رضا شاه در طول زندگی خود عفّت کلام نداشت و با قلدری و بدون تحقیق اهداف خود را دنبال میکرد. ایشان در دوران سلطنت و حتّی اواخر عمر هم که در تبعید میزیست هیچگاه این رفتار زشت را از خود دور نساخت. خصلت بدتری که در او وجود داشت عملکرد قصاص قبل از جنایت بود که به دفعات زیاد در رفتار او مشاهده میشد و چه بسا نسبت به افراد بیگناه زیادی بدینگونه ظلم و ستم روا داشت. در این موضوع میشود به کتککاری رضا شاه با رئیس بیمارستان اشارهای کرد که او را بدون دلیل مضروب میسازد و ماجرا چنین است: «رضا شاه در یکی از سفرهای شمال سراغ بیمارستانی را که تازه ساخته شده بود، گرفت و همین که به بیمارستان رسید و نگاهی به اطراف افکند، دستور داد رئیس بهداری را که در عینحال مسؤول بیمارستان نیز بود به حضور آورند. اتّفاقاً رئیس بهداری که دکتر تحصیلکرده 45 سالهای بود با دیدن شاه که سرزده وارد بیمارستان شده بود، دواندوان از اتاق کار خود خارج شد و به سوی شاه آمد. شاه به محض دیدن او یقهاش را گرفت و در حضور جمع و هیأت وزیران و پسران و دختران خود چند سیلی محکم به صورتش نواخت و به این نیز اکتفا نکرد و در حالی که دشنامهای بسیار رکیکی میداد با مشت و لگد او را بر زمین گلآلود انداخت و خود با هیکل سنگینش بر سینه مرد بدبخت نشست و با دستهای بزرگش که چند انگشتری عقیق و الماس بر انگشتان آن قرار داشت شروع به کوبیدن مشت بر سر و چهرهاش کرد به طوری که خون از بینی و دهان پزشک سرازیر شد. پزشک کتک خورده فقط فریاد میزد: "اعلیحضرتا، اجازه بدهید عرض بسیار واجبی دارم. اعلیحضرتا، شما را به خدا نزنید! بگذارید یک دقیقه حرفهایم را به عرض برسانم. آن وقت هرچه خواستید مرا تنبیه کنید." رضا شاه بدون توجّه به این گفتهها تا میتوانست با مشت بر سر و صورت و گردن و سینه مرد پزشک کوفت و سپس از جا برخاست و لگدی به بازوی او زد و گفت: "پدر سوخته این چه بیمارستانی است درست کردهای! مادر...، چرا این باغچهها گل ندارد و لخت برهوت است؟ چرا شیشهها شسته و تمیز نیست؟ برو گم شو، روی نحست را نبینم!"
رضا شاه از پزشک دور شد و در حالیکه نخستوزیر و وزیران و رؤسای محلی و شمس و اشرف و دامادهای شاه با تحسین و اعجاب به عنوان تصدیق به اقدامات شاه سر تکان میدادند که پزشک لاابالی را خوب تنبیه کرده و حق او را کف دستش گذارده است، پزشک با صورت خونآلود و لباس آغشته به خاک و گِل گفت: "اعلیحضرتا، عرض لازم و واجبی دارم و حال که کتکم زدید، بگذارید عرضم را بکنم." رضا شاه غرّشی کرد و خواست دوباره به سراغ دکتر برود و وی را به باد کتک گیرد؛ اما منصرف شد و به بازدید بیمارستان هم ادامه نداد و چون اوقاتش تلخ بود و نفس نفس هم میزد به کاخ سلطنتی شمال رفت و در آنجا به استراحت پرداخت و طولی نکشید که غذای مخصوص او و فرزندانش را آوردند و خورد و روی کاناپه دراز کشید. پس از یک ساعت استراحت بیدار شد و دستور چای داد و چند بست تریاک کشید و چون مردی کنجکاو و شکّاک بود به فکر فرورفت. به فکر فرورفت که پزشک تحصیلکرده چه عرض واجب و لازمی داشته که مرتّباً روی بیان آن تأکید میکرده است. از اینرو یکی از آجودانهایش را خواست و دستور داد به بهداری برود و پزشک کتک خورده را به قصر او بیاورد. آن آجودان به بهداری رفت و پزشک کتکخورده مزبور را با سر و روی متوّرم و کبود و اطراف چشم سیاه شده و جای خونمردگی روی چهره با خود به قصر آورد. رضا شاه اجازه نشستن در حضور خود را به معدود افرادی میداد و کمتر اتّفاق میافتاد که یکی از مردم عادی اجازه یابد در حضور شاه بنشیند. پزشک کتک خورده وارد شد و تعظیم کرد و دو دست خود را روی هم گذاشت و به نشانه احترام ایستاد. رضا شاه با لحنی خشن ولی آرامتر از دو ساعت قبل گفت: "وقتی کتک میخوردی، مرتّباً میگفتی عرض لازمی داری. حالا بگو چه میخواستی بگویی؟ چه عرض لازمی داشتی؟" پزشک با صدای گرفته و بغضآلود گفت: "اعلیحضرتا محل خدمت من تا پریروز شهر اندیمشک در جنوب ایران بود. دیروز صبح از اداره کل بهداری وزارت داخله یک تلگراف فوری به دستم رسید که چون رئیس بهداری و بیمارستان این شهر مدّتی است به عنوان مرخصی به شهر خود رفته و بازنگشته است شما 24 ساعته خود را به این شهر شمالی برسانید که هنگام تشریففرمایی اعلیحضرت بهداری و بیمارستان بدون متصّدی نباشد. چاکر دقیقاً حدود 30 دقیقه بود که وارد شهر شده و به بیمارستان قدم نهاده بودم و جز پیشخدمت در اتاق خود و یک نفر کارمند دفتر بهداری کسی را ندیده بودم و حتّی استکان چایی که پیشخدمت برای من آورده بود دستنخورده روی میزم بود و با گلوی خشک به استقبال شاهنشاه آمدم که با آن وضع روبهرو شدم." شاه ماتش برده و از رفتار خود شرمگین شده بود، گفت: "ولی چرا شیشه پنجرهها آن قدر کثیف بود؟" آن وقت دست به جیب برد و یک صد تومانی درآورد که به پزشک بدهد؛ اما پزشک در حالی که به گریه افتاده بود عقب عقب رفت و خواست از اتاق بیرون برود؛ اما آجودانها دویدند و او را بازگرداندند و به زور صد تومان را در جیبش فرو کردند. رفتار زشت و کودکانه شاه زخمی درمان ناپذیر در روح آن مرد باقی گذاشت و طولی نکشید که از کار خود استغفا کرد و با زحمات بسیار از ایران به ترکیه مهاجرت نمود.»[1]
[1]. علیرضا کمرهای همدانی، حکم میکنم، ص 170.
2- آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 146