پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

داستان و نکات پراکنده از زندگی شاه عباس اول صفوی، قسمت ششم

ـــ «به عقیده معاصران شاه عباس عنایت خدایی همیشه متوجّه او بود و جان و مالش را از هر گونه آسیبی حفظ می‌کرد. مثلاً در ماه ذی حجه سال 1015 که در پای قلعه‌ی شماخی اردو زده بود طاق ایوانی که به فرمان او برای پذیرایی و انجام دادن مراسم عید قربان با چوب برپا کرده بودند مقارن ظهر روز عید فرود آمد و جمعی از علما و میهمانان و سران دولت را کشت یا مجروح ساخت. امّا شاه که مقرّر بود پیش از ظهر به ایوان آید تا پس از وقوع حادثه از دیوانخانه‌ی خاص بیرون نیامد. زیرا به قولی چنان که در فصل پیش گفتیم منجّمان به آن خطر پی برده و او را در دیوانخانه سرگرم ساخته بودند و به قولی دیگر او را خواب در ربوده و تا وقوع حادثه بیدار نشده بود. منشی مخصوصش درباره قول دوم می‌نویسد راقم حروف به واسطه از وحیدالزّمانی مولانا علیرضای خوشنویس که از خواص مقرّبان حضرت اعلی بود، شنیدم که از زبان الهام بیان آن حضرت تقریر می‌کرد که وقت بیرون آمدن ، خوابی بر آن حضرت غلبه کرده بی اختیار به خواب می‌روند و هنوز در خواب بودند که این قضیه سانح شد و به سبب تأخیر و تعویق بیرون آمدن، آن خواب بی اختیار بود و حفظ الهی نگهبانی کرده- و آن را که حفظ الهی نگهبان است از حوادث روزگار ضرر و آن جا که لطف ایزدی است ثوابت و سیّار را چه اثر.»[1]

ـــ «دن گارسیا در سفرنامه خود می‌نویسد که شاه عباس هر وقت از سفر مراجعت می‌کرد برای تفریح خاطر جشن می‌گرفت. گاهی فرمان می‌داد که جارچیان اعلام کنند که تمام زنان و دختران از مسلمان و مسیحی و دیگران باید جلوی درب بازارهای معیّن حضور یابند تا خواجه سرایان زیباترین آن‌ها را انتخاب کنند و وارد بازار نمایند. او می‌نویسد در مقابل درب‌های بازار چند خواجه‌ی حرمسرا ایستاده بودند و زیبا رویان را از میان زن‌های حاضر انتخاب می‌کردند و به داخل بازار راهنمایی می‌نمودند. بازرگانان داخل بازار پس از مرتّب کردن کالاها در دکّان‌های خود زنان و دختران و خواهران خود را که خواجه سرایان انتخاب کرده بودند بر جای خود می‌گذاشتند و از بازار خارج می‌شدند. نزدیک شدن مردان به بازار ممنوع بود و متخلّف سخت مجازات می‌گردید. پس از اتمام این مقدّمات شاه همراه چند تن از خواجه سرایان وارد بازار شد و بعد درب بازارها را بستند. زن‌ها تا صبح در بازار ماندند و صبح صاحبان آن‌ها برای بردن آن‌ها آمدند و جز چند زن و دختر ارمنی که به حرمسرای شاه فرستاده شدند بقیّه زن‌ها به خانه‌های خود رفتند. (عجب مسلمانی) »[2]

ـــ «در دربار شاه عباس دلقک‌هایی بودند که اجازه داشتند که با گفتن لطایفی باعث خنده و سرور شاه شوند، هرچند که از ادب و نزاکت دور باشد. از جمله عاقلی، ملک سلطان رئیس زنده خوران و دلاله قزی که زنی بود شوخ و بذله گو و دیگر کربلایی عنایت. نوشته‌اند در یکی از جنگ‌های ایران و عثمانی شاه عباس از کثرت قشون عثمانی هراسناک و نگران بود از شیخ بهاءالدّین عاملی چاره جویی کرد. او گفت راهی وجود ندارد باید به خدا متوسّل شوی و دو رکعت نماز بخوانی و از خدا بخواهی که تو را پیروز گرداند. کربلایی عنایت که در آن جا حاضر بود، گفت یا شیخ این پادشاه اکنون از ترس در حالتی است که نمی‌تواند خود را نگاه دارد و اگر وضو بسازد فوراً باطل خواهد شد.»[3]

ـــ «شاه عباس به رعایت عدالت و احقاق حقوق مردم توجّه خاصی داشت و قضاتی را که از طرفین دعوی رشوه می‌گرفتند به سختی مجازات می‌کرد. یک بار اطّلاع پیدا کرد قاضی اصفهان در یک دعوای بزرگ از طرفین هر یک 15 تومان رشوه گرفته و بعد آن‌ها را خواسته و نصیحت کرده است که از دعوا دست برداشته و با هم صلح کنند، بلافاصله دستور داد تا آن قاضی را گرفته و وارونه سوار یک الاغ کردند و بعد دل و روده و فضولات گوسفند تازه ذبح شده‌ای را دور گردن قاضی انداختند و در حالی که دُم الاغ را به دستش داده بودند دور میدان بزرگ شهر او را گرداندند و یک جارچی هم با صدای بلند به مردم می‌گفت هر قاضی که رشوه بگیرد به این ترتیب مجازات خواهد شد. شاه عباس در دوران سلطنت خود مملکت را چنان که اقتضا می‌کرد با خشونت اداره کرد، ولی نسبت به مردم عادی و فقرا مهربان بود. به طوری که هنوز چند سال از فوت او می‌گذرد مردم اصفهان آرزوی بازگشت دوران وی را می‌کنند و برایش رحمت می‌فرستند.»[4]

ـــ «رسم و معمول این بود که هر سال انگلیسی‌ها و هلندی‌ها در مراجعت از تجارت هرمز هدیه و پیشکشی برای شاه عباس می‌آوردند. یک سال در جزو هدایای انگلیسی‌ها ساعتی بود که در قوطی بلوری نصب شده بود و پایه‌ای به ارتفاع پنج شش اصبح (انگشت) داشت، امّا جنس فلز پایه‌ی ساعت مفرغ بود که جدول مطلّا داشت. انگلیسی‌ها آن پایه را به یک زرگر ارلیانی که در اصفهان بوده دادند تا تمامش را مطلّا و مینا کند. بعد از آن که هدایا را از حضور شاه گذراندند به خزانه بردند. خزانه دار برای این که در کتابچه ثبت کند و وزن و عیار طلا را دقیقاً بنویسد پایه‌ی ساعت را محک زد و معلوم شد که اصل از مفرغ است فوراً به شاه اطلاع داد که سبب تغیّر خاطر او شد و آن را نسبت به خود بی ادبی و بی حرمتی دانست. ساعت را نزد انگلیسی‌ها باز فرستاد و امر کرد که بدهند یک پایه‌ای از طلای خالص و مینا برای آن بسازند. آن‌ها هم فوراً اطاعت کرده به توسط همان زرگر پایه‌ای از طلا و مینا ساخته مجدّداً به خزانه فرستادند. و یا در همین زمینه داستان دیگری را نقل می‌کند که حکایت از توسّل به زور در تبدیل هدایایی که افراد می‌آوردند، دارد و آن این است که هلندی‌ها که در موقع تقدیم هدایا چیز نفیسی به دست نیاورده بودند دو هزار دوکای طلای ونیزی در سینی مقوای صورتی کار ژاپن ریخته با ادویه و توپ‌های ماهوت و پارچه‌های زری برای شاه فرستادند. همین که آن‌ها را به خزانه برده، صرّافی کردند دو عدد از دوکاها قلب بود آن‌ها را به مترجم هلندی‌ها رد کردند که برود عوض کند و بیاورد. مترجم که موسوم به بارتلمی بود دوکاهای قلب را نزد «کماندان» هلندی آورد که عوض آن را بگیرد. کماندان بنای تمسخر را گذارده، نخواست آن‌ها را عوض کند. من آن جا حاضر بودم و به او نصیحت کردم که شما از رسوم این مملکت بی اطلاعید، اگر این دوکای قلب را عوض نکنید شاید دچار زحمت بزرگی شوید، امّا او بر لجاجت خود افزود و دوکاها را عوض نکرد. مترجم به خزانه دار این موضوع را گفت که کماندان دوکاها را عوض نمی‌کند. دو ساعت طول کشید که یک مرتبه دیدم هفت هشت نفر از مأموران شاه به منزل هلندی‌ها آمدند. مترجم بی چاره را گرفته دم در خانه به چوب بستند و تا دوکاها را عوض نکردند و خدمتانه‌ای نگرفتند، دست برنداشتند.»[5]

ـــ «برای آن که عقیده‌ی شاه عباس درباره سلطنت و مملکت داری معلوم گردد آن چه را که خود در این خصوص به پیترودلاواله جهانگرد ایتالیایی گفته و او می‌نویسد: شاه عباس گفته که پادشاه باید زندگانی سربازی داشته باشد و همیشه پیشاپیش سپاه خود حرکت کند تا بتواند بر هر مشکلی فایق آید و در هر کار کامیاب شود. هیچ پادشاهی نباید کاملاً به وزیران و سرداران و امرای خویش متّکی گردد و شاهی که امور سلطنت و کشورداری با به این گونه اشخاص واگذارد بدبخت خواهد شد زیرا این گونه مردم بیشتر در اندیشه منافع خویش و گرد کردن مال و تحصیل قدرت و راحت‌اند و برای پیشرفت کار ولینعمت دل سوزی نمی‌کنند. به همین سبب من همه‌ی کارهای مملکت را به میل و اراده و مسؤولیّت شخص خود انجام می‌دهم و حاضرم که یا جان خود را فدا کنم و یا بر دشمنان خویش فایق آیم و ایشان را به اطاعت اوامر خویش مجبور سازم.»[6]

ـــ «شاه از کوچه پس کوچه‌های شهر اصفهان می‌گذشت. تنها بود و با لباس مبدّل، لباس مردم کوچه و بازار را پوشیده بود و کلاه نمدی بر سر داشت. پای پوشش هم مندرس و کهنه بود. به خرابه‌ای رسید که دو نفر در آن روی زمین در یک اتاق نسبتاً خنک در هوای گرم نشسته بودند. شاه وارد خرابه شد و آن آدم‌ها او را به جمع خود راه دادند. شاه میان حرف‌های آنان وارد می‌شد و از هر دری سخن می‌گفت. آن‌ها پنداشته بودند که مرد ساده‌ای است و باید از رعیّت‌های کشاورز باشد. بین آن‌ها صحبت‌هایی رد و بدل می‌شد. یکی از آن دو مرد گفت دلم می‌خواست حوض وسط عالی قاپو پر از حلیم و عدس بود و من همه‌اش را می‌خوردم. دومی گفت، می‌دانی من هم دلم چه می‌خواهد؟ گفت دلم می‌خواست زن شاه، زنم می‌شد. بالاخره زن شاه است. حرف‌ها ادامه یافت و بعد شاه از خرابه خارج شد و صبح فردا فرستاد در آن خرابه تا آن دو مرد را بیاورند؛ وقتی که آن دو را می‌آورند در حالی که از ترس متحیّر بودند که شاه چه کاری با آن‌ها دارد؟ شاه به نفر اول می‌گوید تو دلت می‌خواهد که حوض عالی قاپو را پر از حلیم و عدس کنند و تو همه‌اش را بخوری؟ مرد می‌گوید قربانت گردم این آرزوی من است. شاه دستور می‌دهد که یک دیگ حلیم بیاورند و او با خوردن سه کاسه کاملاً سیر می‌شود و دیگر نمی‌تواند بخورد. شاه دستور می‌دهد بزنندش. به نفر دوّم می‌گوید تو یکی را می‌دانم چه می‌خواهی. صبر کن تا آرزویت را برآورده کنم. شاه دستور می‌دهد ده عدد تخم مرغ بیاورند و در یک کاسه بجوشانند؛ بعد به مرد می‌گوید یکی از تخم مرغ‌ها را بخور. مرد از ترس شروع به خوردن می‌کند. شاه می‌گوید دومی را بخور. تا چند تخم مرغ می‌خورد. شاه به او می‌گوید این تخم مرغ‌ها چه طعمی می‌دهد. مرد می‌گوید همه‌اش یک طعم می‌دهد. بعد شاه با عصبانیت به او می‌گوید مردک زن‌ها هم همه‌اشان یک جور هستند، زن شاه و زن گدا ندارد.»[7]



[1] - همان، ص 365

[2] - همان ، ص 323

[3] - همان، ص 323

[4] - سفرنامه آدام اولئاریوس، ترجمه مهندس حسین کرد بچّه، انتشارات هیرمند، 1379،جلد دوم، ص 714

[5] - شاه عباس، سردار سپاه شاهسون، محمّد رضا صافیان اصفهانی،1391 ، ص 193

[6] - شاه عباس، سردار سپاه شاهسون، محمّد رضا صافیان اصفهانی، 1391، ص 197

[7] - همان ص 399

8- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه کعاصر، 1401، ص 680

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد