عصر ناصرالدین شاه نیز یکی از دورانهای تاریک و شرمآور تاریخ قاجاریه میباشد. دورهای مملو از خیانت و چاپلوسی و آکنده از جهل و بیخبری. تودههای وسیع مردم بیسواد بودهاند که شاه و درباریان از این ناآگاهی و جهل حداکثر استفاده را میبردند و هر لحظه میرغضبها آماده بودند که جان انسانها را برای عبرت دیگران بگیرند. درباریان متملّق و چاپلوس و فاسد نیز در جهت حفظ منافع خود از انجام هیچ کاری رویگردان نبودند. ناصرالدین شاه نیز پادشاهی بود هوسباز که به آزادی و حقوق قانونی مردم هیچ اعتنایی نداشت و مردم جهت دادرسی و دادخواهی متوسّل به گربهی شاه میشدند. شاهی است که اغلب مورّخین چاپلوس معاصر او، وی را با صفت شجاعت و جهانگیر و به اصطلاح منوّرالفکر خواندهاند در حالی که در هیچ جنگی شرکت نکرده و در زمان وی بخشهای عظیمی از میهن ما همچون سَلَفش از دست رفت. در این رابطه افسوس که نمیخورد هیچ، بلکه از جهت خلاص شدن از شرّ آنها احساس رضایت نیز میکرد. انسان وقتی دورهی ناصری را مطالعه میکند همواره خلاء وجود امیرکبیر را احساس میکند و با تداعی شدن این موضوع نفرین و لعن ابدی بر مسبّبین قتل وی خصوصاً عمّال خود فروختهی داخلی میفرستد. بهرام افراسیابی در این زمینه مینویسد: «در ایّام سلطنت او بدترین فاجعه قتل میرزا تقیخان امیرکبیر بود. خرابی در ادارهی نظامی کشور و عصر او به حدّی است که غیر قابل تصّور است. در زمان او مهاجرت ایرانیان به خارج بسیار بالا گرفته. در زمان وی یک قدم به جانب اصلاحات برنداشتند. مسافرتهای خارج چنان به مذاق وی خوش آمد که در ازای آن هر کاری میکرد. از روسها بسیار مرعوب بود. در باطن تحتالحمایهی آنها بوده و توصیهی دوران کودکی را از طرف تزار فراموش نکرده بود[1] و در مورد ولیعهد نیز آن چه را که روسها میخواستند اجرا شد. شاه بسیار متلّون مزاج بود. هیچ کاری را درست به پایان نرساند. دشمن آزادی مردم و قلم بود. شعر نیکو میسرود. تا حد کمی به زبانهای دیگر آشنا بود. در شرح سفرنامههایش از شکار و تفریح میگوید. در جلب علما میکوشید، ولی با واقعهی رژی رشتهها پنبه شد. اگر فرزندش نیز صحبت از اصلاحات میکرد او را به خاک سیاه مینشاند. شخصی بود جایی که نمیبایست بخشش و جایی دیگر پول ناچیز میگرفت.»[2]
در مورد این پادشاه نیز همانند دیگران دیدگاههای متنوّعی وجود دارد که به دو نمونه از آنها اشاره میشود: علیخان قاجار مشهور به ظهیرالدّوله در کتاب خاطرات و اسناد خود به نام (تاریخ صحیح بیدروغ) به تعریف و تمجید از این پادشاه سفّاک پرداخته است و پس از قتل شاه در بارهی صفات وی مینویسد: «تواریخ فرس و عجم کمتر پادشاهی مهربان و بردبار و رعیّت پرور و ترقّی طلب و خوش خواه و با رحم و هوشیار و رئوف و بیغضب و بذول و آبادانی دوست و عیّاش و خوشمنظرتر از ناصرالدّین شاه نشان میدهد. مدّت سلطنتش پنجاه سال و چند روز کمتر بود. ...سه نوبت برای تماشا و دیدن آثار و ملاقات سلاطین به فرنگستان رفت و غالب جاها را جز آمریکا گردش کرد و کارهای خوب کرده. خواست ایران را معمور کند، ولی افسوس که ما ملّت وحشی قبول تربیت و خوشی نمیکنیم! بیچاره ناصرالدین شاه آرزوی تربیت شدن ماها به دلش ماند.»[3] و به گفتهی حاج سیّاح: «ناصرالدّینشاه عقیدهی مذهبی صافی داشت. لکن عمل به فروع نداشت. زن پرست بود و مرد دوست نبود. گاهی هم شعر میگفت. احساسات غلطی داشت که مردم را حیران میکرد. از قبیل این که گربهای را ببری خان نامیده و برای آن گربه خرج و مواجب و خادم و اسب و تخت و رخت ساخته بود! ملیجک میرزا محمّد غیر معروفی را محبوب قرار داد با خود به فرنگ برد و دختر به او داد. امثال علاالدّوله و امیرخان سردار و غیر ایشان را که جوان و بیرحم و مغرور بودند؛ مقرّبتر میداشت و از مردمان عاقل و کار آزموده و پیران مجرّب خوش نداشت. محض این که تعرّض به او نکنند در همه جا مسلّط بر مردم شده و اقتدار زیاد پیدا کردند، گرچه از اقتدار آنان دلتنگ بود، لکن مدارا میکرد چون مقصودش کار اساسی نبود. همین قدر مایل بود که در زمان خودش خوش بگذراند و چیزی و کسی اسباب عیش و راحت او را منقص نگرداند. دشمن آزادی و ترقّی عموم بود و ابداً مردم نامآور و بزرگی در مملکت نمیخواست. زیاد پُر خوراک بوده، غالباً یا دائماً در غیر خواب و موقع رسمی مشغول تنقّلات بود. سفر و شکار را دوست داشت. در ایران چندین سفر کرده و به عتبات هم سفر میکرد. در آخر یک بدبختی دیگر به ایران رو کرد که عشق سفر فرنگ و عیّاشی و تماشای آن مکان بود. تجمّلات فوقالعاده بر ایران وارد کرد. در عوض این که اقتدار به قوانین و عدل و ترقّیات و اسلحه و قشون و صنایع و اختراعات جدید اروپاییان نماید پول ایران را برده به عیّاشیهای نا گفتنی صرف کرده. راه متاعهای غیر لازم و تجمّلات آدم فریب را به ایران بازتر کردند.»[4]
[1] - ناصرالدّینمیرزا 8 ساله بود که از طرف محمد شاه مأمور میشود که به عنوان استقبال نزد امپراطور روسیه نیکلای اوّل که عزم گردش به بلاد قفقازیهی جنوبی یعنی ولایاتی که در جنگهای ایران و روس از ایران گرفته بودند؛ بروند. عبّاس اقبال آشتیانی در صفحه 26 کتاب خود تحت عنوان میرزا تقیخان امیرکبیر مینویسد: «شاهزاده، ولیعهد را در دامن و بر ران خود بنشاند و بنیاد ملاطفت و مهربانی کرد و ولیعهد را به خنده و تبسّم و سخن و تکلّم تکلیف و ترغیب همی فرمود. انگشتری الماس گرانبها که به صورت همایون امپراطور مصوّر بود از انگشت مبارک برآورده و به انگشتِ اشرف اعلی کرد و فرمود که هر وقت هر چه میخواهی از این عمّ بزرگ خود بخواه که به تو خواهد داد.» مرآتالوقایع مظفّری هم در صفحه 89 در این مورد مینویسد پس از آن که انگشتری را به او میدهد، میگوید این یک طلسم است و هر وقت کمک خواستی بگو! که در زمان استقرار به تخت از تزار کمک میگیرد.
[2] - ص 591 - شاه ذوالقرنین و خاطرات ملیجک - بهرام افراسیابی
[3] - ص 49 - داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه - تهیّه و تدوین محمود حکیمی 1363
[4] - ص 362 - پشت پردههای حرمسرا - تألیف حسن آزاد
5 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 197