همان گونه که در باره نادر داستانهایی مبنی بر هوش و ذکاوت نظامی او روایت گردیده در مورد کریم خان نیز از این قبیل قصّهها از مهربانی و عطوفت وی نسبت به دیگران مطالبی ذکر شده است. جان.ر.پری در باره همین موضوع مینویسد: «ممکن است بسیاری از این داستانها در روزگار ما مورد اعتراض قرار گیرد و یا از سوی طرفداران و مخالفان دودمان قاجاریه اغراقآمیز جلوه کنند و تعداد بیشتری آشکارا از جعلی بودن آنها سخن به میان آورند. صرف نظر از هر موضوعی یقیناً ستمگریها و بیرحمیهای نادرشاه و آقامحمدخان بر مرتبه تقوای کریم خان افزوده است. هنوز هم چنین داستانهایی به اندازه کافی پایدار ماندهاند که در ارتباط با مدارک قابل استناد تاریخی بر قضاوت نسلی پس از کریم خان صحّه بگذارد. کریم خان از نظر جسمانی مردی خوش بنیه با ریش و سبیلی انبوه و روحیهای توانا بود؛ امّا با این همه به هنگام سخن گفتن ملایم و فروتن بود. از تبار پست خویش شرمساری نداشت و هیچ گاه در صدد آن نبود که شجره نسبی برتر از رئیس پیشین طایفهای در کوهساران زاگرس برای خود دست و پا کند. بنا به روایت فورستر او هیچ گاه پنهان نمیکرد که در جوانی به راهزنی اشتغال داشته است و دندان پیشین بر اثر لگد الاغی که دزدیده بود و میخواست ببرد، شکسته بود. معروفترین حکایتی که در باره ایل زندگانیش به صورتی گیرا و مؤثّر نقل شده است و به ویژه خودش خیلی علاقهمند به بازگو کردنش بود، این است. وقتی که در سپاه نادری سرباز فقیری بیش نبود زین و برگ طلای یکی از امرای افغان را که برای تعمیر نزد زیندوزی گذاشته شده بود، مشاهده کرد و آن را دزدید. همین که پی برد زیندوز مسؤول نگاهداری آن شناخته شده است و ممکن است او را حلقآویز کنند ندای وجدان وادارش کرد که مخفیانه زین را به همان جایی که دزدیده بود، ببرد. موقعی که پنهانی مواظب بود، دید که زن آن مرد زیندوز فهمیده است که زین سر جایش باز گرداندهاند و به سجده افتاده است و به درگاه خداوند سپاسگزاری و دعا میکند که عامل این کار را زنده نگاه دارد و صد زین از این قبیل به او پس بدهد. وکیل با لبخندی میافزود که من کاملاً مطمئنم دعای خیر آن زن مرا به کسب شکوه و جلال و اقبال فعلی که وی آن را از خداوند مسئلت کرد نایل کرده است. سرجان ملکم این داستان را از نمونههای قابل ذکر خوشقلبی آن فرمانروای مقتدر دانسته است. ملکم همچنین به عنوان تعقیب و احساسات شدید و توانایی و ظرفیتش برای شنیدن شوخیهایی در مورد خودش این داستان را نقل میکند. روزی به دلقک دربار گفت که برود و ببیند چه چیزی باعث شده است که سگی در خارج از محوطه قصر پارس میکند. دلقک طبق معمول رفت و پس از آن که لحظاتی با دقّت گوش فرا داد، برگشت و با صدایی رسا گفت که وکیل باید یکی از بزرگان فامیل را برای کشف این مطلب بفرستد تا ببیند که این حیوان چه میگوید زیرا این سگ به لهجه کج زبانها که بزرگان فامیل با آن آشنایند سخن میگوید ولی من از صحبتهایش یک کلمه هم نفهمیدم. ( لهجه کریم خان لکی بود و مردم لکی را کج زبان میگفتند.)- کریم خان از ته دل خندید و انعامی به او داد. شاید این دلقک همان میرحسنخان مقلّد بوده باشد که به علّت شوخی نا به هنگام کنایهداری از سوی وکیل 1500 تومان جریمه شد. به نگهبانان رشوه داد که بگذارند نزد وکیل برود زیرا با شوخی و لطیفه باعث آزادی خودش و معافیتش از جریمه میشد.
در باب لهجه لری و خلقیات ساده وکیل داستانهای بسیاری وجود دارد. هنگامی که در سال 1187ه.ق/ 1773م شاه اسماعیل سوم درگذشت اطرافیان و خانزادگان دربار به عادت لرها کلاهایشان را با خاکستر و گِل آغشته کردند و پشت سر جسد به راه افتادند. ظاهر و سلیقه وکیل تبار ایلیاتیش را به خوبی نمایان ساخت. همیشه در تابستان ردای سادهای از پارچه قلمکار و لباس سیاهی چون چادرنشینان میپوشید. در زمستان نیز پارچه کرباس آهار داری که لفّافی از پارچههای کتانی داشت به تن میکرد. کلاه و دستاری بلند از شال زرد کشمیری به سر داشت و درست مثل موقعی که در کوهستانهای زادگاهش میزیست لباس میپوشید. هرگز جیقه یا جواهرات دیگری بر کلاهش نصب نکرد. نشستن روی زیلو و فرشهای نمدی را بر نشستن روی تخت ترجیح میداد و همواره در ظرفهای مسین غذا میخورد. خصوصیات وی با لباسها و تزئینات فتحعلی شاه که بنا به خبرهای موثّق نشانه و تقلیدی از شاهان صفوی بود مغایرتی عظیم داشت. کریم خان بنا به موقعیت، ماهی یک بار به حمام میرفت و لباسهایش را تعویض میکرد. تازه این کار نیز اسرافی شمرده میشد زیرا وقتی وکیل به یکی از لرستانیها موضوع را باز گفت مرد به سختی تکان خورد و گفت تا به حال از کسی چنین چیزی نشنیده است و اظهار داشت که افراد طایفهاش در زندگی فقط دو بار استحمام میکنند یکی در هنگام تولد و شستشو از سوی زن قابله و دیگری به هنگام مردن.
وکیل از ریا و دو رویی گریزان بود. نمونه این طرز تفکّر را در رفتارش با آقامحمدخان ماکیاولیست و برادرزادهی جوانش دیدهایم. مرد شیّادی را که میگفت پس از زیارت قبر پدرش ایناق، بینایی خویش را باز یافته است از نزد خویش راند و با خشم و غضب اظهار داشت که پدرش مردی شجاع و سلحشور بود، امّا هیچ گاه از قدّیسین نبوده است که دست به معجزه بزند. در باره تهوّر و استقامت و استواری جسم و نیرومندی وکیل چون دیگر خوانین زند بارها تصریح شده است. فرانکلین بدون تردید او را قابل مقایسه با جعفرخان بُزدل نمیداند و میگوید که وی همواره در صف مقدّم سپاهیانش میجنگید. این کار در ایران اهمیّتی باور نکردنی دارد، زیرا معمولاً فرماندهان از فاصلهای دورتر از صف مقدّم میدان جنگ را کنترل میکنند. از آن چه غفّاری در باره جنگهایش مینویسد چنین مینماید که به دلاوری و بیپروایی نادرشاه نبوده است و به صورت تحتالفّظی این گفتهی فرانکلین را تأیید میکند که همواره خودش را در جایی از میدان مستقر میکرد که صدایش به قسمت اصلی همراهانش برسد. آمادگی عقبنشینی به موقع را نیز داشت. نیروی ذخیره را نگاه میداشت و در لحظات معیّن شخصاً دخالت میکرد. اگرچه نبوغ نظامی نادر را نداشت ولی فرمانده شایستهای بود. تنها چیزی که او را بر نادر مقدّم میکرد پایداری و پایمردیش در جنگ بود. این حالت در طول دوران زندگیاش دیده میشد ولی به صورتی پیروزمندانه در محاصره کرمانشاه و بصره و یک دندگی و خاصیت بهبود پذیریش در شکستهای بارزش عیان گردید. صرف نظر از این مطالب آن چه باعث رونق و توانایی و شکوه سلطنتش شد توجه و همبستگی نسبت به افراد زیردستش بود. نیازهایشان را میشناخت و نسبت به تمام طبقات ملّتش حسّ عفو و اغماض و مدیریت و ملاطفت داشت. نتیجه واقعی این رفتار و دوری از تقوای سختگیرانه و به ویژه مغایرت مطلقش با جنون خود بزرگی بینی نادر و استبداد جنونآمیز آقامحمدخان او را از معاصران عصر خودش و نسلهای آینده مجزّا میساخت. صرف نظر از آن که هر روزه اوقاتی را جهت دریافت شکایتها و عریضهها در جلسه سنتی مظالم فرمانروا مینشست همیشه زیردستانش به او دسترسی داشتند. در یکی از این جلسات موقعی که کارش در شُرف اتمام بود تاجری وارد شد و گفت که به هنگام خواب اموالش را بردهاند. وکیل که خسته بود با ناراحتی گفت چرا خوابیده بودی؟ شاکی فوراً جواب داد که زیرا من بر اثر ادّعا و لافزنیهای تو تصوّر کردم بیداری و دچار غفلت شدم. بر اثر این جواب جسورانه وکیل آرام گرفت و دستور داد که از خزانه غرامت کامل خسارتش پرداخت گردد و برای یافتن اموالش تلاش نمود.
یکی از افسانههای گیرای وکیل در مورد عواطف او نسبت به مردم معمولی قلمروی حکومتش حکایت زیر میباشد. این داستان مربوط به روزگاری است که شخصاً بر کارهای ساختمانی شیراز نظارت میکرد. روزی در حالی که با قلیان جواهرنشان و میناکاری شده مشغول دود کردن تنباکو بود یکی از فرّاشان درباری ملاحظه کرد که یکی از کارگران ساختمانی نیز محرمانه به قلیان گِلی پک میزند و در گوشهای نشسته است. چنان با خشم به آن مرد حمله کرد که قلیان از دستش رها شد و قطعه قطعه گردید. مرد دست از کارش کشید و سر به سوی آسمان گرفت و غرغر کنان شروع به نفرین کرد. وکیل آگاه شد و مرد را خواست تا از کم و کیف غرغرش استفسار کند. گفت که محرمانه سه کریم را با هم مقایسه کرده است. یعنی خداوندِ کریم و بخشایندهی آسمانها را و کریم خان وکیل که خداوند چنین قلیانی را به او داده است و خودش را. کریم خان همنام خویش را با مهربانی در کنارش نشاند و او را در قلیانکشی خود شریک کرد. موقعی که آن جا را ترک میگفت قلیان گرانبها را به آن مرد داد و توصیه کرد که این قلیان را در حدود هفت هزار تومان میارزد و آن را ارزان نفروشد. عامل وکیل بعداً دوباره قلیان را از کسی که آن کارگر به وی فروخته بود، خریداری کرد.»[1]
ـــ «نوشتهاند که روزی کریم خان از لری پرسید ماهی چند بار به حمام میروی؟ لر بیچاره که هرگز نام حمام نشنیده بود، پرسید حمام چیست؟ کریم خان گفت: حمام جایی است که مردم برای دفع کثافت بدن آن جا در آب میروند و شست وشو میکنند. لر پرسید خان شما هر چند وقت یک بار به حمام میروی. خان زند گفت: ماهی یک بار. لر شروع کرد به خندیدن و گفت معلوم میشود که جناب خان مرغابی شده و الا آدمی که آن قدر حمام نمیرود. کریم خان پرسید پس تو هرچند وقت خود را میشویی. لر گفت در سراسر عمر دو بار. یک بار قابله ما را میشوید و یک بار مرده شوی.»[2]
ـــ «روزی که نمایندگان انگلستان با او در باره صادرات و واردات صحبت میکردند کریم خان بشقاب چینی را که به عنوان پیشکش تقدیمش داشته بودند به زمین زد و بشقاب ریز ریز شد. آنگاه بشقاب مسین کاشان را خواست و به زمین انداخت. بشقاب سالم ماند. کریم خان گفت: صلاح مردم ایران این است که با همین ظروف مسین آشنا باشند. آنان مردمی فقیرند و ظروف چینی به دردشان نمیخورد. ظرف مسین همه وقت سالم میماند.»[3]
ـــ «طبق نوشته گلستانه هنگامی که کریم خان به سمت عراق روی آورد تا با سِمت سپهسالاری سرکشان ایران غربی را سرکوب کند، نواحی تهران و قزوین و همدان را بدون نزاع در تصرّف و ایلات آن حدود را در قید اطاعت آورد و در آن منطقه همه به اطاعت آمدند مگر دختر حاجی طغان فراهانی که لباس مردانه پوشید و در قلعه کوچکی که داشت به مخالفت ایستاد. کریم خان چند روز برای تسخیر قلعه مذکور صرف نمود و پیغام داد که اگر وی به اطاعت حاضر نشود قلعه را خراب کرده او را به دار خواهد زد. دخترک شیردل در جواب گفت اگر کریم خان از مردان عالم نشان دارد خود به میدان آید و من نیز به میدان آیم. اگر او بر من مسلط گردد هرچه خواهند کرد و اگر من پیروز شدم چنان چه بخواهم او را میکشم و چنان چه مروّت اقتضا کند، میبخشم. کریم خان از روی خرد با آن دخترک شیردل جنگ تن به تن را مصلحت ندید و خواست او را به نیرنگ به دام آورد ولی دختر حاجی طغان در جواب پیام مجدّد به وی خنده زد و گفت اگر غرض بندگان سردار امتحان این عاجزهی بینام و نشان است صدق و کذب این گفتار از آمدن سردار به تنهایی در میدان کارزار به کارفرمایی شمشیر آبدار به ظهور خواهد پیوست. خان زند صلاح در آن دید که دختر حاجی طغان را به حال خود گذارد؛ زیرا اگر در جنگ تن به تن پیروز میشد او را فخری نبود که با زنی پنجه در پنجه افکنده ولی اگر مغلوب میشد دیگر آبرویی برایش نمیماند و لاجرم دیگر کسی در زیر پرچم وی که مغلوب زنی شده بود، نمیایستاد.»[4]
ـــ «کریم خان میدانست که آقامحمدخان صاحب داعیه است و پس از مرگ او دست به آشوب و استقلال طلبی میزند ولی باز هرگز نخواست قصاص قبل از جنایت کند و دست به خون او بیالاید. درین خصوص نوشتهاند که روزی در خلوت، حال فرزندان وی ابوالفتحخان و محمّدرحیمخان و ابراهیم مطرح بود و سران زندیه در باب ابوالفتحخان و کفایت او اظهار نظرها نمودند. کریم خان جواب داد که بر هیچ کدام امیدی نیست و پس از من نخواهند توانست بر تخت سلطنت متمکّن گردند. آن چه میبینم این قاجارزاده پسر محمدحسنخان بیش از همه استعداد سلطنت دارد. حاضران گفتند پس چرا او را زنده میگذاری؟ وی گفت: هرگز کسی را که خداوند به جهت امر مهمّی تربیت مینماید نخواهم کشت. هرچه در نهانخانهی تقدیر است ظاهر میشود. میدانم که اگر پای این قاجار به مازندران و استرآباد برسد کسی به آسانی بر او دست نخواهد یافت!؟»[5]
ـــ «وی در همه جا و همه وقت با مردم زندگی میکرد و به درد دل آنان میرسید و سخنان مردم را میشنید و به شکایت آنان رسیدگی میکرد و اگر احیاناً حرف تندی هم از مردم میشنید به دل نمیگرفت و در همه وقت منصف و مهربان و بخشنده بود. هنگامی که سرگرم ساختن مسجد بود روزی برای تماشای کار و رسیدگی به ساختمان از نزدیک به آن جا رفت و پس از سرکشی چون خسته شده بود روی سنگی نشست و قلیانی خواست. ناگهان نظرش بر مرد ژنده پوشی در میان کارگران ساختمان افتاد که سر به آسمان برداشته و زیر لب زمزمه میکند. کریم خان وی را پیش خواند و از علّت آن عمل جویا شد. وی گفت خدایا تو یک کریمی و این هم یک کریم است از بندگان تو که حشمت و سلطنتش دادهای تا آن جا که به یک اشاره پیشخدمتی صاحبجمال قلیان طلایی بدین آب و تاب به دستش میدهد و من هم یک کریمم که در عین فقر و فاقه به کار گِل پرداخته و به مزدی کم ساختهام و از صبح تا کنون در آرزوی قلیانی گلین هستم و فراهم نمیشود. از تفاوت حال این سه کریم متعجّب شدم. کریم خان از شنیدن این کلام ساده ولی جانسوز سخت متأثّر شد و قلیان طلای مرصّع را بدو داد تا بکشد و بعد بدو بخشید و گفت: قیمت آن فلان مقدار است متوجّه باش گولت نزنند. آنگاه کارکنان دولت به همان مقدار پول بدو دادند و قلیان را ازو باز خریدند.»[6]
ـــ «وقتی دیگر که در خارج شیراز به ساختن تکایا اشتغال داشت درویشی نزد او آمد که برای من هم تکیهای بسازید که فقرا و غربا شب در آن جا بیاسایند. وکیل پذیرفت و به ساختن آن امر داد. یکی از حاضران گفت این درویش مردی بنگ و باده خوار است. برای این طایفه چه تکیهای باید ساخت؟ خان بلند نظر انعامی به درویش داد و گفت اکنون که چنین مخارجی دارد باید وظیفهای (حقوق مرتب) نیز به او داده شود تا چنان که خواهد معیشت نماید و در پیش مهمانان خود شرمگین نماند. بدین دستور هم وظیفهای برای آن مرد تعیین گردید و هم تکیهای برایش ساخته شد.»[7]
ـــ «..... اتّفاقاً در آن زمان ایلچی از جانب دولت خلود آیت انگلیز به دربار معدلت مدارِ والاجاه کریم خان وکیلالدّولهی جم اقتدار زند آمد. آن والاجاه مدّتی او را طلب ننمود و به نزد خود او را حاضر نساخت. وزراء به خدمتش عرض نمودند که ایلچی از جانب پادشاه انگلیز آمده، چرا او را به حضور خود طلب نمیفرمائی؟ فرمود اگر با پادشاه ایران مهمی دارد ما پادشاه ایران نیستیم. ما وکیل دولت ایرانیم. پادشاه ایران شاه اسماعیل است و در قلعه آباده میباشد. ایلچی را به خدمت او برید و کارش را انجامی بدهید و اگر با ما کاری دارد، ما با وی کاری نداریم. بعد از مباحثه بسیار به وزرای خود فرمود که آن چه شما از ایشان احساس نمودهاید مطلب و حاجت ایشان چیست؟ عرض نمودند که مطلب و حاجت ایشان آن است که با پادشاه ایران بنای دوستی و آمد و شد گذارند و از نفایس فرنگ و هندوستان ارمغانیها و هدیهها و تحفهها به حضرتش آورند و بالیوس (نماینده محلی دول اروپایی در بنادر) ایشان در ایران جای گیرد و بنای معامله گذارد و امتعه و اقمشه و ظروف و آلات و اسباب از فرنگ و هند به ایران آورند و مهم سازی اهل فرنگ و هند و ایران شود و امور رواج یابد. از شنیدن این سخنان بسیار خندید و گفت: دانستم مطلب ایشان را میخواهند به ریشخند و لطایفالحیل پادشاهی ایران را مالک و متصرف گردند. چنان که ممالک هندوستان را به خدعه و مکر و تزویر و نیرنگ و حیله و دستان به چنگ آوردهاند. مانند رستم دستان به دو زانو نشست و دست بر قبضه شمشیر خود گرفت و مانند نرّه شیر غرّید و فرمود ما ریشخند فرنگی به ریش خود نمیپذیریم و اهل ایران را به هیچ وجه منالوجوه احتیاجی به امتعه و اقمشه و اشیاء فرنگی نیست، زیرا که پنبه و پشم و کرک و ابریشم و کتان در ایران زیاده از حد و اندازه میباشد. اهل ایران هرچه میخواهند خود ببافند و بپوشند و اگر چنان چه شکر لاهوری نباشد شکر مازندرانی و عسل و شیره انگوری و شیرهی خرما اهل ایران را کافی است. بعد فرمود عالیجاهان آقامحمدخان قاجار و آزادخان افغان و شهبازخان دنبلی و خوانین با جاه و تمکین زند و امیر گونه خان افشار و اسماعیلخان قشقایی را حاضر نمودند و رو به جانب والاجاه آقامحمدخان قاجار نمود و فرمود ای سلاله سلاطین نامدار و ای نتیجه خواقین کامگار، ما تو را در عقل و زیرکی بهتر از پیران ویسه، وزیر افراسیاب میدانیم. آیا مقصود فرنگیان از آمدن به جانب ایران و ارمغانی از برای فرمانفرمای ایران آوردن چه چیز است؟ آن والاتبار بعد از تأمّل سر برآورد و فرمود من مثالی بیان میکنم رندانه و عاقلانه، عقلا از آن درک مقصود نمایند. بعضی رندان و الواط و اوباش که عاشق اطفال ارباب دول میشوند و دسترسی به ایشان ندارند به تزویر و مکر و تدبیر ملازمت ایشان را اختیار مینمایند و بر سبیل مصلحت کار خود اگر خوردسال باشند ایشان را به قوچ جنگی و خروسجنگی و کبوترهای رنگارنگ و به گنجشک دستآموز و قام و گلوله سنگ تراشیده از برای بازی و امثال این چیزها میفریبند و با خود رام مینمایند و از ایشان کام خود حاصل مینمایند و اگر به حدّ بلوغ و تکلیف رسیدهاند و شهوت بر ایشان غالب باشد ایشان را به سیاه چشمانِ گلرخسارِ شیرین سخن و سروقدان تذرو رفتارِ نسرین بدن و بزمگاه آراسته و جام شراب لعل فام از دست ساقی سیم اندام و آواز خوش و نغمههای دلکش دف و رباب و چنگ و چغانه و بربط و طنبور فریب میدهند و در حالت مستی از ایشان به کام دل خود میرسند. خیرالکلام ماقل و دل، دیگر اختیار با والاجاه وکیلالدوله هوشیار. رو به جانب امرا و خوانین و ارباب حل و عقد نمود و فرمود در این باب چه میگوئید. همه ایشان بهالاتّفاق تصدیق و تحسین قول و مثال خان والاتبار آقامحمدخان نمودند. پس رو به جانب وزراء نمود و فرمود شما در این باب چه میگوئید و در این کار شما را چه به خاطر میرسد. جمله ایشان بهالاتّفاق تکذیب قول آقامحمدخان و تسفیه (سفیه شمردن) او نمودند. والاجاه کریم خان وکیلالدولهی جم اقتدار، رو به جانب وزراء- غضبناک و با عتاب خطاب نمود که این مثالی که آقامحمدخان بیان نمود حقّا که مثالی لقمانی و قول افلاطونی است و ما را از خواب غفلت بیدار و از مستی جهالت هوشیار نمود. اگر شما ما را لری بیفهم و تمیز شناختهاید نه چنین است. اشتباهی کلّی نمودهاید. فرمانفرمایی با سفاهت و ضعف عقل درست نمیآید. همیشه اعقل و افهم اهل زمان فرمانفرمای آن زمان میشود و عقلا از قبیل شما اشخاص را خرمحیل میخوانند و رفتار و کردار شما به رفتار و کردار موش میماند، زیرا که دانایان به چشم خود دیدهاند که موش در میان آرد غلطیده و نرم نرم به آهستگی به خانه خود رفته و خود را تکانیده و نیز دیدهاند که موشی به پشت خوابیده و تخم مرغ را بر سینه خود با چهار دست و پا گرفته و موش دیگر، دُم آن موش خفته را گرفته، به دندان و کشیده و به سوراخ برده و نیز دیدهاند که شیشه پر از روغن به تدریج پر از ریگ شده یعنی کمکم ریگ در شیشه افکنده و روغن بالا آمده و آن را خورده تا در آن شیشه خالی از روغن و پر از ریگ شده و از امثال این حیلهها بسیار از موش دیدهاند. آیا از دیدن این حیلهها از موش، عقل که اشرف مخلوقات است آن را به موش حمل میتوان نمود و موش را عاقل میتوان خواند. گویا حمّالان و تون تابان این مطلب را نیک فهم نمودهاند که فرنگیان همچنان که هندوستان را به مکر و حیله و خدعه و تزویر و دستان و رنگ و نیرنگ مسخّر نمودند و مالک و متصرّف شدند، آنها میخواهند ایران را نیز مالک و متصرّف شوند و آن را به مکر و حیله مسخّر نمایند. اگر چنان چه با خود فکر مینمائید که فرنگی صاحب حسن سلوک است و شما در همه جا از برای خود نانی پخته باشید و اگر فرنگی بر ایران غالب و مستولی گردند العیاذبهالله همه شما را خائن میشمارند و میکشند و احدی از شما را زنده نخواهند گذاشت و دلیل این قول آن است که فرنگی از ترس ایرانی با هندوستانی مدارا و خوش سلوکی میکند. اگر العیاذبهالله فرنگی ایران را مالک شود به خاطر جمعی و اطمینان قلب اسلام را بر میاندازد و اکابر و اشراف و اعزه و اعیان ایران را خوار و زار میسازد و چنین بدانید که فرنگی به عقل و تدبیر و زیرکی هندوستان را به چنگ آوردند، نه به زور و مردانگی و فرمود الحمدالله که امروز امیدوار شدم که بعد از من کسی هست که تواند زن و فرزند ایرانی را از شرّ دشمنان نگه دارد!
باز رو به جانب والاجاه آقامحمدخان نمود و فرمود ای مرد فرزانهی هوشیارِ گرانمایه در این باب ایران را به چه چیز تشبیه میتوان نمود و فرنگی را به چه چیز. گفت: ایران را مانند استری نیرومند چموش و فرنگی چون فیلسوف کاردان پُر هوش میباشد و بر استر چموش نمیتوان سوار شد مگر به لموم و تدابیر. همه امرا و وزراء و صنادید تصدیق و تحسین آن فرزانه پاک نهاد کردند. پس والاجاه وکیلالدّوله جم اقتدار به آن امیر نامدارِ والاتبار فرمود ما با این ایلچی فرنگی به چه قسم رفتار نمائیم که مصلحت ایران و اهلش در آن باشد. گفت: پیشکش ایشان باید قبول کرد و دو برابر پیشکش ایشان باید به ایشان انعام داد و در حضور ایشان پیشکش ایشان را باید به ساربانان و قاطرچیان و فرّاشان و تازیکشان بخشید و باید میدان جولانگری بیارایند و از هر طایفه سوارهای چست و چالاک زبردست در آن جا هنرهای خود بنمایند و فرنگیان را در آن جا حاضر نمایند که هنرهای ایشان را تماشا نمایند و بعد ایشان را مرخص فرمائید و رقمی به میرمهنای بندری بنویسید که در دریا همه ایشان را بکشد و ایلچی را با پنج نفر زنده بگذارد. اما گوش و دماغ ایشان را ببرد و کشتی ایشان را با ایشان و اموالشان رها کند. امرا و خوانین همه تصدیق و تحسین آن والاتبار نمودند. پس والاجاه کریم خان وکیلالدوله زند همّت بلند به امرا و خوانین فرمود هرچه این فرزانه هوشمند گفت مانند نقش بر سنگ در دلم جا گرفت. پس ایلچی فرنگی را طلب نمود و در کمال کبر و نخوت و بیالتفاتی با وی با واسطه مکالمه نمود و ارمغانی و هدایا و پیشکش ایشان را به ساربانان و قاطرچیان و فرّاشان و تازیکشان بخشید و دو برابر پیشکش ایشان، به ایشان انعام نمود و در روز دیگر حسبالامرش عرصه چوگان بازی و میدان جولانگری بیاراستند و ساحت دلگشای اسبتازی و جرید بازی بپیراستند و گردان نامی و دلیران گرامی و دلاوران قوی بازوی چالاک و پهلوانان رزمجوی دلاور بیباک در آن جا بر تکاوران صحرا نورد و ستوران بادپای بر فلک برآرندهی گرد، حاضر آمدند و به آیین مردی و مردانگی هنرها از چوگان بازی و جرید اندازی و از کمان سخت تیر بر نشانه زدن و از حلقه بیرون نمودن و نیزه بازی و از تفنگ به اقسام گوناگون نشانه زدن و از شمشیر آبدار هنرها نمودن و از فلاخن به ضرب سنگ، میخ در دیوار فرو نمودن، نمودند.»[8]و در ادامه توضیح میدهند که طبق برنامه پیشبینی شده عمل کردند.
ــــ «در دارالسطنه تبریز هوای عنبرآمیز دلآویزِ مشک بیز، زنی از دودمان اعیان یک دانه الماس گرانبهای بینظیری داشت. از روی احتیاج خواست آن را بفروش رساند. عالیجاه خدادادخان حاکم تبریز از این قصّه اطّلاع و آگاهی یافت. آن زن را با آن دانه الماس طلب نمود و به دقّت آن دانه الماس را ملاحظه نمود و به آن زن گفت که خریدار این دانه الماس منم. امشب این دانه الماس نزد من باشد که خوب به محاسن آن واقف شوم و فردا صبح تو به نزد من بیا تا بهای آن را به تو تسلیم نمایم. آن زن آن دانه الماس را به عالیجاه خدادادخان سپرد و به خانه خود رفت. آن عالیجاه در آن شب حکّاک چابکدستی حاضر نمود و حکم نمود از بلور بدل آن دانه الماس را شبیه آن ساخت و پرداخت و به جای آن دانه الماس در میان حقّه نهاد. بامداد آن زن نزد خدادادخان آمد. آن عالیجاه حقّه را به دست آن زن داد و گفت این الماس نیست و بلور است از خدا بترس و این رنگ و نیرنگ را با مردم به کار مبر و ترک تقلّب کن. آن زن چون حقه را گشود، دید که به جای آن الماس، بلور نهادهاند. با سکوت و صبر و تأمّل به خانه خود آمد و این راز به کسی نگفت و به بهانه زیارت عتبات عالیات بیرون آمده از تبریز خود را به شیراز رسانید و به اندرون خانه والاجاه کریم خان وکیلالدّولهی کامکار رفته و کیفیت الماس را به ذروه عرض آن خسروِ جمشیدفرِ دادگستر رسانید.
آن دارای کسری منش با داد و دهش رعیّت پرور، بعد از تأمل و تفکر به آن زن فرمود در خانه من مهمان باش و صبر کن. خدادادخان آن الماس را یا از برای من پیشکش یا به جای مالیات خواهد فرستاد زیرا که به کار او نمیآید و در خور شأن او نیست که آن را نگه دارد. پس به اندک زمانی عالیجاه خدادادخان مذکور آن دانه الماس را به جای مالیات فرستاد. والاجاه وکیلالدّوله والاهمّت بعد از ملاحظه آن دانه الماس را به آن زن تسلیم نمود و آن قطعه بلور بدل را در حقّه به جای الماس نهاد و از برای خدادادخان فرستاد و فرمود مالیات را نقد از او گرفتند. پس آن زن آن الماس را پیشکش آن خدیو ایران پناه نمود. قبول نفرمود و به قیمت تمام که مقومیّن نمودند قدری بیشتر از او خرید و آن زن را به خلعت سرافراز نمود و کامروا به وطن مألوفش روانه فرمود.»[9]
ــــ «در وقت خندق کندن دور شیراز دوازده هزار فعله از بلاد ایران به حفر خندق مشغول بودند. آن والاجاه گاهی به تماشا میآمد. اتّفاقاً یک دیگ پر از اشرفی یعنی زر مسکوک پیدا شد. حسبالامرش آوردند و به دست مبارک همه را به آن مزدوران قسمت نمود.»[10]
ـــ «تاجری از اهل هند در شیراز وفات یافته و مبلغ صد هزار تومان از او مخلّف شد. ارکان دولت به آن والاجاه عرض نمودند که این تاجر متوفّای هندی در ایران بلا وارث میباشد. به آداب ملوک گذشته اموالش را باید انفاذ خزانه عامره نمایند. از روی غیظ فرمود ما مرده شوی نیستیم که اموالش را ضبط کنیم. اموالش را نگهدارید و تفحصّ کنید و وارثش را پیدا کنید و به وارثش برسانید. حسبالامرش عمل نمودند.»[11]
ـــ «در اواخر دولت با برکتش هفت سال پی در پی در فارس ملخخوارگی و در اصفاهان و عراق سنخوارگی شد و در شهر شیراز نان گندم یک من به وزن تبریز به دویست و پنجاه دینار و در اصفاهان نان گندم یک من به وزن شاه به پانصد دینار قیمت رسید. همه عساکر و برایا هراسان و جمله خلایق ترسان شدند. وکیلالدّوله والاجاهِ کاردان فرمانفرمای رشید کامران، فرمان داد که در اصفاهان انبارهای غلّه دیوانی را بگشایند و در چهار گوشهی میدان شاه غله را خرمن نموده و به دور هر خرمنی صد ترازو بگذاردند و گندم را یک من به وزن شاه به دویست دینار و جو را یک من به وزن شاه به صد دینار بفروشند. امتثال امرش نمودند و از روی احتیاط به جهت ذخیره عساکر مصلحت در گشودن شیراز ندانست. حسبالامرش جمیع دواب سرکار سلطانی و ارکان دولت و غیرهم را از شتر و قاطر و الاغ به جانب ری و قزوین و آذربایجان بردند و از انبارهای دیوانی غلّه بار نموده و به شیراز آوردند. غلّه یک من به وزن تبریز به هزار و چهار صد دینار به سبب اخراجات منازل و راه وارد شهر شیراز شد. آن والاجاه به امنای دولت خود فرمود در این باب چه مصلحت میدانید. عرض نمودند که مقرّر بفرما غلّهی آورده را یک من به هزار و پانصد دینار بفروشند. صرفه دیوان اعلی را باید منظور داشت. از روی غیظ بسیار خندید و فرمود یک باب دکّان علافی و حنّاطی (گندم فروشی) از برای ما بگشایند. از قرارِ تقریرِ شما، ما مرد علاف و غلّه فروش میباشیم و مانند شیر ژیان غرّید و فرمود ما لشکر و رعیّت خود را مانند اولاد خود دوست میداریم و همه اهل ایران عیال منند و مقرّر فرمود که گندم را یک من به وزن تبریز به دویست دینار و جو را یک من به وزن تبریز به صد دینار بفروشند. حسبالامر آن والاجاه عمل نمودند و همه خلایق از عساکر و رعایا از شرّ قحط ایمن گردیدند.»[12]
ـــ «در آن دوران عشرتخیزِ طرب آمیزِ بشاشتانگیز مقلّدان و مسخرگان بسیار خوش طبعِ شیرین حرکاتِ ظریف مضحک بودهاند از آن جمله نجف میرحسنخان بوده که والاجاه کریم خان وکیلالدّوله جم اقتدار زند وی را به سبب آن که تقلیدش نموده، مبلغ هزار و پانصد تومان جریمه مقرّر فرمود و محصل شدیدالعملی بر وی گماشت. وی محصّل را فریب داده و تطمیع نموده که اگر اذن دهی یک بار دیگر به حضور والاجاه کریم خان وکیلالدّوله جم اقتدار بروم و عرضی بکنم مبلغ صد تومان به تو مهلتانه خواهم داد. از وی رخصت یافته و به حضور آن والاجاه آمده و با ادب و تعظیم عرض نمود، قربانت گردم چند تومان مقرّر فرمودهای محصّل از من بگیرد و به سرکار فیضآثار اعلی برساند، فرمود هزار و پانصد تومان. وی عرض نمود قربانت شوم من مردی مالدار و معتبر هستم بفرما در حضور تو محصل از من نقد تحویل بگیرد. آن والاجاه فرمود ای خانه خراب، تو در اینجا چیزی نداری بدهی، عرض نمود به سر نامبارک دشمنت و به ریش و بروت بدخواهت قسم که شکم من گنجینه من است. جواهر آبدار و زر و سیم بسیار در آن دارم. آن والاجاه در حالت سرمستی از روی ظرافت به محصّل مذکور فرمود دامان خود را به دو دست بگیر و از او نقد تحویل بگیر، محصّل مذکور دامان خود را به دو دست گرفته، محصّل مذکور از روی غیظ سیلی بر روی نجف مذکور زد و به زبان زندی گفت ای دویت بابای حیز، مال دیوان را زود بده که ناگاه نجف مذکور پیش آمده و دو سبیل محصّل را به دو دست گرفته و به شمار هزار و پانصد نفخ اخراج نمود به آوازهی زیر و بم مانند صدای تفنگ و طپانچه و قلقانه محصّل نیز ادا نمود. والاجاه کریم خان وکیلالدّوله جم اقتدار و اتباعش از بسیاری خندیدن بیحس و حرکت شدند. بعد آن مقلد ظریف را سراپا مخلّع نموده و از جرمش درگذشته و امثالش بسیار بودند مانند استاد کافی پنبهدار دوز اصفاهانی که در اخراج نفخ با نجف میرحسن خان مذکور مانند کوه و کاه بود و صدای...وزش از صدای توپهای بسیار بزرگ عظیمتر بود و آقا لطفعلی صرّاف و آقا لطفعلی رزّاز و ملا محمدعلی صحّاف هر سه نفر اصفاهانی و شیرین زبان و نیکو بیان و لطیفهگو و با لطف و صفا و نکته سنج و با فصاحت و بلاغت و با طبع موزون و مجلسآرا و هر یک در فن تقلید و ظرافت بینظیر و اطوار شیرین و حرکات دلنشین فرحبخشا از ایشان صادر میشد و باطناً در خداشناسی و خیرات و مبرّات و انفاق فی سبیلالله و جوانمردی و مهمسازی هر یک فرد کامل بودهاند.»[13]
ـــ «گویند کسی بر او خرده گرفت که بر قتل دشمنان شادی باید نه اندوه........پهلوان زند گفت:من در فکر خودم هستم. من به چشم خود از اول تا آخر شوکت سلطنت پادشاهی چون نادر را دیدم که همچون من پنجاه هزار چاکر داشت. سپس دستگاه سلطنت علی شاه و ابراهیم شاه و بعد تکبّر و جبروت مردانی چون ابوالفتحخان و علیمردانخان و آزادخان و محمّدحسینخان و فتحعلی شاه افشار و دیگران را دیدم. روزگار هر یک را به نحوی درهم شکست و مایهی عبرت ما کرد تا ما را مایهی عبرت که نماید.»[14]
ـــ «... یکی دیگر از پهلوانان آن زمان علیمحمدخان پسر محمدخان بی کلّه است که در بصره کشته شد. وی را به حق شیرکش لقب داده بودند. داستان شیرکشتن وی چنین است. میدانیم که او در ابتدا سر به عصیان برداشت و با زکیخان ساخت و با کریم خان و سپاهش به جنگ پرداخت تا این که بعدها به حضرت معصومه و قبّه مطهره وی پناه برد و مورد عفو قرار گرفت. اما کریم خان در ته دل نسبت به این جوان سرکش دلیر متغیّر و خشمگین بود و بیشتر مایل بود که به نحوی از فکر او راحت شود و به اصطلاح مؤلف رستمالتواریخ رندانه وی را تلف کند که مورد ملامت خلایق نشود. به همین علّتِ عدم رضایت هم مدتی او را گوشهنشین ساخته بود. روزی وی را طلب کرد. وی عبایی پوشیده بود و تنها خنجری بر کمر داشت. کریم خان خود در قصر نشست و در شیب آن قصر میدان بزرگی بود. به اشاره کریم خان شیربانباشی شیرِ مست و مغروری را ناگهان به میدان آورد و زنجیرش را برداشت. شیر به طرف علیمحمدخان آمده و به طرف او جستن کرد. علیمحمدخان به چابکی خوابید و شیر از روی سر او رد شده، پنج شش ذرع دورتر بر زمین افتاد. دلاور زند به چابکی برجست و عبا را فوراً بر ساعد چپ پیچید و دست خود به جانب شیر ستون کرد. شیر از جای برخاسته دهن باز کرد و ساعد به عبا پیچیده را به دهن فرو برد. علیمحمدخان زبان شیر را به سرپنجه محکم گرفته با دستِ راست خنجر از کمر کشیده پهلوی شیر را درید و شیرِ شرزه را بر خاک افکند. کریم از این همه شجاعت متأثر شده وی را بوسید و خلعت داد.»[15]
ـــ «وقتی مردی بدو شکایت برد که زنی را به شرط بکارت گرفتهام ولی در شب عروسی متوجّه شدم که دختر نیست. میخواهم او را رسوا کنم تا دیگر مردم چنین گندمنمایی و جو فروشی نکنند و دیگران را فریب ندهند. کریم خان از روی محبت مشت زری به وی داد و گفت: از مروّت و جوانمردی به دور است که آن زن و خانوادهاش را بیآبرو کنی. مرد از این همه محبّت خان متأثر شده او را سپاس گفت و برفت. مرد دیگری که این داستان را شنیده بود خود را به کریم خان رسانید و گفت دختری در عقد ازدواج آوردم ولی غیر باکره درآمده است. کریم خان که منظور او را فهمیده بود با مهربانی بدو گفت فرزند همه دوشیزگان در شب زفاف بیوه از کار درآمدهاند. صلاح در آن است که با وی بسازی.»[16]
ـــ «آن والاجاه عاقلی بود معقولفهم و منقول و غیر منقول را انکار مینمود و قبول نمیکرد و همه امورش مقرون به حکمت بود و به افسانه هرگز گوش نمیداد. از آن جمله حدیث خروج خر دجّال را باور نمیکرد. به آن قسمی که در کتابها نوشتهاند؛ گفت:من چنین فهمیدهام به عقل ناقص خود که شخص مکّار حیلهورِ نیرنگسازِ شعبده صاحبقرانی، از اصل اصفاهان که صاحب دولت و ثروت و همّت باشد. به افسانه و افسون و چیزهای غریب به خلایق نمودن، به تأثیر افلاک و انجم، پادشاه خواهد شد و اشخاص دهریمذهب، چرسی و بنگی و تریاکی نیرنگسازِ شعبده باز، بسیار به دورش فراهم خواهد آمد و شاید مرد بزرگ جثّهی شکم بزرگی باشد و نتواند سوار اسب شود، به این سبب بر خر بزرگجثّه یا استرِ بزرگجثّه سوار شود و اهل اصفاهان خر و استرش را به نقش و نگار و یراق مرصّع به زر و جواهر آبدار خواهند نمود و بسیار شیرین زبان و با خلایق مهربان خواهد بود و از روی تأثیر چرس و بنگ خواهد گفت که من مظهر کلِ ربوبیّت میباشم و آثار الوهیّت از من ظاهر باشد و چون معتقد معاد و بازخواست خدایی نیست. هر گه که میخواهد، میخورد تا به جهنم واصل شود. دین و ملت حق را پایمال خواهد کرد و های و هویی در میان خلایق خواهد انداخت. ناپاکی خواهد بود به همه علوم و کمالات و آداب آراسته و با مهدی صاحبالزّمان جنگ و ستیز خواهد کرد و مهدی را منهدم و محصور در حصار بیتالمقدس خواهد نمود و آخرالاامر آن ناپاک را در خرگاه پادشاهی بر کوه طور، قلندر صحرا نوردی، در خواب ناز شکمش را با ته عصا پاره خواهد نمود.
اگر شما ما را لر خرِ ساده دل و بی وقوفی پنداشتهاید، اشتباه عظیمی کردهاید. ما سرما و گرما بسیار خوردهایم و با چرسی و بنگی و تریاکی و ملا و لوطی و درویش و قلندر و صوفی و دهریمذهب رفاقت نمودهایم و با اهل هر ملت و مذهب، نشستن و برخاست نمودهایم و همه کتابهای آسمانی و غیر آسمانی و قصص و تواریخ و احادیث را خواندهاند و ما شنیدهایم و از همه جا و همه چیز آگاه و باخبر هستیم. اگرچه درس نخواندهایم؛ امّا از آنها که درس خواندهاند و ادعای اجتهاد مینمایند بیشتر میدانیم و بهتر چیز میفهمیم و در هر زمانی تا پادشاه آن زمان اعقل و افهمِ اهل آن زمان نباشد، پادشاهی نمیتواند کرد.
ما با یک منجّمِ صاحبِ حکمِ گبری آشنا شدیم. جاماسب نامه را از برای ما تمام خواند و ما همه را به خاطر داریم. احکام پنج هزار سال بیشترک نموده و صاحبقرانهای بزرگ از انبیاء و سلاطین را ذکر کرده و از طوفان نوح تا طوفان دیگر و همه احکامش راست و درست است. به خدمتش عرض نمودند که تو تصدیق قول جاماسب گبر مینمایی و تکذیب قول معصوم میکنی؟ فرمود: معصوم (ع) هرگز سخن نامعقول نفرموده، این سخنهای نامعقول افترای محض است به معصوم. ما مسلّم میداریم که خر دجّال سی فرسخ طول و ده فرسخ عرضش میباشد. چنان که در کتابها نوشتهاند و ما شنیدهایم، البتّه طول و عرض دجّال هم باید ده- بیست فرسخ باشد و هر گام آن خر را یک فرسنگ میگویند. آیا این خلایق با او چگونه میتوانند همراهی نمود و جامهی دجّال و پالان خرش را در کدام دستگاه بافته و دوخته میشود و آذوقه یک شهر در یک روز کفایت دجّال نمیکند و صد هزار هزار انبار کاه و جو در یک روز کفایت خرش نخواهد نمود و با یک رود عظیم مانند دجلهی بغداد، و اگر عرعر کند یا بگوزد اهل عالم هلاک شوند و اگر سرگین بیندازد راهها مسدود میشود و اگر شاش کند صد هزار مُرید را سیل خواهد برد و اگر از اصفاهان خواهد به کاشان برود از تنگ میان دو کوه قهرود چگونه گذر خواهد کرد؟ عرض نمودند میان دو گوش آن خر یک فرسخ و میان دو دست و پاهایش دو فرسخ میباشد. یک دست و پا به پشتِ کوه، جانب راست و یک دست و پا به پشتِ کوه جانب چپ میگذارد و میرود. فرمود:خایههای بزرگش در میان دو کوه گیر خواهد نمود و بسیار خندید و فرمود ما از این افسانهها و مزخرفات بسیار شنیدهایم. خدا ما را عقلی ارزانی نموده که به آن عقل باید او را بشناسیم و حق و باطل را از هم فرق کنیم و نیک و بد را از هم امتیاز دهیم. ما این قدر فهمیدهایم که امر محال ممتنع است. شتر از سورخ سوزن بیرون رفتنش امری است محال و ممتع. والسّلام.»[17]
[1] - صص 399 تا 403 – کریم خان زند – جان.ر.پری – ترجمه علی محمد ساکی - 1367
[2] - ص 227 - همان
[3] - ص 226 – کریم خان زند – دکتر عبدالحسین نوایی - 1348
[4] - ص 237 - همان
[5] - ص 268 - همان
[6] - ص 276 – کریم خان زند – عبدالحسین نوایی - 1348
[7] - ص 278 - همان
[8] - صص 382 تا 387 – رستم التواریخ – محمد هاشم آصف – به اهتمام محمد مشیری - 1352
[9]- ص 419 - رستمالتواریخ – محمدهاشم آصف – به اهتمام محمد مشیری - 1352
[10] - ص420- همان
[11]- ص421 – رستمالتواریخ – محمّد هاشم آصف – به اهتمام محمد مشیری - 1352
[12] - ص 422 - همان
[13] - ص 411 – رستمالتواریخ – محمدهاشم آصف – به اهتمام محمد مشیری - 1352
[14] - ص 126 کریم خان زند – دکتر عبدالحسین نوایی - 1348
[15] ص 240 - همان
[16] - ص 278 – کریم خان زند – دکتر عبدالحسین نوایی - 1348
[17] صفحات 323 و 324 – رستمالتواریخ – محمدهاشم آصف به اهتمام محمد مشیری - 1352
8 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 449 تا 465
عالی بود داستانهای خان باهوش زند
با سلام از اظهار لطف و عنایت شما سپاسگزارم.