میرزا رضای کرمانی پسر ملاّ حسین عقدایی میباشد. او ابتدا در کرمان ساکن بود و به دلیل اجحافی که به او شده بود به یزد مهاجرت میکند و در آن جا در جمع طّلاب به تحصیل میپردازد. سپس به تهران رفته و جهت امرار معاش به کار دست فروشی و سمساری اشتغال میورزد. او در مدّت عمر خود همیشه در حالت شکنجه و حبس و تبعید بوده است و کمتر روی خوشی و آسایش را دیده و تنها به مدّت سه سال در زندان یا انبار سلطنتی محبوس بوده است. پس از رهایی از زندان برای دیدن پیشوای خود نزد سیّد جمال به استانبول میرود و پس از بازگشت به تهران است که ناصرالدین شاه را به قتل میرساند. او در بازجویی خود مطالبی را بیان میدارد که هدف اصلی خود را از قتل پادشاه ابراز میکند. اظهارات او بسیار خواندنی و جالب میباشد و در این باره به چند نمونه از رویات و نظرات وی اشاره میگردد: «میرزا رضا نام، سمسار کرمانی از دست فروشان تهران جوانی باریک اندام معمّم بوده و شال کشمیری و عبای کرمانی و چیزهای دیگر به خانه میبرده و از فروش آنها و انتفاع جزئی معاش میکرده است. روزی نزد وزرا و اعیان از نایبالسّلطنه شکایت میکند که دو سال بیشتر است که بیش از هزار تومان طلبم در نزد کارگزاران ایشان مانده. از دویدن کفشها پاره کردهام و از کسب و کار آواره شده به دردم چاره نمیشوند. بعد از مدّتی که به ضرورتی نایبالسّلطنه در مجلس وزرا حضور داشت میرزا رضا ورود و تجدید تظلّم کرد. صورت ابتیاعات را در میان گذاشت و سخت نالید. نایبالسّلطنه گفت: او را بفرستید تمام طلبش پرداخته شود! میرزا رضا را بردند و طلب او را نقد حاضر کردند و ادای آن به حکم شاهزاده مشروط به آن شد که در شماره و تحویل هر یک تومان یک سیلی به پس گردن زده شود. میرزا رضا به این قضا رضا داده و طلبی را که از وصولش نومید بود به تحمّل این رنج گرفت، امّا کینه و خشم نایبالسّلطنه به این ضربات فرو ننشست و او را به عقوبتهای دیگر تهدید کردند.»[1] به همین دلایل است که میرزا رضا از سیستم حکومتی بسیار ناراضی میباشد و سرانجام علّت همهی این بدبختیها را در وجود شخص شاه مییابد و در بارهی علّت قتل او میگوید: «من درخت بیثمر و خشک را که در زیر آن انواع حیوانات مکروه و درباری درنده با هم جمع شده بودند از ریشه زدم و این جانوران را آواره کردم. یک درختی که پس از سالیان دراز ثمرش وکیلالدّوله، عزیزالسّلطان و امینخاقان بوده و این گونه اولاد و اطفال دَنی زادهی رذل که آفت جانهای جامعهی مسلمینند به بارآورده، چنین درختی که دارای این قبیل میوههاست میباید از ریشه کنده شود که دیگر چنین اثماری به بار نیاورد. “ماهی از سر گنده گردد نی ز دُم” اگر ظلمی شده از بالا بوده است.»[2] و در جای دیگر در بارهی فساد حکومتی میگوید: «همه ساله برای عزیزالسّلطان که نه برای دولت فایده داردّ نه برای ملّت و نه خدمتی برای حظّ نفس شخصی انجام میدهد نیم میلیون تومان با این خونخواری و بیرحمی و ظلم از مردم مفلوک درآورده خرج او میکنند. اینها را همهی مردم این شهر میدانند، ولی جرأت نمیکنند فریاد برآورند.»[3] و میرزا رضا با این آگاهی و زمینه اقدام تصمیم به قتل ناصرالدین شاه میگیرد و در این مورد با افرادی چون سیّد جمال هم عقیده میشود، میرزا رضا شخصی نیست که به راحتی آلت دست امینالسّلطان و غیره قرار گیرد. ممکن است از آن موقعیت پیش آمده تنها برای اجرای عمل خود استفاده برده باشد. بنا به روایتی پس از آن که وارد تهران شد: «امینالسّلطان دو مرتبه او را در سر حمّام پارک پذیرفت و دستورهای لازم داده و او را مطمئن ساخت که برای خدمتی که به مردم ایران میکند او را قصاص نخواهند کرد. بدین ترتیب سرانجام در ضلع جنوب غربی بقعه، میرزا رضای کرمانی با تپانچه شاه را هدف قرار داد و مجال آه به او نداد و بعد از قتل شاه وی را دستگیر و در تهران میرزا ابوتراب خان نظمالدّوله که از برکشیدگان امینالسّلطان و رئیس پلیس بود مأمور استنطاق میرزا رضا گردید، ولی میرزا رضا به موجب وعدههایی که امینالسّلطان و حاجی محمّد حسن به او داده بودند منتظر بود که ملّت ایران به جهت این خدمتی که انجام داده کمال اکرام را از او بنماید و از این که زندانش کردهاند تعجّب کرده بود و در این احوال امینالسّلطان از طرف میرزا رضا و سیّد جمالالدّین همواره نگران بود که مبادا توطئهی قتل ناصرالدین شاه از طرف آنها به صورتی فاش شود. میرزا رضا را با وجود همهی وعدهها و تأمینات روز سوم ربیعالاوّل 1314 بیخبر به دار آویختند. از طرف او که راحت شد. از سفیر ایران در عثمانی درخواست کرد که سیّد جمال را به ایران بفرستد، ولی تلگرافی به این مضمون که متن آن در آرشیو سفارت استانبول است مخابره کرد. امروز وزیر مختار انگلیس به ملاقات من آمد و گفت سیّد جمالالدّین در تحت حمایت انگلیس است. از تعقیب او خودداری کنید.»[4]
تاجالسّلطنه در خاطرات خود علّت قتل پدرش را این گونه شرح میدهد: «در همین ایّام یکی از کشندگان کاغذی هم از سیّد مزبور به صنیعالدّوله داشته است. صنیعالدّوله از ترس آن که مبادا کاغذی که به او داده کشف بشود این مرد را به حضرت عبدالعظیم میفرستد که در آن جا باشید تا من به شما دستور بدهم. کاغذ سیّد را با این مرد به صدر اعظم ارائه داده او هم برای اجرای خیال خود وسیلهای از این بهتر پیدا نمیکند و این مرد را اغوا میکند که پدر مرا بکشد اگرچه این مرد خود با زحمتی و به همین عزم به تهران آمده بود؛ لیکن نویدهای صدر اعظم و حمایتهای بینهایتی که به او وعده میکنند این کار را درست در مخیّلهی او پرورش داده. مستعدّش میکند و میرزا رضا را آقا بالا خان بسیار اذیّت کرده و کتک زده بوده است. او را سالها محبوس و دخترش را در حضورش بیعصمت و پسرش را بیعفّت و او را تازیانه میزنند.»[5]
[1] - ص 48 سیاستگران دورهی قاجار - احمد خان ملک ساسانی
[2] - ص 213 داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه - محمود حکیمی 1363
[3] - ص 313 داستانهایی از عصر ناصرالدین شاه - محمود حکیمی 1363
[4] - ص 308 - سیاستگران دورهی قاجار - احمد خانملک ساسانی
[5] - ص 58 - خاطرات تاجالسّلطنه - به کوشش منصوره اتّحادیّه - سیروس سعدوندیان
6 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 209