«روز سلام عید نوروز است. نمایندگان بنگاههای ملی در تالار برلیان حضور دارند. در سمت شمال تالار کارمندان انجمن شهرداری در سمت شرقی انجمن بازرگانی در وسط نمایندگان بانکهای ملی و رهنی و کارگشایی و در قسمت جنوب، پنج نفر از مدیران روزنامه صف کشیدهاند. رنگها همه از ترس پریده، هرکس دعا و وردی که از بچگی به خاطر دارد، میخواند به طوری که رفیق پهلویی نفهمد به آستین و سر و صورتش فوت میکند. همه میلرزند. گردنها کج، قیافهها حق به جانب، یکی به دیگری میگوید: از تو بوی ادکلن و عطر میآید. مگر خبر نداری شاه از عطر بدش میآید؟ دیگری رنگش سرخ شده، میترسد سرفه کند؛ مبادا سرفه در اتاق مجاور به گوش شاه سابق برسد. خلاصه وزیر دربار وقت و رئیس تشریفات، دستمال یکی را میگویند بردار و گره کروات دیگری را به گردنش محکم میکنند و صف شرفیاب شوندگان را بازدید میکنند. میگویند هرچه سرفه دارید حالا بکنید. همه از او میپرسند قربان اوقات اعلیحضرت انشاءالله تلخ نیست؟
پس از چند دقیقهای که به این طرز میگذرد شاه سابق ( رضاشاه) از در اتاق مجاور که وزیر دربار با تعظیمی که سرش به زمین میرسد آن را باز میکند، ورود مینمایند. پادشاه سابق وارد میشوند. همگی چندین بار تعظیم مینمایند و سپس رئیس بانک ملی وقت با صدای لرزان تبریک بنگاههای ملی را که سر تا پا دعا و ثنا و سپاسگزاری است از ترس با لکنت زبان میخواند و بیچاره اشتباهاً میگوید: "عرض تبریک مؤسسات ملی را تقدیم میدارم." شاه به جای تشکر میگوید: "غلط میکنی! هنوز آدم نشدهاید؟ مگر لغت بنگاه را به جای مؤسسه معیّن نکردهام؟" دیگر تکلیف همه معلوم است. اوقات شاه تلخ شده رنگها مثل میت سفید گردیده است. در جلوی صف اتاق بازرگانی میگوید: "طلا در بازار پیدا میشود؟" رئیس اتاق بازرگانی میگوید: "بله قربان، فراوان است." شاه میخندد. به رئیس بانک ملی میگوید: "صحیح است که پول طلا در بازار است؟" عرض میکند: "بله قربان، زیاد است."
جلوی صف انجمن شهرداری میگوید: "شهرداری عجب کار میکند! اگر کار میکرد من مجبور نبودم هر روز یک رئیس شهرداری عوض کنم. فقط شهرداری کاری که میکند دزدی است. آب سعدآباد را بدزدد و بعد بگوید آبپاشی میکنیم."»[1]
[1]. محمود حکیمی، داستانهایی از عصر رضاشاه، ص 318.
2- آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 138