پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

سرنوشت شوم شاهرخ میرزا

سرنوشت شوم شاهرخ ‌میرزا

شاهرخ ‌میرزا آخرین بازمانده‌ی نادر در ناحیه‌ی خراسان توانسته بود نابودی و درگذشت پادشاهان زیادی را مشاهده کند و خصوصاً دوران سراسر آشوب و ویرانگر آقامحمّدخان را به سلامت طیّ کند. زمانی که مؤسّس سلسله‌ی قاجاریه موقعیت را برای تاجگذاری خود مناسب دید به فکر تهیّه‌ی تاج پادشاهی برای خود افتاد. در هنگام ساخت آن مراحلی پیش آمد که باعث توجّه و گرایش آقامحمّدخان به سوی او شود. در توصیف چگونگی برخورد آقامحمّد خان با وی روایت می‌کنند که: «زرگرها و جواهر سازان، جواهر او را برای نصب بر تاج و قبای مرصّع انتخاب می‌کردند. صحبت از جواهر نادرشاه شد و گفتند که جواهر او نزد شاهرخ، نوه‌اش و سلطان خراسان می‌باشد و در بین آن‌ها گوهر نابی وجود دارد که عدیم‌النّظیر و از فرط گرانبهایی نمی‌توان قیمت آن‌ها را تعیین کرد.

آقامحمّدخان قاجار یک پیغام دوستانه برای شاهرخ فرستاد و گفت چون قصد دارد تاجگذاری کند هر چه از جواهر نادری نزد او می‌باشد. برای تاجگذاری بدهد و بعد از خاتمه‌ی مراسم تاجگذاری آن جواهر را پس بگیرد و خود هم در مراسم تاجگذاری حضور به هم برساند. شاهرخ از فرستاده‌ی آقامحمّدخان قاجار به خوبی پذیرایی کرد و نامه‌ای نویسانید و در آن گفت از جواهر نادرشاه چیزی پیش او نیست و همه می‌دانند که بعد از قتل نادرشاه کسانی که او را کشتند به کلات رفتند و هرچه زر و گوهر در آن دژ بود، بردند. در همان نامه شاهرخ به عذر این که نابینا می‌باشد از حضور در مراسم تاجگذاری معذرت خواست و این امر باعث شد که به طرف خراسان جلب شود و باعث بد‌بختی نوادگان نادر شد و آقامحمّدخان قاجار بعد از تاجگذاری به فکر افتاد که به خراسان رود و جواهرات نادرشاه را از شاهرخ بگیرد. هنگامی که به شاهرود رسید. راه استرآباد را پیش گرفت. بعد از ورود به زادگاه خود تحقیق کرد که کدام یک از طوایف به مسافرین جاده‌ی خراسان حمله کرده‌اند و آن‌ها را کشته‌اند. وقتی مقصّرین را شناخت دستور داد که آنان را کنار جاده خراسان در همان محل که مسافرین را به قتل رسانیده و اموالشان را برده‌اند گچ بگیرند و یکصد و شصت و دو نفر را در آن جا گچ گرفتند، ولی آن مجازات مخوف جلوی دستبرد ترکمانان را در جاده خراسان نگرفت و در آن ادوار که مردم شیعه‌ی تهران که می‌خواستند برای زیارت قبر امام هشتم خود به مشهد بروند از راه روسیه خود را به مشهد می‌رسانیدند.

آقامحمّدخان بعد از این که از استرآباد مراجعت کرد به سوی مشهد به راه افتاد. هر نسبت که به مشهد نزدیک می‌گردید امرای شمال خراسان حتّی آن‌هایی که حوزه‌ی امارتشان در راه آقامحمّدخان قاجار نبود به او ملحق می‌گردیدند. شاهرخ به توصیه‌ی اطرافیانش تصمیم گرفت که به استقبال آقامحمّدخان قاجار برود و از حاج‌ شیخ ‌مهدی یا حاکم روحانی برجسته‌ی مشهد درخواست کرد که با او باشد و اطرافیان به سلطان نابینا گفتند که باید هدیه‌ای هم برای خواجه‌ی قاجار ببرد، ولی او نپذیرفت و گفت در عوض دو بیت شعر برای او به هدیه می‌برم. به او گفتند که لااقل دو منزل از خواجه‌ی قاجار استقبال کند و گفت من نابینا هستم و قدرت راه‌پیمایی ندارم و هنگامی که آقامحمّدخان قاجار به دو فرسنگی مشهد رسید و در آن جا توقّف کرد در آن جا شاهرخ به آقامحمّدخان قاجار خیر مقدّم گفت. خواجه‌ی قاجار جواب داد که من انتظار داشتم زودتر شما را ببینم. شاهرخ گفت: نابینایی و پیری مانع از این شد که من بتوانم زودتر به حضور شما برسم و آن گاه سروده‌ای را به این مضنون خواند: (پیغمبر اسلام صدای خداوند را می‌شنید، ولی روی او را نمی‌دید و اینک ای پادشاه بزرگ! من صدای تو را می‌شنوم ولی افسوس که نمی‌توانم روی تو را ببینم) بعد خواجه‌ی قاجار اجازه‌ی جلوس دادند. بعد خواجه‌ی قاجار سؤال کرد به من اطّلاع داده‌اند که پدرت نادر میرزا قسمتی از جواهر آرامگاه امام هشتم را برده است و آیا این موضوع صحّت دارد یا نه؟ شاهرخ گفت من هم مثل شما این موضوع را شنیده‌ام، ولی نتوانستم از نادر میرزا بپرسم چون او به هرات رفته و من دیگر به او دسترسی ندارم. بعد از مباحثه سرانجام شاهرخ تصدیق کرد که در این مورد قصور شده است و خواجه‌ی قاجار گفت بعد از ورود به مشهد متصدّیان را مورد بازخواست قرار خواهد داد. بعد از ورود به مشهد خواجه‌ی قاجار از اسب فرود آمد. موزه‌ها را از پا کند و تهی پا راه آرامگاه امام هشتم شیعیان را پیش گرفت و همراهان نیز چنین کردند. مشهدی‌ها از مشاهده‌ی آن مرد خواجه حیرت می‌کردند و تازه اطّلاع حاصل کرده بودند که او یک پادشاه مقتدر است چون شاهرخ پیام آقامحمّدخان را برای مردم نخوانده بود.

خواجه‌ی قاجار بعد از زیارت دعوت شاهرخ را به عذر آن که در پرهیز است، نپذیرفت و به خانه‌اش نرفت، ولی بعد از سه روز پیغامی‌ برای شاهرخ فرستاد و به نرمی ‌از او خواست که جواهر نادر را که جزء جواهرات سلطنتی است برایش بفرستد، ولی شاهرخ این کار را نکرد و گفت باید توضیح شفاهی بدهد و خواجه‌ی قاجار او را پذیرفت و کنار خود نشانید و گفت که برایش تنقّل آورند و شاهرخ وقایع بعد از قتل نادر را برای آقامحمّدخان بیان کرد و خواجه‌ی قاجار گفت چون پیرمرد هستی به تو دو روز مهلت می‌دهم تا جواهرات را تحویل بدهی وگرنه نباید بعداً از اقدامات من گِله داشته باشی. شاهرخ جهت شفاعت حاج‌ شیخ ‌مهدی را نزد او فرستاد و هنگامی که وارد شد در مقابل خواجه‌ی قاجار مقداری جواهر قرار گرفته بود و خان قاجار مشغول تماشای یک یاقوت درشت بود. از علّت آمدنش پرسید، گفت آمده‌ام که از شهریار بزرگ درخواست کنم که شاهرخ را مورد لطف قرار بدهد. خان قاجار گفت اگر جواهرات سلطنتی را بدهد کاری به او ندارم. حاج ‌شیخ ‌مهدی گفت او سوگند یاد می‌کند که جواهر نادری نزد وی نمی‌باشد و تمام آن‌ها در کلات نصیب دیگران گردیده است. چند نفر از مورّخین نوشته‌اند که در آن موقع چشم آقامحمّدخان به انگشتر زمرّدی افتاد که در انگشت حاجی بود و دست دراز کرد که آن انگشتر را ببیند. مجتهد بزرگ مشهد انگشتر زمرّد را از انگشت بیرون آورد و با احترام به او داد و خواجه‌ی قاجار قدری انگشتر را از نظر گذرانید و گفت این یک زمرّد قشنگ است و انتظار می‌کشید که حاجی طبق معمول بگوید که پیش‌کش می‌کنم، ولی حاجی چیزی نگفت. آقامحمّدخان با ابزاری که جواهر فروشان دارند زمرّد را از حلقه جدا کرد و حلقه‌ی بدون نگین را به سوی مجتهد بزرگ مشهد دراز کرد و گفت حاج‌ شیخ‌ مهدی برای شما که روحانی هستید انگشتر عقیق بهتر از انگشتر زمرّد است. حاجی وقتی چنین دید ادامه‌ی مذاکره را بدون فایده دانست و اجازه‌ی مرخصی گرفت و به شاهرخ گفت من پیش‌بینی می‌کنم که مقاومت شما در مقابل آقامحمّدخان خطرناک خواهد شد و اگر جواهری دارید به او بدهید و خطرش را از خود دور کنید.

شاهرخ که از میانجیگری حاج‌ شیخ ‌مهدی نتیجه نگرفت دخترش را که به اسم گلرخ خوانده می‌شد نزد آقامحمّدخان فرستاد تا از او بخواهد دست از پدرش بر دارد. گلرخ وقتی به حضور خواجه‌ی قاجار رسید گفت ای شهریار بزرگ! اگر پدر من دارای جواهر بود من آن‌ها را می‌دیدم یا مطّلع می‌شدم و آن جواهرات که در خانه‌ی ما وجود دارد ارزان قیمت است که از بازار مشهد خریداری شده است. خواجه‌ی قاجار گفت من آن‌ها را نمی‌خواهم! من جواهرات نادرشاه را می‌خواهم! می‌گویند که گلرخ در مورد خواجه ‌بودن آقامحمّدخان قاجار تجاهل کرد و گفت ای شهریار بزرگ! اگر من زن شما بشوم دست از پدر من برمی‌دارید؟ خواجه‌ی قاجار گفت من زن نمی‌گیرم. گلرخ گفت من برای این که پدرم را از غضب شما نجات بدهم حتّی حاضرم که مُتعه‌ی شما بشوم مشروط بر آن که بدانم شما به پدرم کاری نخواهید داشت. خواجه‌ی قاجار گفت من متعه هم نمی‌گیرم.

شاهرخ از وساطت دخترش گلرخ نیز نتیجه نگرفت و بعد از این ضرب‌الاجل دو روز تمام شد. بعد از آن که خواجه‌ی قاجار منتقل به ارگ مشهد شد دستور داد شاهرخ را مورد آزار قرار بدهند تا این که جواهر نادری را که در تصرّف دارد تحویل بدهد و آزار آن پیرمرد نابینا را از بی‌خواب ‌کردن آغاز کردند. همین که شاهرخ می‌خواست، بخوابد او را بیدار می‌کردند و اگر بیدار نمی‌شد آب سرد روی سر و سینه‌اش می‌ریختند و بعد از این که از فرط بی‌خوابی آب سرد هم نمی‌توانست او را بیدار کند سوزن در بدنش فرو می‌کردند و پیرمرد نابینا آن عذاب را تحمّل می‌کرد و نمی‌گفت که جواهر نادر نزد اوست. مأمورین خواجه‌ی قاجار گفتند که او آزار را تحمّل می‌کند، امّا داشتن جواهر را انکار می‌کند. خواجه‌ی قاجار دستور داد که او را با سرب آب‌ شده داغ کنند. مأمورین خواجه‌ی قاجار سرب را آب کردند و به دفعات قسمتی از سرب مذاب را روی قسمت‌هایی از بدن شاهرخ ریختند. پیرمرد فریاد می‌زد و استرحام می‌کرد امّا می‌گفت که جواهر ندارد و از جواهر جدّش نادرشاه چیزی به او نرسیده است. آقامحمّدخان قاجار وقتی شنید که شاهرخ باز مقاومت می‌کند امر کرد در دور سرش خمیر بگیرند به طوری که بالای سر چیزی چون ظرف به وجود بیاید و در آن سرب آب شده بریزند. شاهرخ آن شکنجه را نتوانست تحمّل کند و گفت دست از من بر دارید تا به شما بگویم که جواهر نادری کجاست؟ و دو گاوصندوق که در ارگ مشهد در سرداب دفن شده بود کشف گردید و از آن دو گاو‌صندوق به طوری که مورّخان شرق نوشته‌اند معادل دو کرور تومان با ارزش پولی آن زمان جواهر به دست آمد که همه از گوهرهای گنج نادرشاه بود.

بعد از این که شاهرخ از شکنجه آزاد شد مدّت دو ماه او را مورد معالجه قرار دادند تا این که زخم‌هایش بهبود یافت، ولی زخم سرش به طورکامل معالجه نشد.

و تا روزی که آن پیرمرد نابینا زنده بود از سرش آب‌خون تراوش می‌کرد لیکن احساس درد نمی‌کرد. مدّتی بعد از قتل خواجه‌ی قاجار در زمان سلطنت برادرزاده‌اش خان ‌بابا جهانباشی که اسم فتح‌علی‌شاه را روی خود گذاشت. باز مسأله‌ی جواهر نادری پیش آمد و فتح‌علی‌شاه برای به دست آوردن جواهر نادری و هم برای تمتّع از وصل یک زن حکومت دودمان نادری را در خراسان مضمحل کرد و از شاهزادگان نادری که به دست فتح‌علی‌شاه قاجار کور شدند فرزندانی باقی ماند که مردم آن‌ها را به عنوان شاهزاده‌ی نادری می‌شناختند و باز ماندگان آن‌ها هنوز در ایران و بالاخّص در خراسان هستند.

با این که آقامحمّدخان در آن موقع مردی قوی بود و می‌توانست شاهرخ را به هلاکت برساند از بیم افکار عمومی ‌ترجیح داد که او را بعد از خروج از شهر هلاک کنند! تا این که مردم ندانند که آن پیرمرد نابینا به دستور او به هلاکت رسیده است و دستور داد شاهرخ را به استرآباد منتقل کنند و به مستحفظین همراه وی مأموریت داده شده بود که وی را خفه کنند. وقتی مسافرین به مزینان رسیدند دژخیمی‌که با آن‌ها بود دست و پاهای پیرمرد نابینا را بست و دهانش را با ابزار مخصوص باز نگاه داشت و با دستمالی که گلوله کرده بود در حلقش جا داد و مرد سالخورده خفه شد و شهرت دادند که او به مرگ طبیعی مرده و در تواریخ دوره‌ی قاجاریه مرگ شاهرخ یک مرگ طبیعی قلمداد شده است.»[1]



[1] - خلاصه‌ی صص 294 تا 308 - جلد دوم - خواجه‌ی تاجدار و امینه‌ی‌ پاکروان نیز، تقریباً به همین شکل در ص 274 آورده است.

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 84

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد