پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

روایات جالب و عبرت آموز از زندگی ملیجک

روایات جالب و عبرت آموز زندگی ملیجک

موارد ذیل از روزنامه‌ی خاطرات محمّدحسن‌خان اعتماد‌الدّوله روایت شده است که محتوی آن‌ها مربوط به عزیزالسّلطان یا ملیجک می‌باشد که می‌تواند بیانگر درجه علاقه‌ی افراطی ناصرالدین شاه به مِلی‌ جان خودش باشد و در ضمن متوجه خواهیم شد که گاهی اعمالی از این پادشاه در رابطه با ملیجک سر زده که هیچ توجیهی در باره‌ی آن نمی‌توان یافت؛ مگر آن که آن شخص را دارای نوعی بیماری تصّور کنیم و یا این که همچنان در حالت بُهت و حیرت بمانیم و قبول کنیم که این ضرب‌المثل درست است که می‌گوید خلایق را هر چه لایق، و ما با وجود چنین رهبرانی هرگز نباید انتظار ترقّی و پیشرفت داشته باشیم. دکتر فووریه در صفحه 130 خاطرات خود در رابطه با علّت گرایش شاه به این بچه معتقد است که امینه ‌اقدس چنین به شاه فهمانده که عزیزالسّلطان دعای بی ‌وقتی شاه است و مصاحبت با او، اعلیحضرت را از هر خطر و چشم ‌زخمی‌حفظ می‌کند و شاید به همین جهت است که شاه همان طور که از سایه‌ی خود جدا نیست از او نیز جدا نمی‌شود. به فرض آن که این سخن درست باشد؛ ولی باز جای این سؤال باقی است که چرا در مقابل حرف یک زن و این بچّه و تربیت یافته‌ی خود بدان حد تسلیم و مطیع بوده که مورد تمسخر دیگران قرار گیرد؟! اگر ناصرالدین شاه فردی منطقی بوده‌اند؛ چرا در جاهای دیگر و بی دلیل دستور قطع سرها را داده و در مقابل کار‌های مملکت و از دست دادن مناطقی از ایران بی تفاوت می‌باشند. به هر حال شاه چه به این طلسم جاندار معتقد باشد، چه نباشد چیزی که در آن شکّی نیست، این است که اعلیحضرتِ منورالفکر چنان در برابر این بچّه‌ی بی‌ریخت و بی‌تربیت تسلیم است که از هیچ چیز نسبت به مِلی جون مضایقه ندارد و او از مجازات هر کاری معاف است. برخی از یادداشت‌های اعتمادالسلطنه در رابطه با اعمال غیر قابل تصوّر عزیزالسّلطان چنین می‌باشد:

- در صفحه 86 جمعه 19 رجب 1298 ه.ق. «...شاه از ملیجک سؤال کرد پسر، امسال ییلاق کجا خواهی رفت؟ مبادا شهر بمانی از گرمای هوا پسرت نا خوش خواهد شد. ملیجک بعد از آن که چند مرتبه گردن رفت و پوزخند زد به ماها نگاه کرد که یعنی خاک بر سرتان! می‌بینید که شاه ایران چه قدر التفات با من دارد که ملاحظه‌ی هوای گرم تهران را فرموده، نمی‌خواهد پسر من در گرما باشد. بالاخره گفت: جا ندارم، ییلاق بروم. همین شهر خوب است. شاه فرمود خیر ابداً پسرت خواهد مرد. باید حتماً ییلاق بیایی. در این بین پسر ملیجک را که موسوم به ملیجک ثانی است از اندرون بیرون آوردند. در همان صفّّه‌ای که پادشاه نشسته بود در پهلوی خود نشاندند. نان و پنیر به دست خودشان به دهان این بچّه‌ی زشت و کثیف می‌گذاشت. العجب این پادشاه مقتدر که انصافاً در تمیزی اوّل شخص است دست خود را تا مرفق به دهان این بچّه می‌کرد. دوباره با همان دست آلوده به آب دهان، نان و پنیر به دهان طیّب و طاهر و مبارک خود می‌گذاشت.»

- صفحه 89 سه ‌شنبه غرّه شعبان 1298 ه.ق. «...پادشاه دیروز سرِ ناهار از ملیجک سؤالات می‌فرمود که نوشتنش لازم است. فرمودند در تجریش به ییلاق رفته‌ای؟ چه جور خانه داری؟ در خانه، اگر حوض است بگو متوجّه‌ی پسرت باشند که به حوض نیفتد و چند چاتمه قراول از عساکر منصوره بگیر که حفظ و حراست خانه‌ات را بکنند. خلاصه هر چیز دنیا مبنی بر حکمتی است. عشق با ملیجک به این شدّت چه دلیل دارد که پادشاه قادری، مدّتی وقت عزیز خود را صرف بچه‌ی ملیجک کند و ترتیب خانه‌ی ییلاق او را فراهم بیاورد و از خود ملیجک سؤال کردم که سبب عشق شاه با تو چه است؟ جواب داد محمود چرا ایاز را خواست؟ نخواستم بگویم آقاجان به قولی ایاز خوشگل بود و محمود لاطی... به قول دیگر واضح روایات ایاز از سرداران خیلی رشید بود، تو با قدّ رعنا و لب‌های زیباکه داری نه این هستی و نه آن!»

- صفحه 103 چهارشنبه 21 رمضان 1298 ه.ق. «...ملیجک ثانی پسر ملیجک را از اندرون بیرون آوردند چون این طفل خیلی طرف میل شاه است و در اندرون زیاد با او بازی می‌کنند. به عادت اطفال که خلوت و جلوت ندانند در بیرون هم طفلک به سر و گردن شاه می‌جست. شاه ملتفت شدند که ما از ترس سر به زمین انداخته‌ایم و ساکتیم؛ امّا در باطن آن چه باید بگوییم، می‌گوییم. قدری از خود شیرینی‌های طفل راضی نبودند. سیّد ابوالقاسم که به واسطه‌ی این طفل حالا خیلی طرف میل شاه است، خواستند که بچّه را برده بازی دهد.»

- دوشنبه 7 رجب 1300 «ملیجک تب کرده بود. شاه به این واسطه کسالت دارند و روز بعد شاه به سلطنت‌آباد رفتند. از نا خوشی ملیجک زیاد متغیّر بودند. ناهار خوردند و نخوابیدند و عصر مراجعت به شهر کردند.»

- 24 رجب 1300 ه.ق. «شاه یک ساعت از شب گذشته از اندرون بیرون آمدند به من فرمودند که روزنامه‌ای تازه آورده‌اند، بخوان. مشغول بودم. تفصیلی از پولیتیک دول عرض می‌شد که شنیدنی و خالی از اهمّیّت نبود. اوّل فرمودند که یک جعبه‌ی ساز فرنگی که تازه ابتیاع فرموده‌اند، آوردند. کوک ‌کردند. مدّتی خلط مبحث شد. من ساکت شدم. بعد ملیجک پیدا شد. با یک عدد دایره و یک دُنبک و یک دستگاه سنّتور و چهار پنج غلام ‌بچّه. مدّتی ملیجک ثانی با غلام بچّه‌ها ساز زدند و شاه محظوظ بودند که ملیجک ساز خوش دارد و حکیم‌الممالک هم تملّقات می‌کرد و ماشاالله می‌گفت. یک وقت ملتفت شدم که در اتاق همایون چهل پنجاه غلام‌ بچّه و فرّاشه‌ی خلوتِ چهارده پانزده ساله که سابق غلام ‌بچّه بوده‌اند به تماشای بازی ملیجک آمده‌اند و این مجلس حکیم‌الممالک بود که عقلش به مراتب کمتر است و اعقل و اعلم من بودم که به قدر خری عقل ندارم و به قدر یابویی علم و سبحان‌ الله چه دوره‌ای شده است و تعجّب و حیرت باید کرد.»

- 13 ذی‌حجّه 1301 ه.ق. «دیشب قرار شد که هر وقت ملیجک دوم سوار می‌شود چهار فرّاش سوار، دو شاطر و پنج غلامِ کشیک ‌خانه همراه او باشند و آقا مردک دایی او هم تفنگِ گلوله ‌پُر همراه داشته باشد. هر که نزدیک می‌آید با گلوله بزند.»

- جمعه 16 شوّال 1301 ه.ق. امروز حکیم‌الممالک این اشعار را که از منشأت خود اوست برای من می‌خواند.

شاه اگر عاشقی کند سر پیری

عشق ملیجک بس است و آل ملیجک

مرو و سرخس ار به باد رفت عجب نیست

عشق ملیجک بس است و خال ملیجک

هرچه جواهر بود خزانه‌ی سلطان

حق ملیجک بود و مال ملیجک

هرچه سمند است در طویله‌ی شاهی

مال ملیجک بود و باب ملیجک

اگرچه افشاء این اشعار نمک به حرامی‌است؛ زیرا در هجو ولی ‌نعمت است امّا چون حقیقت دارد به آن جهت من هم نقل کردم.»

- جمعه 3 جمادی‌الاخری 1302 ه.ق. «سلامِ تحویل در تالار موزه منعقد شد؛ امّا چه سلام. طوری بی‌ نظمی‌که هیچ وقت این قسم بی ‌نظمی ‌نمی‌شود. سبحان ‌الله که سال به سال کار ما ضایع‌تر می‌شود. جمعیت متجاوز از 400 نفر بودند. به قدری بی‌ نظمی‌که ما فوق نداشت. امّا تفصیل قبل از سلام را می‌نویسم که شاه در اطاق نارنجستان لباس می‌پوشیدند که به سلام بروند. شمشیر جهانگشای تمام الماس خاقان را که هر سال در این موقع کمر می‌بندند در پُشت غلاف صورت فتح ‌علی ‌شاه را مینا کرده‌اند، حاضر کرده بودند که شاه کمر ببندند. ملیجک دوّم وارد شد. شاه شاه جون گویان مثل این که نوه‌ی دوستی چوپان هزار سال است پدر بر پدر شاه و شاهزاده بوده‌اند. خود را به دامان شاه انداخت و بنا کرد. شمشیر را تماشا کردن از شاه پرسید. این مرد که ریش بلند دارد، کیست؟ شاه فرمود جدّ من فتح ‌علی ‌شاه است که مثل من شاه بود. گفت این هم شاه بود. به ریشش ریدم. ریش این را خوب بود به دُم قاطر بست. از این حرف مُهره از پشت ما کشیدند و به خود لرزیدیم؛ امّا شاه فرمود راست می‌گویی ملیجک. ریشش خیلی بلند بود من از او بهترم به این ختم شد....»

- صفحه 86 جمعه اوّل ذی‌ حجّه‌الحرام 1302 ه.ق. «عصری دیدم که دختر شاه ایران‌الملوک با ملیجک دوم دست به هم داده از اندرون بیرون آمدند. از دور که شاه مبایعت آن‌ها را دید خیلی خوشحال شد. ایران‌الملوک را خیلی تفقّد فرمودند. نزدیک خواستند. همین که وارد آفتاب‌ گردانی شدند که سر قنات سلطنت‌ آباد زده‌اند. دختر شاه را عِرق سلطنت بجنبید. از نوه‌ی دوستی چوپان کناره کرد. خود را پهلوی صندلی شاه کشانید. ملیجک قهر کرد و پس نشست. شاه، شاهزاده‌ خانم بیچاره را عنفاً از پهلوی خود دورکرد و به بازی ملیجک فرستاد که مبادا او برنجد. عصر منزل آمدم خیلی روزنامه خواندم.

- یک ‌شنبه 25 جمادی‌الاولی 1303 ه.ق. «شب درخانه رفتم. ملیجک دوم با یک دسته خانه‌ شاگرد و خواجه وارد شد. آفتابه ‌لگن و اسباب آبخوری او را تعاقبش آوردند. در این بین ادرارش گرفت. گلدان نقره‌ی مخصوص همایونی که در آن ادرار می‌فرمایند، آوردند. با دست مبارک آلت ملیجک را بیرون آوردند. میان گلدان گذاشت که بشاشد. پناه بر خدا از این محبت. بعد از شامِ ملیجک، شام شاه را آوردند.»

- جمعه 27 ذی‌القعده 1303 ه.ق. «شنیدم آقا مردک دایی ملیجک که یکی از کنیزهای همایونی به او داده شده اغلب روزها که شاه غایب می‌شود، می‌رود اندرون امین اقدس و زوجه‌ی خود را آن چه باید کرد، می‌کند و اهل حرم از پشت پرده نظاره می‌کنند.»

- غرّه‌ی جمادی‌الثّانیه 1304 ه.ق. «از تفصیلات تازه این که تازه به ملیجک دوم نشان حمایل سرتیپی اوّل و منصب سرتیپی اوّل داده شد. در فرمان خطاب معتمدالسّلطان به او دادند. در صورتی که این طفل 8 سال زیادتر ندارد. شاهنشاه به منصب و امتیازات تفویض فرمودند. انشاء الله سلامت باشند. صلاح مملکت خویش خسروان دانند. ما را به چون و چرا چه کار است؟»

- جمعه 10 جمادی‌الاولی 1304 ه.ق. «امروز شاه سوار شدند. من منزل آمدم. ناهار با شیخ‌الاطّباء و فخرالاطّباء صرف شد و بعد خوابیدم. عصر آغا بهرام دیدن من آمد. شب در خانه احضار شدم. کتاب خواندم. امروز غلام ‌بچّه‌های عزیزالسّلطان با ساچمه چشم نعل‌ بندی را کور کردند. نمی‌دانم این تفنگ‌ بازی جزء کدام محبّت است! خداوند وجود مبارک را حفظ کند.»

- دوشنبه 13 رمضان 1304 ه.ق. «صبح در خانه رفتم. شاه بیرون تشریف آوردند. نصرالله ‌خان مهندس را مأمور فرمودند طرف خوی برود. پل خدا آفرین را هموار سازد که عزیزالسّلطان از دریا که هیچ، از رود ارس هم عبور نفرمایند. در سال که به فرنگ می‌روند. خداوند عاقبت این کار را حفظ فرماید.»

- دوشنبه جمادی‌الاولی 1305 ه.ق. «درخانه رفتم عزیزالسّلطان گلویش درد می‌کند. خُلق مبارک معلوم است چه است؟ اطّبای فرنگی و ایرانی مشغول معالجه هستند. سه روز بعد عزیزالسّلطان خوب شده با شمشیر و حمایل و یک فوج لَله و خواجه و غلام بچّه در باغ گردش می‌کرد. شنیدم دندان عزیزالسّلطان که افتاده شاه طلا گرفته به موزه گذاشته است.»

- سه شنبه 5 ربیع‌الثّانی 1305. «...شنیدم در این شب که عزیزالسّلطان ناخوش بود. دو سه مرتبه لحاف دوش می‌گرفتند. نصف شب به عیادت ملیجک می‌رفتند. خدا عاقبت شاه را با این عشق حفظ کند.»

- سه شنبه 9 محرم 1305 ه.ق. «...شنیدم از مجدالدّوله که عزیزالسّلطان به شاه عرض کرده است چرا نوکرهای شما به پسرهای گه شما تعظیم می‌کنند و از برای من کسی تواضع نمی‌کند. شاه فرمود هر کس به تو تکریم نمی‌کند با شمشیر شکمش را پاره کن.»

- سه شنبه 9 محرّم 1305 ه.ق. «صبح جمعی روضه آمدند. بعد در خانه رفتم. امروز شنیدم شاه در بین اظهار التفات به عزیزالسّلطان می‌فرمایند، عزیز جان وقتی تو انشاءالله شاه شدی قتل نکنی. چشم بیرون نیاوری با مردم خوب رفتار کن. سبحان ‌الله گمان نکنم؛ بندگان همایون، سلطنت این طفل چوپان‌زاده را آرزو کنند.»

- 6 ذی‌القعده 1306 ه.ق. «شنیدم عزیزالسّلطان را شاه فرستادند خانه‌ی ولیعهد به ملکه‌ی انگلیس معرّفی کرده بودند. عزیزالسّلطان هم دست ملکه را بوسیده بود.»

- 14 ذی‌القعده 1306 ه.ق. «شنیدم عزیزالسّلطان در خانه‌ی روچیلد که رفته بودند بعضی اسباب دزدیده بود. صاحب‌ خانه ملتفت شده بود به افتضاح پس گرفته بودند.»

- 4 رمضان 1306 ه.ق. «امروز عزیزالسّلطان تنها در کالسکه نشسته بود و قریب دویست سوار هم همراه قبل از ورود شاه به شهر (تبریز) ورود کرد. مستقبلین که برای ورود شاه جلو رفته بودند از قشون و غیره که منتظر ورود شاه بودند. در خیابان‌ها نشسته بودند و فرّاش‌های سوار جلوی عزیزالسّلطان با چماق و شش ‌پر مردم را تنبیه می‌کردند و مردم را مجبوراً به تعظیم وا می‌داشتند. نصرت‌الدّوله، عبدالحسین‌میرزای فرمانفرما که رئیس قشون آذربایجان است گفته است. حکم داده بود به افواج، برای عزیزالسّلطان پیش‌فنگ زدند و بیرق خوابانده بودند. تمام اهل تبریز از این فقره متألّم بودند و بدگویی می‌کردند.»

- 19 رمضان 1306 ه.ق. «به واسطه‌ی دل‌تنگی عزیزالسّلطان از روی کنیزکان خود خاطر همایون بر این علاقه گرفت که مسافرت به وین و اقامت در ورشو به کلّی موقوف باشد که زودتر این سفر به انتها برسد.»

- 26 رمضان 1306 ه.ق. حوالی مغرب وارد شهر ورشو شدیم. ژنرال کورکر ما را استقبال کرد. امروز عزیزالسّلطان آفتابی شد و با لباس رسمی‌ به روش شاه و حاکم ورشو راه می‌رفت و مردم تمسخر می‌کردند در این سفر عجیب رسوا شدیم.»

- 5 جمادی‌الاولی 1307 ه.ق. «خدمت شاه رسیدم. بعد از ناهار شاه به خانه آمدم. امروز بعد از ظهر شیرینی ‌خوران عزیزالسّلطان شد. تمام رجال دولت حتّی پسر ظل‌السّلطان جلال‌الدّوله هم جلو خوانچه افتاده بودند. چهارصد خوانچه‌ی قند و کاسه نبات، چهار طاق شال، هفت پارچه جواهر به جهت این شیرینی ‌خوران برده شد. من و امین‌الدّوله را عمداً دعوت نکرده بودند.»

- سه شنبه 27 رجب 1307 ه.ق. «صبح خانه‌ی امین‌الدّوله رفتم. به اتّفاق ایشان در خانه رفتم. حضور شاه رسیدم. بعد خانه آمدم. از اتّفاقات غریب که شنیدم این است که یکی از مشغولیات و بازی‌های عزیزالسّلطان این شده که اطفالی که با او هم‌ بازی هستند در حضور او می‌خوابانند. آقا مردک با آن‌ها جماع می‌کند. جمعی اطفال ... نمی‌دهند. استعفا از این خدمت بزرگوار کردند.»

- جمعه 23 ذی‌القعده 1307 ه.ق. «...این جاها مار زیاد است. فرّاش را هم مار زده است و عزیزالسّلطان را چند روز است به واسطه‌ی این که مبادا مار بگزد، دوش می‌گیرند حرکت می‌دهند.خیلی مضحک است.»

- 16 ربیع‌الاوّل 1308 ه.ق. «چند روز است عزیزالسّلطان تعزیه می‌خواند. هم روز و هم شب در حقیقت عزاداری اولاد پیغمبر هم به واسطه‌ی این پسره بچّه ‌بازی شده است.»

- شنبه 26 ربیع‌الاوّل 1308 ه.ق. «بعد از تعزیه در خانه رفتم. بعد از ناهار شاه خانه آمدم. امروز شنیدم هر کس پسر خوشگلی دارد آقا مردک دایی عزیزالسّلطان میل می‌کند به زور باید او را به دستگاه عزیزالسّلطان بیاورند. چنان چه میرزا شفیع نام که همه کاره‌ی وزیر دفتر است پسر خوشگلی میرزا آقا نام دارد که در مدرسه‌ی نظامی‌ درس می‌خواند. به حکم عزیزالسّلطان او را آوردند که رفع میل آقا مردک و غیره بشود. خداوند رحم کند که آقا مردک میل به زن‌های مردم نکند.»

- 6 صفر 1309 ه.ق. «عزیزالسّلطان در سلام امروز زیر دست نایب‌السّلطنه و بالا دست تمام امرای عسکریه ایستاده بودند.»

- شنبه 4 جمادی‌الثّانیه1310 ه.ق. «از عجایب امور این که پیش از سفر عراق تا به حال از همه‌ی ایلچی‌ها می‌شنوم که زبانم بریده باد، نسبت جنون به شاه می‌دهند. می‌گویند به اسناد صحیح امین‌السّلطان به ما ثابت کرده است که شاه سفیه است. خداوند شاه را از شرّ این نوکرهای خائن محافظت کند. مثلاً می‌گفت که شاه چند شب قبل به عزیزالسّلطان گفته است که آرزو دارم تمام دنیا غیر از من و تو و چند خدمت‌کار زنانه و مرغ و برّه که به جهت غذا لازم است باقی دیگر همه سنگ بشوند! ما به خانه‌ی آن‌ها برویم، اموال آن‌ها را برداریم و تا قیامت همه سنگ باشند. از این قبیل حرف‌ها خیلی زدند. انشاءالله بی اصل است.»

- جمعه 26 ذی‌القعده 1311 ه.ق. «امروز ختنه ‌سوران عزیزالسّلطان است و تفصیل او از این قرار است که پسر هفده الی هیجده سال دارد. از شدّت مرحمتی که شاه نسبت به او داشتند تا به حال ختنه نشده و هر وقت هم پدر و مادرش عجز می‌کردند که پسر ما باید آخر مسلمان باشد و ختنه نکرده از ملّت حنیف محسوب نیست، می‌فرمودند امپراتور روس که ختنه نکرده مگر پادشاه مملکت روس نیست؟ تا این که در این اواخر عزیزالسّلطان عریضه‌ای به شاه نوشته بود اگر من داماد شما هستم پس چرا خودتان اخترالدّوله را به من نمی‌دهید؟ قرار شد که در ماه ربیع‌الاوّل عروسی بکنند. صغرا خانم مادر دختر پیغام داده که اگر می‌خواهی داماد من شوی اوّل باید ختنه بکنی. حبّ جاه و میل به دختر عزیزالسّلطان را واداشت که تمکین به ختنه بکند. مدّتی مشاوره این بود که این عمل در کجا واقع شود. خانه‌ی صدر اعظم را معیّن کردند. محمّد حسین ‌میرزا را شاه میل داشت سور بیگی بکند. خود پسره تمکین نکرد. گفت: باید امین ‌خلوت مباشر این کار باشد. مجلسی آراستند. تمام اطّباء را از فرنگی و ایرانی خبر کردند. موزیکانچی و عمله‌ی مطرب لاتعدّ و لاتحصّی (بی حد و حساب) بود؛ امّا قبل از ورود حضرت خود پسره به دلاّک حکم کرد که ختنه‌اش کرد. یک کاغذی به دختر شاه نامزدش به این مضمون فی‌الفور نوشت این همه جور از برای تو می‌کشم. مثل این که داخل شریعت اسلام شدن و قبول منتّش با دختر شاه است. مژده‌ی این خبر را که به شاه دادند انگشتر تخمه‌ی مرواریدی که صد و پنجاه تومان می‌ارزید برای عزیز السّلطان فرستاده شد و سرداری تن‌ پوشی هم به آغا عبدالله خواجه که حامل مژده بود، دادند. مردم همه تملّقاً مبارک‌ باد فرستادند. و از آن جمله بنده‌ی شرمنده یک جفت جاری که از مادام پولو چهل و پنج تومان خریده بودم، فرستادم و آن چه که شنیدم قریب چهار پنج هزار تومان مبارک‌ باد رفته است. »

1- آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص ص 318 تا 325

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد