همان گونه که در مورد صفات روحی آقامحمّدخان دیدگاههای مختلفی وجود دارد در رابطه با اطّلاعات و علاقه به کتاب و کتابخوانی وی نیز اختلاف نظر دیده میشود. بعضی او را دارای اطّلاعات وسیع میدانند که حتّی کریم خان زند هم از مشورت با وی بهره برده و بعضی دیگر او را فردی وحشی و به دور از هنر و ادبیات دانستهاند، ولی سوای آن شک و تردیدها این روایت افسانهای نشان دهندهی آن است که آقامحمّدخان نیز به شیوهی خود جمع شعرا را دوست داشته است. در این رابطه آمده است که: «آقامحمّدخان قاجار علاقهای به شعر و شاعری و عبارت پردازی نامهها نداشت و تنها کتابخوان که شبها برایش کتاب میخواند فقط چند کتاب تاریخی و شاهنامه بود که علاقه داشت و هنگامی که در رختخواب بود برایش میخواند تا به خواب رود. شاعری یک قصیده برای او سروده و هنگام سلام عام با صدای غرّایی خواند. این مرد جنگی که به شعر و شاعری و عبارت پردازی نامهها اُنسی نداشت پنج شاهی به او داد و چون میدانست که این مبلغ ناچیز است ضمن عبور از جلو صف امرا و اعیان کشور مراقب احوال شاعر بود و دید که شاعر آن مبلغ را گذارد کف دست یساول که جلو درِ تالار ایستاده بود و رفت. آقامحمّدخان تا پایان تشریفات به روی خود نیاورد؛ ولی به مجرّد بر هم خوردن بساط سلام آن نگهبان را خواست و پرسید فلان کس به تو چه داد؟ او هم جریان را گفت. آقامحمّدخان فرستاد تا شاعر بی ادب را بیاورند و به سزای این اهانت دستش را قطع کنند، ولی هر چه گشتند کمتر یافتند و پس از چند سالی که خواجه برای پایان دادن به روزگار خاندان افشار به خراسان رفت در حرم مطهّر چشمش به همان شاعر میافتد که به امام هشتم پناه برده. خواجه میگوید به جغهام (تاج، افسر) قسم! اگر فیالبداهه شعری بگویی که خوشم آید با انعام فراوان از تقصیرت میگذرم. آن مرد که با خسّت و ممسکی پادشاه واقف بود. فیالبداهه گفت:
نه جود تو را که مدح عالیت کنم
نه فهم تو را که حرف حالیت کنم
نه ریش تو را که ریشخندت سازم
نه ... تو را که.............مالیت کنم
خواجه برافروخته میشود و به حکمران خراسان سفارش میکند هرگاه از بَست خارج شد. شکمش را بدرند.»[1]
و حسن آزاد تقریباً به همین مضمون مینویسد: «رابطهی آقامحمد خان با شعرا را با ذکر این مورد تا حدی میتوان پی برد. شعرا در هر نوبت به جای صله و تشریفات جز چوب و کتک و پَسگردنی نمیخوردهاند و نا گزیر کار مدح و ثنا معطّل میماند و ناچار به طاق یا جُفت و شیر یا خط و خیر و شرّ و قرعه متوسّل میشدند تا این که قرعه به نام پیر مردی میافتد و بر خلاف دیگران اقدام به سرودن شعر میکند و این رباعی هجو را میگوید:
نه عقل ترا که وصف عالیت کنم
نه فهم ترا که حرف حالیت کنم
نه ریش ترا که ریشخندت سازم
نه خایه که تورا خایه مالیت کنم[2]
پس از این که میخواند همه فکر میکنند که با این کار سرِ خود را به باد داده است؛ امّا لبخندی بر لبان آقامحمّدخان میآید و دنبال آن فرمان میدهد صله و انعامی به گوینده بدهند و میگوید حرف اگر بود همین بود که شاعر زد. اگر تعریفم نکرد مسخرهام هم نکرد. خود من بهتر از هر کس معایب ظاهر و باطن خود را میشناسم و وقتی که میدیدم پیشینیان با تعریف و توصیف بیجا در مورد عقل و شعور و حسن و جمال و فضل و کمال و سخاوت و شجاعتی که نداشتهام تا چه حد دستم انداختهاند و ریشخندم میکنند ناراحت میشدم. وقتی این شاعر حقیقت گویی کرد خوشحال شدم!!! »[3]