«در سال 1317 که سرهنگ علیخان رزمآرا فرمانده تیپ مستقل کرمانشاه بود رضا شاه جهت سرکشی مسافرتی به آن صفحات کرد. در میان مردمی که برای استقبال از رضا شاه در دو سوی جاده جمعآوری کرده بودند درویشی خوش صدا هم دیده میشد که بعد از رسیدن رضا شاه به جلوی صف مستقبلین خیلی دستوپا کرد که خود را به شاه رسانده، حمد و ثنایی بگوید و شاید دستلافی دریافت کند؛ اما مأمورین نمیگذاشتند. بالاخره درویش آن قدر حق و هو کرد تا شاه متوجّه شد و به مأمورین اشاره کرد تا بگذارند درویش به جلو بیاید. درویش جلو آمده و شروع به ثناگویی و تملّق نمود. در این موقع رضا شاه لبخندی زده، گفت: "بد نیست. صدای خوبی داری." سپس با همان لحن از درویش پرسید: "خوب، درویش، تو خدمت نظام کردهای؟" درویش بخت برگشته که نمیدانست چه سرنوشتی در انتظارش هست با همان حالت تملقآمیز که جلوی شاه ایستاده بود، جواب داد: "قبله عالم به سلامت باشد. ما به مردم خدمت میکنیم و به اعلیحضرت شاه دعا!" رضا شاه که فهمید درویش زرنگی میکند، مجدداً با تَشَر و تغیّر گفت: "منظورم این است که به خدمت نظام رفتهای یا نه؟" درویش مجدداً با زرنگی پاسخ داد: "قربان ما درویش شدهایم تا وظیفهای نداشته باشیم!" رضا شاه خندهای کرد. بعد رو به سرهنگ حاج علیخان کرد و گفت: "این مرتیکه پدر سوخته را به سربازخانه ببرید!" فوراً چند دست قوی بازوان درویش بخت برگشته را گرفته و او را به طرف اتومبیل کشانیدند. هرچه درویش حق و هو کرد، هرچه داد و بیداد نمود، هرچه فریاد کشید ثمری نداد و سرانجام او را طی چند ساعت به کرمانشاه برده و سر و ریشش را تراشیدند و به او لباس پوشانیدند! درویش نمیخواست خدمت کند و چند بار اقدام به فرار کرد؛ اما او را گرفتند و فلک کرده کتک مفصّلی به خوردش دادند به طوریکه وقتی او را درویش خطاب میکردند، میگفت: "من درویش نیستم. اسم من سرباز وظیفه محمّد است." یک سال به این ترتیب گذشت. درویش که به مفتخوری عادت کرده بود با غذای سربازخانه سیر نمیشد و چندین مرتّبه جلوی فرمانده خود علیخان رزمآرا را گرفت و تقاضای یک جیره اضافی کرد؛ ولی چون غذای کافی وجود نداشت و از همان جیره سربازها هم دزدی میکردند به تقاضایش ترتیب اثر ندادند.
درویش که صدای خوبی داشت در سربازخانه مؤذن سربازها شد. سال بعد که رضا شاه برای بازدید سربازخانه تیپ کرمانشاه وارد گردید درویش در برنامه تنظیم شدهای که برای استقبال از شاه در نظر گرفته شده بود با صدایی رسا برای رضا شاه دعا خواند! شاه از صدای او خوشش آمد و تبسّمی کرد. فرمانده سربازخانه که رضا شاه را متبسّم دید جلو رفت و گفت: "قربان، این همان درویش است." شاه خندهای کرد و احوال درویش را پرسید. درویش جلو آمد و از زندگی سربازی خود اظهار رضایت کرد و مخصوصاً گفت: "اگر من میدانستم که سربازی این قدر خوب است از اول درویش نمیشدم و به سربازخانه میآمدم! فقط تنها چیزی که باعث ناراحتی من شده این است که سیر نمیشوم و همیشه گرسنه میمانم!" رضا شاه خندهای کرد و گفت: "این پدر سوخته به مفتخوری عادت کرده. جیرهاش را دو برابر و اگر سیر نشد، سه برابر بدهید!" به این ترتیب درویش در خدمت ماند و بعدها به درجه گروهبانی دژبان رسید.»[1]
[1]. اسکندر دلدم، زندگی پرماجرای رضاشاه، ج 2، صص 1009 تا 1012.
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 146