همواره زندگی و مرگ پادشاهان با داستانهایی توأم بوده است، از جمله در مورد تولّد فتحعلیشاه، ژان گور مینویسد: «طالع بینان بعد از این که ساعت تولّد طفل را در نظر گرفتند و حساب کردند که در آن ساعت خورشید و ماه و سیّارات در کدام یک از بروج دوازدهگانه بودهاند چنین نتیجه گرفتند که این پسر عمر دراز خواهد کرد و از نامداران جهان خواهد شد و خداوند آن قدر به او فرزند خواهد داد که نه شکل آنها را در خاطر خواهد داشت و نه اسمشان را و دشمنانش همه مغلوب خواهند شد و فقط یکی از آنها که از راهی دور خواهد آمد چشم زخمی به این پسر خواهد زد. آن چه طالع بینان راجع به آن طفل پیشبینی کردند به وقوع پیوست و خان بابا خان پسر حسینقلیخان که بعد از آقامحمّدخان قاجار پادشاه ایران شد بالنّسبه عمری طولانی کرد و آن قدر پسر و دختر و نوه داشت که نه شکلشان را میتوانست به خاطر بیاورد و نه اسمشان را به یاد داشت و در دوران سلطنت او قسمتی از سرزمین ایران برای همیشه از آن کشور مجزا شد»[1] آن چه را که طالع بینان پیشبینی کردند که خان بابا از نامداران جهان خواهد شد تنها از نظر فساد و شهوترانی و تعداد اولاد نامدار و حتّی شُهرهی جهان شد و بقیّهی آنها به وقوع نپیوست و دشمنان او مغلوب نشدند که هیچ، زرخیزترین نواحی ایران را نیز از دست داد. در مورد مرگ او این شایعهی دروغین وجود داشته است که «روزی فتحعلیشاه در حالی که فقط چند تن گماشته همراهش بودند از بازار پرجمعیت تهران میگذشت. هنگام عبور از جلو دکّانی برای لحظهای توقّف کرد تا به کالایی که تصادفاً نظرش را جلب کرده بود، بنگرد. در همین موقع که شاه با دقّت به آن کالا مینگریست ناگهان درویشی ژنده پوش که در کناری ایستاده بود چشمان خود را به ریش بلند و مشکی تاجدار ایرانی که هنوز نشانی از سپیدی در آن دیده نمیشد دوخت و پس از کشیدن آهی عمیق فریاد زد افسوس، افسوس! که ریشی چنین فاخر و باشکوه عنقریب باید در آتش دوزخ بسوزد! فتحعلیشاه که فوقالعاده به ریش خود مینازید از شنیدن این حرف بدشگون چنان برافروخت که عنان تحمّلش از دست برفت و با عصایی که در دست داشت ضربهای چند به تن آن درویش گستاخ کوبید. درویش مضروب فریاد زد همچنانکه انتظار داشتم بالاخره شیشهی عمرت را به دست خود شکستی و سرنوشتی را که در انتظارت بود نابخردانه تسریع کردی! اگر این ضربه را به تن من نزده بودی احتمال میرفت که سرنوشت موعودت چند گاهی به تأخیر بیفتد، ولی اکنون دیگر امیدی باقی نیست پس بدان که فردا صبح چشمانت برای آخرین بار در این دنیا از هم باز خواهد شد و پیش از آن که شب فرا رسد پیکرت در آن جهان در معرض مکافات و شکنجهی ابدی قرار خواهد گرفت. بنا به روایت گویند شاه از شنیدن این حرفها بینهایت سراسیمه شده بود با شتاب هرچه تمامتر به کاخ سلطنتی برگشت و در آن جا چند ساعتی بعد جان به جانآفرین تسلیم کرد.»[2]