گذشته از آن که علل شروع جنگهای ایران و روسیه چه بوده و یا آن که دست استعمارگران در ایران چگونه باز شد و با توافق پشت پرده چه بلایی بر مردم و کشور ایران وارد کردهاند؛ باید بر عاملان داخلی این نفوذ و جیره خواران وطن فروش نفرین ابدی فرستاد. روایت شده است که سر گوراوزلی وزیر مختار انگلیس پس از معاهدهی گلستان در هنگام مراجعت به لندن در سن پطرزبورگ به حضور تزار امپراتور روسیه رفت و او نیز در ازاء خدماتی که در ایران برای روسیه انجام داده است عالیترین نشان امپراتوری را به وی اهدا میکند. اهدای این نشان حاوی این پیام میباشد که دوره اوّل و دوم این جنگها بر اساس سیاست استعمارگران طراحی شده و در موقع لزوم با کمک درباریان فاسد و پادشاه نالایق و ناآگاه به شروع و انجام آنها اقدام کردهاند. از پادشاهی که بیشتر اوقاتش را به تفریح با زنان میگذرانیده و برای مردم و کشورش هیچ ارزشی قائل نبوده است، دیگر نباید انتظار معجزه از او و اطرافیانش داشت. مگر امکان دارد از زمین شورهزار سنبل برآید؟ در این ایّام که خسارات زیادی بر مردم و ایران وارد شده بود پادشاه وقت سکندر نشان حرکاتی از خود بروز میدهد که از ابلهترین افراد نیز بعید به نظر میرسد. مثلاً سکّه با نام کشورستان برای خود ضرب میکند و یا در بازگشت از سفر تمنّای وصال فلان خانم را دارد! روایت میکنند که «...به سلیمان میرزا دست خط شد که تا خمسه به استقبال بیا و (آن شکر خنده که پُرنوش دهانی دارد که دل من نه، دل خلق جهانی دارد) را با خود بیاور! مقصودش نوشآفرین خانم دختر بدرخان زند است که شاه شهید خان مزبور را بنا به مصلحتی میل در چشم جهان بینش کشید.»[1]
همچنین در مشورت با دیگران روایت مضحک دیگری از او نقل میکنند که چیزی جز لقب احمقترین پادشاه زمان توصیفی دیگر برای او نمیتوان تصّور کرد. عبدالله مستوفی در این باره مینویسد: «گویند در جنگ دوم روس و ایران وقتی قشون روس وارد تبریز شد و مصمّم بود به سمت میانه حرکت کند. دولت ایران خود را در مقابل کار تمام شدهای دید ناچار شد شرایط صلحی که دولت روس املا میکرد، بپذیرد. فتحعلیشاه برای اعلان ختم جنگ و تصمیم دولت در بستن پیمان آشتی، سلامی خبر کرد. قبلاً به جمعی خاصّان دستوراتی راجع به این که در مقابل هر جملهای از فرمایشات شاه چه جوابهایی باید بدهند داده شده بود و همگی نقش خود را روان کرده بودند. شاه بر تخت جلوس کرد و دولتیان سر فرود آوردند. شاه به مخاطب سلام خطاب کرد و فرمود اگر امر دهیم که ایالات جنوب با ایالات شمال همراهی کنند و یک مرتبه بر روس منحوس بتازند و دَمار از روزگار این قوم بیایمان برآورند چه پیش خواهد آمد؟ مخاطب سلام که در این کمدی نقش خود را خوب حفظ کرده بود تعظیم سجود مانندی کرده و گفت: «بدا به حال روس! بدا به حال روس! » شاه مجدداً پرسید اگر فرمان قضا جریان شرف صدور یابد که قشون خراسان با قشون آذربایجان یکی شود و توأماً بر این گروه بیدین حمله کنند، چطور؟ جواب عرض کرد «بدا به حال روس! بدا به حال روس! » اعلیحضرت پرسشش را تکرار کردند و فرمودند اگر توپچیهای خمسه را هم به کمک توپچیهای مراغه بفرستیم و امر دهیم که با توپهای خود تمام این دار و دیار این کفّار را با خاک یکسان کنند چه خواهد شد؟ باز جواب داد «بدا به حال روس! بدا به حال روس ! » تکرار شد و خلاصه چندین فقره از این قماش اگرهای دیگر که تماماً به جواب یک نواخت بدا به حال روس مکرّر تأیید میشد، رد و بدل گردید. شاه تا این وقت بر روی تخت نشسته پشت خود را به دو عدد متّکای مروارید دوز داده بود. در این موقع دریای غضب ملوکانه به جوش آمد و روی دو کنده زانو بلند شد. شمشیر خود را که بر کمر بسته بود به قدر یک وجبی از غلاف بیرون کشید و این شعر را که البّته زادگاه افکارخودش بود به طور حماسه با صدای بلند خواند:
کِشم شمشیر مینایی که شیر از بیشه بگریزد
زنم بر فرق پسکیویچ[2] که دود از پطر[3] برخیزد
مخاطب سلام با دو نفر که در یمین و یسارش رو به روی او ایستاده بودند خود را به پایهی عرش سایهی تخت قبلهی عالم رساندند و به خاک افتادند و گفتند: قربان مَکِش! مَکِش ! که عالم زیر و رو خواهد شد. شاه پس از لمحهای سکوت گفت: حالا که این طور صلاح میدانید ما هم دستور میدهیم با این قوم بیدین کار را به مسالمت ختم کنند! باز این چند نفر به خاک افتادند و تشکّرات خود را از طرف تمام بنی نوع انسان که اعلیحضرت بر آنها رحم آورده و شمشیر خود را از غلاف نکشیدهاند. تقدیم پیشگاه قبلهی عالم کردند. شاه با کمال تغّیر از جا برخاست و رفت که دستور صلح را به فرزند خود نایبالسّلطنه بدهد.»[4]
[1] - ص 21 - تاریخ عضدی - به کوشش عبدالحسین نوایی 1376
[2] - نام سرکرده روس، در جنگ دوم روس و ایران
[3] - مقصود پطرزبوغ پایتخت آن روزی روسیه است
[4] - ص 33 تا 35 - جلد اول - تاریخ اجتماعی و اداری ایران - شرح زندگانی من، عبدالله. مستوفی
5 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 149