شاه عباس اول فرزند محمّد میرزا معروف به شاه محمّد یا خدابنده و خیرالنّساء بیگم دختر عبدالله خان والی مازندران و از سلالهی سیّد قوامالدّین مرعشی معروف به میر بزرگ است. نویسندگان و مورّخان او را با القاب ابوالمظفّر شاه عباس، حضرت اعلی شاهی ظلالهی، حضرت خاقان گیتی ستان و گاه وی را شاه عباس کبیر نیز خواندهاند، هرچند که میگویند او از القاب و عناوین بیزار بود و خود را بندهی شاه ولایت یا کلب آستان علی میخواند.[1] او در روز دوشنبه اوّل ماه رمضان سال 978/1570م در هرات متولّد شد و در سال 996 بعد از چند مرحله تاجگذاری به طور رسمی در دارالسّلطنهی قزوین در حدود سن 18 سالگی بر تخت سلطنت نشست. همان گونه که در شرح زندگی پادشاهان اغراق و غلّو وجود دارد در تولّد عباس میرزا نیز این حالت دیده میشود. لویی بلان در کتاب خود مینویسد: «ستاره شناسانِ نامدار هرات از جمله مولانا عبدالصّمد هروی اعلام کرد که ستارهی طالع عباس میرزا مریخ است که برتری او بر دیگران را میرىساند. ضمناً بنا به گفتهی مردم به خواست خدا معجزهای روی داد و آن این که عباس میرزا به محض تولّد لبهای خود را به سینهی قابلهاش که او را میزایاند نزدیک کرد و با آن که آن زن بچّه دار نبود شیر از پستانهایش جاری شد به گونهای که توانست به نوزاد شیر بدهد.»[2]
هنگامی که پدرش به فرمان شاه تهماسب به حکومت هرات منصوب شده بود با شاهقلی سلطان دچار اختلاف شدید گردید و شاه تهماسب به سال 980 دستور انتقال وی را به شیراز صادر و حمزه میرزا را به جانشینی او منصوب کرد. در این زمان حمزه میرزا هشت ساله و عباس میرزا یک سال و شش ماهه بودند. از آن جا که محمّد میرزا و همسرش به حمزه میرزا بسیار دلبسته بودند از شاه تهماسب استدعا کردند که چون حمزه میرزا به پدر و مادر خود انس گرفته و ممکن است دوری آنان برای سلامت وی ضرر داشته باشد اجازه دهند تا عباس میرزا را که هنوز شیرخوار است و تنها به دایهاش اتّکا دارد در هرات بگمارد. شاه تهماسب بدین امر رضایت داد و عباس میرزا در هرات ماند و شاهقلی سلطان به للگی وی معیّن گردید. دوران نوجوانی شاه عباس به دلیل رقابتهای داخلی قزلباشان و سیاست شاه اسماعیل دوم و همچنین تهاجم ازبکان به خراسان دارای فراز و فرود بسیار بود. در این ایّام علاوه بر آن که شاه اسماعیل دوم قصد نابودی او را داشت، در زمان حکومت پدرش نیز سعی بر آن داشتند که به دلیل عدم بهانه و فتنهی قزلباشان عباس میرزا را به قزوین احضار کنند ولی علیقلی خان با فرستادنش مخالفت کرد. در این رابطه امرای خراسان نیز تهاجم ازبکان را بهانه قرار داده و گفتند که برای اتّحاد میان حکّام وجود عباس میرزا ضروری است و مخصوصاً مرشد قلی خان استاجلو حاکم خواف بر این امر اصرار میورزید و از علیقلی خان حمایت میکرد.
مهمترین حادثهی دوران کودکی عباس میرزا مربوط به نجات یافتن وی از یک مرگ حتمی در زمان شاه اسماعیل دوم است. روایت شده «علیقلی خان شاملو که از طرف شاه اسماعیل دوم به حکومت هرات و امیرالامرایی قسمت بزرگی از خراسان مأمور شده بود، نهانی دستور داشت که پس از ورود به هرات بی تأمل شاهزاده عباس میرزا را نابود کند ولی این سردار خود مایل به کشتن عباس میرزا نبود، زیرا مادرش خانی خان خانم مدّتها در حرمسرای سلطان محمّد میرزا به عنوان قابله و دایهی حمزه میرزا و سایر فرزندان وی خدمت کرده و نمک پروردهی آن خاندان بود. به همین سبب پس از آن که در آغاز رمضان سال 985 چند روز پیش از مرگ شاه اسماعیل دوم از قزوین به عزم خراسان بیرون آمد. در حرکت شتاب نکرد و در روز چهارشنبه بیست و ششم آن ماه به هرات رسید امّا چون مورد توجه خاص شاه اسماعیل قرار گرفته و به مقام خانی و منصب بزرگ امیرالامرایی خراسان رسیده و به افتخار وصلت با خانوادهی صفوی نایل آمده بود جز اطاعت امر آن پادشاه چارهای نداشت و مصمّم بود که پس از ورود به شهر دستور نهانی شاه را به انجام برساند. در هرات راز مأموریت خویش را با برخی از نزدیکان حرم در میان گذاشت. مادرش به عنوان این که کشتن کودکی از فرزندان پیغمبر در شب بیست و هفتم رمضان شایسته نیست او را در آن شب از اجرای حکم شاه باز داشت. شب و روز دیگر هم، شب و روز جمعه بود و کشتن شاهزاده باز به تأخیر افتاد. روز شنبه و یکشنبه نیز چون عید فطر بود و شادی و سرور عید را با چنان کاری نامطبوعِ غم انگیزی تلخ نکردند. روز دوّم شوّال علیقلی خان مصمّم بود که چون شب فرار رسید شاهزاده را مسموم کند. ولی عصر همان روز سلطان محمود بیگ از ملازمان وی که به دستور پدرش سلطان حسین خان شاملو مأمور شده بود چاپاری خبر مرگ شاه اسماعیل را به هرات رساند، در رسید و با آن مژدهی جان بخش عباس میرزا از مرگ حتمی نجات داد. علیقلی خان به رسیدن خبر مرگ شاه اسماعیل مجلس جشنی فراهم ساخت و در آن مجلس عباس میرزا را بر دوش گرفت و خود را لـله و سرپرست شاهزاده معرّفی کرد و بیدرنگ کس به پایتخت فرستاد تا مژدهی سلامت او را به پدر و مادر برساند.»[3]
عباس میرزا پس از آن که با کمک مرشد قلی خان در قزوین زمام حکومت را در دست گرفت با استفاده از تجربیات گذشته به تحکیم قدرت خود پرداخت. او پس از تاجگذاری تمام قاتلان حمزه میرزا را کشت و این نشان از ناراحتی وی از قزلباشان میباشد و سعی کرد که از نیروهای دیگر استفاده کند. شاه عباس تمام کشتار شاهزادگان را ناشی از توطئهی آنان میدانست و آگاه بود که اگر شدّت عمل نشان ندهد، همانند آن چه که قبلاً در خراسان دیده بود باز هم آلت دست قزلباشان قرار خواهد گرفت. چنان که از محتوای تاریخ زندگانی خصوصی و سیاسی شاه عباس بر میآید وی در صفات و اخلاق شخصی جامع اضداد بوده است. او فردی خودخواه و درویشخوی، مستبد و ملایم، ترحم و سنگدلی، گذشت و انتقام جویی، قدرانی و حق ناشناسی، قساوت و مهربانی، لئامت و بخشندگی، ستمکاری و فرشته خویی در وجود او آمیخته بودهاند. در کنار تمام این موارد وی فردی بی تکّلف بود و سادگی را بر تشریفات ترجیح میداد و با سفرا و جهانگردان خارجی بسیار ساده و معمولی رفتار میکرد و اغلب بعد از فراغت از مشاغل امور سلطنت اوقات خود را به نشاط و شادمانی میگذرانید. علاوه بر خصوصیات ذکر شده وی فردی بود که رابطهاش با مردم عادی خوب و سرزده به دیدار دیگران میرفت و برای اشخاصی که صادقانه خدمت میکردند احترامی خاص قائل بود. روایت است که او بسیار زود اشک میریخت و هنگامی که موقع استقبال شادی و سرور محبت آمیز مردم را میدید به قدری منقلب میشد که بی اختیار میگریست و میگفت من شایستهی این همه مهربانی نیستم. شاه عباس گذشته از احکام منجّمان و طالع بینان به استخاره و تفأل نیز عقیده داشت و با قرآن یا حافظ استخاره میکرد و اگر جواب مناسب نبود صبر را واجب میشمرد.
شاه عباس بیش از چهل و یک سال با خود رأیی و استبداد بی نظیر که احتمالاً موافق نیاز آن زمانه بوده است حکومت کرد. در این مدت کشور را از هرج و مرج نجات داد و سرزمینهای از دست رفته را باز ستاند و حتی بر وسعت آن افزود و موفّق شد که قدرت و نفوذ حکومت مرکزی را بر همه جا گسترش دهد. وی علاوه بر خدمات شایسته و ارتباط با کشورهای دیگر پایه گذار مفاسدی در روند حکومت و تربیت ولیعهدها میباشد که نمودارِ سقوط و زوال را صفویه را رقم زد. او از چهار پسری که امکان داشت پس از وی به سلطنت برسند یکی را کشت، یکی به مرگ طبیعی مرد و دو نفر دیگر را هم کور کرد و به این ترتیب وقتی وفات یافت هیچ کس نبود تا جانشین وی بشود. چنان که لکهارت مینویسد: «شاه عباس با آن که بی کم و کاست خدمات بزرگی برای مملکت خود انجام داد، باید مسؤول یکی از مهمترین علل انحطاط و زوال دودمان خویش شناخته شود. شاه عباس بود که به علت بیم از پسرانش یا بر اثر رشک به آنان رسم خطرناک و مضرّی را بدعت گذاشت و ولیعهد را به اتفاق سایر شاهزادگان خاندان سلطنت در حرم محصور کرد.»[4]
شاه عباس در اواخر عمر به سال 1038 هجری امامقلی خان حاکم فارس را فرمان داد تا همراه بقیّهی امرای خوزستان به بصره لشکر بکشد و از راه دجله آن بندر را تسخیر کند. او نیز به مازندران رفت امّا در آن جا بیمار شد. مداوای حکیمان در معالجهی او ثمری نبخشید و سرانجام در 24 جمادیالاول 1038 هجری در شهر اشرف یا بهشهر کنونی جان سپرد.[5] بعد از درگذشت وی جنازه او را به سمت اصفهان حرکت دادند و هنگامی که به کاشان رسیدند به روایتی جسد را در مزار امامزاده حبیب بن موسی به امانت گذاشتند که بعداً به یکی از اماکن مشرّفه انتقال یابد، ولی این کار انجام نگرفته است و انتقال آن به قم نیز چندان صحّت ندارد.
[1] - محمّد احمد پناهی در مقدمه کتاب مرد هزار چهره در مورد اعطای لقب کبیر به شاه عباس مینویسد که محافل اروپایی این لقب را بدو دادهاند زیرا بیش از دیگران مورد بحث و گفتگو و تحقیق بوده است.
[2] - زندگی شاه عباس، نوشته لوسین لویی بلان، ترجمه دکتر ولیالله شادان، انتشارات اساطیر، 1375، ص 44
[3] زندگانی شاه عباس اوّل، جلد اول، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، ص 42
[4] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 29
[5] - مؤلف تاریخ سلطانی در صفحه 235 کتاب خود راجع به فوت شاه عباس مینویسد: «.... در این اثنا از قضایای آسمانی خبر واقعهی ناگزیرِ وحشت اثر نوّاب خاقان رسید. چنان بود که به اعتبار تغییر آب و هوا به خاطر مبارک رسید که به جانب مازندران حرکت فرموده، در بیست و چهار روز طی مسافت فرمودند. چون به نور، ولایت پرتو انگیز شده بود که عنقریب از این دار فنا به دار بقاء ارتحال خواهد فرمود. ارادهی خاطر بر آن تعلق گرفت که شاهزادهی نامدار کامکار ابوالمظفّر سام میرزا خلف ارجمند شاهزادهی شهید صفی میرزا را که هیجده مرحله طی کرده بود از دارالسلطنه اصفهان به حضور اقدس آورند که به رتبه ولیعهدی معزِّ گردانند و در این اندیشه بودند که بعد از سه چهار روز تب محرق به هم رسیده، به مرض اسهال و حیضه انجامید. اطباء دست از معالجه کوتاه داشتند و در حیرت کار بودند تا در شب پنجشنبه بیست و چهارم شهر جمادیاالاول حال بر آن حضرت متغیّر گشته و در طلوع صبح داعی حق را لبیّک نمودند.»
6- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401