پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

کشتن سربازان بی گناه

کشتن سربازان بی‌گناه

ناصرالدّین‌ شاه چون سَلفش در افعال خود ابتدا عمل می‌کرد و بعد به تفکّر می‌پرداخت و به ندرت از اشتباهات خود عبرت می‌گرفت. در هر زمانی احتمال وقوع چنین حوادثی بسیار وجود دارد؛ ولی آن چه که این حادثه را برجسته و مجزّا کرده است قتل عام تعدادی مظلوم و بیگناه در حالتی است که در محیطی استبدادی و به دور از هر قضاوتی اتّفاق افتاده است و وجدان هر انسانی را بدون توجّه به گذشت زمان به درد خواهد آورد تا چه رسد به آن شخصی که تجربه کرده باشد.

 حکایت ذیل شرح حالی از برخورد شاه با سربازان بد‌بختی است که خواهان مواجب خود بوده‌اند؛ ولی جعل روایت از بازجویی آنان موجب کشته شدن تعدادی از آن‌ها می‌شود و کسی را نیز یارای بخشش نبوده است؛ زیرا با یک فضولی موقوف سر جایش نشانده می‌شد. در این موقعیّت حساس فقط یک عطسه‌ی جعلی کار ساز بوده که آن نیز فراموش شده بود و تنها منطق عطسه می‌توانسته در سرنوشت افراد و مملکت کارآیی داشته باشد. در این مورد این حادثه ناگوار تمامی ‌روایات تقریباً به صورت یکسان نوشته شده است، مگر در مواردی جزئی مثل تعداد مقتولین و یا این که مخبرالسّلطنه در صفحه94 خاطرات خود علّت اعدام سربازان را سوء قصد آن‌ها به سپهسالار می‌داند. در هر صورت در روایت حادثه چنین آمده است که «روز شنبه (1295 ق. /1275 ش) ظلّ‌السّلطان به حضرت عبدالعظیم رفته بود. شاه روز پنجشنبه رفت که او را مشایعت کند (درست یک روز پیش از مسافرت دوم شاه به اروپا بوده است) که واقعه‌ی تأسّفی رخ داد. آن طور که می‌گویند فوج اصفهان که مدّتی بود در تهران قراول و دربان شاه و اعیان بوده، در سرمای زمستان با آن لباس کرباس کهنه در پشت درها یا زیر چادر زحمت دیده بودند و با گرسنگی و زحمت به سر برده و اقوام و عیالشان پریشان و بی‌ پرستار و چشم به راه مانده بودند به مواجب هم که از دولت رسیده بود سرتیپ و صاحب‌ منصب خورده و آن بیچارگان بی‌ پول گرفتار سرما و نان خشک بوده، به تنگ آمده هر قدر اصرار به صاحب‌ منصب کرده، جز فحش و کتک اجری نبرده بودند. احمد خان علاالدّوله و پسر علاالدّوله‌ی بزرگ که واقعاً من در هیچ نقطه‌ی شخصی به این بی‌ رحمی ‌و حرص و شقاوت ندیده‌ام و همه او را به این صفت سختی و بی‌ رحمی‌ و کج‌ خلقی می‌شناسند با سرتیپ فوج آشنا بوده و خودش از رکابیان شاه بود. این فوج که از شدّت زحمت و طول سفر و از اذیّت صاحب‌ منصب به تنگ آمده بودند. چند نفر از سرشناسان ایشان به امید این که عید است و شاه بدرقه‌ی پسرش می‌رود و به زیارت حضرت عبدالعظیم (ع) و هر کس از بزرگ و مقتدری شکایت دارد دیگر بالاتر از شاه کیست، عرض کند عریضه‌ی تظلّم به شاه نوشته و از مشقّت حال خود و سخت‌گیری صاحب‌ منصبان شکایت کرده. در وقتی که شاه از تهران خارج شده و به حضرت عبدالعظیم نرسیده به شاه داده بودند. شاه در عوض این که مرحمت کند و به عرض ایشان رسیدگی کند امر کرد فرّاشان بر سر سربازان تازیانه زده و از کنار راه دور کنند و فرمود که نباید کسی از بزرگتر خود شکایت کند. در این بین که فرّاشان بر سرشان تازیانه می‌زدند چند نفر از سربازان که اسلحه و چوب هم نداشتند چند سنگ از زمین برداشته، سربازان خواستند از خود دفاع کنند به طرف فرّاشان انداختند. از بد‌بختی بیچارگان یکی از آن سنگ‌ها به کالسکه برخورد. فوراً شاه به غضب درآمده علاالدّوله را فرستاد که ببیند چه می‌گویند. او به تاخت طرف سربازان رفته، سربازان با تضرّع گفتند از خاک پای اقدس ترحّم و مواجب و مرخّصی می‌خواهیم؛ لکن فوراً برگشته به شاه عرض می‌کند این‌ها به شاه یاغی شده و می‌گویند اگر مرخّص نکنند سنگ باران می‌کنیم. پس احمد خان علاالدّوله به کالسکه‌چی شاه گفت تند بران. کالسکه‌چی اسب‌ها را دوانیده شاه در شاهزاده عبدالعظیم پیاده شده با ظلّ‌السّلطان ملاقات و بیان حال سربازان کرده و از او برای مجازات آنان مشورت کرد. ظلّ‌السّلطان می‌گوید اعلیحضرت را سزاوار است سربازان را اخراج فرماید، بروند پی رعیّتی خودشان و از سرتیپ ایشان مؤاخذه فرماید که بیچارگان را به این امر شنیع مجبور کرده، لکن خود شاه امر می‌کند جمعی از جوانان ایشان را بگیرند. سی نفر را گرفتند. به تهران برگشت و بدون استنطاق و سؤال و جواب امر کرده ده نفر زبده‌ی جوانان آن‌ها را به طناب خفه کنند. نه نفر را طناب‌ کش کردند. یکی از جوانان خوش ‌منظری بود و زیاده مضطرب بوده، می‌گفت آه مادر جان! چشمت به راه ماند بی‌تقصیر کشته می‌شوم. شاه‌نواز خان افغان خود را به قدم شاه به خاک انداخته عفو او را خواسته او را خلاص کرد. نه نفر کشته شدند. بیست نفر را به چوب و فلک بستند. این قدر چوب زدند که گوشت پاها ریخته همه غش کرده به حال مرگ افتادند و گوش ایشان بریدند. من به وجیه‌الله ‌میرزا گفتم که چرا تو رفته جوانان خوب را انتخاب کرده برای تیغ جلاّد آوردی؟ در جواب گفت که من خیال کردم؛ بلکه شاه به جوانی آن‌ها رحم کند و نگیرد. از قضا این سربازان عارض هم نبودند؛ بلکه بی‌خبر بودند. ایشان را از قراول‌خانه احضار کرده بودند و به شادی می‌آمدند که انعام دریافت دارند که به این بلا دچار شدند و کسی از درباریان توسّط نکرد به جز سپهسالار که به خاک افتاده عفو خواست. شاه گفت فضولی موقوف. او رفت در یک طرف مشغول گریه شد. آن روز من در تهران بودم که از این قضیّه مطّلع شدم و در کمال افسردگی عزم کردم در چنین جایی نمانم. آقای نصیرالدّوله شب را به منزل خود دعوت کرده. آقای جلوه و جمعی بودند همه آه و افسوس آن بی‌گناهان را داشتیم. روز آقای جلوه با بنده سوار کالسکه شده برای وداع ظلّ‌السّلطان به قریه‌ی فتح‌آباد ملک او رفتیم که در آن جا چادر بر پا کرده بودند. جمعی از درباریان هم بودند. ظلّ‌السّلطان به ایشان ملامت کرد که چرا شاه را از قتل آن جوانان در سَرِ سفر مانع نشدید که شاه با دست خون‌آلود حرکت کرده به اروپا وارد شود؟ گفتند: شاه چنان غضبناک بود که کسی جرأت توسّط نکرد. تنها سپهسالار شفاعت کرد. او را هم راند. من گفتم، می‌بایست چاره کند. گفتند چه چاره ممکن بود؟ گفتم یک عطسه‌ی جعلی! ظلّ‌السّلطان گفت: راست می‌گوید. شاه به عطسه اعتقاد دارد. اگر کسی عطسه می‌کرد شاه صبر می‌کرد.»[1]

مادام کارلاسرنا نیز مشابه همین روایت را ذکر می‌کند؛ ولی این مطلب را اضافه می‌کند که: «سه روز بعد از این واقعه شاه به سوی اروپا حرکت می‌کند و در اوّلین منزل دستور می‌دهد تا عریضه‌ی سربازان را بخوانند. قرائت آن نامه موضوع را برای همه روشن می‌سازد. شاه فهمید که ماجرای هیچ بابی در کار نبوده و باز چند سرباز بخت برگشته از فرط بی ‌پولی به جان آمده بودند. شاه علاالدّوله پسر وزیر اعظم را احضار می‌کند و به عنوان مجازات به پرداخت هیجده هزار تومان محکوم می‌سازد و طی تلگرافی دستور می‌دهد فوراً حقوق عقب مانده‌ی فوج‌های اصفهان را پرداخت کنند و سربازان را مرخّص کنند. در اجرای این دستور به هر کدام از سربازان دست‌گیر شده که چندین ضربه شلاق هم خورده بودند پنج تومان دادند و آزادشان کردند و به بازماندگان سربازان مقتول یا جان ‌باخته به طور مادام‌العمر هفتاد و پنج قران پرداخت کنند. نتیجه‌ی نهایی آن شد که اعلیحضرت بعد از صادر کردن فرمان قتل نه نفر و شلاق ‌زدن 14 نفر دیگر مبلغ یک‌صد و هشتاد هزار فرانک نیز نصیب جیب مبارک می‌فرمایند.»[2] و زمانی که شاه به اروپا مسافرت کرده بود روزنامه‌های فرانسه در مورد ناصرالدین شاه عکس‌العمل نشان می‌دهند؛ ولی هیچ کدام از ملتزمین وی حاضر به ترجمه‌ی متن نمی‌شوند تا این که ارفع‌الدّوله این کار را انجام می‌دهد. قسمتی از متن این گونه می‌باشد: «دولت از پارلمان اعتبار صد و بیست هزار فرانک از برای پذیرایی ظالم‌ترین سلاطین روی زمین خرج بکند. عار باشد برای اعضای پارلمان فرانسه وقتی که ده هزار فرانک برای مخارج خرید اسباب جرّاحی از برای یکی از مریض‌خانه‌های ایالات فرانسه اعتبار می‌خواهند متفّق‌الرّأی رد می‌کنند. وقتی وزارت معارف بیست هزار فرانک برای افتتاح یک مدرسه برای یک ولایت پرجمعیت فرانسه اعتبار می‌خواهند به اتّفاق آرا رد می‌کنند؛ ولی برای پذیرایی یک نرون این قدر اعتبار می‌دهند.»[3]



[1] - ص 413 - سرنوشت انسان در تاریخ ایران - فؤاد فاروقی

[2] - ص 284 - سفرنامه‌ی مادام کارلا سرنا - ترجمه‌ی علی‌اصغر سعیدی

[3] - ص 263 - ایران دیروز - پرنس ارفع‌الدّوله

4 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 268

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد