پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

طاهریان و نخستین سلسله ایرانی

طاهریان

حکومت طاهریان با مرکزیت شهر نیشابور حدود 54 سال طول کشید. قلمرو حکومت آنان محدود به خراسان بزرگ بود و از 205 تا 259 قمری مطابق با 820 تا 872 میلادی فرمانروایی داشتند. نخستین سلسله‌ی ایرانی و محلی که توانست پس از حمله اعراب علم استقلال بر افروزد خاندان طاهریان بودند. در واقع طاهریان از دهقانان ایرانی محسوب می‌شدند که نسب خود را به پهلوان مشهور یعنی رستم می‌رساندند. بانی سلسله‌ی طاهریان طاهر بود که در سال 159 هجری متولد شد و در سال 198 به مأمون پیوست. جدّ طاهر شخصی به نام مصعب است که در دوران خلافت مهدی عباسی در منطقه‌ی پوشنگ صاحب مکنت و قدرتی بود. طاهر پس از پیوستن به مأمون به سرداری سپاه انتخاب شد و او را به جنگ برادرش امین فرستاد. طاهر با سپاه امین جنگید و بغداد را تصرف کرد و با به قتل رسانیدن امین زمینه را برای خلافت مأمون هموار ساخت. طاهر که به لقب ذوالیمنین نیز مشهور بود پس از کشتن امین به قدرت و شوکتی عظیم دست یافت. در سال 205 هجری از سوی مأمون به حکومت بخش‌های مهمی از ایران شرقی چون خراسان، هندوستان، کرمان و گرگان و برخی از مناطق تبرستان و ری و همدان با مرکزیت نیشابور گمارده شد. طاهر که همواره در پی استفاده از فرصت مناسب برای استقلال بود در سال 206 هجری نام مأمون را از خطبه‌ها حذف کرد و به نام خود سکه زد. این اقدام وی چندان طول نکشید و در جمادی‌الآخر سال 207 هجری به طور ناگهانی و مشکوک جسدش را در بستر خواب یافتند. نوشته‌اند که طاهر به مردم و کشاورزان توجه ویژه داشته است و در امور دین و دنیا آگاه بوده و خود به زبان عربی شعر می‌سرود و از اهل ادب حمایت می‌کرد. طاهریان به استقلال نسبی دست یافته بودند ولی میزان دخالت و نفوذ خلفای عباسی را در جای جای سیستم فرمانروایی آنان می‌توان مشاهده کرد. پس از طاهر فرزندش طلحه که در زمان پدر حاکم سیستان بود با تأیید خلیفه به عنوان دومین امیر سلسله طاهریان در خراسان به حکومت رسید. وی عمده‌ی وقتش را به درگیری با خوارج سیستان سپری کرد. طلحه در سال 213 هجری درگذشت و علی فرزند دیگر طاهر بر تخت امارت خراسان نشست، اما دیری نگذشت که وی نیز زندگی را بدرود گفت و عبدالله بن طاهر حاکم بعدی بود که از طرف مأمون فرمانروا شد و با دشمنان بنی عباس از جمله با خوارج به نبرد پرداخت.

پس از درگذشت مأمون برادرش معتصم به خلافت نشست. معتصم برای دفع مازیار وی را فرستاد و عبدالله طاهر در سال 227 هجری توانست بر مازیار دست یافته و وی را دستگیر و به بغداد بفرستد. با آن که معتصم از عبدالله بن طاهر رضایت نداشت، اما او را همچنان بر امارت خراسان باقی گذاشت. به نوشته یعقوبی، عبدالله بن طاهر خراسان را چنان منظم و رام و آرام کرد که هیچ کس چنان توفیقی نیافته بود و همه‌ی شهرها و روستاهای خراسان به فرمان وی درآمده و بی اختلاف حکم او را گردن نهادند. سرانجام عبدالله طاهر در زمان خلافت واثق در سال 230 در سن 47 سالگی در خراسان درگذشت. بعد از فوت عبدالله پسر او به نام طاهر دوم از سوی خلیفه قدرت در شرق ایران را در دست گرفت و مدت 18 سال بر خراسان و سیستان حکم راند. پس از فوت طاهر دوم در سال 248 هجری فرزند او را به نام محمد بن طاهر به امارت خراسان رسید. محمد بن طاهر که آخرین فرمانروای طاهری است بر خلاف پدر و جدّش اوقات خود را به میگساری سپری می‌کرد و از این رو ضعف و سستی بر امور سایه افکند و مردم ری، تبرستان و قزوین شورش کردند و عاملان طاهری را از شهر راندند. در زمان وی سرزمین تبرستان به وسیله‌ی حسن بن زید علوی که به داعی کبیر مشهور بود از دست طاهریان بیرون آمد. در سال 259 هجری یعقوب لیث صفاری علم طغیان برافراشت و به جنگ با طاهریان برخاست و محمد بن طاهر را شکست داد و به اسارت درآورد. طاهریان پس از 54 سال حکومت محلی با نیروی تازه نفس صفاریان روبرو شدند و برافتادند. طاهریان گرچه اولین خاندان حکومتگر ایرانی بودند که به قدرت رسیدند، اما شاید متوجه این مهم بودند که هنوز شرایط استقلال تام و تمام ایرانی‌ها از بنی عباس فراهم نیست. از این رو با احتیاط و مماشات استقلال نسبی خود را بنا نهاد و امور را طوری مدیریت کردند تا از پس آن‌ها صفاریان و سامانیان از راه برسند.[1]


 



[1] - تاریخ مستند ایران باستان، میر حسن ولوی، تهران نشر ماهریس، 1397، جلد دوم، برگزیده‌ای از صفحات 335 تا 345

2- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403 ، ص 181

خراسان بزرگ و تشکیل دولت‌های مستقل ایرانی

دولت‌های مستقل و نیمه مستقل ایرانی

با فروپاشی حکومت ساسانیان در زمان خلفای راشدین، کشور ایران به تصرف اعراب مسلمان درآمد. گذشته از آثار فرهنگی و اجتماعی که بعد از ورد اسلام در ایران پدید آمد، از نظر سیاسی نیز زمامداران اموی و عباسی تا زمان حمله مغول دارای نفوذ سیاسی و معنوی گسترده بر ایران و دولت‌های محلی بودند. تسلط و نفوذ سیاسی و معنوی خلفا حدود هفت قرن طول کشید و در طی این مدت طولانی شورش‌های متعدد و گاه گسترده بر علیه نفوذ اعراب و گرایش به گذشته‌ی ایران شکل گرفت. هرچند که این تلاش‌ها در اثر تفرقه و نفاق برخی ایرانیان با موفقیت چشمگیر همراه نبود، ولی آثار و نتایج فعالیت آنان در جهت استقلال و احیای فرهنگ ایران زمین مثبت بوده است. از مهمترین نواحی امپراتوری اسلامی که همواره مستعد شورش و طغیان بود به سرزمین خراسان بزرگ می‌توان اشاره کرد. این سرزمین علاوه بر فاصله‌ی طولانی با مرکز خلافت، عباسیان پیروزی خود را مدیون ایرانیان و ابومسلم می‌دانستند و از سوی دیگر نیازمند اندیشمندان ایرانی برای تشکیلات اداری خود بودند. هارون‌الرشید و مأمون اولین خلفای عباسی هستند که به این مرکز ثقل توجه ویژه داشته و حتی شخصاً در خراسان حضور یافتند تا به تعاملی مناسب با ایرانیانی که خواستار بازگشت سیاسی و استقلال از دست رفته خود بودند، دست یابند. استقلال مورد نظر ایرانیان برای اولین بار در قامت سلسله طاهریان با فرمانروایی طاهر و با جلب رضایت خلیفه و خطبه به نام وی خواندن شکل گرفت و سپس با نفوذ اقوام ترک در پهنه‌ی وسیعی از ایران ادامه یافت تا این که بر اثر هجوم مغولان به پایان رسید. بعد از سپری شدن دوران وحشت انگیز مغولان و تیموریان است که اوضاع سیاسی ایران با تأسیس حکومت صفویان که وارث فرهنگ اعراب بودند وارد مرحله دیگری از تاریخ خود گردید. برای آشنایی بیشتر از این دوران‌های تاریخی و به دلیل آن که زنجیره شرح کوتاهی از سلسله‌های ایرانی گسسته نشود تنها اشاراتی به توصیف حکومت‌های مستقل و نیمه مستقل می‌شود و در جهت تکمیل این اطلاعات به منابع دیگر می‌توان مراجعه کرد. البته قابل ذکر است که در این ایام به دلیل اقتدار سران سپاه و مالکان بزرگ دیگر مجالی برای خودنمایی زنان دربار در امور سیاسی ایران باقی نماند و تنها در زمان ترک‌ها و با ویژگی خاص فرهنگی خود نقش زنان برجسته می‌گردد.


 1- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 180                                          

روایتی از شرح حال خیزران همسر مهدی خلیفه عباسی

خیزران روایت اول

«خیزران کنیز بربری‌الاصل و همسر مهدی خلیفه عباسی و مادر فرزندان او هادی و هارون بود که هردو به خلافت رسیدند. محمد بن جریر طبری گوید: خیزران دختر عطا از یمن بود از شهری که آن را جرش گویند و اسیر افتاده بود به طبرستان و از آن جا او را به نزدیک مهدی آوردند. مهدی را از وی دو پسر آمد. یکی موسی الهادی و دوم هارون‌الرشید. و چون کار خیزران بزرگ شد برادرش غطریف به نزدیک وی آمد و با وی می‌بود. هارون‌الرشید خراسان به وی داد (سال 85). او در خراسان سکه‌ای ضرب کرد که غطریفی نامیده شد. خیزران به روزگار مهدی و هادی در امور حکومت مداخله می‌کرد و سعی داشت که بر امور مسلط شود و هادی اقدامات او را بپذیرد. به تعبیر طبری چنان بود که خیزران در آغاز خلافت موسی (هادی) کارهای وی را آشفته می‌کرد و با وی چنان می‌کرد که پیش از آن با پدرش می‌کرده بود و در کار امر و نهی استبداد می‌کرد. هندوشاه نخجوانی نیز می‌نویسد: گویند مادر هادی و هارون، خیزران بر ملک مسلط شده بود به سبب آن که زن خلیفه بود و مادر دو خلیفه، در ایام مهدی هم تسلط داشت اما نه چنان که در ایام هادی پسرش، تمام امرا و بزرگان و سرداران لشکر بامداد و شبانگاه بر در سرای او می‌رفتند و او حکم مطلق می‌کرد. مشابه این سخن گفتار صاحب مجمل‌التواریخ است درباره خیزران که مردمان او را بزرگ داشتندی و بامداد نخست به سرای او رفتندی به سلام، و سعی کردندی در اشغال مردم گذاردن، و این قاعده از مهدی بود.

خیزران در مصرف اموال خزانه اسراف می‌کرد و افراد مورد نظر خود را به مناصب می‌گماشت و یا آن‌ها را بر خلیفه تحمیل می‌کرد. گویند روزی خالصه (یکی از کنیزان) پیش هادی رفت و گفت مادرت از تو جامه می‌خواهد. هادی بگفت تا یک خزینه پر از جامه بدو دهند. راوی گوید که در منزل خیزران هیجده هزار جامه از جامه‌های مزیّن یافتند. از این رو هادی بدو پیام داد که قناعت ورزیده و خود را به زشتی ابتذال دچار نسازد که دخالت در امور شاهی درخور زنان نیست. و او را توصیه کرد که به نماز و تسبیح گفتن و عبادت کردن بپردازد، زیرا در چنین صورتی حقوق او رعایت شود و بایسته‌ها اطاعت می‌گردد. همچنین نقل شده که خیزران در ایام خلافت هادی درباره تقاضاهای افراد با وی صحبت می‌کرد و هرچه را که او می‌خواست هادی می‌پذیرفت. کار به همین منوال بود تا چهار ماه از خلافت هادی گذشت. از این رو افراد به دور خیزران گرد آمده و امید در او بستند و هر صبح و شام گروه گروه از بزرگان و سرداران به درِ خانه‌ی وی حضور می‌یافتند. روزی خیزران درباره کاری که هادی راهی برای پذیرفتن آن نداشت صحبت کرد و هادی بهانه می‌آورد اما خیزران اصرار می‌کرد که باید تقاضای او را بپذیرد زیرا او این کار را برای شخصی به نام عبدالله بن مالک تعهد کرده است. هادی وقتی نام این مرد را شنید خشمگین شد و سوگند یاد کرد که این کار را انجام نمی‌دهد. از این رو خیزران عصبانی شد و گفت دیگر از تو حاجتی نمی‌خواهم و هادی نیز با تندی او را تهدید کرد و گفت به جای خویش باش و سخن مرا فهم کن وگرنه به خدا.... اگر بشنوم که کسی از سرداران من یا یکی از خواص من یا خادمانم بر در تو ایستاده گردنش را می‌زنم و مالش را می‌گیرم. هر که می‌خواهد به ایستد، این گروه‌ها چیست که صبحگاه و شبانگاه به در تو می‌آیند. مگر چرخ نخریسی نداری که تو را مشغول دارد، با مصحفی که تذکارت دهد، یا خانه‌ای که مصونت دارد. مبادا در خویش را به روی مسلمانی ذمی‌ای بگشایی.

از این روایت‌ها برمی‌آید که خیزران کانون امیدی برای سرداران و بزرگان شده بود که قصد داشتند حاجت‌هایشان در دستگاه خلافت برآورده گردد. از این رو نزد مادر خلیفه می‌رفتند. خیزران از این راه می‌خواست هواخواهان خود را بر امور بگمارد و بر هادی تسلط یابد. اما هادی نیز سعی می‌کرد با مادر مخالفت نموده و دست او را از دخالت در کارها کوتاه گرداند. بنابراین به طرق مختلف وی را از این کار منع می‌کرد و می‌گفت زنان را با گفتگو در کار مردان چه کار؟ چون رفتن سرداران به نزد خیزران فزونی گرفت دستور داد تا در خانه‌ی مادرش را بستند و روزی به مجلس نشست و سرداران و ارکان حکومت را طلبید و خطاب به آن‌ها گفت: کدام بهتریم، من یا شما؟ گفتند تو ای امیر مؤمنان. سپس گفت از شما چه کسی را خوش آید که مردم بگویند مادر فلان چنین کرد و چنان گفت. ایشان گفتند ما هرگز نخواهیم که به هیچ وجه نام مادر ما بگویند. آن گاه گفت: پس چرا مردان هر بامداد و شبانگاه پیش مادر من می‌روند و از گفتار وی سخن می‌گویند؟ اگر بعد از این کسی از شما به سرای او رود گردنش را بزنم. سرداران چون این سخن را شنیدند از خیزران بریدند. این رفتار بر خیزران سخت آمد و از هادی دوری گرفت و قسم یاد کرد که با وی سخن نگوید و پیش او نرفت تا هادی مرد.

همین اختلافات داخلی خانوادگی سبب شده تا مورخان، خیزران را در مرگ هادی مؤثر بدانند. زیرا هادی که در سال 169 هجری قمری به خلافت رسیده بود پس از یک سال و دو ماه و دوازده روز حکومت در سال 170 ه.ق در بغداد درگذشت و درباره علت مرگش روایت‌های گوناگونی است که خیزران و همدستان او در کانون توجه راویان قرار گرفته‌اند. به نقل طبری بعضی‌ها گفته‌اند وفات هادی به سبب دملی بود که در اندورن داشت. بعضی دیگر گفته‌اند مرگ وی از جانب کنیزان مادرش خیزران بود که دستورشان داده بود او را بکشند. طبری آن گاه روایتی را نقل می‌کند که در آن خالصه (از کنیزان خیزران) به عباس بن فضل گفته است که هادی آشی برای خیزران فرستاد و گفت آن را خوش داشتم و از آن بخوردم، از آن بخور. اما من به خیزران گفتم دست نگهدار تا آن را بیازمایم شاید چیزی در آن باشد. آن گاه سگی آوردند که از آن بخورد و گوشتش بریخت. سپس هادی برای آگاهی از اثر غذای مسموم کسی را نزد خیزران فرستاد و گفت آش را چگونه یافتی؟ گفت: آن را خوش یافتم. هادی گفت نخورده‌ای اگر خورده بودی از تو آسوده شده بودم. خلیفه‌ای که مادر داشته باشد رستگاری نیابد.

برخی منابع این روایت را بدین صورت نقل کرده‌اند که روزی هادی صحنی برنج، نیم بخورد و نیمی دیگر را زهر اندر کرد و به مادر فرستاد. گفت: مرا این خوش آمد به تو فرستاده‌ام. و خیزران دریافت و نخورد، سگی را دادند. هم اندر ساعت بمرد. پس هادی را گفت شرم نداری که مادر را زهر دهی؟ هادی گفت شرم ندارم که مرا از کار تو عیب همی آید که همه شهر و بازار حدیث توست که مادر امیرالمؤمنین چنین گفت و چنین کرد. در روایت دیگر آمده که سبب مرگ هادی آن بود که چون در کار خلع هارون و بیعت برای پسر خویش جعفر بکوشد و خیزران درباره هارون از وی بیمناک شد. وقتی بیمار شد یکی از کنیزان خویش را فرستاد که او را خفه کرد و بر چهره‌اش بنشست. آن گاه کس پیش یحیی برمکی فرستاد که این مرد درگذشت در کار خویش بکوش و کوتاهی مکن. آن گونه که در گزارش‌ها آمده خیزران، هارون‌الرشید را بر برادرش هادی ترجیح می‌داد و مهدی را تشویق می‌کرد که هارون را بعد از خودش بی واسطه نامزد خلافت کند. مهدی نیز در این اندیشه بود، اما مرگ مهلتش نداد و پس از او هادی در سال 169 ه.ق به خلافت رسید. هادی تصمیم داشت هارون را متقاعد کند تا خود را خلع کند و اگر یحیی بن خالد برمکی او را آگاه نمی‌کرد چنان می‌نمود. در این حال هادی دور از پایتخت دست به شیوه‌های سختی زد و هارون را در تنگنا قرار داد. هارون نیز از ترس هادی دور از پایتخت به سر می‌برد و تا مرگ او به مرکز خلافت نیامد. گویا یحیی برمکی، طرفدار رشید را زندانی کرده بود و به قولی هارون نیز در زندان بود. از این رو چون هواخواهان رشید از کشته شدن او به دست هادی نگران بودند خیزران که از این بابت دیگر نگران نبود به یکی از آنان به نام یقطین گفت: اندر آی تا امیرالمؤمنین را بینی. یقطین اندرون رفت، هادی را دید بر تخت مرده. سپس در جواب سؤال او، خیزران گفت: خدای بگرفتش و آن گاه یقطین به زندان رفت و به هارون با عنوان امیرالمؤمنین سلام کرد و او متعجب شد. یقطین از حال هادی و آن چه پیش آمده بود به او خبر داد. در این حال رقعه‌ی خیزران اندر آمد به تعریف هادی و تهنیت خلافت و یحیی و هارون از حبس بیرون آمدند و با رشید که مورد نظر خیزران بود به عنوان خلیفه بیعت شد.

هندو شاه نخجوانی نیز با اشاره به کوتاه بودن مدت خلافت هادی در سبب وفات او به چند قول اشاره کرده است. بعضی گویند مادرش خیزران او را زهر داد به سبب آن که مردم را از سرای او منع کرده و جاه عظیم او بشکست کنیزکان را فرموده بود که او را زهر دادند و بعضی گویند که کنیزکان را فرموده بود که هادی را بکشند. ایشان در حال مستی بالش بر دهان او نهادند و بر بالش نشستند چنان که او جان بداد و بعضی گویند که هادی می‌خواست که هارون را خلع کند و بیعت مردم جهت پسر خویش جعفر بستاند. خیزران، هارون را دوست‌تر از هادی داشت، بترسید از آن که هادی ضرر به هارون رساند او را بکشت. در هر سه قول عامل مرگ هادی به خیزران مربوط شده است. اما مسعودی قضیه را به گونه‌ای دیگر نقل کرده است. به نوشته‌ی وی هادی در سفری که به دیار حدیثه داشت در آن جا بیمار شد. وی به خدمه گفت تا مادرش خیزران را بیاورند. خیزران بیامد و بالای سر او نشست. هادی بدو گفت: من امشب خواهم مرد و برادرم هارون به خلافت می‌رسد، می‌دانی که مولد من که در ری بوده چه اقتضا کرده است. من به اقتضای سیاست ملک نه موجبات شریعت امر و نهی‌هایی به تو کردم. نسبت به تو حق ناشناس نبودم بلکه نکوکار بودم و احترام تو را داشتم. پس از آن در حالی که دست خیزران را گرفته بود بر سینه خود نهاده بود جان داد. صاحب مجمل نیز روایت‌های متعددی را در سبب مرگ هادی ذکر می‌کند و از جمله همین روایت که چون خیزران جدّ هادی بدید در کشتن هارون و خود از وی دل آزرده بود چند کنیزک را با خود یار کرده بود و اندر خواب بالش بر دهان وی نهادند و سخت بگرفتند تا بمرد. آن گاه می‌افزاید و این روایت را خود اصلی نیست، سخن عوام بود.

پس از هادی در خلافت رشید، خیزران ناظر کارها بود و یحیی بن خالد که وزارت رشید را بر عهده داشت به خیزران گزارش می‌داد و مطابق رأی وی کار می‌کرد. خیزران در سال یکصد و هفتاد و سه هجری درگذشت. روز وفات او رشید در حالی که جبّه‌ی سعیدی به تن داشت و یک عبای سوراخدار کبود رنگ که کمر آن را بسته بود در تشییع جنازه او شرکت داشت. پایه‌ی تخت را گرفته بود و پا برهنه در گل می‌رفت تا به گورستان قریش رسید و پاهای خویش را شست. آن گاه پاپوش خواست و بر خیزران نماز کرد و وارد قبر وی شد.

ابن‌العبری حکایتی را بدین شرح نقل کرده است: ابو قریش دارو فروش تُنُک مایه‌ای بود. خیزران زن مهدی دچار بیماری شد. خیزران در مدینه زاده شده بود. کنیز خود را خواند و قاروره‌ی ادرار به او داد و خواست نزد طبیبی غریب برد که او را نشناسد. دکان ابوقریش در نزدیکی قصر مهدی بود. چون کنیز او را دید قاروره بدو نمود. ابو قرش پرسید این ادرار کیست؟ گفت: از آن زنی ناتوان. گفت: نه این از آن ملکه‌ی جلیله‌ای است و اکنون به پادشاهی آبستن است. این سخنان را ابوقریش از باب جلب مشتری گفته بود. چون کنیز این سخنان با خیزران بگفت، خیزران شادمان شد و کنیز را گفت: بر دکان او نشانه‌ای بگذار تا اگر راست گفته بود او را پزشک خاص خویش گردانم. پس از مدتی آثار حمل نمودار شد. مهدی نیز سخت خوشحال گردید. خیزران برای ابو قریش دو خلعت فاخر و سیصد دینار فرستاد و گفت کار و بارت را با این دینارها سر و صورتی بده. اگر آن چه گفته بودی درست بوده باشد تو را طبیب خاص خود خواهم کرد. ابوقریش در شگفت شد و گفت این بخشایشی است از سوی خداوند عزوجل، زیرا من آن چه به آن کنیز گفتم خیالی بی پایه بیش نبود. چون خیزران موسی را زایید مهدی شادمان شد و خیزران ماجرا باز گفت. مهدی ابوقریش را حاضر کرد و چند سخن از علم طب از او پرسید. دید سخت بی مایه است و تنها اندکی داروگری می‌داند. ولی با این همه او را طبیب خود گردانید و اکرام تمام کرد و ابوقریش نیز نیک بهره‌مند شد.»[1]


 



[1] - زنان فرمانروا، تألیف دکتر جهانبخش ثواقب، انتشارات نوید شیراز، 1386، برگزیده از صفحات 219 تا 226

2- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 173

روایتی از زندگی زبیده خاتون همسر هارون‌الرشید

 

 

روایتی از زندگی زبیده خاتون همسر هارون‌الرشید

«وی دختر جعفر بن منصور مکنی به ام جعفر همسر هارون‌الرشید عباسی و دختر عمّ او است. او از زنان فاضل و مشهور است از خاندان هاشمی عباسی. نام زبیده امة‌العزیز است اما بیشتر او را با همین لقب زبیده می‌شناسند. گویند منصور جدّ زبیده با او در کودکیش بازی می‌کرد و او را می‌رقصانید و می‌گفت: یا زبیده انت زبیده و از این روی به نام زبیده شهرت یافت.[1] در مکه چشمه‌ی آبی است به نام زبیده، این آب را زبیده از دورترین نقطه‌ی وادی نعمان واقع در شرق مکه بدان چشمه آورده است و برای این منظور چند قنات در راه مکه به وجود آورده است و لذا این چشمه رابه نام او عین زبیده خوانند. به سال 165 ه.ق هارون، زبیده را به همسری گرفت. زبیده به عنوان ملکه‌ی جهان اسلام در مرکز خلافت از حوادث سیاسی آن دوره در امان نبود، به ویژه پس از مرگ خیزران. مادر مقتدر هارون در امور سیاسی نظارت و گاهی دخالت مستقیم داشت. نقش او در امور سیاسی، در سقوط برمکیان، ولایتعهدی پسران هارون (حمایت زبیده از ولایتعهدی امین)، دخالت در نزاع میان امین و مأمون آشکار است.[2]

چون هارون وفات یافت و فرزندش محمد امین نیز به قتل رسید زبیده از طرف یاران مأمون در فشار قرار گرفت و نامه‌ای متضمن شکایت و حکایت حال به مأمون نگاشت. مأمون را بر او مهر بجنبید و در دارالخلافه برای او کوشکی بساخت و غلامان و کنیزان فراوان در خدمت او بگماشت. زبیده را ثروتی سرشار بود. حریری در یکی از مقامات خود آورده است: ولو جنّتک شیرین به جمالها و زبیده به مالها. ابن تعزی بردی گوید: زبیده دیندارترین و اصیل‌ترین و زیباترین و عفیف‌ترین و نامدارترین زنان عصر خود است. ابن جبیر در ضمن سخنان خود درباره راه حج گوید: این همه ساختمان‌ها، برکه‌ها، چاه‌ها و منازلی که از بغداد تا مکه همه جا به چشم می‌خورد از آثار زبیده بنت جعفر است. او در همه دوران زندگی خود در پی این گونه خدمات بوده و به ویژه در راه مکه خانه‌ها و آثار سودمند از خود بر جای گذارده که پس از وفات او تا کنون نیز همه‌ی زائران خانه‌ی خدا از آن‌ها برخوردارند و اگر این اقدامات در این راه نمی‌شد و این آثار به وجود نمی‌آمد این راه متروک می‌گردید. زبیده به تاریخ 831 میلادی به بغداد درگذشت.

در الدرالمنثور آمده: داستان به حج رفتن زبیده مشهور است و درباره مخارج فراوانی که برای ایجاد بناها و آثار خیریه صرف می‌کرد داستان‌ها گویند که پاره‌ای از آن‌ها را جز بر گزاف حمل نتوان کرد. از آن جمله این که گویند: زبیده آب دجله را به عرفات و از آن جا به مکه آورد و در دسترس مردم مکه قرار داد. این سخن گزافی بزرگ است زیرا آبی که زبیده به مکه برد از دجله نیست. و مینورسکی گوید: روایتی که در کتاب نزهة القلوب آمده و بنای تبریز را به سال 175 ه.ق به زبیده همسر خلیفه هارون‌الرشید نسبت داده شاید از این جا ناشی شده است که پس از مصادره املاک امویان، «ورثان» از اعمال آذربایجان در کنار رود ارس به زبیده رسید. مورخان و جغرافی نگاران مسلمان بنای تعدادی از شهرها و بسیاری از آثار عام‌المنفعه را به زبیده نسبت داده‌اند. هر چند این نظر هم وجود دارد که بسیاری از آثار که آن‌ها را به زبیده امّ جعفر زن هارون‌الرشید نسبت داده‌اند از آثار زبیده ملکه‌ی تدمر است که زنوبیا نیز نامیده شده است.»[3]

«زبیده Zobayda که در تاریخ به «امّ جعفر» شهرت دارد یکی از نامورترین بانوان اسلامی است که در تاریخ ایران نامی آشنا دارد. او که دختر عمّ هارون‌الرشید و دختر جعفربن منصور بود در سال 165 ه.ق به عقد ازدواج خلیفه درآمده و پس از آن که در مقام بانوی بانوان حرم هارون‌الرشید قرار گرفت، نه تنها با زیبایی و شکوه و هشیاری بی مانند خود دل‌های بسیاری را فتح کرد بلکه با شرکت در آباد سازی شهر از این راه نیز نام نیکویی برای خود بیافرید. اما زبیده که در زمان حیات شوی پر قدرت خود بر امپراتوری اسلامی حکومت می‌راند پس از مرگ او آرامش زندگی خود را از دست داد، چرا که بین پسر او مأمون و پسر دیگر هارون‌الرشید محمد امین دشمناکی شدیدی بود که سبب ساز جنگ‌های خونینی شد.

در این زمان زبیده که خزانه‌ی هارون‌الرشید را در اختیار داشت، می‌کوشید نه تنها با کمک‌های اقتصادی زمینه ساز ثبات خلافت پسرش شود که با ادراک توانایی و شایستگی ایرانیان و روح استقلال طلبی آنان رفته رفته بر آن شد تا توجه قدرتمندان ایرانی‌ای چون فضل پسر سهل و طاهر حسین را نیز جلب کند و با تدبیرهای او سرانجام مأمون در حالی که می‌کوشید تا تحت تلقینات مادر خردمند خود، خود را ایرانی بنامد به خلافت نشست و توانست در پناه همیاری ایرانیان چند زمانی حکومت خود را به پیش براند. اگرچه چون طبعی ضعیف و هوسران داشت به آرام هم زحمات مادر و هم ثروت گزاف پدر را در راه بوالهوسی‌های بسیار خود و جنگ‌های بی نتیجه بر باد داد و سرانجام در سال 198 ه. ق از پای درآمد. پس از این رویداد تاریخی زبیده تمامی قدرت و اختیار خود را از دست داد و از دربار رانده شد و چنان از سوی هواداران ناپسری‌اش که بر تخت خلافت نشسته بود تحت فشار قرار گرفت که به ناچار پس از چندی به قلم و کاغذ پناه برد و در نامه‌ی شیوایی از خلیفه جدید زبان به شکایت گشود، اما نه آن چنان که خشم او را برانگیزد بلکه آن چنان که مهر امین بر او بجنبد و سرانجام خلیفه دستور داد تا در محل خلافت برای زبیده کوشک مجللی بسازند و به گفته‌ی تاریخ غلامان و کنیزان بسیار را به خدمت او برگماشت. از این به بعد زبیده که در گذشته نیز به امور عمرانی توجه زیادی نشان داده بود بیشتر اوقات خود را صرف پرداختن به امور اجتماعی کرد و تا بدان جای که بیشتر ساختمان‌ها، چاه‌ها، برکه‌ها و منازلی که از بغداد تا مکه به چشم می‌آمد و هنوز بقایای آن وجود دارد آثار عملکرد این دوره‌ی زندگانی زبیده است که از جمله به چشمه‌ی معروف «عین زبیده» در مکه اشاره می‌شود که با همّت او از جای دور به نام وادی مغان در شرق مکه به شهر کشانده شد و برای انجام این منظور چندین قنات در راه حفر گردید و به جز آن در راه مکه بناهای سودمندی را برپای داشت که اگر به جز این می‌کرد آن جاده متروک می‌شد. این بانوی تدبیرمند در سال 126 ه.ق برابر با 831 میلادی در شهر بغداد به رفتگان پیوست. باید اضافه کرد که چند تن از تاریخ نویسان گذشته ساختمان شهر تبریز را هم به زبیده نسبت داده‌اند.»[4]


 



[1] - به خاطر سفیدی رخسار و زیبایی چهره نیز او را زبیده خوانده‌اند.

[2] - پوران فرخزاد درباره یکی از زنان ایرانی مأمون که نفوذ زیادی بر وی داشت در صفحه 577 جلد اول کتای زن از کتیبه تا تاریخ می‌نویسد: ««پوران دخت یا خدیجه، دخت زیباروی حسن‌بن سهل وزیر مأمون خلیفه عباسی از بانوان نامدار دوران خلافت عباسی است که نامش همه جا در تاریخ‌ها به ثبت رسیده است. او که خوبروی، شیرین سخن، هوشمند و ادب شناس و عالی منش بود و چنان که گفته‌اند در علم ریاضیات و نجوم نیز تبحر داشت. در اوج جوانی به عقد ازدواج مأمون خلیفه عباسی درآمد و جشنی که برای این پیوند گرفته شد از جشن‌های بی همتای تاریخ است که دیگر بانوی بزرگ عباسی زبیده همسر هارون‌الرشید نیز در آن حضور داشت. می‌گویند در این عروسی پوران دخت یا به گفتاری بوران دخت از داماد هزار دانه یاقوت شاباش گرفت.این بانوی پرشکوه در شوی مقتدر خود که بر امپراتوری عظیم اسلامی حکومت می‌کرد نفوذ فراوان داشت و به نوشته تاریخ نویسان کهن خلیفه را در بد و نیک مملکت راهنمایی می‌کرد. پوران دخت در ضمن به مسائل اجتماعی نیز علاقه‌ی فراوانی نشان می‌داد و تنها در شهر بغداد چند مدرسه‌ی بزرگ و چند بیمارستان زنانه بنا ساخت و موقوفاتی بر آن تعیین کرد. پوران دخت مدتی دراز پس از مرگ مأمون زنده ماند و در همه حال شوکت و قدرت خود را حفظ کرد. می‌گویند او که به خوردن غذایی که از اسفناج و ماست تهیه می‌شد علاقه‌ی زیادی داشت و از همین روی این خوراک را به یاد او پورانی = بورانی نام نهاده‌اند.»

[3] - زنان فرمانروا، تألیف دکتر جهانبخش ثواقب، انتشارات نوید شیراز، 1386، صص 242 تا 244

[4] - زن از کتیبه تا تاریخ، دانشنامه زنان فرهنگساز ایران و جهان، پوران فرخ زاد، تهران زریاب، 1378، جلد اول، 975

5 - نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، 180

داستان عباسه و سرنوشت خاندان برمکیان در دوران خلفای عباسی

 داستان عباسه و سرنوشت خاندان برمکیان

عباسه دختر مهدی خلیفه عباسی و خواهر هارون‌الرشید است. گویند که وی از فضل و ادب برخوردار بود و برادرش علاقه وافری به او داشت. آن چه که او را در تاریخ مشهور ساخته است بیشتر در ارتباط با براندازی خاندان برمکیان توسط هارون‌الرشید می‌باشد. عباسیان همان گونه که با کمک نظامی ایرانیان به قدرت رسیدند در اداره‌ی حکومت و تشکیلات دیوانسالاری نیز نیازمند اندیشمندان ایرانی شدند. برمکیان از اولین خاندان‌های ادیب ایرانی بودند که در دربار عباسیان نفوذ کرده و با کسب قدرت فراوان نقش آنان را در رهایی از تسلط اعراب نباید نادیده گرفت. تبارِ این خاندان به گردانندگان معبد نوبهار در بلخ می‌رسید. پایه گذاری قدرت برمکیان به دست خالد انجام گرفت، زیرا در زمان شروع قیام عباسیان به صفوف ابومسلم پیوست و سپس مراحل ترقی را پیمود. نام آورترین خاندان برمکی، خالد و فرزندش یحیی بودند و در زمان آن‌ها نهضت ترجمه به زبان عربی از منابع ایرانی و یونانی صورت گرفت و روایت است که خالد در زمان منصور مانع تخریب ایوان کسری گردید. قدرت و فرمانروایی این خاندان در نواحی بسیاری از خراسان تا آذربایجان گسترده بود به طوری که در زمان هارون‌الرشید می‌توان گفت که تمام اداره کشور در دست آنان قرار داشت و خلیفه به یک مقام تشریفاتی تبدیل شده بود. در هفده سال نخست خلافت هارون تقریباً تمام امور در دست یحیی و فرزندان و خویشان او قرار داشت. در وصف ثروت برمکیان ذکر شده است که تنها در یک مورد بیست هزار درهم را خرج ساخت کاخی کردند. با توجه به این موارد بازهم هارون‌الرشید اعتماد زیادی به برامکه داشت و تربیت فرزندان خود مأمون و امین را به جعفر و فضل سپرد.

درباره تصمیم هارون‌الرشید نسبت به نابودی خاندان برامکه به علل متعدد می‌توان اشاره کرد. اغلب مورخان به استناد تاریخ بلعمی وقوع آن را در ارتباط با روابط جعفر و عباسه می‌دانند، در صورتی که این بهانه‌ای بیش نمی‌تواند باشد و ریشه‌ی اصلی را در قدرت بی انتهای برمکیان و تحقیر خلیفه و در نهایت جلوگیری از نمایش قدرت و نفوذ عنصر ایرانی و عدم تحمل دستگاه خلافت عباسی باید جستجو کرد. بعد از اقدام هارون‌الرشید در قتل عام برمکیان ضعف و فساد دولت عباسیان را فرا گرفت و حتی مأمون نیز نتوانست به نوعی آن را جبران کند. داستان روابط عباسه و جعفر به هیچ وجه با دلایل عقلی قابل درک نیست. آیا امکان دارد پادشاهی چون هارون بدون توجه به روابط و فطرت انسان‌ها مجالس بزم و همنشینی آن‌ها را نا آگاهانه فراهم ‌سازد؟ چگونه است که هارونی به کوچکترین جزئیات توجه دارد و مشکل شرعی همنشینی هر دو را در مجالس بر طرف می‌کند، در پایان شرط می‌گذارد که همبستری صورت نگیرد؟ آیا قابل قبول است که در طی سال‌ها متوجه حامله بودن عباسه نباشد و تنها سخن یک کنیز را ملاک رفتار خود قرار دهد؟ آیا هارون از گذشته‌ی خواهر خود که  قبلاً چندین شوهر داشته و هر یک در زمان او فوت کرده بودند خبر نداشته است؟ گویند عباسه همواره با مرگ شوهران روبرو بوده است و نخست به ازدواج محمد بن سلیمان عباسی درآمد و بعد از درگذشت وی با ابراهیم بن صالح عباسی و بعد با محمد بن علی عباسی ازدواج کرده است و حال ازدواج و فرزند داشتن با جعفر برمکی مشکل آفرین شده است؟

داستانسرایی بین عباسه و جعفر برمکی با سلایق گوناگون و در توصیفی کوتاه چنین بیان شده است. شدت محبت هارون‌الرشید نسبت به جعفر به اندازه‌ای بود که هرگز تاب جدایی او را نداشت و همچنین خواهرش عباسه دختر مهدی را خیلی دوست می‌داشت و عزیزترین زنان پیش او بود و بر دوری او تاب و تحمل نمی‌آورد. روزی هارون به جعفر گفت: شادی من به منتها درجه نمی‌رسد مگر با تو و عباسه. من او را به تو تزویج می‌کنم تا اجتماع شما جایز و مشروع گردد ولیکن مشروط بر این که فقط در حضور من باشد و با این شرط عباسه را به عقد جعفر درآورد. جعفر برمکی طبق قرارداد می‌بایست تنها در حضور هارون با عباسه دیدار کند. از آن جا که جعفر جوانی زیبا و دوست داشتنی بود در اندک زمانی عباسه شیفته‌ی او شده و طالب وصال وی گشت و خواست در خلوت با وی بنشیند و به آرزوی خود برسد. عباسه تصمیم گرفت که برای نیل به اهداف خویش علاج و چاره‌ای بیندیشد و از این رو از طریق مختلف و راه‌های گوناگون وارد شده و حیله‌های نیک و نقشه‌های لطیف به کار برد ولی از کوشش و جدیّت خود سودی نبرد و به کام دل نرسید. عباسه نامه‌ای به جعفر نوشت ولی جعفر با خشونت و تندی ادعای او را رد کرد. سرانجام عباسه متوسل به عتابه مادر جعفر شد در صورتی که او نیز بینا و دور اندیش بود پاسخی مناسب نداد. عباسه با سخنان محبت آمیز و ارسال اموال فراوان سرانجام محبت عتابه را به خود جلب کرد و دل وی را ربود. پس از آن عتابه روزی به او گفت که از هر راهی که ممکن باشد هر دو را در یک جا جمع کند. عتابه برای پسرش کنیزی را با اوصاف فراوان در نظر گرفته بود و هر روز اشتیاق قلبی جعفر را برای دیدار کنیز بیشتر می‌ساخت. هنگامی که مادرش دانست که دیگر جعفر ناتوان و پیمانه‌ی صبرش لبریز شده به پسرش گفت: من آن کنیز را در فلان شب برای ملاقات تو حاضر و آماده خواهم کرد. آن گاه عباسه را از موضوع با خبر ساخت و چون شب وعده فرار رسید عباسه خود را به هفت قلم آرایش کرد و به منزل عتابه آمد و برای ملاقات با جعفر آماده شد. جعفر در آن شب از نزد هارون بسیار نوشیده بود و از مادرش پرسید کنیز کجاست؟ گفت هم اکنون می‌آید. آن وقت عباسه را که انتظار می‌کشید با زینت هرچه تمامتر بر جوان مست وارد کردند که نه بر رخسار و چهره عباسه آشنایی داشت و نه از خلقتش واقف بود. جعفر مست و اسیر شهوت او را نشناخت و با او هم بستر شد و امری که مقتضای طبیعت بشریت است میان آنان به وقوع پیوست. هنگامی که جعفر به کام دل رسید عباسه به او گفت: نیرنگ دختران پادشاهان را چگونه دیدی؟ جعفر گفت: کدام دختران شهریاران را قصد و آهنگ کرده‌ای و جعفر گمان می‌کرد او بعضی از دختران پادشاهان روم باشد. عباسه گفت: من عباسه دختر مهدی هستم. جعفر وقتی که این سخن را شنید تکان خورد و حالت مستی از او زائل شد و نزد مادرش رفت و به او گفت: به راستی که مرا به بهاء ناچیزی فروختی و بر مرکب تند و سرکش سوار نمودی. بنگر حال من در آینده چگونه خواهد شد و سرانجام این امر شدید خواهد رسید. عباسه از جعفر باردار شد و پس از پایان مدت حمل پسری زیبا زائید و خادمی با دایه برای او قرار داد و آن کودک را به آنان سپرد و چون ترسید که هارون از جریان با خبر شود آن فرزند را با خدمتکار و دایه به مکه فرستاد تا در حرم به تربیت او قیام نمایند.

شاید این داستان عاشقانه برای اولین فرزند و حتی برای دومین فرزند نیز قابل تکرار باشد و آیا امکان دارد که هارون چشم و گوش بسته فقط شاهد ماجرا می‌باشد؟! عباسه به هنگام ازدواج با جعفر 40 ساله و گویا فرزندان این ماجرا به نام حسن و حسین در زمان دستور هارون ده و هشت بوده‌اند. در هر صورت پایان این داستان غم انگیز و دردناک است و جعفر و خاندان برمکیان با عباسه و فرزندان وی توسط هارون قتل عام می‌شوند. دکتر جهانبخش ثواقب در این باره می‌نویسد: «عباسه خواهر هارون‌الرشید و دختر مهدی عباسی که بنا به قولی رابطه‌ی او با جعفر برمکی یکی از دلایل بر افتادن برمکیان به دست هارون خلیفه عباسی است. در روایت طبری آمده است که هارون دیدار جعفر و خواهر خویش عباسه را در حضور خود نمی‌توانست تحمل کند. اما چون در مجالس میخوارگی وی، آن دو حضور می‌یافتند برای این که خلاف شریعت نباشد بین آن‌ها خطبه‌ی عقد جاری نمود، اما به جعفر دستور داده بود که با عباسه همبستر نشود و این ازدواج فقط برای حضورشان در کنار هم در مجلس وی باشد. هارون بدین شرط عباسه را زن جعفر کرد و چون به میخوارگی می‌نشست آن‌ها را در مجلس خویش حاضر می‌کرد. آن گاه از مجلس خویش برمی‌خاست و آن‌ها را به خلوت می‌نهاد که از شراب مست می‌شدند و هر دو جوان بودند. جعفر به عباسه می‌پرداخت و با وی همخوابه می‌شد. عاقبت عباسه از او بار گرفت و پسری زاد اما از این که رشید قضیه را بداند بر جان خویش بیمناک شد و مولود را با چند پرستار از ممالیک خویش به مکه فرستاد و کار همچنان از هارون پوشیده بود تا میان عباسه و یکی از کنیزکان وی اختلاف افتاد. کنیز، کار وی و مولود را به رشید رسانید و مکان وی را خبر داد که با چه کسانی از کنیزکان عباسه است و زیورهایی که مادرش همراه وی کرد، چیست. وقتی هارون در آن سال به حج رفت یکی را به جایی فرستاد که کنیزک بدو خبر داده بود که کودک آنجاست و سرانجام بر وی قضیه آشکار شد. از این رو در بازگشت از سفر حج دستور کشتن جعفر و نابودی برمکیان داد. بدین ترتیب این وصلت مشروط موجب نابودی خاندان برامکه گردید. همخوابگی جعفر و عباسه به صورت دیگر نیز روایت شده است که میرخواند روایت مشروحی از آن ذکر کرده است.»[1]


 



[1] - زنان فرمانروا، تألیف دکتر جهانبخش ثواقب، انتشارات نوید شیراز، 1386، ص 318

2 - نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 177