کاساکوفسکی که مدّت 9 سال ریاست قزّاقخانه را در ایران به عهده داشته است در خاطرات خود مطالبی در بارهی چگونگی قتل ناصرالدین شاه و دیدار با میرزا رضای کرمانی بیان میکند که بسیار جالب است. او با دیدی انتقادی در مورد قتل و انتقال جسد پادشاه به تهران مینویسد:
1- «در حرم شاه عبدالعظیم جمعیت به قدری بوده که شاه نمیتوانست روی سجّادهی نماز به زانو درآید. همین ازدحام میرزا محمّدرضا را قادر ساخت به آن نزدیکی به شاه شلیک کند. قاتل حتّی جای دست دراز کردن نداشت و با بازوی تا شده شلیک کرده است.
2- کالسکهی شاه به قدری تنگ است که دو نفر پهلوی هم قادر به نشستن نیستند، بنابراین دروغ است که صدر اعظم با شاه در یک کالسکه بودهاند؛ بلکه جسد شاه را دو نفر پیشخدمت که به زحمت روبهروی کالسکه گنجانده بودهاند، در حال نشسته نگاه داشتهاند و کالسکهی صدر اعظم پشت سر کالسکهی شاه حرکت میکرده است.
3- اوّل کسی که مرگ شاه را اعلام کرد. دکتر موللر بوده که صدر اعظم قدغن اکید کرد به کسی اظهار ندارند. وقتی شاه کشته میشود همهی ملازمین درباری به طرفهالعین متفرّق شده فقط چند نفر از نوکران صدیق من جمله صدر اعظم و کلّیهی اعضای خانواده وی بر جا ماندند.
4- وقتی شاه را بالاخره به تالار برلیان میآورند مطلقاً تنهایش گذاشته همگی متفرّق میشوند. جسد فانی متفرعنترین جهانداران جهان در خاک و خون و زیر برلیانهای بیشمار بر زمین انداخته شده و تنها صدر اعظم مانند کودکی های های میگریسته و دکتر موللر بدون یک دستیار حتّی بدون این که یک نفر از نوکرها آب روی دستش بریزد زخم را برای جلوگیری از ریزش خون مسدود میکرده چشم و چانهاش را که روی سینه افتاده بود، میبسته و جسد را از روی زمین به روی تشک میکشیده است.»[1]
در ملاقاتی که با میرزا رضا در بازداشتگاه داشته است مینویسد: «روز بعد از قتل من مدّتی دراز در زندان (که موقتاً در یکی از قراولخانههای دربار قرار داده شده بود.) توقّف و قاتل را تماشا میکردم. قدّی کوتاه و بسیار سیه چرده مانند همه کرمانیان. صورت وی به خصوص گونهی چپ در اثر ضربات و خراش ناخن که روز قبل توسّط زنان و بعضی از پیشخدمتهای شاه وارد شده بود سراسر متورّم بود و به سختی شناخته میشد، ولی در چشمان وی شعلهی تصمیم لهیب میزد و نگاهش به مانند نگاه مرتاضین هندی در حالت خلسه بود. در بازرسی میرزا محمّد رضا را شخصی یافتند که اطّلاعات وسیعی تقریباً در بارهی آیین کلّیهی مسلکها دارا میباشد. ...مدّعی آن است که ملّت ایران باید عمل قهرمانی او را ارج گذارد که بیست و پنج کرور مردم را از دست ستمهای بیدادگری که ملّت خود را چپاول و یغما میکرد و مهمتر از آن به حکّام خود به خصوص فرزندانش نایبالسّلطنه و ظلّالسّلطان و عزیز کردههایش عزیزالسّلطان و غیره اجازه میداد که بیپروا ملّت را تاراج و بیرحمانه خون ملّت را بمکند؛ خلاصی بخشیده است و تأکید میکند که او تنها نبوده، بلکه عضو حزب بزرگی است که بالاخره به مقصود عالی و شرافتمندانهی خود خواهد رسید. اظهار مسرّت میکند از این که توفیق یافته قلب شاه را در همان مکان بسوزاند که شاه قلب آقای دلاوری چون سیّد جمالالدّین را در آن جا سوزانده بود. هنگامی که صاحب جمع برادر صدر اعظم برای وی نان و پنیر آورد قاتل با تنفّر شانهها را بالا انداخته و گفت چه سفاهتی! شما باید بهترین غذایی را که در مملکت یافت میشود برای من بیاورید. من مرد بزرگی هستم تاریخ نام مرا جاوید خواهد کرد! به عنوان کسی که بیست و پنج کرور مردم را از ظلم و استبداد ستمگری که نیم قرن ملّت ایران را شکنجه میکرده است؛ نجات بخشید! زندگانی بیدوام دنیا چه ارزشی دارد؟ پنج سال بیشتر یا کمتر زنده بودن را چه ارجی است؟ در صورتی که من به حیات ابدی رسیدهام و نام مردان تاریخ را گرفتهام»[2]
سرانجام در بارهی چگونگی به دار زدن میرزا مینویسد: «شب 31 ژوئیه 22/5/1275 در میدان مشق، داری بر پا کردند. هیچ یک از ساکنین تهران حاضر نبود چوبهی دار تحویل دهد. بالاخره یکی پیدا شد و در مقابل 25 تومان تیر لازم را تحویل داد. این مطلب بیانگر آن است که مردم از قتل پادشاه ناراضی نبودهاند و در ضمن میرزا رضا در این مدّت با هیچ ترفندی که حتّی به وی میگویند اگر همدستان خود را لو بدهد شاه او را میبخشد که به عتبات برود، ولی او نمیپذیرد و میگوید شما به هر حال مرا میکشید و همدستان بیچارهی مرا نیز خواهید کشت. سرانجام کاساکوفسکی مینویسد میرزا رضا را به میدان مشق سربازخانه فوج پنجم (شکاکی) بردند و زمانی که شب را در آن جا سپری میکرد چند نفر اشخاص عالی مقام حضور یافته و سؤالات بسیاری از وی کردند و او نیز به هر لحنی که از وی سؤال میشد به همان لحن پاسخ میگفت و آخرین لحظات را بدین گونه شرح میدهد قاتل سراسر شب را به دعا و نماز گذراند. کلّیهی شایعاتی که در ابتدا دشمنان بابیّه سعی داشتند انتشار دهند که قاتل بابی است به کلّی عاری از حقیقت است. تمام تقاضای کوچک قاتل را در شب قبل از اعدام انجام دادند، ولی وقتی که تقاضا کرد قرآن به وی داده شود آخرین بار قرائت کند این تقاضایش را رد کردند. اگر هر آینه قاتل قرآن به دست میگرفت دیگر نمیتوانستند آن را از دست وی بگیرند و دستش را ببندند تا مادامیکه خود قرآن را به زمین ننهد. قاتل را با زیرشلواری بدون پیراهن دست بسته بیرون آوردند. او میخواست خود را شجاع و خونسرد وانمود کند، ولی چون چشمش به دار افتاد ظاهراً روحیهاش سست شد. باز هم آن اندازه قوّت قلب داشت که بگوید مردم بدانید که من بابی نیستم و مسلمان خالص هستم و شروع کرد به خواندن ادعیّه پیش از مرگ اسلامی. سپس گفت این چوبهی دار را به یادگار نگه دارید. من آخرین نفر نیستم! وقتی که قاتل را به بالا کشیدند لشکریان حاضر طبل زنان از جلو چوبهی دار و سردار کل رژه رفتند. طبلهایی که پوستشان شل و صدایشان خفه و لرزان بود. در تمام مدّت اجرای مراسم اعدام کوبیدن طبل همچنان ادامه داشت. جسد تمام روز 31 ژوئیه و اوّل اوت (22 و 23/5/1275) تا موقع تاریک شدن هوا همچنان آویخته بود. در ساعت 9 شب جسد را از دار پایین آورده به یهودیها تسلیم کردند. یهودیها نعش را از دروازهی شمیران بیرون برده و در آن جا در گودال عمیقی برای خوردن سگها و لاشخورها و حشرات سرنگون کردند.»[3]