در مورد تنگ چشمی و لئامت خواجه، داستانهای زیادی نقل شده است که انسان در صحّت و یا نادرستی آنها دچار تردید میشود چون در بعضی مواقع پول هنگفتی خرج مرمّت و بازسازی و زراندود کردن اماکن متبرکه میکرده و در جای دیگر راضی بودن همهی لشکریان و صاحب منصبان کشوری را به دلیل پرداخت دقیق مستمری آنها میبینیم و بعضی همین موارد را دلیل ممسّک نبودن او میدانند، ولی اکثریت راویان او را فردی خسیس معرّفی کرده و علّت کشته شدنش را همان داستان خربزه میدانند. احتمالاً این خصلت جدا ناشدنی او را باید متأثّر از دوران مشقّت و سختی زندگی و آموزشهای مادرش دانست که همیشه مواظب حساب دخل و خرج خود بود که توانست پس از مرگ نیز پنجاه کرور ثروت از خود به جای بگذارد. چنانکه امینهی پاکروان مینویسد: «آقامحمّدخان در مسائل مالی نیز دقّت فراوان داشت و در رسیدگی به حساب مو را از ماست میکشید و جای شگفتی است که زنی از نوادگان وکیل که او را به طور خودمانی (خانم کوچک) میگفتند وظیفهی دشوار ناظر خرج در چنین دربار خسّت شعار را به عهده داشتهامست »[1] و [2]
بعضی از روایتهای موجود در رابطه با امساک و محاسبهی وی چنین میباشد: «آقامحمّدخان به دشواری تغییر و بهبودی را در غذای خویش میپذیرد. در ییلاق ماست میخورد و پنیر بز و نان سیاه و آن روز که کوفتهای در قاب ناهار پیدا میشود عید است. از پلو رویگردان نیست، ولی اجازه نمیدهد که روی آن خورشتی هم بریزند.
یکی از شاهزادگان میگوید: روزی شاه سر حال بود و از کاسهی پیش روی خود اندکی چشید و کسانش را به خوردن تعارف کرد و گفت: این حلوا را با شکر پختهاند. تنقّل خوشمزهای است. مهد علیا بنا بر عادت از روی آگاهی سنجیده سخن میگفته است، امّا این بار چون شاه را سر دماغ میبیند با صفا و اطمینان خاطر میگوید هر دو کاسه یک جور درست شده است. در این جا برق غضب از دیدگان آقامحمّدخان برون میجهد و فریاد برمیآورد چرا شکر کار میکنند و شیره نه؟ شهبانو پاسخ میدهد چون باباخان گلودرد شده و شیره گرم است. امّا این توضیح مانع از آن نمیشود که آقامحمّدخان در میان انفجار خشم بشقابها را سرنگون نکند و باز همان حرف همیشگی خود را نزند! مگر خیال میکنند مملکت من آن قدر پولدار است که من بتوانم به شکم پرستی شما میدان دهم؟»[3]
در میان شاه شهید و حاجی ابراهیم خان اعتمادالدّوله شیرازی بیشتر اوقات صحبتهای خوب در میان بود. از جمله روزی خان مزبور به حضور شهریار نامدار شرفیاب شده بود. فرموده بودند امروز ناهار چه خوردهای؟ عرض کرد کبک پلو. فرمودند ده قران جریمه بده، زیراکه تو میرزا هستی. خوراک میرزا باید شیر برنج و فرنی و آش رقیق و امثال آن باشد. پلو کبک لقمهی صاحبان سیف است نه طعمهی اهل قلم.»[4]
در بارهی تنگ چشمی او داستانهای بسیار گفتهاند از آن جمله گفتهاند که با ولیعهد و برادرزادهاش فتحعلیشاه که از همه پیش او عزیز تر بود همواره بر سر خوراک سختگیری میکرد و معروف است که به او میگفت ایران استطاعت آن را ندارد که تو دو رنگ خورش بر سر سفره داشته باشی.
آوردهاند که چون در خراسان بر شاهرخ میرزا آخرین شاهزادهی افشار دست یافت و جواهر نادرشاه را که نزد او بود به شکنجه از او گرفت از دیدن آن گوهرهای گرانمایه چنان شده بود که درِ اطاق را به روی خود بسته بود و بر روی آنها میغلتید.
به همین جهت است که جامهی فاخر نمیپوشید و غذای لذیذ نمیخورد و سفرهی وسیع نمیگسترد و بسیار ساده زندگی میکرد و به تجمّل و تشریفات نمیپرداخت و این همه برای آن بود که خرجی فراهم نکند. معمولاً در جنگها یا شکار بر سر سفرهای که روی زمین میگستردند، مینشست و خوراک بسیار سادهای میخورد و همراهان نزدیکش را هم بر آن سفره مینشاند. گویند روزی که با همراهان خود نان جو و ماست میخورد یکی از درباریان هم بر آن سفره نشست و با وی به خوردن مشغول شد. در میان خوراک ناگهان دستش را گرفت و مانع از خوردن او شد و گفت هرچه پلو و مربّاهای لذیذ میخواهی بخور! من حرفی ندارم امّا راضی نیستم از این سفرهای که برای لشکریان من است چیزی بخوری.
دیگر از حکایاتی که سر جان ملکم در بارهی لئامت آقامحمّدخان آورده است: وقتی مردی دهقان را برای خطایی که کرده بود به مجازات کشیده بودند و میخواستند گوشش را ببرند. جلاّد خواست و دستور داد در حضور او مجازاتش کنند. دهقان پولی به جلاّد وعده کرد که همهی گوشش را نبرد و چون آقامحمّدخان این مطلب را شنید روستایی را نزد خود خواند و گفت اگر دو برابر پولی که به جلاّد وعده کرده بودی به خودم بدهی گوشت را نمیبرم.
دهقان به دست و پای افتاد. از او شکرگزاری کرد و تصّور کرد شوخی کرده است به همین جهت راه افتاد که برود آقامحمّدخان او را نزدیک خود خواند و جداً پول را از او مطالبه کرد.
نیز نوشتهاند زمانی با درویشی شریک شد و درویش در حضور او به دربار آمد و نخست وی برای فریفتن دیگران چیزی به او داد و درباریان را دعوت کرد هر یک چیزی به او بدهند و هر یک برای رقابت با دیگری و جلب توجّه او سعی کردند بیشتر بدهند و بدین گونه درویش مبلغ خطیری گرد آورد، ولی طمعش جنبید و شبانه فرار کرد و آقامحمّدخان هرچه در پی او گشت او را نیافت و این واقعه را خود برای درباریان خویش روایت کرده و دستور داده است آن درویش را هرجا بیابند دستگیر کنند، امّا درویش ظاهراً از ایران رفته و هرچه گشتهاند او را نیافتهاند.»[5]
[1] - ص 220 - چهرهی حیلهگر تاریخ - امینهی پاکروان - ترجمهی جهانگیر افکاری
[2] - در اینجا، اگر زنی از نوادگان وکیل کار میکرده، پس قتل عامهای خاندان زند تا نسل هفتم جای سوال است؟ «مؤلّف»
[3] - ص 222 تا 224 - چهرهی حیلهگر تاریخ - امینهی پاکروان - ترجمهی جهانگیر افکاری
[4] - ص 114 تاریخ عضدی - به کوشش دکتر عبدالحسین نوایی - 1376
[5] - ص 56 و 57 تاریخ اجتماعی و سیاسی ایران - سعید نفیسی - جلد اوّل - چاپ پنجم - 1364
6 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 88