پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

احمد شاه و لقب احمد علاف

احمد شاه و لقب احمد علاّف

اوایل جنگ جهانی اوّل مصادف با تاجگذاری و به سلطنت رسیدن احمد شاه بود. مردم علی‌ رغم آن که در برگزاری تاجگذاری وی از هیچ چیز مضایقه نکرده و احساسات شاه‌ دوستی خود را نثار آن شاه جوان کرده بودند معلوم نیست تخت سلطنت و صندلی ریاست از چه نیرویی برخوردار است که هنگام جلوس بر آن افراد به یک باره دچار تحول شده و قبل را فراموش می‌کنند. احمد میرزای محبوب پس از تاجگذاری یک باره ماهیت حقیقی خود را چون پدرش به نمایش گذارد و چهره‌ای را از خود در مقابل قحطی و گرسنگی مردم نشان داد که باید در علاقه به وطن و ایران دوستی او از هر نظر دچار تردید شد؛ زیرا در باره عکس‌العمل احمد شاه نسبت به آن وضعیت اسف بار چنین آمده است: «...در بحبوبه‌ی چنین وضعی مستوفی‌الممالک با تمام قوای حکومتی که در اختیار داشت، می‌کوشید تا با محتکران بی مروّت پایتخت کنار آید و آذوقه و خوار و بار برای مردم گرسنه‌ی تهران تأمین کند. وی حتّی حاضر شده بود اجناس موجود در انبار‌های محتکران را به قیمت آزاد بخرد و در دسترس نانواهای تهران بگذارد. خود شاه از کسانی بود که مقدار زیادی گندم در املاک سلطنتی انبار کرده بود. نخست‌وزیر از فرط استیصال حاضر شد کلّیه‌ی گندم‌های شاه را با سود مناسب بخرد و در اختیار مردم تهران بگذارد؛ ولی احمد شاه زیر بار نمی‌رفت. وی گفت: به هیچ وجه قیمتی کمتر از قیمت پرداخت شده به سایر محتکران پایتخت قبول نخواهد کرد. حتّی مأموری را می‌فرستد تا با شاه ملاقات کند و ادای سوگندِ زمان سلطنت را به خاطر او آورد که باز هم راضی به همکاری نمی‌شود و به ناچار مجبور به خرید به همان قیمت هنگفتی که شاه مطالبه می‌کرد، شدند. به همین دلیل است که مردم به او لقب احمد بقّال و احمد علاّف دادند چون فقط در جمع‌آوری هر چه بیشتر ثروت از طریق رشوه‌ گرفتن و احتکار بود و به قول رجال معاصر یک ساعت عیش در مونت‌کارلو و سواحل دریای مدیترانه را بر سلطنت و سعادت ایران ترجیح می‌داد و به قول خودش چشمانش برای دیدن ویرانه‌های باز مانده‌ی گذشتگانش آفریده نشده بود و مرحوم دولت‌ آبادی در خاطرات خود که من به گوش خود از محمّد حسن‌ میرزا برادر احمد شاه شنیدم که شاه به وی گفته بود به چشم خود دیدم که مردم ایران با پدرمان چه معامله‌ای کردند؛ پس باید تحصیل مال کرد تا روزی که ممکن است در ایران ماند. بعد هم به هنگام ضرورت به یک مملکت آزاد رفت و در آن جا عمری به آسودگی گذراند. برای آن که صحنه‌ای از قحطی و عکس‌العمل احمد شاه بهتر به تصّور آید دو روایت ذیل نقل می‌شود. مهندس فروغی در مورد احمدشاه چنین حکایت می‌کند در قحطی مشهور تهران چند تن از رعایای فیروز بهرام به شهر آمده بودند تا از اعلیحضرت سلطان احمد شاه فقط یک خروار گندم (برای بذر) بخرند. شاه مقدار زیادی گندم احتکار کرده بود که می‌خواست به قیمت هر چه گرانتر بفروشد. قیمت بازار آزاد در آن تاریخ یک‌صد و ده تومان بود؛ ولی رعایای بی‌چیز استطاعت پرداخت بیش از صد تومان برای یک خروار گندم را نداشتند. خود شاه با خریداران شروع به چانه‌ زدن کرد و به هیچ وجه حاضر نمی‌شد خرواری کمتر از یک‌صد و ده تومان بفروشد. سرانجام صاحب ‌اختیار که در جلسه حاضر بود از این خسّت فوق‌العاده‌ی شاه عصبانی شد و به رعایا اشاره کرد که همان قیمت پیشنهادی را قبول کنند و قول داد که مابه‌التفاوت بهای گندم را از جیب خود بپردازد و در مورد صحنه‌ی قحطی میرزا خلیل ثقفی اعلم‌الدّوله (طبیب دربار سلطنتی) در خاطرانش می‌نویسد: ...در گذر تقی‌خان یک دکّان شیربرنج ‌فروشی بود که شاید حالا هم باشد. در روی بساط یک مجموعه‌ی بزرگ شیربرنج بود که تقریباً ثلثی از آن فروخته شده بود و یک کاسه‌ی شیره با بشقاب‌های خالی و چند عدد قاشق در کنار بساط گاشته بودند. من از وسط کوچه رو به بالا حرکت می‌کردم و نزدیک بود به مقابل دکّان برسم که ناگهان در طرف مقابل چشمم به دختری افتاد که در کنار دیواری ایستاده و چشم به من دوخته بود. دفعتاً نگاهش از سوی من برگشت و به بساط شیربرنج ‌فروشی افتاد. آن دختر شش هفت سال بیشتر نداشت. لباس‌ها و چادر نمازش پاره پاره بود و چشمان و ابروانش سیاه و با وصف آن اندام لاغر و چهره‌ی زرد که تقریباً به رنگ کاه درآمده بود. بسیار خوشگل و زیبا بود. همین که چشمش به شیربرنج افتاد. لرزشی بسیار شدید در تمام اندامش پدیدار گشت و دست‌های خود را به حال التماس به سوی من دراز کرد و خواست اشاره کنان چیزی بگوید؛ امّا قوّت و طاقتش تمام شد و در حالی که صدای نا مفهومی ‌شبیه ناله از سینه‌اش بیرون می‌آمد، روی زمین افتاد و ضعف کرد. من فوراً به صاحب دکّان دستور دادم یک بشقاب شیربرنج که رویش شیره هم ریخته بود آورد و چند قاشقی به آن دختر خوراندیم. پس از این که اندکی حالش به جا آمد و توانست حرف بزند گفت: دیگر نمی‌خورم باقی این شیربرنج را بدهید، ببرم برای مادرم تا او بخورد و مثل پدرم که چندی پیش از گرسنگی تلف شد، نمیرد.»[1]



[1] - خلاصه‌ی صص 39 تا 44 - سیمای احمدشاه قاجار - دکتر محمّدجواد شیخ‌الاسلامی

2 -  آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران قاجاریه، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1394، ص 420

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد