«در یکی از لشکرکشیهای آقامحمّدخان به اصفهان و شیراز او یکّه و تنها در بیابان اطراف اصفهان سواره گردش میکرد و به فکر جنگهای آتیه بود. در اطراف یکی دهات چاه مستراح بزرگی را برای آن که کود جهت زراعت تهیّه کنند خالی کرده و در گودال عمیق و وسیعی ریخته بودند. آقامحمّدخان در تاریکی شب با اسبش در آن گودال فرو رفت. نجاست و پلیدی تا حلقوم سوار و اسبش را فرا گرفت و نزدیک بود آن دو را یک باره طعمهی خود کرده خفه کند. آغامحمّدشاه فریاد و استمداد بلند کرد و کمک طلبید و زراعی این نالهی متضرّعانه را شنید و طناب به دست برای نجات او پیش رفت. اسب در آن گودال متعفّن غرق شد، ولی سوار در آخرین مراحل نفس کشیدن از میان تودهی پلیدی نجات یافت. در آن تاریکی شب و آن بیابان بیسکنه هیچ کس نبود. زراع، آغامحمّدخان را راهنمایی کرد که در نهر بزرگی که در گوشهای از بیابان جاری بود خودش را شست و نزدیکیهای صبح به اردوگاه بازگشت و ضمن بازگشت به زراع گفت که بعدها نسبت به او محبّت خواهد کرد.
بعد از چند سال که آغامحمّدخان بر تخت سلطنت نشست و لطفعلیخان زند مقهور گردید. اتّفاقاً یکی از سربازانی که به قشون آغامحمّدخان پیوسته و از اصفهان به تهران آمده بود همان مرد زراعی بود که آن شب آغامحمّدخان را از گنداب نجات داده بود و روزی که شاه شخصاً افواج لشکریان را سان میداد چشمش به زراع افتاد و او را شناخت. مرد زراع نیز آغامحمّدخان را شناخت، ولی سخن از این بابت بر زبان نراند. آغامحمّدخان از این که نجات دهندهی خود را یافت بسیار خوشحال شد و به خیال وفای عهد افتاد تا به او محبت کند. سرباز را احضار کرد وقتی از او واقعهی آن شب و چگونگی نجات خودش را پرسید زراع پیشین و سرباز جدید کاملاً شرح موضوع را داد و هرگونه تردیدی بر طرف شد.
آغامحمّدشاه برای این که ولیعهد را از رموز سلطنت آگاه کند غالب دستورات مهم سلطنتی را در حضور او میداد و علّت را هم برایش تشریح میکرد. در این جلسه نیز بابا خان حاضر بود. آغامحمّدشاه که تفصیل آن شب را برای ولیعهد نقل کرد و دستور داد به آن سرباز انعام خوبی بدهند. وقتی سرباز خشنود و خندان میخواست از حضور شاه مرخّص بشود شاه امر کرد چشم آن بیچاره را از حدقه درآورند و زبانش را هم ببرند و علّت این عمل را برای ولیعهد این طور توضیح داد. من مطابق عهدی که کرده و قولی که داده بودم به این شخص که حقّ حیات به گردنم دارد اظهار محبت کردم، ولی در آیین سلطنت داری چشمیکه سلطان را آلوده به نجاست ببیند کور و زبانی که این موضوع را برای کسی بیان کند باید بریده شود تا شؤون سلطنت حفظ گردد.»[1]
[1] - ص 80 - قصّههای قاجار - خسرو معتضد 1384
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 61