطنش بسیار زیاد فاصله داشت بر عهده نمی‌گرفت، چه رسد به یک امپراتوری که قدرت مسلّط در آسیای میانه باشد. اما به نظر چنگیز، گزینه‌ی دیگری نداشت. نه تنها تحقیر شده و به چالش طلبیده شده بود، بلکه اگر با این تهدید مقابله نمی‌کرد تقریباً قربانی یک شاهِ جاه‌طلب می‌شد که مشتاق بود تا حاکمیت خود را تا سرزمین‌های پربار چین گسترش دهد. همان طور که تاریخ اسرارآمیز می‌گوید چنگیز درباره کاری که می‌بایست انجام می‌شد هیچ تردیدی نداشت. او گفت: بیایید علیه ملت مسلمان وارد عمل شویم تا انتقام بگیریم.»[1] علی‌رغم اجبار یا غیر آن نمی‌توان موقعیت سلطان محمد خوارزمشاه و اختلافات داخلی را نادیده گرفت و نقش خلیفه‌ی عباسی و امثال آن از دعوتِ چنگیزخان در مرحله‌ی بعد قرار دارند. سلطان محمد خوارزمشاه فردی نالایق و ضعیف نبود و پیروزی‌هایش بر رقبا بیانگر این ادعا می‌باشد، اما دخالت‌های افراطی و نابجای مادرش ترکان خاتون در اجرای حکومت و همچنین ظلم و ستم روا شده بر مردم باعث سستی و تزلزل روحیه‌ی جنگاوری او در مقابل مغولان گردید. یکی از دلایل پاسخ منفی سلطان محمد نسبت به فرزند دلاورش جلال‌الدین در مقابله با مغولان می‌تواند ناشی از شدت انزاجار مادرش از جانشینی او که از مادری دیگر است، باشد. کینه و نفرت ترکان خاتون را از این نکته می‌توان دریافت - در شرایطی که دیگر امیدی به نجات از دست مغولان نداشت بازهم مرگ را بر همیاری با جلال‌الدین ترجیح می‌داد. این تضادهای دربار و همچنین سرکوبی مردم به بهانه‌های مختلف نتیجه‌ای جز نارضایتی عموم به دنبال نداشته و تأثیر آن بر دوام و پایداری هر حکومتی انکار ناپذیر خواهد بود. می‌دانیم که سرزمین ایران به دلیل موقعیت استراتژیک خود همواره مورد تهاجم دشمنان بوده است، اما میزان نارضایتی و یا بی‌تفاوتی مردم در پیروزی دشمنان بسیار مهم و قابل تأمل است. در توصیف این موارد به تهاجم اعراب در زمان ساسانیان، هجوم مغولان و تیمور لنگ و غیره می‌توان اشاره کرد و حتی در می‌یابیم که مردم مظلوم تنها به فکر یک منجی بوده و گاهی آرزوی ورود آنان را در سر می‌پرواندند، زیرا چیزی جز کشته شدن در مقابل خود نمی‌دیدند. در زمان هجوم مغولانِ صحرانشین دولت مقتدر خوارزمشاهی با آن توان نظامی بر نواحی وسیعی فرمانروایی داشت و از توان مقابله با مغولان برخوردار بود، اما کشور ایران در اثر اختلافات مذکور و همچنین غرورِ و عدم درک واقعی سلطان محمد از چنگیزخان شاهد آن بلای ویرانگر گردید تا جایی که به هنگام مرگ پارچه‌ای نیز برای دفن خودش باقی نمانده بود. در این رابطه باستانی پاریزی در بخشی از روایت خود از نارضایتی مردم می‌نویسد: «شواهد بسیار داریم که سلطان محمد و پسرش جلال‌الدین در آخرِ کار سخت مورد نفرت مردم بوده‌اند، چنان که شاه ناچار شد بسیاری از علما را جابجا و در واقع تبعید کند، مثل برهان‌الدین خطیب بخارا رئیس اصحاب بوحنیفه را که به خوارزم فرستاد و شیخ‌الاسلامانِ سمرقند، جلال‌الدین و پسرش شمس‌الدین و برادرش اوحدالدین را به نسا فرستاد. قیام مردم نسا را هم با شمشیر خاموش کرد و قلعه‌ی آن را فرمود ویران و با خاک یکسان کردند. زمین را با بیل مسطح و مُستوی ساختند، چنان که مجموع خاک آن پراکنده گردید و تشفّی خاطر فرمود تا در آن جو کاشتند. درست است که سپاه خوارزمشاه در همدان از ژنرال سرما شکست خورد و در اُترار از قوم زردپوست، ولی حقیقت این است که لشکر او خیلی زودتر از این‌ها از مردم خود شکست خورده بود و آن روزی بود که سربازانش ناچار شدند شهر نسا را زیرورو کنند و بر خرابه‌های آن جو بکارند! کاری که مغول بیست سال بعد در نیشابور کرد. در نتیجه سپاه عظیم خوارزمشاهی هم از درون متلاشی شده بود و معلوم می‌شود هیچ کس مقاومتی درخور در برابر سپاه مغول نکرده است جز غایرخان که با دو سه کنیزک خود تا پای جان جنگید، و متأسفانه بدنامی شکست مغول را به ناحق، ما مورخین به گردن او افکنده‌ایم و حال آن که معلوم می‌شود از آن همه‌ی سپهسالاران و سپاهداران هیچ کس مقاومتی درخور نکرد و لشکرها ظاهراً به علت عدم رضایت عمومی چنان از درون متلاشی شده بود که نظامِ چنان جمعیتی از هم فرو پاشید. روایاتی هست که سلطان محمد در این اواخر تقریباً هیچ دو شبی را در یک جا نمی‌خوابید، زیرا مردم خوارزم و درباریان و حتی نزدیکان که اغلب جماعتی ترکان بودند از خیل خویشان مادرش که ایشان را تورانیان خواندندی در تضاعیف این پریشانی‌ها قصد پیوستند تا سلطان را بکشند، از این حال سلطان را یکی اعلام کرد. آن شب خوابگاه بَدَل فرمود و خرگاه بگذاشت. نیم شبی دست به تیر بگشادند. بامداد را از زخم تیر، خرگاه را چون سوراخ‌های غربال دیدند. بدین سبب استشعار سلطان زیادت شد و در همین وقت بود که به فکر فرار افتاد.»[2]

اصولاً در تحقیقات تاریخی مسأله‌ی ناراضی بودن مردمی که همواره شاهد خیانت دولتمران بوده‌اند نادیده گرفته شده است، اما باید بپذیریم که خیانت دولتمردان هزاران مرتبه از ناراضی بودن مردم در مقابل دشمن مؤثر و بدتر بوده است. سلطان محمد خوارزمشاه نیز از این موضوع در امان نبود، چنان که «هنگام حمله‌ی خوارزمشاه بر اُترار، خاندان عمید یعنی پدر و عمّ و عمّ‌زادگانِ بدرالدینِ عمید به دست سلطان کشته شدند. قاضی عمید سعد پدر او و قاضی منصور عمّ او بودند. بدرالدین به سبب این کشتار و از دست رفتن بسیاری از افراد خاندانش کینه‌ی سلطان را سخت به دل گرفت و پس از استیلای تاتار بر اترار نزد چنگیز رفت و در خلوت او را گفت: من کینه‌ی هیچ کس به اندازه‌ی سلطان محمد در دل ندارم، زیرا خاندانم را برانداخته است و هلاک کرده، اگر به دادن جان انتقام کشم دریغ ندارم. آن گاه این مردِ مقتدرِ پدر کشته‌ی آشتی‌ناپذیر که از جانب صفی اُقرع وزیرِ شاهنشاه درین هنگام در بلادِ ترک نایب بود، در مقام راهنمایی برآمد و صادقانه چنگیز را آگاه ساخت که خوارزمشاه پادشاهی بزرگ و تواناست و خان نباید بدین مغرور شود که او سپاهیان خود را در نواحی بالد پراکنده است. آن گاه خان مغول را بدین گونه راهنمایی کرد که باید حیله‌ای به کار برد و سلطان را بر سرداران خود متوهّم ساخت. سپس به چنگیز اطلاع داد که میان سلطان و مادرش ترکان خاتون کدورتی پیدا شده است و چون بیشترِ سردارانِ لشکریان ترکِ سلطان از پیوستگان قبیله‌ی ترکان خاتون هستند، لذا مصلحت آن است که نامه‌هایی ساختگی و مجعول از زبان امیران خویشاوندان ترکان خاتون به چنگیز نوشته شود و در این نامه‌ها گفته آید که غرض ما از پیوستن به درگاه سلطنت به قصد خدمت به مادر سلطان بوده است، چنین کردیم و ممالک خوارزمشاه را وسعت بخشیدیم، اما اینک که شاه با مادر سَرْ گِران شده است و فرمان او را اطاعت نمی‌کند، مادر وی به ما دستور می‌دهد که ترک خدمت وی کنیم و از پیرامون او پراکنده شویم و در این حال چه بهتر که به خدمت خان برسیم و حلقه‌ی اطاعت او در گوش کنیم. چنگیز نظرِ بدرالدین را پسندید و این نامه‌ها را نوشتند و پراکندند و چنان قرار دادند که حاملان چنین نامه‌ها خود را به دست جاسوسان و کسان خوارزمشاهیان گرفتار کنند و با گرفتار شدن فرستادگان و کشف نامه‌ها، سلطان بر بسیاری از سران سپاهی ترک خود بیمناک شد، زیرا بیشتر سپاهیان ترک وی از قبایل و پیوستگان ترکان خاتون بودند و از طرف دیگر سردارانی نیز که از زبانشان نامه جعل شده بود بر خود ترسان شدند و نیتجه‌ی این تدبیر تفرقه افتادن میان سپاه و متوهّم شدن شاه از سرداران و سستی گرفتن عزم امیران و بیمناکی هر یک بر جان خود شد و چنگیز از این وحشت و بدگمانی و پراکندگی سرداران سود بسیار برد.»[3]

علی‌رغم عوامل داخلی که زمینه را برای حملات مغول فراهم ساخت نقش و تفسیر گروه‌های مختلف در تحلیل مشکلات بسیار جالب و دور از ذهن می‌باشد که چرا به جای توجه به اصل موضوع در توجیه موارد پوچ و بی‌اساس پرداخته‌اند. در این میان برخی ظهور چنگیز را ناشی از قتل فلان رهبر خود و برخی دیگر ناشی از کفران نعمت از سوی مردم ذکر کرده‌اند. گویا رهبران این عقاید مأمور مخفی دشمن بوده تا در جهت آرامش و سکوت مردم بکوشند که تمام مصیبت‌ها از خود شما سرچشمه گرفته و این فاجعه و بلای آسمانی در نتیجه‌ی اعمال شما می‌باشد، در صورتی که مردم مظلوم نقشی بیش از ابزار حاکمان نداشته و ایفا نکرده‌اند. اصولاً بعد از هر حادثه‌ای بحث انتقاد و شایعات رواج می‌یابد و بسیاری از مورخان را عقیده بر آن است که این خرافات ساخته و پرداخته‌ی جوامع متصرفی می‌باشد و مغولان شایعاتی را که به نفعشان بوده توسعه و گسترش داده‌اند. صوفیان عقیده داشتند که قتل مجدالدین بغدادی توسط سلطان محمد خوارزمشاه و نفرین او باعث هجوم چنگیز شده است. چنان که حمدالله مستوفی گوید: «شیخ مجدالدین در ثلاث عشر و ست مائه (613ق) به عهدِ ناصرِ خلیفه به تهمت آن که با مادر خوارزمشاه تعشق ورزیده است به حکم خوارزمشاه محمد خان بن تکش شهید شد. بعد از قتلش خوارزمشاه پشیمان شد و به خدمت نجم‌الدین کبری رفت و گفت: چنین خطایی از من صادر شده، دِیَت خون او چه باشد؟ شیخ گفت جان من و جان تو و جان اکثر اهل جهان به دِیَت خون او نشاید. چون ناکردنی کرده شد تدارک پذیر نبود.»[4] در جریان این حادثه‌ی هولناک به یقین و به درستی پیشرفت سریع مغولان در سرزمین‌های اسلامی را باید در نتیجه‌ی عدم مدیریت سلطان محمد خوارزمشاه در امور سیاسی و خودخواهی و سرانجام ترس و وحشت وی از مغولان ثبت کرد؛ اما توجیه‌گران مذهبی که بعد از استقرار مغولان با لباس صوفی‌گری توجیه خود را در پذیرش مغولان ادامه دادند و به نان و نوایی هم رسیدند قابل هضم نیست. آنان درباره ظهور چنگیز با توسل به حدیثی می‌گویند: «شیخ نجم‌الدّین رازی (متوفا به سال 654ه.ق) معاصر مغولان، تهاجم نیروهای مغول را نتیجه‌ی کفران نعمت و فسق و فجور مردم آن ایّام می‌داند و می‌گوید هرچه اتّفاق افتاده حق ما بوده است. قتل از این بیشتر چگونه بود که از ترکستان تا در شام و روم چندین شهر و ولایت قتل و خرابی کردند تا از یک شهرِ ری که مولد و منشاء این ضعیف است قیاس کرده‌اند که کمابیش هفتصد هزار آدمی به قتل آمده است و اسیر گشته از شهر و ولایت و فتنه و فساد آن ملاعین و مخاذیل بر جملگی اسلام و اسلامیان از آن زیادت است که در حیّز عبارت گنجد. به همین سبب است که بعضی از مؤلّفان تصّور داشتند که هجوم مغول به منزله‌ی مقدمه‌ی خروج دجّال و یأجوج و مأجوج و نشانی از آخرالزمان است و در این باب به احادیثی استناد می‌کرده‌اند که غالباً از یک ریشه بوده و برای باقی ترکان و زردپوستان نیز آورده می‌شده است. قاضی منهاج سراج جوزجانی به حدیثی از پیامبر استناد جسته است که در آن از وی درباره‌ی فرارسیدن قیامت سؤال کردند و او گفت در ششصد و اندی، و این سال را با خروج چنگیز به سال 602 در چین و طمغاج تطبیق می‌کنند. جماعتی دیگر از نویسندگان این واقعه را به منزله‌ی انتقام و عذاب الهی می‌دانستند تا بدان وسیله از فساد و طغیانی که به سبب کثرت مال حاصل شده بود جلوگیری شود.»[5]

در دادگاه تاریخ چیزی به عنوان واقعیت وجود ندارد و تنها با تحقیق تمام گزینه‌ها می‌توان به نتایجی دست یافت. در رابطه با تقابل و تعامل چنگیزخان نیز با خوارزمشاهیان عاری از این نکات مشکوک نیست و از نخستین تماس‌ و ارزیابی آن‌ها اطلاعی دقیق وجود ندارد. آن چه مسلم است چنگیز و خوارزمشاه از ظهور و موقعیت یک دیگر باخبر بوده‌ و هر یک در جستجوی آگاهی از هم اقدام کرده‌اند. سلطان محمد که مجذوب ثروت‌های چین بود هیأتی را به رهبری بهاءالدین رازی نزد چنگیز فرستاد تا قدرت نظامی و میزان پیروزی‌های او را تحقیق کند، چنگیز هم این عمل را در پوشش یک هیأت بازرگانی انجام داد که متأسفانه با قتل آنان توسط غایرخان بهانه برای درگیری دو طرف شکل گرفت. این اطلاعات برای سلطان محمد می‌توانست کفایت کند و از شروع جنگ ویرانگر پرهیز شود، اما عدم دوراندیشی او باعث ورق خوردن برگی دیگر از تاریخ خونبار ایران گردید. در شدت ناراحتی چنگیزخان از سلطان محمد خوارزمشاه، قاضی منهاج سراج جوزجانی در طبقات ناصری از قول وحیدالدین فوشنجی نوشته است «من به خدمت چنگیزخان قربت تمام یافتم و مدام ملازم درگاه او بودم و پیوسته از من اخبارِ انبیا و سلاطین عجم و ملوک ماضی می‌پرسید. روزی در اثنای کلمات مرا فرمود که از من قوی‌نامی باقی خواهد ماند در گیتی، از کین خواستنِ محمد اُغری؛ یعنی سلطان محمد خوارزمشاه. او را بر این لفظ می‌گفت و اغری به لفظ ترکی دزد باشد و این معنی بر لفظ او بسیار می‌رفت که خوارزمشاه پادشاه نبود، دزد بود. اگر او پادشاه بودی رسولان و بازرگانان مرا نکشتی که به اترار آمده بودند، زیرا پادشاهان رسولان و بازرگانان را نکشند. فی‌الجمله چون از من پرسید که قوی‌نامی از من خواهد ماند؟ من روی بر زمین نهادم و گفتم: اگر خان مرا به جان امان دهد یک کلمه عرضه دارم. فرمود که تو را امان دادم. گفتم: نام جایی باقی ماند که خلق باشند. چون بندگانِ خان جمله‌ی خلق را بکشتند، این نام چگونه باقی ماند و این حکایت که گوید؟! چون این کلمه تمام کردم تیر و کمان بینداخت و به غایت در غضب شد. روی از طرف من بگردانید و پشت به طرف من کرد. چون آثار غضب در ناصیه‌ی نامبارک او مشاهده کردم دست از جان بشستم و امید از حیات منقطع گردانیدم و با خود یقین کردم که هنگام رحلت آمد و از دنیا به زخمِ تیغ این ملعون خواهی رفت. چون ساعتی برآمد روی بر من آورد و گفت: من تو را مرد عاقل و هوشیار می‌دانستم، بدین سخن مرا معلوم شد که تو را عقلی کامل نیست و اندیشه‌ی ضمیر تو اندکی بیش نیست. پادشاهان در جهان بسیارند. هر کجا که پای اسبِ محمد اُغری آمده است من آن جا کشش و خرابی کردم. باقی خلق که در اطراف دنیا و ممالک دیگر پادشاهان‌اند حکایت من را ایشان گویند و مرا پیش او قربت نمانْد و از پیش او درافتادم و از میان لشکر بگریختم، خدای تعال را بر این حمد و ثنا گفتم و از آن جا خلاص یافتم.»[6] رشیدالدین فضل‌الله نیز این نکته را تأیید می‌کند و بعد از شرح کشته شدن بازرگانان و اولین درگیری سلطان محمد با سُبتای درباره تصمیم قطعی خان مغول بر علیه سلطان خوارزم و متواری شدن وی می‌نویسد: «چنگیزخان چون دانست که بین‌الطرفین حایلی نمانده و پادشاهانی که واسطه بودند مرتفع شدند، لشکرها را مرتب و آماده گردانید و مستعد قصد ممالک سلطان محمد شد و با آن که سلطان در انگیختن آن فتنه بادی بود، چنگیزخان بر قاعده‌ی ماتقدم نمی‌خواست که قصد او کند و به همه‌ی وجوه طریقه‌ی دوستی و محافظت حقوق همسایگی مسلوک می‌داشت و تا چند حرکت موجب رنجش و کدورت و قیام به انتقام باشد از سلطان صادر نشد، به عزمِ رزمِ او حرکت نکرد: اول آن که جماعت بازرگانان و ایلچیان را که به راه طلب یگانگی و مصالحه جستن فرستاده بود و پیغام‌های دلپذیر داده، بی تفکر و تدبّر بکشت و قطعاً بدان سخنان التفات ننمود. دیگر آن که به اکراه و الزام با لشکر او جنگ کرد. دیگر آن که مملکتی از ترکستان که در دست کوشلوک بود - چون بر او دست لشکر چنگیزخان کشته شد – تمامت، سلطان تصرف نمود. و مجموع این معانی موجب کینه و عداوت و سبب مجازات و مکافات گشت. فی‌الجمله، سلطان بعد از آن جنگ (جنگ با سبتای) باز به سمرقند آمد و تحیّر و تردّد به وی راه یافته بود و انقصام باطن ظاهراً او را مشوّش کرده. و چون قوّت و شوکت خصم مشاهده می‌کرد و موجبات هیجان فتنه که از پیش رفته بود، می‌دانست پریشانی و ضجرت دم به دم بر وی استیلاء می‌یافت و اثر ندامت از اقوال و افعال او ظاهر می‌شد و از غلبه‌ی وهم، ابواب رأی صواب بر وی بسته شد و خواب و قرار متواری گشت. دل بر قضای مبرم نهاد و رضینا به قضاء الله و قدره را به کار بست. و منجمان نیز می‌گفتند تسییر درجات اوتاد طالع به درجات مظلمه و اجرام قاطعه رسیده و سعود از موضع تسییر عاشر ساقط اند و نحوس ناظر. چندان که این نحوسات نگذرد احتیاط را بر هیچ کاری که از مقابله‌ی خصمان باشد اقدام نتوان نمود. آن سخن منجمان نیز ضمیمه‌ی اسباب خلل کار او شد.»[7]

به هر حال آتش جنگ شعله‌ور گردید و تصمیم چنگیز عملی شد و به سرعت بر خوارزمشاه غلبه یافتند. «مغولان این پیروزی سریع را مرهون عواملی گوناگون بودند. در قلمرو پهناور خوارزمشاه که دیری از بنیاد آن نمی‌گذشت، همان طور که ابن اثیر نیز اشاره می‌کند هنوز وفاداری نسبت به دولت رسوخ نکرده بود. علاوه بر این خوارزمشاه با مالیات‌های عدیده پشتِ مردمِ این سرزمین وسیع را خم کرده و ناگزیر برای حفظ آرامش، سپاهیانش را در سراسر کشور گسترده بود. لشکرها هر یک به تنهایی ضعیف‌تر از آن بود که بتواند در برابر انبوه مغولان ایستادگی کند و سپاهیان ترکِ خوارزمشاه نیز اغلب به لشکریان خان مغول که هم‌نژادشان بودند، می‌پیوستند. با این همه روشن نیست که چرا خوارزمشاه با همه‌ی توانائیش، شتابزده رو به فرار نهاد و از مقابله با مغولان هراسید، در حالی که پسرش جلال‌الدین که قدرت پدر را هم نداشت در برابر آنان ایستادگی و حتی به پیروزی‌هایی هم رسید. به هر حال چنگیزخان توانسته بود میان خوارزمشاه و امیران لشکرش تخم بدبینی بپاشد و این همکاری بین شاه و سپاهیان را دشوار می‌نمود.»[8]  گذشته از عوامل اولیه‌ی مذکور که باعث پیروزی سریع مغولان گردید در مراحل بعد می‌توان به اختلافات داخلی عقیدتی و همچنین اقدامات نا به هنجار جلال‌الدین خوارزمشاه در قتل عام‌های گسترده‌ی مردمِ بی‌گناه در نواحی مختلف اشاره داشت. در بعضی نواحی میزان خونریزی جلال‌الدین و عیاشی او به حدی است که به نظر می‌رسد مأمور پاکسازی اقوام و ویرانی شهرها در جهت آماده سازی تهاجم مغولان بوده است. بررسی هر یک از این جزئیات، چیزی جز تأسف و اندوه به دنبال ندارد. متأسفانه تعمیم این موارد در کشورهای دیگر اسلامی نیز وجود داشته است و می‌توان مظاهر اساسی این اختلاف و نفاق را چنین خلاصه کرد:

«1– تحریکات و دسیسه‌های خلیفه‌ی بغداد بر علیه خوارزمشاه و دشمنی و عداوت علاءالدین محمد خوارزمشاه با خلیفه‌ی عباسی.

2- کینه‌توزی و خصومت مسلمینِ سنّی با اسماعیلیه و اقدامات خصمانه‌ی این اکثریّت و اقلیّتِ مسلمان بر علیه همدیگر.

3- جنگ عبرت‌انگیز سلطان جلال‌الدین خوارزمشاه با سلطان سلجوقی روم.

4- اختلاف علاءالدین کیقباد سلطان بزرگ سلجوقی روم با سلطان جلال‌الدین خوارزمشاه و خلافت بغداد بر سر چگونگی مقابله با خطر مغول.

5- مناقشات سلاجقه‌ی روم بین خودشان.

6- اختلافات داخلی ملوک مصر و شام.

7- جنگ‌های ملوک شام با سلاجقه‌ی روم.

8- تحریکات و اختلافات داخلی دستگاه خلافت.

9- در عصر مغول استمداد طبقات مختلف مسلمانان از مغول‌ها بر علیه همدیگر بی شمار است!

10- اختلافات شیعه و سنی در این دوره به علت آزادی مذهبی ظهوری بیشتر دارد.»[9]



[1] - زندگی پرماجرای چنگیزخان، نویسنده جان من، مترجم داود نعمت اللهی، چاپ ششم، 1398، ص 156

[2] - تاریخ شاهی قراختائیان کرمان، مؤلف ناشناخته، تصحیح و مقدمه محمد ابراهیم باستانی پاریزی، نشر علم، چاپ دوم 1390، صص 421 و 425

[3] - سلطان جلال‌الدین خوارزمشاه، محمد دبیرسیاقی، انتشارات فرانکلین، چاپ دوم، 2537، ص 44

[4] - ایران از حمله مغول تا پایان تیموریان، دکتر علی اکبر ولایتی، انتشارات امیرکبیر، 1392، ص 65

[5] - امپراتوری مغول و ایران، دکتر ابراهیم تیموری، انتشارات دانشگاه تهران، 1377، گزیده‌ای از صفحات 233 تا 235

[6] - ایران از حمله مغول تا پایان تیموریان، دکتر علی اکبر ولایتی، انتشارات امیرکبیر، 1392، ص 35

[7] - جامع‌التواریخ، رشیدالدین فضل‌الله همدانی، به کوشش دکتر بهمن کریمی، جلد اول، 1338، ص 346

[8] - تاریخ مغول در ایران، تألیف برتولد اشپولر، ترجمه دکتر محمود میر آفتاب، 1351، ص 30

[9] - مسائل عصر ایلخانان، تألیف منوچهر مرتضوی، چاپ دوم، انتشارات آگاه، 1370، ص 147

10 - گذری بر تاریخ مغول، علی جلال‌پور

گذری کوتاه بر نقش زنان در زوال حکومت هخامنشی

گذری کوتاه بر نقش زنان در زوال حکومت هخامنشی

«در دوره‌ای از تاریخ ایران باستان که اسناد تاریخی مبنی بر دخالت زنان در سیاست و حکومت در حجم زیاد وجود دارد، به نوعی تقسیم بندی در نحوه‌ی اعمال سیاست زنان می‌رسیم. زنان از دو راه غیر مستقیم و مستقیم در امر سیاست کشور دخالت داشته‌اند. طریقه‌ی غیر مستقیم عبارت بود از شرکت در شبکه‌ی ازدواج قدرت‌های گوناگون که نقش زنان در این امر در رابطه با کانون‌های قدرت و آشتی و مدارا یا کینه و جنگ‌های آنان آشکار می‌گردد و طریقه‌ی مستقیم رسیدن در رأس هرم قدرت است. در این مورد به سان مردان، بارگیری وظایف مختلف نهادهای سیاسی را زنان متقّبل می‌شدند و این وظایف در رابطه با نهادهای دیگر، گاه شخصیتی متعادل و موجّه به زنان می‌داد و گاه زنان (کار به دستان حکومتی) را در حدّ انسان‌های بی رحم و قسی‌القلب و نامتعادل و زیانکار پایین می‌آورد. زنان در دربار هخامنشی اگرچه اسیران کاخ نشین و بردگان در رفاهی بیش نبودند ولی تعداد معتنابهی از آنان نیز خود حکومتی در داخل حکومت تشکیل داده و با داشتن کاخ و اندرونی و خواجگان و جاسوسان با درایت و قدرت کامل به حکمرانی در سایه و کنترل اهرم‌های قدرت می‌پرداختند. یکی از این زنان آتوساست.

چنان که از گفته‌های هرودوت برمی‌آید خواهر کمبوجیه و بردیا یعنی آتوسا همراه با سایر زنان کمبوجیه از همان آغاز شورش "سمردیس" (بردیای دروغی) در حرمسرای وی به سر می‌برد. بنابراین اطلاع بر خدعه و نیرنگی که صورت گرفته برای او و دیگران میسّر و مقدور بوده است. ح. وینکر نیز به این نکته اشاره می‌کند که خدعه و نیرنگ مغ از نظر آتوسا مکتوم نبوده است، ولی ثابت می‌کند که آتوسا از کمبوجیه ناراضی بود، زیرا کمبوجیه از روی بی اعتنایی وی را در ایران باقی گذاشت و خواهر وی را به عنوان ملکه با خود برد و از این رو آتوسا در ترفیع مقام بردیا مساعدت نمود. بعدها آتوسای مکار و جاه طلب در دربار داریوش وضع خاصی احراز نمود و به طوری که هرودوت می‌نویسد مطلق‌العنان گردید. او در تجلیل و تعظیم داریوش نقش مهمی را ایفا نمود. داریوش برای تحکیم قدرت خویش به وجود آتوسا نیاز مبرمی داشت و از این رو او موفق شد که مقام اول ملکه اول را به دست آورد. (پیتر یونگه می‌نویسد که آتوسه در زمان سلطنت برادرش، کمبوجیه نیز دارای همین عنوان بود). از زمان آتوسا ظاهراً این ترتیب متداول شد که یکی از زنان پادشاه ایران زن اصلی تلقی شده و ملکه شود. قدرت و نفوذ وی زیاد بود و حقّ بر سر گذاشتن تاج و تملک عواید شخصی و نوکرهای زیاد را داشت. چنین ترتیبی را در دربار اردشیر در کتاب استیر و در کتاب ژوزف فلاوی ثبت نموده‌اند. درباره نفوذ زیاد آتوسا علاوه بر هرودوت، کتزی هم مطالبی دارد. مورخان متقدم یونانی وی را شبیه به ملکه‌ی افسانه‌ای «سمیرامید» معرفی نموده‌اند. در آن جا آتوسا یکی از سلحشورانی ذکر شده که ملل مختلفه را تحت اطاعت درآورده است. آتوسه در میان زنان ایرانی همان مقامی را داشت که پسران هخامنشی میان جنگجویان ایرانی داشتند و بدون شک وی یکی از ارجمندترین مکتسبات پادشاه تازه ایران بود. او حقّ قانونی سلطنت را برای شوهر خود و فرزندی که از او داشت، خشایارشاه با میراث خون کوروش بزرگ تثبیت کرد. آتوسه زنی بود که با رشادت و شهامت در هر کاری پشت شوهر خود و همیشه همراه او بود. او پس از مرگ شوهر نیز در سرنوشت کشور عظیم موروثی وی مؤثر ماند و بر سازمان‌های او پاس می‌داشت. همین که ملکه آتوسه مُرد خشایارشاه آخرین تماس خود را نیز با ایده‌های پدر از دست داد و روز به روز بیشتر به صورت یک پادشاه خود رأی و از خود راضی درآمد.

زنان در امر حکومت نه تنها از طریق میراث خون و درایت و تیزهوشی سیاستمدارانی مسلط بودند بلکه با استفاده از تمام امکانات و وسایل و امتیازات خود سعی بر رسیدن به مقاصد خود داشتند. استر پس از ازدواج با خشایارشاه با اعمال سیاست و استفاده از موقعیت و زیبایی خود چندین هزار نفر از بنی اسرائیل را از قتل نجات داد و با خنثی کردن کارها و اقدامات هامانِ وزیر باعث شد که شاه دستور دار زدن هامان را صادر کند و انگشتری خود را به استر بدهد و استر را وکیل در همه‌ی امور خود گرداند تا به هر بلد و مدینه‌ای منشور بنویسد که تمامت بنی اسرائیل در مهد امان هستند و حکم سلطان است و قتل عام هزاران نفر از هم پیمانان هامان و دشمنان بنی اسرائیل را موجب گردید. زنان حرم شاهی در دربار تسلط فراوان داشتند و در کنکاش کردن با خواجه سرایان و در طرح ریزی وسایل شکنجه با پادشاهان رقابت می‌کردند.

از دیگر دسیسه مداران تاریخ هخامنشی پروشات – پاریساتید - زن داریوش دوم و مادر اردشیر دوم است که از حیث حیله و تزویر و دسایسی که همواره به کار می‌برد مثل و مانند نداشت و مخالفان او از ترس کینه توزی او اقدام به خودکشی می‌کردند. جرج کامرون می‌نویسد که رسم جانشینی عیلام که بر پایه‌ی مادر تباری بوده تأثیر زیان آوری در دربار شاهان داشته است. در زمان داریوش دوم خاندان هخامنشی و دربار در انحطاط کامل افتاد و با سرعت رو به انقراض رفت. از خصایص سلطنت این شاه یکی دخالت زن‌ها و خواجه سرایان در امور دولتی است. درباری که دستخوش بوالهوسی‌ها و کینه توزی‌های پروشات بود، درخشندگی و استحکام و ابهت سابق را از دست داد. برای ترقی و تعالی، ابراز لیاقت و فداکاری لزومی نداشت، بل کافی بود که هر یک از ولات یا سرداران، زن یا خواجه سرایی را در دربار حامی خود قرار دهد و در مقابل اوامر پروشات بی چون و چرا خم گردد تا به تمام آرزوهای خود باقی ماند و در سلطنت پسرش اردشیر دوم نیز به دسایس و جنایت‌های خود مداومت داد و با این رویّه بیش از پیش از ابهّت دربار هخامنشی کاست. گویند اردشیر همواره عقل و هوش او را می‌ستود و عقیده داشت که مادرش برای رتق و فتق امور دولتی خلق شده است. این زن یکی از عوامل ایجاد یک دوره لشکرکشی و جنگ و خونریزی میان دو برادر، کوروش کوچک و اردشیر دوم بود. او در سال چهارصد و هشت قبل از میلاد موفق شد فرمان فرمانروایی ساتراپ‌های سرتاسر آسیای صغیر را برای کوروش کوچک بگیرد. قصد داشت که او را با استفاده از نفوذی که بر داریوش دوم داشت بر تخت سلطنت بنشاند و چون توطئه کوروش کوچک بر ضد برادر (اردشیر دوم) کشف شد اردشیر فرمان دستگیری او را صادر کرد و می‌خواست او را اعدام کند اما پاریساتید موفق شد شاه را وادارد تا او را ببخشد و دوباره به آسیای صغیر برگرداند. پلوتارک می‌نویسد که پاروساتیس او را در میان دو دست گرفته و گیسوهای خود را برو پیچید و گردن خود را به گردن او چسبانید و با گریه‌های تلخ و لابه‌هایی که نمود او را از مرگ رهایی بخشید.

در طول تاریخ زنان همواره نقش‌های خود را با سختی و با سعی فراوان ایفا کرده و با چنگ و دندان از قلمرو مادی و عاطفی خود دفاع کرده‌اند و در نقش مادر حتی مادرانی مانند پاروساتیس اعجاب آفریده‌اند. نویسنده‌‌ی امپراتوری هخامنشی در کتاب خود از مورد دیگری از شفاعت زنان چنین خبر می‌دهد: بغه بوخشه‌ی دوم در نزد خشایارشاه از با نفوذترین اشخاص به شمار می‌آمد و با دختر شاه، آموتیس که به بوالهوسی شهرت داشت ازدواج کرده بود. او در لشکرکشی سال 480 پس از بازگشت از لشکرکشی، شورش بابل را سرکوب کرد. به همین دلیل خشایارشاه هدایای بسیار به او داد. او نقش درجه اولی در هنگام جلوس اردشیر به سلطنت ایفا کرد. سپس در مصر بر آتنیان و مصریان پیروز شد اما به رغم وعده‌های بغه بوخشه به سربازان مزدور یونانی، شاه به آمستریس اجازه داد که فرمان قتل آنان را صادر کند. بغه بوخشه غضبناک شد و با شاه قطع رابطه کرد. سپس شاه گناه‌های وی را بخشید تا واقعه مشهور شکار {که او زودتر از شاه شیری را کشت.} پیش آمد. همین مسأله مستمسکی شد تا که شاه فرمان دهد سر او را از تن جدا کنند اما به اصرار آمستریس، آموتیس و دیگران، بغه بوخشه از مرگ نجات یافت و به دریای سرخ و به کورتا تبعید شد. پس از پنج سال با پادرمیانی آمستریس و آموتیس شاه تسلیم شد و مانند گذشته او را همسفره خود کرد. وی در هفتاد و شش سالگی جان سپرد و شاه از مرگش سخت متأثر شد. »[1]

البته باید متذکر بود که نقش زنان در مقابل مردان در زوال حکومت‌ها کمتر است، زیرا زمینه ساز اصلی فساد در دربار و توسعه آن در جامعه توسط مردان انجام گرفته است. به عنوان مثال در مورد گرایش به فساد و بلهوسی خشایارشاه به نقل از محمد جواد مشکور چنین آمده است: «خشایارشاه بنا به نوشته‌های یونانیان پادشاهی سرزنده و زن باره بود و به همین رو به زن برادر عشق ورزید و گرفتار و دلبسته وی شد، اما آن زن رام نگردید. دکتر محمد جواد مشکور در این باره می‌نویسد خشایارشاه پس از بازگشتن به ایران – پس از عقب نشینی وهن‌آور خود، زیاده از یک سال در (سارد) بماند و ظاهراً برای لشکرکشی جدیدی به یونان نقشه می‌کشید. ولی به زودی عاشق زن (ماسیس تس) برادر خود گردید و چون آن زن رام او نشد تدبیری اندیشید که اگر دختر ماسیس تس را برای پسر خود (داریوش) بگیرد ممکن است به آرزوی خود برسد و لذا چنین کرد و پس از عروسی به شوش رفت، و بعد از ورود (آرتا اینت) زن پسر خود داریوش را به کاخ خود خواست، زیرا در این زمان از مادر او منصرف شده عاشق عروس خود گردیده بود. ملکه (آمستریس) زن خشایارشاه چون از این قضیه آگاه شد حسرتش بجنبید و مادر و دختر را به چنگ آورده ناقص‌الاعضا کرد. و این عمل ستمگرانه ماسیس تس را به طغیان واداشت. لیکن به امر خشایارشاه گرفتار و با پسرانش کشته شد.

خشایارشاه پادشاهی زن دوست و دستاویز زنان و خواجگان درباری بود و چنان که در بخش استر (ستاره) نشان دادیم این پادشاه زود رام زنان و خواجه سرایان می‌گردید و به همین انگیزه در سال 466 ق م اردوان نامی فرمانده‌ گارد ویژه‌ی او، میتری دات (مهرداد) نامی را از خواجگان دربار برانگیخت تا او را بکشد و او شاه را کشته است.»[2]

 


 



[1] - جایگاه زن در ایران باستان، بنفشه حجازی، تهران قصیده سرا، 1385، گزیده‌ای از صفحات 122 و 500

[2] - ابر زنان ایران از آغاز تا اسلام، نورمحمد مجیدی کرایی، انتشارات آروَن، 1387، ص 386

3- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 42

مقدمه یا پیشگفتار کتاب نگاهی به دوران پهلوی

مقدّمه

 

در دو قرن اخیر میزان دخالت استعمارگران روس و انگلیس به حدّی بوده است که هنوز هم مردم کشور ما هر حادثه‌ای را منتسب به انگلیس و یا سازمان‌های جاسوسی می‌دانند. چنان این تفکّر با اذهان مردم عجین شده است که اگر تغییر آب و هوا را نیز توطئه اجانب بدانند، عجیب نیست. در این باره به دیدگاه مردم انتقادی وارد نمی‌باشد؛ زیرا در اثر ضعف و بی‌تدبیری پادشاهان قاجار این عوامل استعمارگر به نحوی قدرت و نفوذ یافته بودند که تا کوچک‌ترین زوایای سیستم حکومتی ایران ردّ پایشان را می‌توان یافت. در نتیجه آنان به حدّی امکان یافتند که می‌توانستند تمام جریانات تاریخی و همچنین حوادث و حرکات سیاسی را در جهت اهداف درازمدت خود سوق دهند. سرویس‌ جاسوسی استعمارگران از عوامل مرئی و نامرئی و تربیت یافتگان فراماسون‌ها تشکیل شده بود. از جمله این افراد باید از اردشیر جی و پسرش شاپور ریپورتر، محمّدعلی فروغی، اسدالله عَلم و در رده‌ی پائین‌تر از مواجب بگیران وطن‌فروش داخلی نام برد. عوامل آن‌ها از اتاق ولیعهد گرفته تا مهم‌ترین منصب‌های حکومتی حضوری فعّال داشته‌اند. نکته‌ی شایان ذکر آن است که آگاهی از این اطّلاعات نیز ناشی از انتشار اسناد بایگانی‌ شده یا از خاطرات خود آن‌ها می‌باشد؛ زیرا در منابع داخلی کمتر ردّ پایی از آن‌ها ثبت شده و عوامل نفوذی نیز هیچ‌گاه حاضر نمی‌شدند کاری را که در زمان خودش بدان افتخار می‌کرده‌اند در جایی گفته شود. اگر بررسی دقیقی از عملکرد این عوامل پشت پرده در یکصد سال اخیر انجام گیرد بسیاری از حقایق و سهم استعمارگران در تحوّلات تاریخی کشورمان روشن خواهد شد. نقش و دخالت کشورهای روسیه و انگلیس و آمریکا در مسائل داخلی ایران بر کسی پوشیده نیست و در میان آن‌ها کشوری بدسابقه‌تر و منفورتر از انگلیس نمی‌توان یافت.

هرگز نباید تصوّر نمود که برنامه‌ریزی و حرکات استعمارگران در طی مسیر همیشه با موفقیّت‌ همراه بوده و دچار اشتباه نمی‌شده‌اند. در بسیاری از موارد خودشان اذعان دارند که همین شایعات و تخیّلات مردم راهنمای آن‌ها بوده است. آنان برای دستیابی به اهداف استعماری خود متوسّل به هر اقدام غیرانسانی و حتّی نظامی شده و یا توسط عوامل داخلی خود به ردیابی و کنترل حوادث پرداخته‌اند. در سال 1357 انقلابی در ایران به پیروزی رسید که بر اساس منابع موجود نتایج آن هرگز برای استعمارگران قابل پیش‌بینی نبود. این انقلاب موجب سرنگونی رژیمی در ایران گردید که سرمست از قدرت و برخوردار از حمایت کشورهای غربی بود. در حال حاضر جمع کثیری از مردم بدون مطالعه و تحقیق و تنها بر اساس شمای ذهنی که از دخالت استعمارگران در ایران دارند هم‌سو با خانواده پهلوی شده‌ و شرکت‌های نفتی و کمونیست‌ها، انگلستان، حزب دموکرات آمریکا، سازمان سیا و انتشار فلان نامه یا سخنرانی را به ‌عنوان محرّک و از عاملان سقوط رژیم سلطنتی معرّفی می‌نمایند. وابستگان به خانواده پهلوی هیچ‌گاه نخواسته‌اند علل اصلی سرنگونی رژیم را که نداشتن و کمبود مدیریت، آزادی و دموکراسی، توسعه فساد اجتماعی، رواج زیاد رشوه‌خواری، ریخت‌ و پاش‌های میلیاردی و...... بوده است را عنوان کنند؛ زیرا اقرار و اعتراف به نواقص و این که سیاستمداران بالای هرم نیز دچار اشتباه می‌شوند بسیار سخت خواهد بود. اعضای خانواده پهلوی نیز با این توجیهات خواسته‌اند فرافکنی نموده و کمبودهای خود را به سازمان‌های جاسوسی ربط دهند تا بلکه بتوانند ننگ‌ها را با رنگ‌ها پاک کنند. پس از سقوط سلطنت پهلوی هر یک از وابستگان این خانواده دیگری را متّهم به تزلزل در ارکان حکومت نموده و مقصّر را فرح، هویدا، اشرف و... می‌دانند و خود را مبرّا از هر گناهی شمرده‌اند. ایشان گاهی از شدّت خشم به مردم توهین کرده و آن‌ها را قدرنشناس و بی‌لیاقت دانسته‌ و به آن‌ها اعتراض دارند که چرا در امیال خود خواهان آزادی و زندگی بهتر و استشمام هوای سالم شده‌اند. هرچند در این کشاکش‌ها تمام کاسه ‌کوزه‌ها بر سر پادشاه شکسته خواهد شد؛ ولی باید اقرار نمود که هر یک از آن‌ها به تنهایی برای نابودی و فساد مملکتی کافی بوده و در بعضی اعمالشان روی فتحعلی‌شاه و ناصرالدین‌شاه را سفید کرده بودند.

هنگام مطالعه‌ی هر مقطع از تاریخ باید ذهن و افکار را هماهنگ و متمرکز با همان ایّام ساخت نه این که با موقعیّت فعلی مقایسه نمود. در زمانی که انقلاب اسلامی به پیروزی رسید پادشاهی بر ایران حکومت می‌کرد که از هر نظر تحت حمایت آمریکا و مقبول و معتمد این کشور و کشورهای اقماری‌اش قرار داشت و نقش ژاندارم منطقه را به نمایندگی از آن‌ها در خلیج فارس ایفاء می‌کرد. ارتش ایران در خدمت اهداف آمریکا و اسرائیل بود و برای حفظ منافع آنان عمل می‌کرد. میزان وابستگی صنایع نظامی و تولیدات اقتصادی و... در این زمان بر کسی پوشیده نیست؛ زیرا ایران به کشوری تک ‌بعدی و کاملاً مصرف‌کننده و مونتاژگر تبدیل گردیده و در پوششی رنگین کادو پیچ شده بود. ایران در تمام کارهایش وابسته به غرب بود و از آن‌جا الهام می‌گرفت و به همین دلیل با کوچک‌ترین تلنگری این خانه پوشالی فرو ریخت و در زمان جنگ ایران و عراق تمام نواقص و کمبودها عیان گردیدند. با توجه به سوابق حکومت پهلوی و به خصوص در زمان پهلوی دوم، ایران از چه نظر و از چه بُعدی منافع غرب را به خطر انداخته بود که آن‌ها خواهان تغییرش باشند و انقلاب سال 57 را برنامه‌ریزی نمایند؟ آیا منطقی به نظر می‌رسد آنان تمایل به ایجاد حکومتی داشته باشند که مدام در مقابل آن‌ها ایستادگی کرده و آرزوی کوچک‌ترین اطّلاعات و اخبار را از داخلِ کشوری که قبلاً خود را صاحب‌خانه آن می‌دانستند بر دل‌ آن‌ها بگذارد و  ریشه‌ی تمام سرویس‌های جاسوسی را بخشکاند و ثمره‌ی بیش از یک قرن آن‌ها را بر باد دهد؟ کدام منطق حکم می‌کند آنان رژیمی را مستقر سازند که بعد از مدّت کوتاهی برای کنترل آن مجبور به جنگ علیه آن شوند؟ آن هم جنگی که دنیا تا آن زمان نمونه‌اش را در اتّحاد و توافق شرق و غرب ندیده بود؟ آیا استعمارگران مایل به تأسیس حکومتی بودند که بعداً برای رضایت و کنترل آن طولانی‌ترین رایزنی‌ها را انجام دهند؟!

به طور یقین آمریکا و کشورهای اقماری‌اش هرگز پیروزی انقلاب اسلامی را تصوّر نمی‌کردند؛ چنان که خودِ شخص محمّد رضا شاه نیز تا هنگام مرگ پاسخی برای علّت سقوط حکومتش نیافت. یک مقام آمریکایی به ‌درستی می‌گوید که ما هرگز باور نداشتیم میلیون‌ها تپّه خفته یک‌ باره به آتشفشان تبدیل شوند و با این سرعت باعث تغییر حکومت سلطنتی گردند. سرعت پیروزی آن قدر سریع بود که ترنر، رئیس وقت سازمان سیا در برنامه‌ای تلویزیونی گفت: «خود آیت‌الله خمینی شاید بیش از دیگران از رسیدن خود به قدرت شگفت‌زده شده باشد.» بنابراین محمّد رضا شاه در وضعیتی سرنگون گردید که وقوع آن را غیرممکن می‌دانستند. جهانگیر آموزگار می‌گوید: «هنوز از انفجار آن آتشفشان سیاسی که در فوریه 1979 به کار دودمان پهلوی پایان داد با حیرت، وحشت و نا باوری یاد می‌شود؛ حتی با وجود گذشت بیش از یک دهه از آن رویداد شگرف هنوز در جوامع اطّلاعاتی، محافل دیپلماتیک، گردهمایی‌های دانشگاهی و مراکز پژوهشی همچنان پیچیده است. انبوه فرضیه‌ها و نظراتی که پیرامون آن توسط کارشناسان منطقه، صاحب‌نظران دانشگاهی، دیپلمات‌ها، خبرنگاران رسانه‌های عمده در خاورمیانه، مقامات ایرانی و خارجی و دیگران عنوان می‌شود، خود گواه ماهیت پیچیده و ناگشودنی آن رویداد است. میان ایران‌شناسان در این نکته به طور چشم‌گیری اتّفاق نظر وجود دارد که سرنگونی دودمان پهلوی یک رویداد غیرمتعارف بود به این معنی که یک اقتصاد قابل دوام، یک رهبر سیاسی باتجربه و یک رژیم به ظاهر مستحکم که از سوی یک ارتش نیرومند حمایت می‌شد را به زیر آورد. اما این کار نه به مدد هجوم خارجی، کودتایی از درون کاخ، شورش مسلحانه یا از طریق کشاکش قوی در داخل انجام نگرفت؛ بلکه به کمک اعتصابات گسترده سرتاسری، کُند شدن آهنگ کار در دستگاه‌های دولتی طی یک دوره طولانی، تظاهرات عظیم خیابانی و حملات چریکی و خرابکاری به تحقق پیوست.»[1]

همواره در اذهان مردم سؤالی مطرح می‌باشد که کدام‌ یک از پادشاهان بهتر بوده‌اند؟ اگر از بین پاسخ‌های گوناگون حفظ منافع ملی، رفاه و احترام به مردم را سرلوحه همه‌ی این پرسش‌ها قرار دهیم آن زمان معیار و ملاک‌ها بهتر مشخص خواهد شد. در یک دید کلّی می‌توان گفت که همه‌ی آن‌ها سر و ته یک کرباس بوده‌ و تعداد انگشت‌شماری در بین آن‌ها وجود داشته‌اند که منافع ملی و رفاه و احترام مردم را بر منافع شخصی و دیکتاتوری خود ترجیح داده و صفحات تاریخ را به خون‌ مظلومان آلوده نکرده باشند. به دلیل این تکرار و دور بسته تاریخ کشورمان است که تفاوت دوران قاجار را با هزاران سال قبل احساس نمی‌کنیم و برخلاف حرف‌های مدرن و امروزی همان مسیر گذشتگان را می‌بینیم. برای مثال می‌توان به نحوه‌ی حکومت پادشاهان قاجار و تا حدودی پهلوی نگریست که چه احترامی برای آزادی و رفاه مردم و منافع ملی قائل بوده‌اند و از این گذشته برای تحکیم و بقای خود چنان به دامان اجانب توسّل جسته‌اند که گویا آنان و عواملشان از همان ابتدا اجنبی‌زاده به دنیا آمده و با اندک تحصیلی در خارج مردم را نالایق دانسته و با آموختن درس خیانت و وطن‌فروشی و با شعارهای کلیشه‌ای علیه وطن پرستان واقعی به مبارزه برخاسته‌اند.

در فرهنگ تاریخی ما دیدگاه و تفکّری شکل گرفته است که پس از سقوط هر رژیمی حسرت می‌خوریم که اگر لطف‌علی‌خان زند یا احمدشاه و محمّد رضا شاه می‌بودند چه‌ کارها می‌کردند و ایران را گلستان می‌ساختند. در صورتی‌که این‌گونه نیست و این گفتار بیشتر مربوط به بازماندگان و رانده ‌شدگان همان خوان‌های نعمت می‌باشد و باید برای رفع آن از تجربیات تاریخ ایران و جهان استفاده کرد. مردم هر کشور به حدّی قدرشناس خادمان خود هستند که اگر آن فرد هزاران سال قبل نیز خدمتی به این سرزمین کرده باشد برای همیشه از او یاد خواهند نمود و نامش را زنده نگه خواهند داشت.

همان‌گونه که با شعار و حرف دهان‌ها شیرین نخواهد شد بر مبنای شایعه نیز نمی‌توان مطلبی تاریخی نوشت یا به قضاوت آن پرداخت. باید همه جوانب را در نظر گرفت. کسانی که کوچک‌ترین اُنسی با تاریخ دارند متوجّه این موضوع خواهند شد که نقش پادشاه در حکومت پهلوی با اواخر دوره قاجاریه تفاوت زیادی نداشته و تنها قدری شکل و شمایل آن مدرن‌تر بوده است؛ وگرنه همانند دوران قبل، تمام قدرت در وجود شخص پادشاه متمرکز بوده و تمام انتخابات و برنامه‌ریزی‌های مهّم حول سلیقه‌ی شاه دور می‌زده است. در این وضعیت سیاسی، توده‌های مردم فقط نقش اجرایی و ابزاری داشته‌ و حتی قوانین مصوّب، فارغ از حرکات تصنّعی همواره به سمت حفظ منافع طبقه خاص جریان داشته است.

رژیم پهلوی پس از تحولات جهانی و منطقه‌ای، بر اساس تفکّر انگلیسی‌ها در سال 1304ش استقرار یافت. از آن‌جا که پدر و پسر پادشاهی را مدیون اجانب بودند، در نتیجه هر دوی آن‌ها در فضایی محدود شده امکان فعالیّت داشتند و با تشابهات زیادی نیز جهان هستی را بدرود گفتند. پدر خصلت سیری‌ناپذیر در تصرّف املاک و پسر در زمینه فساد و بی‌بندوباری را دارا بود و آن چه که در تاریخ کشور اهمیّت دارد نتیجه و آثار سوء آنان در مدیریت جامعه می‌باشد. هیچ کس نمی‌تواند دگرگونی‌های مهمّی چون افزایش ثروت ملی، توان تولیدات صنعتی، بازرگانی خارجی، مهارت در کار، افزایش متوسط عمر، سوادآموزی و افزایش تحصیل کردگان و...... را در زمان آن‌ها انکار نماید؛ ولی آن چه که همانند موریانه آن ساختمان زیبا را از درون تهی ساخته و باعث تخریب کلّ آن گردید توسعه‌ی فساد، بی‌توجهی به فرهنگ و آداب و رسوم جامعه و عدم دمکراسی و آزادی‌های رسانه‌ای و در نهایت تطبیق ندادن خود با دلسوزان کشور ایران بود. متأسّفانه این شیوه‌ی رفتار تا قشرهای پایین جامعه نیز رسوخ یافته بود. در نتیجه مهم‌ترین ابزار پیشرفت و ترقّی در زمان پهلوی را نادرستی و بی‌صداقتی، حقّه‌بازی و شارلاتانی، زبان‌بازی و زرنگی، روابط جنسی، تملّق و نوکری و هم‌جواری در کنار مقامات و قلم ‌به ‌دستان تشکیل داده بود. بسیاری از خوانندگان ممکن است بر اساس باور نداشتن و عدّه‌ای نیز بر اثر برباد رفتن امکانات و موقعیّت خود این مطالب را دروغ و تهمت بشمارند؛ زیرا بسیاری از این عکس‌العمل‌ها ممکن است بر اثر القاء و تبلیغات رسانه‌های شنیداری و از همه مهم‌تر فرار از مطالعه و دسترسی‌ نداشتن به هر نوع منابع مکتوب باشد. تا زمانی که روح مطالعه در جامعه وجود نداشته باشد قضاوت‌ها بر اساس همان محتویات ذهنی و سلیقه‌ای باقی خواهد ماند. در باره حکومت پهلوی نیز اگر به منابع موجود توجّه شود اغلب آن‌ها از خاطرات و مطالب مستند خانواده پهلوی و کسانی است که سال‌ها با آن‌ها نان و نمک خورده‌اند و در این داستانِ «کی بود کی بود من نبودم»، بسیاری از اسرار مگو را افشا کرده‌اند. انتشار این مطالب خوشایند سلطنت‌طلبان نیست و امکان دارد تمام آن‌ها را به جمهوری اسلامی نسبت دهند؛ ولی مطمئن باشند که آفتاب پشت ابر نخواهد ماند و آیندگان به دور از احساسات در این باره قضاوت خواهند کرد. در یک دیدگاه کلّی کمتر کتابی را می‌توان یافت که از ابعاد مختلف اشاره‌ای به فساد و بی‌بندوباری خانواده پهلوی نکرده باشد و کسی نباید از نقل قول این روایت‌ها ناراحت گردد؛ زیرا اگر انتشار این مطالب قبیح و زشت است چرا زمانی که به آن‌ها عمل می‌کردند و آن را مایه‌ی افتخار می‌دانستند، ایرادی نداشت؟ اعضای این خانواده بارها مردم و منتقدان را امّل و بی‌فرهنگ و عقب‌ افتاده معرّفی کرده و تنفس در این سرزمین خشک را در شأن خود ندانسته‌اند.

به احتمال زیاد باید سرمنشاء فساد و بی‌بندوباری جنسی خانواده پهلوی را تاج‌الملوک و توسعه‌ دهنده‌ی رشوه‌خواری و چاپلوسی را محمّد رضا شاه و بعد هویدا دانست که این خصلت‌های مذموم را در میان طبقه حاکمه و دولتمردان رواج دادند و به یک بیماری مسری تبدیل نمودند. همان‌گونه که محمّد رضا شاه دوست داشت همه فضایل به نام او تمام شود باید منتظر ثبت تاریخی نکات منفی و ناهنجاری‌های جامعه زمان خود نیز می‌بود. محمّد رضا شاه در رأس هرم قدرتی قرار داشت که از برنامه‌ریزی و مدیریت تنها ابهّت و بزرگ‌نمایی آن برایش مهم بود. او فقظ آمر بود و تحمّل سخنان منتقدان را نداشت و از مقایسه کردن رفتارش با عملکرد پدرش ناراحت می‌شد. وی علاوه بر خصلت خودمحوری، شخصی متزلزل و بی‌اراده در مواقع بحرانی بوده و همواره فرار را بر ماندن ترجیح داده است و اغلب اوقات سران نظامی و لشکری از بی‌تدبیری و عدم قاطعیت او به ستوه آمده بودند.

شاید مطالعه این کتاب وسیله و موجب آن گردد که احساسات گوناگونی را در هر فرد برانگیزد و تا حدّی به هدف این نوشتار که باید به عبرت‌های تاریخ توجه بیشتر نمود نزدیک کند. اگر این حالت در وجود هر شخص شکل گرفت دیگر پاسخ دادن به این سؤال چندان مشکل نیست که اگر در عالم تصوّر و خیال هر یک از ما به ‌جای آن‌ها می‌بودیم و امکان هر اقدامی را داشتیم، چه می‌کردیم؟ آیا برای اصلاح جامعه و داشتن ایرانی آباد، راه‌های بهتر و منطقی‌تری وجود دارد و یا باز هم به اشتباه همانند میرزا رضا کرمانی فکر می‌کنیم که با قطع درختی فسادها از بین خواهد رفت؟ به امید روزی که با توسعه‌ی مطالعه و آگاهی از عملکرد دیگران و تاریخ عبرت گیریم و با جهان‌بینی متفاوت، ایرانی شاداب برای خود و آیندگان داشته باشیم.

در پایان از استاد محمّد مستقیمی(راهی) همشهری فرهیخته و شاعر محترم که در زمینه گردآوری و تنظیم و ویرایش، و آقایان دکترعلی اصغر صادقیان که علاوه بر طبابت در زمینه‌ی تاریخ و ادبیّات مطالعاتی گسترده دارند و پرویز قوام‌زاده که در امور فنی و نگارش و بازخوانی مطالب همکاری بی‌شائبه داشته‌اند تشکّر می‌کنم.

 

علی جلال‌پور

اصفهان، مرداد 1394



[1]. جهانگیر آموزگار،  فراز و فرود دودمان پهلوی، ص 36. 

مقدمه یا پیشگفتار کتاب نگاهی به دوران قاجاریه

پیش ‌گفتار

 

 

قضاوت در مورد هر یک از سلسله‌های تاریخی تا حدّی مشکل به نظر می‌رسد و منابع تاریخی نیز به عنوان سند نمی‌تواند یک سری مطالب بی چون و چرا باشد زیرا مطالبی که موجود می‌باشد گاه با اظهارات و توضیحات و اعمال نظرات و همچنین آمیخته با دیدگاه‌های فردی توأم شده و به ثبت رسیده است. به همین دلیل افراد محقّق و دل‌سوز هم قادر نبوده‌اند که با اندوخته و تجربیات واقعی دیگران آشنا شده و از تکرار تاریخ مصون بمانند و از نواقص و کاستی‌ها تجربه بیندوزند.

کشور ایران در مسیر تاریخ کهن خود فراز و نشیب‌های فراوانی را پشت سر گذرانده و رهگذران بی‌شماری را نظاره کرده است و ای‌کاش بعضی از سلسله‌ها چون قاجاریه که خود را ایرانی نیز می‌دانستند بر این سرزمین تسلّط نمی‌یافته و دل هر ایرانی را به درد نمی‌آوردند زیرا تلخ‌ترین حوادث زندگی را به نحوی می‌توان توجیه کرد ولی خیانت‌های گسترده‌ی این خاندان را هرگز نمی‌توان فراموش کرد. درست است که آقامحمّدخان، بانی یک کشور یک پارچه بعد از دوران صفویه شده بود ولی جانشینان او چیزی جز بد‌بختی به ارمغان نیاورده‌اند و اگر ایران به صورت یک کشور مستعمره درآمده بود شاید در وضعیتی بهتر قرار می‌داشت.

انسان موقعی که شرح حال و وضعیت اجتماعی این دوره را مطالعه می‌کند. احساس کسل کننده و قوانین بدوی را آن هم در این عصر برایش تداعی می‌سازند زیرا از نظر اجتماعی و وضع طبقات، خصوصاً دهقان‌ها، هیچ تفاوتی با قرن‌ها قبل مشاهده نمی‌شود و تنها چیزی که رواج داشته، این است که افراد شاخص و دربار قاجار سعی می‌کرده‌اند. با بی‌شرمی‌تمام خود را وابسته به انگلیس یا روسیه نشان داده و در ضمن با دخالت متملّقان خود را به شاه نزدیک کرده تا موقعیت خود را حفظ کنند. به عنوان مثال: شما هرگز قادر نخواهید بود. محسناتی از حکومت یک قرن و اندی آن‌ها و خصوصاً از طرف این پادشاهان دل‌سوز را پیدا کنید. کدام سلسله را می‌توان یافت که این قدر به مأوا و موطن خود بی توجّه بوده باشد. در تاریک ترین ادوار نیز کشور ایران که از حکومت‌های محلّی کوچک و پراکنده تشکیل شده ‌بود. حد اقل از محدوده‌ی خود با چنگ و دندان محافظت می‌کرده‌اند. درست است که ظلم و استبداد، ستون اصلی و پیکره هرم اجتماعی و قدرت همه‌ی آن حکومت‌ها را تشکیل داده بود ولی در این جا صحبت از خیانت است و می‌بینیم که مردم از خائنان تاریخ خود چگونه یاد می‌کنند که حتّی دیگر از استفاده اسامی‌مشابه آن‌ها نیز امتناع می‌ورزند زیرا خیانت را بدتر از جنایت می‌دانند.

سلسله‌ی قاجاریه از ذی قعده 1209 تا12 ربیع الثانی1344(نهم آبان1304 ش) که سلطان احمدشاه آخرین پادشاه قاجارخلع شد. به حساب سال‌های قمری 134 سال و 4 ماه و چند روز(به روایتی 133 سال و ده ماه) در ایران پادشاهی کرده و در این مدّت بیش از یک سوم سرزمین‌های ایران را از دست داده‌اند. حکومت قاجار ابتدا با قدرت شمشیر آقامحمّدخان شروع و با خرابی ایران به واسطه اعطای امتیازات و گرفتن وام‌ها و در نهایت با فساد عمیق درباری به آخر رسید. انسان در مورد عمل‌کرد این سلسله چیزی جز تأسّف ندارد که بیان کند زیرا حد اقل کسانی قابل ستایش می‌باشند که لااقل خدماتی کوچک، جهت منافع ملّی و عام‌المنفعه انجام داده باشند. خصوصاً وضع شاهان آخری قاجار، آن قدر وخیم است که دیگر نباید ایرادی به قرارداده ای گلستان و ترکمن‌چای گرفت. اگر حوادث روزگار و رقابت دو استعمارگر اصلی نمی‌بود و پادشاه وقت از همان اجانب واهمه نمی‌داشت. تمام ایران را به شکل‌های مختلف چون امتیازات واخذ وام‌ها و... برای خوش‌گذرانی خود و اطرافیان تقدیم آن‌ها می‌کرد و چیزی برای وارثان باقی نمی‌گذاشت واقعاً دوره قاجار را می‌توان یک دوره ورشکسته اخلاقی و اقتصادی ایران خواند. به کدام یک از آنان می‌توان افتخار کرده و به نیکی یاد کرد. باز هم به آقامحمّدخان اگر جنایت کار بود. حد اقل خیانت‌کار نبود. چون آثار جنایت را گذشت زمان تحت تأثیر خود قرار خواهد داد ولی خیانت است که هیچ گاه آثار آن محو نخواهد شد. پادشاهان قاجارکدام یک از چهره‌های خدوم مملکت را تحمّل کرده‌اند؟ تمام آنان را به عناوین مختلف از سر راه برداشته و سپس به تحریف حقایق پرداخته‌اند تا دیگر کسی از کار‌های آن‌ها سر در نیاورد. با شرح حال و افعال نکبت بار و خجالت‌آوری که از آن‌ها باقی مانده در تصّور یک انسان معمولی نیز نگنجد که مرتکب این اعمال گردد. آن هم در قرنی که اگر با تاریخ اروپا مقایسه کنیم حوادثی را می‌توان مشاهده کرد که با خواندن آن‌ها چنین احساس می‌شود که مربوط به هزاران سال قبل است و آیا این گونه تکرار تاریخ واقعاً ننگ نمی‌باشد؟ نباید توجیه کرد که موقعیت آن زمان چه بوده است؟ مگر از زمان ناصری ارتباطات و قدرت مقایسه با دیگران نبوده است؟ و یا امیرکبیر در مدّتی کوتاه قدم‌های قابل تقدیر بر نداشته‌امست؟ به همین دلیل است که هنگام مطالعه چون محتوای آن‌ها با فطرت انسان سازگاری ندارد. بوی کهنگی و فترت مشام‌ها را می‌آزارد و خواننده از تاریخ گریزان می‌گردد. این پادشاهان و اعلی‌حضرت های منوّرالفکر و غیره متوجّه نمی‌شدند و یا نمی‌خواسته‌اند و یا اصلاً وطن فروش به دنیا آمده و یا اجنبی زاده بوده‌اند که به جبر بر این مرز و بوم، تسلّط یافته و هیچ دل‌سوزی در نگه‌داری آن نداشته‌اند و هیچ عبرتی از گذشته که هیچ، حد اقل از بر خوردهای رو در رو یا از مسافرت‌های فرنگ نیز نمی‌گرفته‌اند؟ به عنوان مثال: ناظم‌الاسلام کرمانی در پاورقی صفحه 22 تاریخ بیداری ایرانیان می‌نویسد:

«زمانی سردار نصرت، میرزا حسین خان کرمانی، قنسول روس را ضیافت کرده‌ بود. در مجلس ضیافت، اسباب سیگار و شمعچه انگلیسی گذارده بود. قنسول، سیگار و کبریت خود را آتش می‌زده‌ است. میزبان می‌گوید: با این سیگار اعلی و شمعچه‌ی معطّر، چرا کبریت بدبو را آتش می‌زنید؟ قنسول در جواب می‌گوید: این کبریت را که آتش می‌زنم کبریت مملکت خودم است ولکن آن شمعچه از مملکت انگلیس است. در آتش زدن آن خدمتی است به انگلیس و در آتش زدن کبریت خود، خدمتی است به وطن خود لکن افسوس که بزرگان و شاهزادگان وطن ما افتخار می‌کنند به استعمال امتعه‌ی‌دیگران. »

علّت اصلی این مشکلات را باید ناشی از قدرت بلامنازع رأس هرم به پایین دانست که مروّج و مبلغّ این افکار به اطرافیان و بقیّه مردم بوده‌اند. کافی است نگاهی کوتاه به گذشته تاریخ خود و یا دیگران بنمائیم که شاهان آن چه را مورد علاقه‌یشان بوده رشد و نموّ داده‌اند و جالب این جاست که پادشاهان قاجار فقط به منافع خود توجّه داشته و ارزش افراد نیز با فراهم‌آوری وسایل خوش‌گذرانی آن‌ها سنجیده می‌شده است. در اواخر دوره‌ی ناصری جهت تهیّه منابع مالی این رؤیاها کار عمده‌ی هیأت حاکمه منحصر به اعطای امتیازات و فروش منابع حیاتی کشور به اجانب شده بود و سپس این رفتار ذلّت‌بار به حدّی توسعه یافتکه مظفّرالدّین‌شاه یعنی شخص اوّل مملکت، از ترس روس و انگلیس که در اخذ امتیازات رقیب هم بودند. متوسّل به این ترفند می‌شود که ابتدا امتیاز را به بعضی اشخاص داده و بعد به انگلیسی‌ها می‌داد تا بدین وسیله بهانه‌ای به دست روس‌ها نیفتد. از این گونه رفتارهاست که می‌توان رفتار افراد دل‌سوز و عاشقان وطن را بهتر شناخت و با عمق وجود با آن‌ها احساس همدردی و ارادت کرد. تمام مورخیّن داخلی و خارجی یکی دیگر از موارد بد‌بختی ایران را ابتلای رجال به مرض رشوه‌خواری می‌دانند و باید عامل اصلی این مرض نکبت‌بار را نیز حاکمانی چون فتح‌علی‌شاه و ناصرالدین شاه دانست که از دیگران گلایه می‌کردند که چرا فلان رشوه‌ی داده شده را برای انجام فلان خدمت به خود او نداده‌اند و شاید در جواب این چراها مصداق این بیت سعدی نهفته باشد.

اگر ز باغ رعیّت ملک خورد سیبی         بر آورند غلامان او درخت از بیخ

و امّا صفت ممتاز دیگر این سلاطین، مزایده و دست به دست شدن شغل‌ها و مناصب و القاب بوده که در مقابل پول بیشتر به آنی پست‌ها متزلزل و آرزوها بر باد می‌رفته‌ است.

چنان‌که از روایات تاریخی برمی‌آید قجرها افرادی وطن‌پرست بوده و در حمایت شاهانی چون صفوی علیه دشمنان مبارزاتی داشته‌اند و از این که چرا نمودار حکومت آن‌ها بعد از تأسیس، سیر نزولی را می‌پیماید. باید علّت آن را در فساد اجتماعی و درباری آنان پس از رسیدن به قدرت جست‌وجو کرد زیرا همواره در اثبات آن بوده‌اند که در گستردگی حرمسرا و عیّاشی از دیگران بر‌تری داشته باشند و ای‌کاش به قدر ناچیزی از این جدیّت و وتلاش و قوانین حرم‌سراها را در امور مملکت هم به کار می‌بردند. زمانی که ارکان حکومت این گونه سست باشد. نتیجه قابل پیش‌بینی خواهد بود و به درستی محمّدجعفرخورموجی در صفحه 315 حقایق‌الاخبار ناصری می‌نویسد:

«حیات یک کشور به این سه عنصر وابسته است که قاجار از آن بی‌بهره بوده‌اند:

سه چیز هست کز او مملکت شود معمور

وزان سه آیه رحمت کند ز غیب ظهور

نخست یاری یزدان دویم عنایت شاه

سیّم کفایت حکّام در نظام امور

از این سه، مملکت از مهلکت بود ایمن

بدان صفت که قصور چنان ز ننگ قصور»[1]

از این که چرا مطالب به صورت نقلی جمع‌آوری گردیده باید گفت در زمان شغلی در تفهیم مطالب این نقیصه را احساس می‌کردم و بدون آن‌ها در انتقال مطالب کم‌بودی برای هر دو طرف احساس می‌شد و در ضمن نباید اعتقاد صرف بر این باشد که هر تاریخ نقلی بی‌فایده و از ارزش کم‌تری برخوردار می‌باشد زیرا بر اساس همین روایت‌ها است که تاریخ تحلیلی شکل می‌گیرد و از آن گذشته افراد این مملکت حقّ دارند که بدانند چه اشخاص و با چه خصوصیّاتی بر آن‌ها حکومت کرده و سرنوشتشان در دست چه کسانی بوده است و بر خلاف اعتقادات ذهنی آن‌ها نیز تاری جدا بافته از مردم نبوده‌اند و با نقل این عمل‌کردهاست که می‌توانند به کُنه عقاید و به عمق افکار و نیّت‌های آن‌ها پی ببرند تا دیگر توجیهات بی‌دلیل کارآیی و تأثیر خود را نداشته باشد و همچنین بتوان به عمق گفتار متملّقان پی برد که چگونه بدون شایستگی از شجاعت و فراست و کیاست و عدل و داد و مردم دوستی ایشان سخن رانده‌اند و چرا بعضی از شعرای درباری چون قاآنی، فردی مانند فتح‌علی‌شاه را در بالاترین صفات ستوده و چه و چه لقب داده‌اند و بدانند که با این مردم بد‌بخت چه کرده و بازیچه‌ی خود قرار داده بودند و استعمارگران از این آب گل‌آلود، چه سودها برده‌اند. احتمالاً بازماندگان آن اقشار از شیوه‌ی رُک‌گویی ناراحت بشوند ولی باید قدری در خود فرو رفته و با هم از حقایق مستند ابا نداشته باشیم و به خود بقبولانیم که:

آینه چون نقش تو بنمود راست

خود شکن آیینه شکستن خطاست[2]

از این که می‌گویند. مرگ فقرا و ننگ اغنیا در تاریخ صدا ندارد. این حرف نمی‌تواند جنبه‌ی همیشگی داشته باشد و با گذشت زمان و انتشار اطّلاعات جدید اعتبار خود را از دست خواهد داد و متوجّه باشیم که اگرننگ اغنیا با تلاش عدّه‌ای رسوا شد و صدایش درآمد آن وقت است که دیگر این صدا، بسیار رسا و خاموش ناشدنی خواهد بود و قبول کنیم که هیچ ‌گاه با رنگ و لعاب ها و تحریفات، حقیقتی از بین نخواهد رفت و از نفرین آیندگان بی نصیب نخواهند بود.

در مورد این که چرا مطالب به صورت قطعاتی کوتاه بیان شده باید گفت که هدف آن بوده که با زمان کم‌تر، لُب و اصل سخن انتقال یابد و اگر به صورت رمان و یا داستان‌سرایی می‌بود. احتمال آن می‌رفت یک کلاغ چهل کلاغ شود و دچار تفسیرات و برداشته‌امی گوناگون گردد و نتواند از انحراف و افکار گزینشی مصون بماند و وسیله‌ای برای توجیه واقعیت‌ها نگردد. -ان‌شاءالله- این مجموعه بتواند مرجعی قابل قبول برای پویندگان قرارگیرد و توانسته باشم با همه‌ی کاستی‌ها، قدمی‌هر چند کوچک برداشته و پیام خود را با به تصویرکشیدن درون حاکمان وقت ارائه کرده باشم زیرا معتقدم که تاریخ می‌تواند آینه و عبرت آیندگان باشد.

گرنگیری عبرت از تاریخ ای مرد حکیم

چیست سود از این همه تکرار و این نشخوارها[3]

 

علی جلال‌پور - اسفند 1392


 



[1] قصیده‌ی شماره‌ی ۱۸۰ - در ستایش مدح خسروخان خواجه حکمران اصفهان از قاآنی(ویراستار)

[2] مخزن‌الاسرار نظامی(ویراستار)

[3] شعر از استاد باستانی پاریزی است که در مرداد ۱۳۳۲ سروده است(ویراستار)

مقدمه یا پیشگفتار کتاب نگاهی به دوران افشاریه و زندیه

پیش‌گفتار

 

هیچ کشوری را نمی‌توان یافت که در مسیر تاریخی خود دچار پیروزی و یا شکست نشده باشد، تا چه رسد به ایرانی که در چهار راه حوادث قرار گرفته و همیشه مورد توجّه و تهاجم دشمنان بوده است. زمانی که سلسله‌ی صفوی پس از یورش‌های ویرانگر تیمور و از میان دوران فترت و خاموشی سر برآورد، حاکمان آن توانستند با استفاده از خواسته و نیازهای مردم دولتی را پایه‌گذاری کنند که در حدود دو قرن و نیم  (1148- 907ه. ق) تداوم یابد. حکومتی که نوادگان شیخ صفی تأسیس کردند در ابتدا تقریباً هم‌طراز دولت غربیان بود، ولی با پیشرفت‌های سریع و تحوّلی که در سیستم تمدّن غرب پدید آمد آن‌ها توانستند از مرحله قرون وسطی عبور کرده و با سیاست ماکیاولی خود بازوهای اختاپوسی را در اقصی نقاط جهان بیاویزند. در این ایّام صفویان گاه به مقابله و گاه با مدارا و ایجاد روابط گسترده با غربیان اقدام نموده‌اند. سر دودمان این سلسله در حقیقت شاه اسماعیل اوّل است که با تکیه بر مریدان و پشتوانه‌ی فرهنگی که گذشتگان او فراهم کرده بودند وی به قدرتی دست یافت که توانست ادامه فرمانروایی خاندان خود را برای مدتی طولانی تضمین سازد و جانشینانش از قِبل آن استفاده ببرند. یکی از پادشاهان برجسته صفویان شاه عبّاس اوّل می‌باشد که در زمان او نام این سلسله در اوج اعتبار قرار گرفت، ولی دیری نپائید که خود را ابدی پنداشت و با سیاست‌های غلط و کشتار افراد ذکور و لایق، خاندان سلطنتی را به سراشیبی سوق داد. از این به بعد است که ما شاهد حضور پادشاهانی بی‌کفایت و پرورش‌یافته‌ی محیط حرمسراها و اطرافیان فاسدشان می‌باشیم و به همین علت اداره‌ی حکومت در دست افراد نالایق و زنان حرمسرایی قرار می‌گیرد که همواره توسعه و فعالیّت بر امور حرمسرا و عیّاشی و دسیسه ‌بازی را بر منافع ملی و کشوری ترجیح داده‌اند. در این ایّام کمتر پادشاهی را می‌توان یافت که به مرگ طبیعی فوت کرده و جسد آنان را از حرم بیرون نیاورده باشند. شاه سلطان حسین نیز ثمره و نتیجه‌ی همان سیاست‌های غلط و فرزند شاه سلیمان فاسد می‌باشد که برای ادامه این روند درباری از محاسن و مزایای حسین‌میرزا سخن‌ها می‌گوید، بنابراین شاه سلطان حسین را نباید تنها عامل اصلی سقوط دولت صفویان قلمداد کرد، زیرا وی نیز صاحب حکومتی شده بود که با ظاهر زیبای خود، موریانه‌ها چیزی از آن تابلو خوش آب و رنگ باقی نگذاشته بودند. شاه سلطان حسین را باید بدبخت‌ترین پادشاه صفوی دانست که علاوه بر بی‌لیاقتی و بی‌کفایتی شاهد از عرش به فرش رفتن و کشتار خانواده‌اش توسط افاغنه می‌باشد. در چنین شرایطی است که دولتمردان صفوی از منافع ملی و علّت نارضایتی‌ها غافل شدند و زمینه را برای شورش‌ و قیام‌ها به خصوص در ولایت کرمان و بلوچستان و در نهایت موقعیّت را برای ابراز وجود محمود افغان فراهم آوردند و به طور مسلّم باید گفت که اگر محمود افغان متوسّل بدین کار نمی‌شد به زودی محمودهای دیگر عرض اندام می‌کردند. اوضاع سیاسی و حکومتی ایران در اواخر دوره صفویه و استقرار افاغنه یکی از تلخ‌ترین دوران تاریخ ایران می‌باشد و در طی هفت سال تسلط افاغنه میلیون‌ها نفر کشته و آواره شدند.

حمله محمود افغان در ابتدا جنبه‌ی تاخت و تاز داشت و هیچ گاه غلبه بر اصفهان در تصوّرش نیز نمی‌گنجید و حاکمان صفوی باید پاسخگوی این پرسش تاریخی باشند که علّت حمایت بلوچ‌ها و یا اقلیّت‌های مذهبی کرمان از محمود افغان چه بوده است؟ بعد از سقوط دولت صفویه یکپارچگی و وحدت ایران از بین رفت و در هر قسمتی از کشور افرادی رهبری قیام‌ها و شورش‌ها را در دست گرفتند و هر حکمرانی خود را لایق‌تر از دیگری می‌پنداشت. این موقعیّتِ آشفته فرصت مناسبی را برای اهداف درازمدّت کشورهای روسیه و عثمانی فراهم ساخت و به تبَع آن قسمت‌های وسیعی از شمال و شمال غربی و غرب ایران را به تصرّف خود درآوردند. در این ایّام تنها فردی که به دنبال احیاء و اعتبار از دست رفته صفویان تلاش می‌کرد همان طهماسب میرزای نالایق می‌باشد که آن هم در محدوده‌ی کوچکی از نواحی مرکزی ایران امکان تحرّک یافته بود. در این زمان طهماسب‌میرزا به دلیل آن که خود وی دست‌پرورده درباریان فاسد و زنان حرمسرا بود و همچنین تعدادی از همین جماعت وی را همراهی می‌کردند چنان ضعیف و مستأصل شده بود که برای رهایی خود متوسّل به اعطای امتیازات بسیار به روس‌ها و عثمانی‌ها می‌شود که وی را حداقل به رسمیت شناخته و از وی حمایت کنند، هرچند که آن دو کشور بدون رضایت طهماسب در مورد تصرّف ایران از قبل به توافق رسیده بودند. سرانجام طهماسب در اثر شکست از اشرف افغان به نواحی شمال کشور عقب نشینی کرده و در آن جا با مراوده و حمایت محمّدحسین‌خان قاجار برای مقابله با ملک محمود سیستانی که بر خراسان حکم می‌راند، هم پیمان می‌شوند. در همین ایّام نادرقلی که در منطقه ابیورد قدرتی به هم رسانیده و آوازه‌اش فراگیر شده بود با دعوت طهماسب‌میرزا به جمع آنان می‌پیوندد. به طور کلّی زندگی نادر را به چهار بخش می‌توان تقسیم نمود. ابتدا دوران کودکی و اسارت به دست ازبک‌ها و سپس فرار از آن جا تا مرحله ازدواج با دختر باباعلی حاکم ابیورد. دوم، پیوستن به نیروهای شاه طهماسب صفوی تا هنگام انعقاد ننگین طهماسب با عثمانی‌ها که منجر به خلع سلطنت وی در اصفهان شد. سوّم، تشکیل شورای دشت مغان و اعلام پادشاهی نادرشاه. چهارم، پنج سال اواخر عمر که بر اثر شدّت بیماری‌های روحی و جسمی دچار تغییر رفتار گردیده و جهت تخلیه عقده‌های درونی، خوی و منشِ ظلم و ستم و اخذ مالیات‌های سنگین را بر مردم کشورش تحمیل کرد. رفتار نادر در اواخر عمر به حدّی ظالمانه است که همانند آن، پس از غلبه بر دشمنانش نیز سابقه نداشت. نتیجه‌ی این ناهنجاری‌ها باعث نارضایتی گسترده مردم و اطرافیانش گردید و در نهایت آینده‌ی خود و خانواده‌اش و مردم ایران را تباه ساخت. با همه این اوصاف ظهور نادر در این مقطع از تاریخ ایران از اهمیّت بسیار بالایی برخوردار می‌باشد و باید در حدّ یک منجی به او نگریست، زیرا به سبب اقدامات وی است که مجدّداً روح وحدت و انسجام ملّی در ایرانیان تقویت گردید و کشور را از ذلّت به عزّت رسانید و اغراق‌آمیز نیست که بگوئیم ترسیم نقشه فعلی ایران نیز مدیون مبارزات آن شاهِ نادر می‌باشد. نادر در مدّت کوتاهی افاغنه و عثمانی‌ها را از ایران اخراج کرد و سپس مرزهای کشور را به حدّی گسترش داد که بعد از ورود اسلام به ایران بی‌سابقه می‌باشد. نادر با اعتقاد به این که کشوری امکان مطرح شدن دارد که از توان نظامی بالایی برخوردار باشد، اقدام به تشکیل ارتشی قوی و مجهّز به هزاران توپ و سلاح‌های مدرن آن زمان کرد که نمونه عظمت آن را باید در تاریخ قبل از اسلام ایران جستجو نمود. نقش و مدیریت نادر در چگونگی تأسیس و فرماندهی آن ماشین جنگی‌اش یکی از نکات عبرت‌آموز و الگویی برای مردان تاریخ چون ناپلئون بوده است. آینده نگری و دور اندیشی وی نسبت به عظمت ایران در زمینه‌های برطرف ساختن اختلافات مذهبی و تشکیل شورای دشت مغان و تأسیس نیروی دریایی و غیره از نکات بسیار جالب و همچنین تا حدّی قابل قیاس با دنیای مدرن آن روزگار می‌باشد و اگر دست‌آوردهای این روستازاده‌ی‌ بی‌نام و نشان در ایران نهادینه شده بود دیگر شاهد دوران تلخ و تأسّف‌بار بعد از وی نبودیم. این شاهِ نادر فردی بود که بعد از تاجگذاری تمام خاطرات دیرین و عظمت گذشته‌ی ایران را در اذهان عمومی زنده کرد. از همه مهمتر وی هیچ گاه همانند پادشاهان دیگر در کاخ‌ها و حرمسراها مأمن نگرفت و تا پایان عمر در کنار سربازانش زیست و همیشه در جبهه‌های جنگ حضور مستقیم داشت. او هیچ گاه از احساسات مذهبی مردم در جهت پیشبرد اهدافش استفاده نکرد و پایتختی را به بزرگی فلات ایران تأسیس کرد که هیچ کس به جایگاه او نخواهد رسید. شرح حال زندگی نادر سرشار از غرور و افتخار و در نهایت بسیار تأسّف‌انگیز می‌باشد. پیروزی‌های شگرفش موجب تغییر دیدگاه دشمنان دیرینه شد و همه تابع دستوراتش گردیدند و بر اساس همین دست‌آوردها و توانمندی‌ها بوده است که همگان مات و مبهوتِ اعمال وی شده و القاب نابغه و جهانگشایی را به وی نسبت داده‌اند.

دوران حکومت نادر را باید از دیدگاه یک حکومت نظامی‌گری نگریست که در درجه‌ی اول وظیفه اصلی آن استحکام مرزهای ایران بلادیده بوده است و به نحو بسیار عالی نیز از عهده‌ی انجام آن برآمد. اگر نادر را در سیستم پادشاهی‌اش فردی مطلق و خودمختار و دیکتاتور می‌شناسیم، این مطلب برای تاریخ آن زمان امری عادی بوده و در طول تاریخ ایران هیچ کدام از پادشاهان نسبت به اعمال خود پاسخگو نبوده‌ و همیشه مردم و اموالشان را به منزله‌ی ملک شخصی خود نگریسته‌اند و ادامه این روند را به خصوص تا پایان دوران قاجارها شاهد می‌باشیم. تنها فردی را که در تاریخ معاصر ایران می‌توان از نظر نبوغ نظامی قابل مقایسه با نادر پنداشت همان تنها مردِ قجرها یعنی آقامحمدخان قاجار می‌باشد که جنایت کرد، ولی هرگز خیانتی را انجام نداد. اصولاً مردم در روند زندگی خود توجّه زیادی به شیوه حاکمان وقت نداشته‌اند و در درجه‌ی نخست تنها انتظارشان ایجاد امنیت و رفاه بوده است و خوب و یا بد بودن هر پادشاهی را بر این معیار ارزشیابی کرده‌اند و نادر نیز در ابتدای کارش چنین امید و آرزویی را در افکار مردم به وجود آورده بود. نادر در دوران حکومت خود لحظه‌ای آرامش نداشت و دولتش نیز دوامی نیافت که مردم نتایج زحماتش را لمس نمایند و از همه مهمتر در اواخر عمر علاوه بر بیماری‌های روحی و جسمی، مواجه با خیانت و شورش‌های متعدّد داخلی گردید که در نتیجه آن نادرِ شکست ناپذیر از حالت طبیعی خارج و به شخصی حسّاس و بدبین و ظالم و ستمگر تبدیل شد. عکس‌العمل مردم نیز بی‌دلیل نبوده است، زیرا رفتار ناهنجار نادر در اواخر عمر برای اخذ مالیات‌ها به حدّی ظالمانه بود که مردم و حتّی اطرافیانش از او ناراضی گشتند و مردی را که در ابتدا سر در قدمش می‌نهادند، بعد از مرگش به شادی پرداختند. امّا این شادی بسیار زودگذر بود، زیرا بر اثر جنگ و برخوردهای چندین ساله‌ای که بین جانشینانش صورت گرفت بار دیگر سرزمین ایران دچار تکرار همیشگی تاریخ و صحنه‌ی تاخت و تاز طوایف شد. هنگامی که کریم خان زند با عبور از بحران‌ها توانست قدرت خود را بر دیگران تحمیل و آن‌ها را وادار به تمکین سازد متوجّه نیاز شدید جامعه برای آرامش و امنیت گردید و بر همین مبنا از همان زمانی که در شیراز استقرار یافت دستورات لازم را برای رفاه و امنیت نسبی مردم صادر کرد. مردمی که در گذشته به مرگ راضی شده بودند این دوران چهارده ساله را غنیمت شمرده و کریم خان را جزو برترین‌ و عادل‌ترین حاکمان قلمداد کردند. در دوران کوتاه مدّتش شهر شیراز دارای کاخ‌‌ها و بناهای متعدّد شاهانه گردید و در جهت احیاء و زیباسازی شهر و آسایش مردم نیز اقدامات مفیدی انجام پذیرفت، ولی این مرحله نیز دیری نپائید و بعد از فوت وکیل با نهایت تأسّف همان برادرکشی‌های بعد از قتل نادر تکرار گردید. کریم خان نیز همانند نادر از پایگاه و قشری معمولی به قدرت رسیده بود و خصلت‌های ساده‌زیستی در زندگی را رعایت می‌کرد و از این نظر در بین پادشاهان شایسته‌ی تقدیر می‌باشد، ولی در مورد عملکرد حکومتش همواره این نکته جای سؤال است که همنشینی با نادر و تجربه‌ی بعد از قتلش چرا در وکیل بی‌تأثیر بوده و برای جانشین خود اقدامی قاطع انجام نداده است؟ غفلت و سهل‌انگاری نادر و کریم خان در این امر مهّم موجب اختلافات و ظلم و ستم و تباهی بسیاری برای مردم ایران شده است و اگر هر دو نفر آنان را مسؤول این بدبختی‌ها ندانیم، پس چرا و چگونه آقامحمدخان قاجار موفّق به خاتمه دادن این طغیان‌ها گردید و حکومت خود را برای بازماندگان نالایقش تداوم بخشید.

دوران کوتاه مدّت حکومت‌های افشاریه و زندیه همانند جرقّه‌ای بود که با درایت و ظهور یک فرد نمایان شد و بعد از مرگ نیز در حقیقت تمام تلاش‌های آنان به یک باره از بین رفت. در مورد این حکومت‌های زودگذر شباهت زیادی دیده می‌شود. برای روشن شدن این موضوع به دیدگاه دکتر رضا شعبانی که محقّق و پژوهشگر این مقطع از تاریخ ایران می‌باشند استناد می‌گردد. ایشان می‌نویسند: «دو سلسله‌ای که پس از درهم ریختگی و فروریزی دولت صفوی روی کار آمدند جمعاً به مدّت هفتاد و پنج سال  (1135- 1210ه.ق) در صحنه‌ی پرتلاطم حوادث ملّی باقی ماندند و از این حیث می‌توان گفت که هر دوی آن‌ها عمر کوتاهی داشتند. امّا با این که مجموع سنوات ملکداری افشاریه و زندیه معادل ایّام زندگی یک فرد بالنّسبه کامل است، ولی شمار سوانح و اتّفاقاتی که بر آنان و بالطّبع بر جوامع ایرانی گذشت از حدّ و حصر بیرون است و آثار زیادی اعم از بد و نیک بر مردم باقی گذاشت. به تعبیری دیگر می‌توان گفت که عرضِ زندگی این دو سلسله از طول عمر آن‌ها بیشتر است و حوادث ریز و درشت بسیاری را در خود ثبت کرده است. باری با این که هر دو سلسله امتیازات و مشخصّات خاصّ خود را دارند، ولی مشترکاتی نیز برای آن‌ها وجود دارد که به طور خلاصه می‌شود اینگونه شمرد:

الف هر دو سلسله متّکی بر وجود یک فردند و به حقیقت این نادر و کریم خان‌اند که با حضور خود به عنوان مؤسّس پایه‌گذار سلسله‌ای را تشکیل داده‌اند و با مرگ خود نیز به تقریبی، تاریخِ ختم بر آن نهاده‌اند.

ب هر دو سلسله از نظر ساختار سیاسی و روال فکری عشایری و قبیله‌ای هستند و به تعبیری نماینده خصلت‌های بارز مردم کوه‌نشین و ایلاتی به حساب می‌آیند. نقطه نظرهای آنان در باب امور دولت و ملّت نیز به مقدار زیادی متأثّر از همان نوع نگرش است که از فراز بر فرود می‌نگرد و اراده‌ی بی‌لجام انسان‌های متحرک و خانه به دوش را بر سکنه‌ی ثابت و ساکن و قانونمند تحمیل می‌کنند.

ج هر دو حکومت جنگجو و مبارزند و تکیه‌ی خود را بر قبضه شمشیر آبدار نهاده‌اند. به بیان دیگر حکومت آنان نظامی است و تنها بر قائمه زور اتّکا دارد. تدبیرهای ملکداری و تنسیقات اجتماعی مجالی در پیش نمی‌بینند که با اعتناء به عمر کوتاه هر دو سلسله، تأثیرات پایداری بر اذهان حکمرانان باقی بگذارند و لمحه‌ای از ارزش‌های با ثبات و جا افتاده مدنی را به نمایش نهند.

د تقریباً سراسر عمر فرمانروایان به مبارزه و لشکرکشی و صف‌آرایی گذشته است و مجالی نه برای خود آنان و نه بالطّبع مردم کشور باقی مانده بود که به سازندگی و آبادانی پردازند، جز آن زمان کوتاه چهارده‌ساله‌ای که کریم خان زند در شیراز مستقر شد و به نوعی خود و مردم معدودِ دور و بر را از نعمت آسودگی و آرامش برخوردار ساخت، مابقی عمر هر دو سلسله و حتّی روزگار بلند اقبالی ایرانیان در فتح و ظفر نادری از تلاطم آکنده بود و آب خوش از گلوی کسی پائین نرفته است.

ه این روزگار را با همه مصائبی که در آن ثبت است عصر افتخارات نظامی و سیاسی کشور نیز می‌توان خطاب کرد، چرا که نادر و کریم هر دو در نهایت امر مردانی نظامی و در کار جنگی فعّال مایشاء و دائمی هستند. نقش غلبه دائمی آنان بر مشکلات، فزون از شمار جنگی و دشمن شکنی جایگاه والایی به هر دو سردار خراسانی و لر می‌دهد که با نیازهای آن روز جامعه ایرانی توافق کامل داشته است.

و روزگار مورد نظر، هم ایّام فقر و فاقّه بی‌قیاس مردم را رقم زده است و هم اوقات خوشِ دارائی و تمکّن آنان را. ثروت عظیمی که نادر از هند به ایران آورد هرچه بود و به طور عمده در کشور ماند و با وجود دست به دست گشتنی‌های متعدّد، میزان حقیقی مکنت موجود را به نحو فاحش و چشمگیری افزایش داد. درست است که از آن همه مال و خواسته استفاده معقولی نشد و حیات شهرنشینی توسعه‌ی درخوری نیافت و طبعاً مسائلی را که همزمان بورژوازی غربی تجربه می‌کرد، مستحصل نگردانید، ولی شاید در مجموع زمینه‌هایی را ایجاد کرد که ایران عصر قاجار، سریع‌تر پا به‌ دوره‌ی تغییرات اجتماعی را بگذارد و سرمایه‌داران و متمکّنان بعد، تشکّل‌های مطمئن‌تری به وجود آورند. خلاصه این که نقش عنصر جدیدالولاده بازار در تحولات آتی پایه‌گذاری شد و سهمی از تغییرات ضروری ادوار بعدی را به خود اختصاص داد.

ز و سرانجام آن که ادوار جانشینی هر دو شهریار افشار و زند، چنان به هم شبیه است که گویی کوزه‌ی این هر دو حاکم را از یک گِل سرشته‌اند. آن چه که در ظرف و ظرفیت اندک سبک‌بالانی می‌گنجد تا مغرور از پیشامدهای موافق روزگار دست به کشتار برادران و فرزندان بنی اعمام خویش زنند و آنگاه به سفک دماء آحاد ناس و عاجزکشی از مردم مظلوم و بی‌دفاع بپردازند و در مرحله آخر نیز شمشیر تیز را حکم سازند و دوست و دشمن همه را با یک تیغ برانند به صورتی بس دردناک و قبیح تکرار می‌شود و خواه ناخواه عاقبتی مشابه نصیب هر دو طایفه می‌گرداند.»[1]

همان گونه که در بین افراد تفاوت‌هایی مشاهده می‌شود حاکمان نیز از این امر مستثنی نبوده‌‌اند، ولی از آن جا که رفتارهای شاهان تنها مربوط به خودشان نبوده و آینده‌ی کشور متأثّر از عملکرد آنان می‌باشد، بنابراین باید مورد نقّادی و محاکمه دادگاه تاریخ قرار گیرند تا گذشته از عبرت‌آموزی، مردم نیز به علل انحطاط و یا پیشرفت کشور خود آگاهی یابند. اصولاً مؤسّسان هر سلسله تاریخی از ویژگی‌های برتری نسبت به دیگران برخوردار بوده‌ و حتّی مردم گاهی حالت قداست به آن‌ها داده‌ و به عنوان یک منجی نگریسته‌اند، در صورتی که این قضاوت و دیدگاه کمتر در مورد بازماندگان و وارثان آنان دیده می‌شود. اگر از این دیدگاه به بعضی از پادشاهان صفویه و بعد از آنان نگریسته شود افرادی وجود دارند که اصلاً لیاقت زمامداری که هیچ، حتّی شایستگی ریاست و اداره‌ی یک گروه را هم نداشته‌اند. اغلب وارثان به دلیل رفاه و آرامشی که به ارث برده بودند مسیر اسراف و فساد را پیموده و گاه چنان فضا را تاریک و مبهم ساخته‌اند که دیگر قدرت تفکیک برای بینا و نابینا یکی شده است. بنابراین همه پادشاهان را نباید یکسان نگریست و از طرف دیگر آنان نیز تاری جدا بافته از دیگران نیستند و دارای اشتباهات و نواقصی بوده‌اند و هرگز نباید نسبت به ظاهر و جایگاه آنان قضاوت نمود. در این رابطه حافظ به زیبایی می‌گوید:

نه هرکه چهره برافروخت    دلبری   داند                 نه هر که آینه سازد سکندری داند

نه هرکه ترک کله کج نهاد و تند نشست                کلاه‌داری  و آیین  سروری   داند

هزار نکته‌ی   باریکتر   ز مو     اینجاست                نه هر که سر نتراشد  قلندری  داند

وفا  و  مهر   نکو   باشد     ار    بیاموزی                 وگرنه هرکه تو بینی ستمگری داند

در پایان از همسرم عفّت مستقیمی و فرزندانم که با صبر و شکیبایی فرصتی مناسب را برای تألیف این مجموعه و آثار دیگر فراهم ساختند و همچنین از استاد محمّد مستقیمی (راهی) همشهری فرهیخته و شاعر محترم که در زمینه‌ی گردآوری و تنظیم و ویرایش، و آقایان دکترعلی‌اصغرصادقیان که علاوه بر طبابت در حیطه‌ی تاریخ و ادبیات مطالعاتی گسترده دارند و پرویز قوام‌زاده که در امور فنی و نگارش و بازخوانی مطالب همکاری بی‌شائبه داشته‌اند؛ سپاسگزارم.

علی جلال‌پور خرداد 1396



[1] - صفحات 19 تا 21 مختصر تاریخ ایران در دوره‌های افشاریه و زندیه دکتر رضا شعبانی - 1378