پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

رضا شاه و تخلیه پادگان ها

رضا شاه و تخلیه پادگان‌ها

 

در شهریور 1320 نیروهای متّفقین به ایران حمله کردند. روایات متضادی در باره وضعیت و پراکنده شدن سربازها وجود دارد که آیا در آن هنگام به دستور رضا شاه یا به دستور دیگران پادگان‌ها تخلیه شده‌اند؟ در این خصوص علیرضا کمره‌ای همدانی روایتی می‌نویسد که دیدگاه شاهپور غلامرضا را نسبت به آن تأیید می‌نماید که تخلیه پادگان‌ها به ‌هیچ ‌وجه به دستور رضا شاه انجام نگرفته است. گذشته از آن که این اقدام رضا شاه در آن لحظه درست یا اشتباه بوده است، وی در این رابطه می‌نویسد: «بعد از ظهر روز نهم شهریور 1320 به دستور رضا شاه اعضاء شورای عالی نظام به کاخ سعدآباد احضار می‌شوند. منظور از این احضار سؤالات شاه از علّت انحلال پادگان‌های مرکز و مرخص ‌نمودن سربازان بود چون امرای لشکر پس از یک جلسه طولانی به اتّفاق آراء تصمیم گرفتند لشکر مزبور را منحل و قانون نظام وظیفه را نیز لغو و از این به بعد سربازان داوطلب استخدام نمایند. درست ساعت دو بعد از ظهر روز نهم شهریور 1320 سرلشکر علی‌اصغر نقدی، سرلشکر مرتضی یزدان‌پناه، سرلشکر احمد نخجوان، سرلشکر ضرغامی، سرلشکر بوذرجمهری و سرتیپ‌ ریاضی و همچنین سپهبد امیر احمدی، فرماندار تهران در کاخ سعدآباد حضور یافتند. رضا شاه که خشم از صورتش هویدا بود در جلو پلکان کاخ بزرگ ایستاده بود. ولیعهد نیز آن‌ طرف‌تر با لباس نظامی حضور داشت. وقتی تمام امرا به ‌صورت صفِ مرتّب قرار گرفتند رضا شاه از پله‌ها پایین آمده و جلو صف آن‌ها ایستاده و بدون این که احوالپرسی نماید ناگاه چوب‌دستی خود را فرود آورد و محکم به شانه‌های آن‌ها کوفت. در این وقت چوب‌دستی را به زمین انداخت و در مقابل سرلشکر بوذرجمهری، فرمانده لشکر مرکز قرار گرفت و در منتهای عصبانیّت چنین گفت: "تو خشت‌مال گردن‌کلفت از همه بی‌شرف‌تر و الاغ‌تر می‌باشی! به تو زمین دادم به بانک دستور دادم برای آبادی زمین‌هایت پول کلانی به تو قرض دهد. خشت‌مال بودی، صاحب‌منصب شدی. عمله بودی، سرلشکر شدی. ندار بودی، دارا شدی. آیا تو را چه رسید که پای این ورقه را امضاء کرده و لشکر خود را منحل نمایی؟" ناگهان دست رضا شاه بالا رفت و کشیده صورتِ پُرچین بوذرجمهری را نوازش داد. سپس رضا شاه در برابر سرلشکر ضرغامی قرار گرفت. سرلشکر ضرغامی در آن روزها رئیس ستاد ارتش بود و اعلامیه شماره یک ارتش نیز به امضاء او رسیده بود. شاه با همان حال و صدای لرزان خطاب به ضرغامی چنین گفت: "خاک بر سرت که رئیس ستاد ارتش من باشی. تو باید بروی گله‌بان بُزها شوی چون ریشِ بزی تو، خیلی شبیه چوپان‌های سنگسری است. تُف بر تو!" ناگهان کشیده دومی به صدا درآمد و اشک از چشمان رئیس ستاد ارتش سرازیر شد. سایر افسران سیلی‌های آبدار رضا شاه را نوش جان نکردند بلکه با ضربه شمشیر و فحش درست و حسابی تنبیه شدند.

احمد امیر احمدی اولین سپهبد ایران در خاطرات خود دارد که: وقتی من وارد باغ سعدآباد شدم صدای رضا شاه را شنیدم که نعره می‌کشید و بد می‌گفت. هنگامی که نزدیک شدم، دیدم امضاءکنندگان آن ورقه در یک طرف ایستاده‌اند و پنجاه ‌شصت قدم آن‌ طرف‌تر رضا شاه با یقه‌ی باز و صورت برافروخته فحش می‌دهد و از سرلشکر بوذرجمهری بازخواست می‌کند. در وسط باغ یعنی مابین شاه و امرای لشکر مقداری شمشیر با غلاف ریخته شده بود که معلوم بود از کمر امرای لشکر باز کرده‌اند و نشانه توقیف آن‌ها بود. شاه از بوذرجمهری می‌پرسید: "پدر... این چه کاری بود کردی؟ نمک‌ به ‌حرام! در اثر خیانت شما من می‌خواستم پسرم را بکشم." بوذرجمهری با اضطراب و لکنت زبان می‌گفت: "چرا پسرت را بکشی؟ آن‌ها را بکش که خیانت کردند و به ما گفتند: حسب‌الامر امضاء کنید." شاه گفت: "همین را می‌خواستم، بگویی. بی... بگو ببینم آن‌ها کی بودند که به شما تزریق کردند که این نوشته را امضاء کردید؟" بوذرجمهری گفت: "احمد نخجوان و علی ریاضی." شاه فریاد می‌کشید و سراسیمه به این طرف و آن طرف مانند صید تیرخورده می‌دوید. نعره زد: "بیاورید این دو مادر... را بیاورید." آنگاه چشمش به من افتاد و با همان خشم و غضب به جانب من آمد و گفت: "تو چرا این خیانت را کردی؟" من گفتم: "چهار شبانه‌ روز است نخوابیده و از بس به این طرف و آن طرف دویدم پایم آبله زده است. حالا اعلیحضرت نفرمایید خیانت‌کارم. چه خیانتی؟" شاه در حالی ‌که دهانش کف کرده بود، گفت: "امضای این ورقه که قشون حاضر و زیر پرچم مرخص شوند تا بعدها قشون داوطلب استخدام کنید." من اشاره به ضرغامی نمودم و گفتم: "رئیس ستاد ارتش امر اعلیحضرت را ابلاغ کرد که باید این ورقه را امضاء کنم. چاکر گفتم مصلحت نیست؛ ولی همین رئیس ستاد گفت: امر مبارک شاهانه است و ناچار صلاح بوده که امر فرموده‌اند. بنده نیز با اطمینان به این که این گزارش ابتدا به دست مبارک می‌رسد و اگر مصلحت نباشد ترتیب اثر نمی‌دهید و تصوّر این که از تهیّه این صورت‌ جلسه مصلحت سیاسی در میان بوده است، امضاء کردم." در این اثنا سرتیپ نخجوان و سرتیپ ریاضی را آوردند و شاه با یکی از شمشیرها که در غلاف بود و از کمر افسران باز کرده و در میان باغ ریخته بودند به سر و کلّه این دو نفر آن قدر زد که مجروح شدند و خون از سر و روی آن‌ها جاری گردید. آنگاه گفت: "ده تیر مرا بیاورید تا سزای این خائنین بی‌شرف را بدهم." پیشخدمت ده تیری در میان سینی گذاشته به طرف شاه آورد که ناگاه سر و کلّه رئیس تلگراف‌خانه سلطنتی پیدا شد در حالی‌ که چند تلگراف در میان یک سینی نقره در دست داشت. شاه بدون این که متوجّه شود که ده‌ تیر خواسته و برایش آورده‌اند چشمش به رئیس تلگراف افتاد و جلو رفت و گفت: "ببینم چه بدبختی تازه است؟" دسته تلگراف‌‌ها را با دستپاچگی گرفت و یکی‌یکی شروع به خواندن کرد. رئیس تلگراف گفت: "قشون روس از تبریز به طرف تهران می‌آید." به امرای لشکر که رو به ‌رویش ایستاده بودند، گفت: "بروید پدرسوخته‌ها!"»[1]



[1]. علیرضا کمره‌ای همدانی، حکم می‌کنم، ص 98 . 

2 - آینه عیب‌نما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 50

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد