احمدعلی مسعود انصاری در خاطرات خود به نکاتی از مسائل خانوادگی رضا پهلوی اشاره میکند که به طور کلّی موضوعی عادی و طبیعی دوران جوانی هر فرد میباشد. گذشته از امکانات و موقعیّتی که محدوده و عملکرد هر شخص را تحت تأثیر قرار میدهد، کمتر انسانی را میتوان یافت که در مرحلهی گذر از جوانی خود تجربه و خاطرهای نداشته باشد. بنابراین هنگام مطالعهی این خاطرات توجّه به مقطع سنّی و موقعیّت مکانی رضا پهلوی اهمیّت ویژهای دارد. رضا پهلوی در خانوادهای درباری به دنیا آمده و تا اوایل سن بلوغ گذشته از آن که در اطراف وی چه میگذشته است وی تحت سرپرستی پرستار فرانسوی قرار داشته و در محیطی پرورش یافته است که زنان بر آن جا غلبه داشتهاند؛ در نتیجه هیچگاه نمیتوان تأثیر این روابط نزدیک را بر روحیّات او نادیده گرفت.
احمدعلی مسعود انصاری همانند بسیاری از نزدیکان و اقوام پهلویها، پس از انقلاب نمکدنها را شکسته و در اثر تقسیم اموال و رقابتها؛ برخی مسائل خصوصی دیگران را بر ملا ساخته است. او نیز بعد از سقوط رژیم پهلوی بر سرِ اختلافات مالی و سهام در بانکی که متعلّق به رضا پهلوی بوده و ظاهراً قصد تخّلف داشته است علیه وی شکایت نامههایی را تنظیم میکند و به تبع آن به مواردی از زندگی خصوصی رضا پهلوی اشاره دارد. در این وضعیت نکاتی را ذکر میکند که مربوط به دوران قبل از ازدواج وی میباشد. انصاری میگوید: «از جمله یکی از همین روزها، علیرضا برادرش با دوست دخترش به نام شاهپری که دختر بسیار زیبا و خوشاندامی بود به دیدار آمد. من و رضا و شاهپری نشسته بودیم و به موسیقی ملایمی گوش میدادیم و از هر دری حرفی میزدیم. در این اثنا متوجّه شدم شاهپری بدجوری به رضا نگاه میکند و رضا هم از این دلبری استقبال میکند و به قول معروف، اشارات نامهرسان شدهاند. پیش از آن که کار خرابتر شود در فرصتی به رضا گفتم: "این کار خوبی نیست. درست است که دختر زیبا و آزادی است؛ اما دوست دختر برادر توست و ظاهراً هم علیرضا از او خوشش میآید." رضا گفت: "بسیار خوب میروم و نظر علیرضا را در این مورد میپرسم." بعد هم گفت: "با علیرضا صحبت کرده و او گفته که این مسأله او نیست و مطلبی است میان رضا و آن دختر که خودشان راه خودشان را انتخاب کنند."
فردای آن روز که علیرضا را دیدم او را خشمگین و ناراحت یافتم. مرتّب قدم میزد و ظاهراً منظورش آن بود که از پشت به او خنجر زده شده است. با او به صحبت نشستم و سعی کردم کمی آرامش کنم. گفت: سخت دختر را دوست دارد و عاشق اوست و چون به مسأله رضایت خود و رابطه آن دو اشاره کردم و حرفی را که رضا زده بود یادآورش شدم، گفت: "من راضی نبودم. مسأله را به خود رضا و شاهپری واگذار کردم؛ زیرا هرگز فکر نمیکردم رضا در حق من چنین کند و یا دختر چنین بیوفا باشد." البتّه دختر هم اصرار داشت که هر دوی آنها را دوست دارد. به هر حال رابطه رضا و شاهپری ادامه یافت. این امر چنان علیرضا را ناراحت کرد که گویا اقدام به خودکشی هم کرد که به خیر گذشت. از آن طرف این شیرینی به دهن رضا سخت مزه کرده بود و حتّی میخواست با دختر ازدواج کند و هرچه به او میگفتم درست نیست با دختری ازدواج کند که مدّتها معشوقه و همبستر برادرش بوده، گوشش بدهکار نبود و میگفت آن همبستری برای او مهم نیست و به این حرفها اهمیّت نمیدهد و همچنان بر تمنای دل از دست رفتهاش پای میفشرد تا بالاخره پس از دو ماهی که شعله تمنّا کمی فروکش کرد فرح دخالت کرد و به هر زبانی بود او را از این کار منصرف نمود.
در مورد دیگر همین اواخر و پس از بالاگرفتن اختلاف من و رضا یکی از نزدیکان رضا تعریف میکرد یکبار در ایران رضا چشم به راه لعبتی بود که دختر دیر کرده بود و رضا بیصبرانه مرتّب به ساعتش نگاه میکرد تا این که تلفن زنگ زد و احمد اویسی از آن سوی خط خبر داد که خاطر عزیزشان نگران نشود. علت تأخیر، شوهر خانم بوده که برعکس معهود کمی در رفتن تأخیر کرده بوده. همان لحظه از منزل خارج شده و به زودی برای وصال خواهد آمد؛ اما در مراک این موارد بسیار راحت بود و مشکلی نداشت و برای او تأمین مینمودند. به خاطر دارم روزی چندین زن زیبا را یکجا آورده بودند که او هر کدام را میخواهد انتخاب کند. میدانستم رضا و دیگران به مسأله شوهر داشتن این زنان اهمیّت نمیدهند و در سر راه به دیدار آن جمع رفتم و پرسیدم کدامین شوهر دارند؟ با کمال تعجّب مطّلع شدم که حتّی یک زن بیشوهر در میانشان نیست. با ناراحتی همه آنها را به خانههایشان فرستادم و آن روز رضا را از کار مورد علاقهاش محروم کردم!!
ازدواج رضا بدین صورت بود. پس از آن که اعلام نمود خواهان ازدواج میباشد و برای او همسری مناسب پیدا کنند تا این که احمد اویسی، دختری را که با خواهر همسرش دوست بود به وی معرّفی کرد. یاسمین، دختر عبدالله خان اعتماد امینی را که ظاهراً از خوانین زنجان بوده و با خانوادهاش در شهر سانفرانسیسکو زندگی میکرد پس از این که مقدمات کار فراهم گردید. در زمان ازدواج عاقدی میخواستند که به توصیه اردشیر زاهدی، عباس مهاجرانی برای این منظور در نظر گرفته شد تا شب عقد قرار برسد. چانه زدن بر سر نرخ خواندن صیغه یکی از سرگرمیها شد. مهاجرانی میگفت با توجّه به حسّاسیت جمهوری اسلامی و خطری که برای همکاری آشکار او با خاندان پهلوی و خواندن صیغه عقدِ مدّعی تاج و تخت دارد، انتظار دارد که یک خانه به عنوان حقالزّحمه برای او خریده شود؛ ولی رضا در نظر داشت سر و ته قضیه را با یک ساعت سه هزار دلاری یا چیز دیگری در این حدود به هم آورد. با واسطگی من در رد و بدل پیامها رضا به دادن پنج هزار دلار رضایت داد؛ اما مهاجرانی بیش از آن میخواست. بالاخره فرح دخالت کرد و به توصیه من از رضا خواست که ده هزار دلار به او بدهد و مهاجرانی هم الحق که آن شب سنگ تمام گذاشت.
پس از اتمام مراسم نوبت ماه عسل بود. عروس و داماد راهی جنوب فرانسه و سوئیس میعادگاه تعطیلات تابستانی هر ساله رضا شدند تا در کنار مادر و خواهر و برادرها که هر ساله به ویلای مجلّلی میروند که فرح در سواحل زیبای جنوب فرانسه در حدود صد هزار دلار در ماه اجاره میکند بیشتر تابستان را به سر آورند و از آنجا که اویسی نزدیکی رضا و مادرش را خطری برای نفوذ قدرت خود میدید بالاخره رضا را به آمدن واشنگتن که نزدیک خانه خودش بود او را راضی نمود. البتّه وجود یاسمین را از نظر دور نداشت.
رضا در مقابل زنش بسیار ذلیل بود و بارها پیش میآمد که رضا بیحوصله بود و از ماندن در خانه خسته شده بود و به من پیشنهاد میکرد به سینما یا محل تفریحی برویم؛ اما پس از موافقت من همین که میخواستیم برویم، میگفت: مثلاً تا نیم ساعت دیگر قرار است یاسمین از دانشگاه زنگ بزند. صبر کن به او خبر بدهم کجا میرویم؛ ولی گاه میشد که یاسمین ساعتها زنگ نمیزد و رضا جرأت نمیکرد از خانه بیرون برود و تمام آن روزمان خراب میشد و یا مدتی یاسمین برای رضا رژیم غذایی تعیین کرده بود تا او چاق نشود و با آن که سخت گرسنهاش بود تا یاسمین خانه بود جرأت نمیکرد غذا بخورد؛ اما همین که یاسمین پایش را از خانه بیرون میگذاشت رضا با عجله میدوید طرف آشپزخانه و یا دستور میداد فوری برای او غذایی بیاورند. این ضعفِ نفس تا به حدّی بود که وقتی یکی از ما حتی به دفاع از او در مقابل زنش حرفی میزدیم او از ترسِ زنش به ما میتاخت. مثلاً شبی که حال رضا خوب نبود یاسمین میخواست به دانسینگ بروند و رضا نمیخواست تا در نهایت او را مجبور به این کار کرد و مسعود که عمری با رضا بود و کارهای شخصی او را انجام میداد و انتقادی کرده بود رضا مجبور به اخراج او میشود و یا میگوید یاسمین تا دیروقت از شبها به دانسینگ میرفت و عاشق رقص بود و موقعی که به رضا گوشزد میشد که این با فرهنگ ما ایرانیها صحیح نیست که همسرش تا دیروقت با مرد غریبهای در خارج از منزل به سر برد و یا ساعتها در استخری با هم شنا کنند، میگفت: "مهم نیست."»[1]
[1]. احمدعلی مسعود انصاری، من و خاندان پهلوی، برگزیدهای از صفحات 261 تا 315.
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 406