بعد از مرگ محمّد رضا شاه ارث و میراث بسیاری به رضا پهلوی رسید. گذشته از املاک و قصرهایی که در نواحی مختلف جهان به نام وی سند خورده بود مقدار زیادی از دلارهای سپرده شده در بانکها نیز به آنها افزوده گردید. این حجم عظیم سرمایه رضا پهلوی را قادر ساخت که در ادارهی چاههای نفت و کارخانهها و حتّی کازینو و قمارخانهها و در سطوح کوچکتر سرمایهگذاری نماید و قسمتی از آن را برای خالی نبودن عریضه به برنامههای سیاسی و ضد ایرانی اختصاص دهد.
در فرهنگ غنی ایرانی ضربالمثلهای فراوانی وجود دارد که گاهی شامل همه طبقات غنی و فقیر میگردد. بر اساس روایات موجود رضا پهلوی نیز از این موضوع مستثنی نبوده و میگویند در عین ثروتمندی خصلت خسیس بودن خود را حفظ نموده است. در خانوادهی پهلویها این صفت را بیشتر به شاهپور غلامرضا نسبت میدادند؛ ولی احمدعلیمسعود انصاری میگوید: رضا پهلوی نیز این گونه بود و مینویسد: «زمانی مهدی پیراسته، استاندار فارس که مدّتی هم وزیر کشور بود در خانه اشرف به دیدار رضا آمد. قبل از دیدار با او، رضا از من خواست نیم ساعتی که از گفتوگویشان گذشت، بروم داخل اتاق و به بهانه کاری فوری او را از آن نشست خلاص کنم. بعد به بهانهای که رضا را بیرون بردم او گفت: پیراسته در فکر این بود که پسرش را بیخ ریش او ببندد و دست او را در دفتر رضا بند کند. ما نزدیکان میدانستیم که رضا اهل این حرفها نیست و به قول معروف پول به جانش بسته است. از رفتارش با این نوع ملاقاتکنندگان تعجّب نمیکردیم؛ ولی برای دیگران چند سالی طول کشید تا متوجّه شدند رضا اهل این ولخرجیها نیست و به این دست و دلبازیها علاقه ندارد. ما میدانستیم که درست است که رضا پول فراوانی دارد و برای خود هم خوب خرج میکند و حاضر است صدها هزار دلار برای مبلمان منزلش بدهد، اما در خرجکردن برای دیگران دستش میلرزد. حتّی دختران چندی هم که به امید طمعی با رضا رابطه برقرار کردند پس از مدتی نا امید شدند؛ زیرا آنها انتظار داشتند در ازای رابطهی عاشقانه دیر یا زود رضا برایشان ماشینی بخرد یا هدیه گرانقیمتی بدهد؛ ولی او اهل این کارها نبود. اجازه بدهید به چند نمونه از خسّتهای او اشاره کنم تا مطلب بهتر روشن شود.
سال 1984 که رضا در آمریکا رحل اقامت افکند فرصت بیشتری شد که با او باشم. هر روز با آهی و گاه با جمعی دیگر از ملازمان برای صرف غذا به رستورانی میرفتیم و چون امور مالی در دست من بود صورتحسابها را میپرداختم؛ ولی یک روز رضا گفت از این پس همه مخارج از جیب او نباشد و پیشنهاد کرد هر روز یکی پول بدهد و هرکه صورت حساب را پرداخت به حساب خودش باشد. از آن روز به بعد نه تنها آهی که حتی یکبار هم رضا داوطلب پرداخت صورتحساب نشدند. موقع پرداخت مدتی صبر میکردم؛ ولی چون موقع پرداخت کسی دست توی جیبش نمیکرد، من که تاب نمیآوردم مستخدم رستوران بلاتکلیف بماند ناگزیر پول غذا را میدادم؛ ولی دیدم این روش به کلّی دارد کیسهی مرا تهی میکند. بالاخره هرچه باشد رضا میزبان اصلی بود و دیگران به امید او میآمدند. غذا هم که در آن رستورآنها بسیار گران بود و رضا هم گویی نمیخواست حتّی یک بار به روی خودش بیاورد. از همه بدتر آن که دیگران فکر میکردند این پولها را من از بابت رضا میپردازم؛ لذا پس از مدّتی به این رویه اعتراض کردم و به رضا گفتم: "آخر از زمین که به آسمان نمیبارد و من که نباید خرج تو را بدهم"؛ ولی گویی رضا از این گوش میشنید و از گوش دیگر به در میکرد.
در سال 1989 مسعود معاون دوست ایّام کودکیاش را که تقریباً از سال 83 همه خانه و زندگی او را در دست داشت و زحمات زیادی برای او کشیده بود، اخراج کرد. نه تنها بابت چندین سال زحمت و همکاری او کمکی به معاون نکرد، بلکه موقعی که عذر او را خواست. بی هیچ خجالتی از او خواست تا میزی را که چندین سال قبل به او هدیه داده بود و گرانقیمت بود به او برگرداند.
این خسّت تا حدّی بود که در سال 86 به منصور نوروزی که از کودکی مستخدم مخصوص او بود و در خارج از کشور آشپز او شده بود، گفت که به آشپزها و خدمه اطّلاع دهد که از فردای آن روز همه غذای خود را از خانهشان بیاورند و کسی حق ندارد از غذایی که درست میشود، استفاده کند. از آن پس نوروزی مجبور بود هر روز به قول معروف قابلمه غذایش را از خانهاش بیاورد و مدتها طول کشید تا به رضا قبولاندم از این دستور زنندهاش منصرف شود و اجازه بدهد آشپزها از غذایی که درست میکنند، بخورند.
امیر طاهری تعریف میکرد که گاه رضا از آمریکا به اروپا زنگ میزد تا مطلبی را با او در میان بگذارد؛ اما پس از چند دقیقه به بهانه آن که کاری پیش آمده و باید برود تلفن را قطع میکند و از وی میخواهد که فردا به او زنگ بزند و فردای آن روز که امیر طاهری تلفن میکند و خرج تلفن به گردن طاهری میافتد رضا بدون ملاحظه مخارج تلفن از راه دور بیش از یک ساعت حرف میزند. طاهری میگفت گاه پول این تلفنهای رضا به قول معروف کمر او را میشکند.
آقای شجاعالدّین شفا فردی بود که بخش اعظم زندگی خود را فدای این خاندان کرده بود. یکی از دفعات که او میهمان خاندان بود با یکی از محافظین آنها به بانک رفته و از قضا کیفش مفقود شد. او بدین ترتیب گذرنامه و تمام موجودی نقدی خود را یکجا از دست داد. در آن تابستان آقای شفا بدون این که من مطلع شوم از رضا تقاضای کمک کرد و حتی به او پیشنهاد نمود که چند نمونه از کتابهایش را خریداری کند تا از مهلکه نجات یابد؛ اما جوابی دریافت نکرد. البته باید بگویم این خسّتها در مورد خرجکردن برای خودش صادق نبود و اگر خودش چیزی را میخواست فکر پول آن نبود.»[1]
[1]. احمدعلی مسعود انصاری، من و خاندان پهلوی، برگزیدهای از صفحات 245 تا 248.
2 - آینه عیبنما، نگاهی به دوران پهلوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1396، ص 409