مظفّرالدّین شاه بنا به روایات موجود انبانی است از یک شخصیّت متزلزل و متلوّن مزاج که دست تقدیر او را در یک موقعیت حسّاس سیاسی و جهانی به پادشاهی ایران رسانیده بود. تمام افراد چه نزدیکان خود او و یا دیگران نکتهی مثبتی از او یاد نکردهاند و از حضور و وجود او اظهار تأسّف کردهاند که وضع مملکت را هرچه بیشتر خرابتر و بدتر از گذشته کرد. او خیلی مایل به تقلید از پدرش بود؛ ولی آن چه را که بر زبان میراند از تراوش مغز نبود و از نظر معلومات نیز چنان بیبهره بود که اصول مقدّماتی حساب و کتاب را هم نمیدانسته است و از آن جا که مشهور است که گاهی عدو سبب خیر شود، جنبش ملّی و تشکیل و استقرار مشروطیت را که به هر دلیل شکل گرفته و رشد یافته بود تأیید و امضا کرد و همین را تنها نکتهی مثبت دوران او میتوان تلقّی کرد وگرنه چیزی جز بد بختی و فساد از این طفل بیخاصّیت مشاهده نمیگردد. البتّه باید گفت که آرام و کم آزار بوده و زیانی به کسی نمیرسانیده است و مردم را از طریق ضرب و شتم قصاص نکرد؛ ولی از طریق دادن امتیازات و گرفتن وامها به اشّد مشکلات رسانید و او مصداق این بیت بوده است که:
آمد شدن تو اندرین عالم چیست آمد مگسی پدید و نا پیدا شد
با توجّه به این اوصاف بهترین منبع شناخت این پادشاهِ مثال زدنی همان نقل قول افراد از منابع اوّلیّه میباشد که مواردی از آن ذکرمیگردد. سیّد حسن تقی زاده در مورد مظفّرالدّین شاه مینویسد: «در تاریخ ایران هیچ وقت پریشانی و خرابی اوضاع به درجهای که در عهد این پادشاه رسید نرسیده بود، حتّی عهد شاه سلطان حسین را با مقایسهی عهد مظفّرالدّین شاه باید یکی از دورههای منظّم ایران حساب کرد! همهی سیاست مظفّرالدّین شاه را میشد در یک کلمه خلاصه کرد و آن عبارت از سستی بی اندازه بود در قبال کارهای خوب و بد. در دادن امتیازات به خارجیان، در اعطای مستمری و القاب و مناصب، در صدور اجازهی طبع کتب در رخصت دادن به محصّلین ایرانی برای رفتن به فرنگستان، در دادن فرصت به آزادیخواهان و خلاصه در عدم مقاومت این پادشاه در مقابل هر نوع اصرار و تقاضا بود. وجود این وضع از یک طرف باعث خرابی فوقالعادهی کشور و از طرف دیگر منجر به آزاد شدن نسبی زبانها و قلمها گردید.»[1]
دکتر خلیل خان ثقفی اعلمالدّوله پزشک مخصوص مظفّرالدّین شاه در بارهی او مینویسد: «مظفّرالدّین شاه از همه چیز و همه کس میترسید، از رعد و برق و صداهای ناگهانی میترسید. از آدمهای نا شناس و از کسانی که برای اوّلین بار پیشش میآمدند، میترسید. از عذاب آخرت و مسؤولیتهای وجدانی میترسید و چون سرنوشت پدرش را که به ضرب گلوله از پا درآمد همیشه در پیش چشم داشت از کسانی که بی مقدّمه به وی نزدیک میشدند، میترسید. حتّی از تصّور و تجسّم وقایعی که هنوز صورت نگرفته بود، میترسید. هر آن گاه که زمینه و اسباب وحشت برایش فراهم میشد کنترل خود را از دست میداد و صبر و قرارش به کلّی از دست میرفت. در این گونه موارد نوعی تشنّج شدید اعصاب عارضش میشد که برای تسکین آن محتاج به معالجه و استعمال دوا بودیم. شاه از سکته کردن میترسید. محقّقاً یک بار به چشم دیده و بعدها مکرّر شنیده بود که شخص مبتلا به سکته را فوراً فصد کرده و از هلاک حتمی نجات دادهاند از این جهت ممکن نبود که مظفّرالدّین شاه طبیبی را که به او اعتماد داشت لحظهای از خود دور سازد؛ زیرا میترسید که غفلتاً سکته کند و به علّت حاضر نبودن پزشک و عدم اجرای خون گیری بمیرد. همچنین شاید در زمان ولیعهدی و جوانیاش موقعی در شکارگاه که هوا مغشوش و طوفانی بوده است به چشم خود دیده بود که بشری، درختی یا الاغی در نتیجهی اصابت برق سوخته و از بین رفته است یا این که احتمالاً تفصیل چنین واقعهای را در ایّام طفولیّت زیاد شنیده و باور کرده بوده است. به هر تقدیر هرچه بود امکان وقوع این قبیل حوادث را شخصاً به چشم دیده است. این بود که هر وقت هوا طوفانی میشد ترس و وحشت شدید به صورت حملهی عصبی در او بروز میکرد و چون جداً معتقد بود که سیّد صحیحالنّسب را هیچ وقت صاعقه نمیزند؛ لذا به هنگام غرّش هوا یا ظهور رعد و برق فوراً به زیر عبای سادات درباری پناهنده میشد و خود را به دامن آنها میچسباند و کمکم با خوانده شدن حدیث کسا و خوردن بعضی داروهای مسکّن آرام میگرفت و از زیر عبا بیرون میآمد. در عین حال پادشاهی که این همه ترسو بود عشق شدیدی به شکار داشت و یکی از تیراندازان درجه اوّل محسوب میشد.»[2]
سر سیسل اسپرینگ کاردار سفارت بریتانیا و وزیر مختار آتی در تهران در مورد مظفّرالدّین شاه مینویسد: «...شاه دایماً گرفتار این وسوسه است که کسانی در گوشه و کنار کمین گرفتهاند و میخواهند او را ترور کنند. چندی پیش مردی که میخواست عرض حالی به وی تقدیم کند پشت سر شاه دوید. اعلیحضرت چنان متوحّش شد که نزدیک بود جان از تنش پرواز کند. مرد عارض را به جرم این جسارتی که مرتکب شده بود به چوب و فلک بستند. شاه فعلاً به قصد شکار و تفرج در ییلاق از پایتخت بیرون رفته است. همیشه هفت تیری به کمر یا اسلحهای در زیر سر دارد و یکی از بهترین تیراندازانی است که میشود تصوّرش را کرد. به این ترتیب هر آن کس که خیال سوء قصد به جان قبلهی عالم را داشته باشد با حریفی چابک و زبردست رو به رو خواهد شد. شاه هرگز تنها نیست و حتّی شبها نیز همیشه سه چهار نفر زنها در اطاقش هستند. از آن گذشته یکی از خواجههای حرم موظّف است که شبها بر بالین شاه بنشیند و پیش از آن که وی به خواب رود برایش قصّه بگوید و در تمام مدّتی که او مشغول قصّه گفتن است دو غلام بچّه درباری پاهای شاه را اتّصالاً مشت و مال میدهند. چون بدون اجرای این تشریفات غیر ممکن است که شاه خوابش ببرد. مردی که از همه بیشتر در دربار قدرت و نفوذ دارد سیّدی است که شاه او را هنگام رعد و برق زیر عبای خود پناه میدهد و برایش دعا میخواند.»[3]