در بین معشوقههای محمّدرضاشاه، دو نفر بودند که در مقایسه با دیگران از شهرت بیشتری برخوردار بوده و مدت طولانیتری با شاه ارتباط داشتهاند. یکی از آنها پروین غفّاری و دیگری گیلدا آزاد است. پروین غفّاری به دلیل بازی در فیلمی از مهدی میثاقیه به لقب موطلایی شهر نیز شناخته میشد. او در خاطراتش به دلیل موقعیّت و جایگاهی که در دربار پهلوی داشته است به نمونههایی از ابعاد فساد خانواده پهلوی اشاره میکند که بسیاری از روایتکنندگان تاریخ پهلوی از سخنانش به عنوان منبع اولیه استفاده کردهاند. او در قسمتی از خاطرات خود مینویسد: «من در دوران دبیرستان به عقد فردی به نام علی آشوری درآمده بودم که هیچگاه زندگی مشترک ما شروع نشد و در یکی از روزهای تیرماه 1324 برای گردش به خیابان رفته بودم که متوجّه اتومبیل سیاه رنگی شدم که در تعقیب من بود. مردی که پشت رُل نشسته بود عینک تیرهای بر چشم و دستمالی نیز به روی صورت خود گرفته بود. من با خشم به او گفتم: "آقا مزاحم نشوید." آن مرد با وقاحت به طرف من راند و من نیز هراسان به سمت خانه رفتم و چند روز بعد زنی قدبلند با بینی بزرگ و لباس سیاه، راه را بر من بست و سرانجام در خانه با مادرم صحبت کرد و با اصرار مادرم به سمت دربار کشیده شدم. روز موعود حسین فردوست با اتومبیل به دنبال من آمد و همراه مادرم به باغ وسیعی رفتیم و فردوست گفت: "پروینخانم، میخواهید شاه را ببینید؟" که گفتم بلی. به سمتی مرا هدایت کرد که در حال دویدن به آن سمت به شاه برخورد کردم. بعد از معذرت خواهی، شاه گفت: "نترس دختر، تو دختر شجاعی بودی... . یادت هست که آن روز در خیابان و سر کوچهتان، چطور با دست تهدیدم میکردی؟ پس کو آن شهامت؟" با شنیدن این سخنان بدنم سرد شد. تازه فهمیدم که شخص تعقیبکننده آن روز کسی جز خود شاه نبوده است.
روز بعد شاه با خانهمان تماس گرفت و بعد از تمجید و دعوت از من که میخواهم به میهمانان نشان بدهم که در تهران چه زیبایی وجود دارد مرا به کاخ خود دعوت کرد. زمانی که از من تعریف میکرد به او گفتم: "اعلیحضرت، خوب نیست که این همه از زیبایی یک زن شوهردار تعریف کنید. در پاسخ خندهای کرد و گفت: "اولاً تو زن نیستی و دختری و من میدانم که نامزدت را هم دوست نداری. ترتیبی دادهام تا در اسرع وقت بتوانی از او طلاق بگیری... . بعد از این تو مال منی و هیچ مردی نبایستی با تو همصحبت شود... . اگر بدانم روزی مرا ترک خواهی کرد بدان که تو را خواهم کشت" و بی هیچ پردهپوشی گفتم: "اعلیحضرت شاه، شما ترتیب طلاق مرا بدهید. یقین بدانید تا شما مرا بیرون نکنید من شما را ترک نخواهم کرد."
بعد از آن که شبی را با شاه بودم، من با تشویش خاطر گفتم: "اعلیحضرت، ما که هنوز به هم محرم نبودیم. چرا شما این کار را کردید؟" شاه خندهای کرد و گفت: "تو مال منی و همین کافی است. نگران نباش. به موقع صیغه عقد نیز جاری خواهد شد. فعلاً بنشین و صبحانهات را بخور. نزدیک ظهر برای اسبسواری خواهیم رفت."
بعد از یک ماه به جز یک شب، من هیچگاه در کاخ نخوابیدم و هر هفته روزهای شنبه، دوشنبه، چهارشنبه به سفارش شاه به آنجا میروم و او در چنین مواقعی دستان مرا میگیرد و چشم در چشمم میدوزد و سعی میکند مرا به سبک هنرپیشگان آمریکایی ببوسد. بعد به اتاق خواب میرویم و شاه عادت جنسی عجیب و غریبی داشت و اعمالی انجام میداد که از یک آدم روان پریش انتظار میرود و افراد سالم دست به این اعمال نمیزنند و او با گازگرفتنهای وحشیانه بدن را زخمی و خونآلود میکرد. همچنین شاه گاهی اوقات، قبل از آمدن به بستر، به تماشای فیلمهای جنسی و پورنوگرافیک مینشست. حدود یک ساعت، یازده شب که سرگرمی صاحب عروسک تمام میشده، دیگر عروسک بایستی به گنجهاش بازگردد. همیشه به هنگام خداحافظی چیزی دارد که به من بدهد. گوشواره، انگشتری و یا یک گردنآویز طلا... . من هم چون فاحشهای که پس از انجام وظیفهاش دستمزد میگیرد، هدیههای او را در کیفم میگذارم.
زمانی که به شاه گفتم حامله شدهام، مرا مضروب نمود و زمانی که امیر صادقی مرا به خانه میبرد همواره سعی میکرد مرا راضی به سکوت نماید و گفت: "شما باید این بچه را سقط کنید تا شاه شما را به کاخ بیاورد." فریاد زدم آن اعلیحضرت احمق تو به روی من اسلحه کشید. خیال میکرد من از طپانچه او میترسم. به او بگویید که اگر به زنان دیگر زور گفته است به من نمیتواند قلدری کند. همین کار را کرده است که فوزیه فرار را بر قرار ترجیح داده است. یا باید مرا عقد کند و یا منتظر عواقب این ناجوانمردیاش باشد. بعد شاه هدیهای که شامل سند خانهای واقع در خیابان کاخ بود، برایم فرستاد و بعد با راضیکردن خود که اگر ازدواج هم نکنم با ثروتی که به دست میآورم میتوانم زندگی راحتی داشته باشم مجدداً به کاخ شاه رفتم. شاه بعد از صحبت قبول کرد که مرا عقد کند و من نیز راضی به سقط جنین هستم؛ ولی گفت این امر باید در یک مهمانی خیلی خصوصی انجام گیرد. بعد مرا توسط امام جمعه صیغه کردند و شاه گفت بعداً تو را به عقد خود درخواهم آورد. بدین شکل مرا مجبور به کورتاژ کردند و تمام افکار و آرزوهایم بر باد رفت و با عمل کورتاژی که دکتر عدل بنا به سفارش شاه بر روی من انجام داد برای تمام عمر سلامت جسمی و روحیام را از دست دادم و تا به امروز نیز آثار و عواقب آن را تحمل میکنم.
در ابتدا که با شاه آشنا شدم خیلی خوشحال بودم؛ ولی نمیدانستم که چون صیدی دست و پای بسته اسیر یک صیاد سفّاک شدهام. بعد از مدتی هر وقت فردوست را میدیدم از او بدم میآمد؛ چون او بود که زمینه آشنایی مرا با شاه فراهم کرد. او بود که مرا از علی آشوری گرفت. او بود که مرا به وادی نا امن دربار که پیش از من دامان زنان و دختران بیشماری همچو مرا آلوده افکنده است.»[1]
پروین غفاری در خاطرات خود به نمونههای زیادی از فساد دربار از جمله تهدید به قتل از طرف اشرف اشاره میکند و در قسمتی از خاطراتش مینویسد: «در یک کلام تصویری که من از دربار در ذهن خود حک کرده بودم، درباری بود که خشت خشت آن با فساد و تباهی بنا شده بود. مادر شاه که به قمار و تریاک و مشروب و احترام ذوالقدر (صاحب دیوانی) مشغول بود. اشرف که به جز شکم و مرد به چیزی دیگر نمیاندیشید و شخص شاه که حداقل در عرض هفته، سه شب را در کنار من بود. آیا این بود کاخ و درباری که من آرزوی ملکه شدن آن را داشتم؟ اینک من نیز درون غرقاب و لجنزار دفن شدهام و از پاکی و عفاف یک زن شوهردار نیز به دور ماندهام. با این که رسماً صیغه شاه هستم، اما همچون یک زنِ هرجایی با من رفتار میشود و حتی پیشخدمتها و کارکنان دربار و حتی راننده شاه نیز به چشم یک زن فاحشه به من مینگرند. نگاههای شهوتانگیز امیر صادقی هنگامی که مرا از خانه به کاخ میآورد، تخم وحشت را در قلبم میکارد... من در گردابی افتادهام که امید رهایی از آن نیست... به راستی ساحل نجات کجاست؟
محمّدرضا علاقه نداشت با معشوقه خود به یک اتاق خلوت و یا اتاق خواب اختصاصی خود برود. او دوست داشت پس از پایان میهمانی و رفتن حضار که فقط عدهای از دوستان صمیمی و افراد نزدیک فامیلش باقی ماندهاند همگی در حضور هم سرگرم انجام اعمال جنسی بشوند و خیلی هم به رقصهای تند و استریپتیز علاقه وافر داشت. والاحضرت اشرف هم در این مجالس آخر شب باقی میماند و ادای کاباره را درمیآورد و همراه با سایر زنها لخت میشد و به قول خودش مجلس را گرم میکرد. من با آن که یک زن بودم از این که میدیدم یک خواهر و برادر در حضور هم لخت هستند تا حدودی ناراحت میشدم؛ اما کمکم این مسائل برایم عادی شدند و بعدها در مدت اقامت سه ساله خودم در دربار ماجراهایی را دیدم که سخت تکاندهنده بود و حتی مواردی از ارتباط جنسی میان محارم را که حتّی در غرب و آمریکا هم مذموم و ناپسند است، مشاهده کردم و یکی از علل اصلی اخراج حمیدرضا از دربار همین دستدرازیهای او به همسران و اعضای خانواده برادرانش بوده است![2]
شاه گاهی اوقات برای آن که حسابی تحریک شود چند زن و مرد از نزدیکان و دوستان صمیمی خود را میآورد و به جان هم میانداخت و او علاقه زیادی داشت که زنان زیباروی و خدمتکاران را در کنار دریا لخت لخت رفت و آمد کنند و حتی ما را هنگامی که سوار هلیکوپتر بودیم، میگفت لخت مادرزاد شوید و در دریا بپرید که کمکم این امر برایم عادی شد.»[3]
[1]. بر اساس روایتهای موجود، حسین فردوست در این مواقع نقش اصلی را نداشته است؛ ولی محمّد پورکیان در این باره در صفحۀ 67 کتاب خود مینویسد: «معلوم نیست که ارنست پرون چه موقع و در کجا دوشیزه پری غفاری را که دختر یکی از کارمندان وزارت دارایی بود، دیده و پسندیده بود. ازاینرو، شاه را وادار نمود ظاهراً به نام معشوقۀ خود، ولی باطناً به خاطر شوهرش ارنست پرون او را به دربار آورد و از پری برای خودنمایی و سرپوشنهادن بر ناتوانی جنسی استفاده میکرد.»
[2]. دلیل اخراج حمیدرضا را نه فقط فساد و زنبارگی، بلکه به علت ارتباط او با تیمور بختیار و توطئه علیه شاه نیز ذکر کردهاند و این شایعه از طرف ساواک بوده است.
[3]. تمام مطالب برگرفته از کتاب تا سیاهی در دام شاه خاطرات پروین غفاری است.
4- آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1397، ص 291