شاه تهماسب ادامه دهندهی سیاستهای فرهنگی و اجتماعی نیاکان خود و قزلباشان تازه به قدرت رسیده است و نوع نگرش او نسبت به مردم و سیاست بر مبنای همان فضای اجتماعی عصر خود بوده که بعداً نیز ادامه مییابد. در آن زمان سفرایی چون وین چنتو دالساندری از ونیز و بعضی تجار اروپایی مانند آنتونی جنکین سون از شرکت مسکوی در ایران فعالیّت داشتهاند، ولی به احتمال قوی شاه تهماسب و مریدانش هیچ اطلاعی از دنیای خارج از مرزهای خود چون اروپا نداشتهاند. امروزه در بررسیهای تاریخ باید به مقایسهی حرکت و مسیرهای پیموده شدهی اروپائیان توجه کرد که آنان در طی قرنها چه اهدافی را دنبال کرده و یا به دنبال کسب چه اطلاعاتی بودهاند امّا در کشور ما به جای پیشرفتهای علمی اغلب تحت تأثیر عقاید خرافاتی بوده و سرنوشت خود و آیندگان را به حرکات سماوی وابسته کردهایم و متأسفانه ادامه دهندهی آن تفکّر در ادوار بعد بودهایم. هنگام مطالعهی تاریخ از آن جا حسرت میخوریم که آنان چگونه به دنبال اکتشافات و اختراعات جدید بودهاند و در این جا ایرانی را که سهمی بزرگ در پیشرفت تمدن بشری ایفا کرده بودند تحت تأثیر عقاید واهی و حاکمان نالایق به سوی قهقرا سوق داده شده است. بنابراین دوران طولانی حکومت شاه تهماسب را بدون توجّه به عوامل پشت پردهی داخلی که همواره عامل بدبختی ایران بودهاند هرگز نباید نادیده گرفت و حتی چگونگی مرگ و حوادث بعد از وی را باید از این حیطه نگریست. بزرگترین تأثیر منفی رفتارِ شاه تهماسبِ ترسو و خرافاتی و زنباره آن است که سیاستهای مذهبی قزلباشان را تحکیم بخشید و خود نیز از آن سوء استفاده کرد و ایران را بر عکس کشورهای اروپایی به مکتب اخباری هدایت کرد و توانایی هر نوع تحوّل علمی و اکتشافات جدید را از سوی دانشمندان ایرانی گرفت و رمّالان و منجّمان و خواجه سرایان و حرمسرایان را در رأس امور اجرایی قرار داد.
برای آن که تا حدودی به اوضاع آشفتهی سیاسی آن زمان آشنا شده و بپذیریم که شاه تهماسب نیز یکی از همین مسافران کشتی فرهنگی بوده و طبق معمول راه اکثریت را پیموده است به قسمتی از رقابتهای سیاسی اوایل پادشاهی وی در داخل و شرق ایران اشاره میگردد. او طبق وصیّت شاه اسماعیل و تلاش مادرش در روز دوشنبه نوزدهم رجب 930ه به سلطنت منصوب شد. از آن جا که پادشاه در سن کمی قرار داشت نیابت سلطنت و للگی او را به دیو سلطان سپرده بودند. در این میان امرای استاجلو و سایر طوایف ترک از جایگاه مهّم دیو سلطان ناراحت بودند و او را قبول نداشتند. دیو سلطان به بهانهی آن که امرا و سپاه اطراف خراسان متفرّق و پریشان میباشند برای بهبود وضع خراسان از تبریز خارج میگردد. هنگامی که به نواحی فیروزکوه رسید از امرای استاجلو و امتناع کردن آنها از وصیّت پادشاه متوفی شکایت کرد و از آنان استمداد و کمک خواست. سرانجام موقعی که امرای روملو و تکلو مثل اخی سلطان و برون سلطان توشمال و چوهه سلطان به وی ملحق شدند، درمیش خان حاکم هرات نیز ارادت خود را به دیو سلطان نشان داد و جمعی دیگر نیز از او حمایت کردند. دیو سلطان چون از حمایت دیگران برخوردار شد به جانب دارالسلطنهی تبریز برگشت. در آن جا عدّهای دیگر نیز بر حسب وصیّت پادشاه از دیو سلطان حمایت کردند و به اتفاق تصمیم گرفتند که در این موقعیّت طبق وصیت شاه حرکت کنند و اجازهی تفرقه را به دشمنان ندهند. چون این خبر به امیران استاجلو رسید آنان نیز اتابکی حضرت شاه خلافت پناه را به دیو سلطان قبول کردند و ظاهراً مخالفان کوتاه آمدند، ولی چنین برنامهای تداوم نیافت و در جنگی که بین آنها رخ داد در ابتدا دیو سلطان به پیروزی رسید و از سرهای دشمن منارها ساخت، امّا در بین اطرافیانش نزاعی درگرفت که در آن حادثه دیو سلطان کشته شد و باید گفت که در این ایّام تهماسب پادشاهی بود که به جز نام چیزی از او باقی نمانده بود.
در سال 933ه ازبکان به نواحی خراسان حمله کرده و چپاول و کشتار زیادی به راه انداختند. عبید خان ازبک نواحی استراباد و دامغان را به تصرف خود درآورد و سپس به سمت هرات رفت. در سال 934ه بود که خبرهای تأسّفبار تسلط ازبکان به شاه تهماسب نوجوان رسید، در مجموع همه تصمیم بر آن گرفتند که با جمع کردن نیرو به دفع ازبکان پرداخته و آمادهی نبرد شوند. آنان در حالت غافلگیری توانستند خود را به دامغان رسانده و به حمله بپردازند. ازبکان در این جنگ به سختی شکست خوردند. هنگامی که خبر شکست ازبکان به عبید خان رسید او سراسیمه لشکر بسیاری را فراهم آورد و آمادهی نبرد شد. هنگامی که نیروهای فراوان عبید خان به مروِ شاه جهان رسیدند لشکریان شاه تهماسب نیز در مشهد بودند. سام میرزا و حسین خان با لشکر هرات به اردوی پادشاه پیوستند. هنگامی که مقابل نیروهای دشمن قرار گرفتند شاه تهماسب در قلب سپاه و چوهه سلطان در سمت راست و سمت چپ به حسین خان سپرده شد. بعضی روایت میکنند که نیروهای شاه سی هزار و تعداد مخالفان یکصد هزار نفر بوده است. در هنگام درگیری به سبب فراوانی نیروهای دشمن حتی چوهه سلطان از معرکه فرار کرد و ازبکان به تصوّر آن که پیروز شدهاند شروع به غارت اموال کردند و با اسب و شتری که به غنیمت گرفته بودند به سمت ماوراءالنهر در حال حرکت بودند. شاه تهماسب با آن که در سن 16 سالگی قرار داشت فرصت را غنیمت شمرد و از تفرقهی دشمن استفاده کرده و به نیروهای عبید خان حمله برد و عبید خان به سختی توانست جان خود را نجات دهد و بدین شکل پیروزی از آن شاه تهماسب شد و حکومت نوپای صفوی را از اضمحلال نجات داد. شاه بعد از این پیروزی فتح نامه به نقاط دیگر فرستاد و برادر خود سام میرزا را به خلافت خراسان و حسین خان را به اتابکی او تعیین کرد و خود به قم باز گشت. شاه تهماسب در سال 935ه به سمت بغداد حرکت کرد. بغداد نیز در اثر خیانتی که به ذوالفقار خان حاکم آن جا شده بود به راحتی به تصرف شاه تهماسب درآمد. پادشاه ایالت بغداد را به محمّد خان شرفالدّین اغلی که از طایفهی تکلو بود، سپرد.
در سال 937ه بار دیگر عبید خان از جانب ازبکان بر نواحی بسیاری از خراسان تسلّط یافت. در این موقع چوهه سلطان که در کنار شاه بود به دلیل رقابت تمایلی به مقابله نداشت و این مسأله برای سام میرزا و حسین خان که ولایت خراسان را داشتند بسیار مشکل ساز بود. هنگامی که در تابستان سال 937ه پادشاه شخصاً تصمیم گرفت که به سمت خراسان حرکت کند خبر خروج سام میرزا و حسین خان را از هرات و صلح با عبید خان را به سمع پادشاه رسانیدند. یکی از علل مهم اقدام آنها و تمایل صلح با عبید خان آن بود که از جانب چوهه سلطان نظری مساعد و کمک به خراسان ندیده و نظرشان این بود که چوهه سلطان میخواهد آنها را توسط عبید خان از بین ببرد. پادشاه از این خبر ناراحت شدند، ولی به سمت خراسان حرکت کرد. چون این خبر به عبید خان رسید از محاصرهی هرات به سمت رود جیحون عقب نشینی کرد و شاه تهماسب نیز به سمت هرات رفت. در این زمان سام میرزا و حسین خان در شیراز بودند و شاه تهماسب ولایت هرات را به برادر اعیانی خود ابوالفتح بهرام میرزا سپرد و غازی خان تکلو را به اتابکی او گمارد، سپس از طریق طبس و یزد به اصفهان بازگشت. سرانجام سام میرزا و حسین خان از شیراز به اردوی پادشاه آمدند و در آن جا چون چوهه سلطان قصد کشتن حسین خان را داشت وی از ماجرا زودتر با خبر شد و به او حمله و وی را کشت و از آن محوطه فرار کرد. بعد از کشته شدن چوهه سلطان باز عبید خان قصد حمله به خراسان داشت که در سال 939ه مجدّداً پادشاه به قصد جنگ حرکت کرد و چون این خبر به عبید خان رسید دوباره عقب نشینی و فرار کرد زیرا از مقابله هراس داشت، ولی این مرتبه شاه تهماسب تصمیم گرفت که خود به سمت ماوراءالنهر حمله برد و دشمن را گوشمالی دهد که در نتیجهی تفرقهی موجود بین سپاهیان خود موفق به انجام آن نشد.[1]
همان گونه که ذکر شد دوران اولیّهی حکومت شاه تهماسب همزمان با هرج و مرج و اختلافات داخلی مصادف بوده و علاوه بر حملات ازبکان در شرق با حملات عثمانی نیز در غرب مواجه میگردد و تنها شانسی که با او همراهی کرده است عدم توجّهی سلطان سلیمان در این ایّام به جانب ایران میباشد وگرنه به شکلی دیگر برگی از تاریخ ورق خورده بود. در چنین اوضاع سیاسی و بعد از آن که صلحی نیز برقرار گردید شاه تهماسب زندگی و عدم خروج از دربار را بر وضعیت خارج ترجیح داد زیرا تنها چیزی که مطرح نبود زندگی و آرامش تودههای مردم میباشد که از هر طرف مورد ظلم و ستم قرار گرفته بودند. شاه تهماسب علاوه بر نارضایتی مردم دچار سرکشیهای داخلی نیز گردید که در مجموع بر مشکلات عدیده افزود.[2] از جمله شورش و سرکشیهای این دوران میتوان به این موارد اشاره کرد: ا- سرکشی سام میرزا که پس از تسلیم شدن به ریاضت و دعا در اردبیل و مشهد مشغول شده بود؛ ولی شاه تهماسب بدون ذکر دلیلی او و پسرانش را زندانی و آنها را در قلعهی قهقهه به قتل رسانید. 2- سرکشی خواجه کلان خوافی که پس از دستگیری او را از منارهی مسجد نصریه تبریز از خصیهاش آویخت تا به مشقّت تمام بمیرد. 3- سرکشی محمّد صالح بتکچی که بعد از دستگیری او را در خمرهای نهادند و از بالای مسجد نصریه تبریز به پائین انداختند. 4- سرکشی حاکم شوشتر 5- سرکشی ملک جهانگیر رستمدار. 6- شورش ابای ترکمان 7- سرکشی حکمران دزفول 8 - سرکشی حاکم خراسان 9- سرکشی کردان مخالف شاه تهماسب 10- زندانی شدن اسماعیل میرزا در قلعهی قهقهه به مدّت بیست سال.
در مورد بدبختی و ظلم و ستم روا شده بر مردم اطلاعات کمی وجود دارد و محمود حکیمی در این رابطه و به نقل قول از سفیر ونیز به بخشی از نارضایتیها اشاره کرده و مینویسد: « سفیر ونیز وینچنتزو دالساندری که در زمان شاه تهماسب برای بستن پیمان اتّحادی به ایران آمده بود در مورد بیدادگری مأموران شاه تهماسب مینویسد دادخواهان روز و شب در برابر دولتخانه برای احقاق حقّ خویش فریاد و فغان برمیدارند و گاهی کما بیش شمارهی آنان به هزار میرسد و چون شهریار ایران صدای رعایای خویش را میشنود معمولاً دستور میدهد تا آنان را پراکنده کنند. میگوید در قلمروش قاضیان را برای اجرای عدالت مأمور و موظّف فرموده است و احقاق حقّ مظلومان و سیاست گناهکاران با آنان است و ملاحظه نمیفرماید که این ضجّه و فغان مردم از دست قاضیان و سلاطین بیدادگر است که معمولاً در رهگذر به انتظار میایستند و من به چشم خود دیدهام و بسیاری از مردم نیز گواهند که چگونه این گروه، مردم را به قتل میرسانند. شنیدهام که در دفتر دعاوی حقوقی و شکایات چنین درج است که در اثنای هشت سالهی گذشته بالغ بر ده هزار نفر بدین سان کشته شدهاند. این مفاسد اصولاً از ناحیهی قاضیان ناشی میشود چه این گروه مستمری ویژهای ندارند و از این رو ناگزیرند رشوت بستانند و چون میبینند که شهریار مملکت هیچ توجّه یا اعتنایی به مرافعات و مسائل قضایی ندارد بر میزان رشوتی که میخواهند، میافزایند. به همین سبب در سراسر کشور جادهها نا امن است و حتی مردم در خانههای خود در معرض مخاطرات عظیماند و تقریباً همگی قاضیان به عشق مال فاسد گردیدهاند.»[3]
دکتر احمد تاجبخش نیز با استفاده از گزارش همین سفیر مینویسد: «تهماسب صاحب مزاجی مالیخولیایی است که قرائنی بسیار دلالت بر این موضوع وجود دارد. از جمله آن که وی مدّت یازده سال از دربار خود بیرون نیامد، به کار مردم رسیدگی نمیکرد. این امر موجب نارضایتی مردم گردید. چون شهریار ایران صدای رعایای خود را که برای دادخواهی آمده بودند، میشنود، دستور میدهد تا آنان را پراکنده کنند بعد میگوید قاضیان موظّف به اجرای عدالت هستند و احقاق حق مظلومان به دست آنان است. در صورتی که همین مردم از دست قاضیان مجری عدالت شکوه دارند. او نمیداند که به دستور قاضیها بالغ بر ده هزار نفر کشته شدهاند. این همه مفاسد از ناحیهی قضات که مستمری ویژهای ندارند، میباشد. چون میبینند که شهریار مملکت هیچ توجه و اعتنایی به مرافعات مسایل قضایی ندارد. در نتیجه بر میزان رشوتی که میخواهند، میافزایند. به همین جهت در سراسر کشور حتی در خانههای مردم نا امنی وجود داشت و جان و مال مردم در معرض خطر بود. دالساندری در سفرنامهی خود اشاره میکند که در شهر نخجوان جمعی را به اتّهام دزدیدن اموال بازرگانان دستگیر کرده بودند. به حکم قاضی اموال دزدیده شده را پیدا کرده به دادگاه بردند. قاضی شاکیان را پی کاری فرستاد و دزدان را آزاد و بخشی از اموال را خود تصاحب نمود و بخش دیگر را بر سبیل تحفه نزد بعضی از صاحب منصبان و امرای درباری به قزوین فرستاد. بعد مینویسد من همه روزه آنها را میدیدم که جامههای خود را میدرند و خود را از دیوارهای دیوانخانه میآویزند و فریاد میآورند که چرا احقاق حق مظلومان نمیشود. دیدم که به کیفر این کار آنان را به شدّت تنبیه میکردند؛ ولی بعد اضافه میکند که با وجود این همه خلافکاریها، هنوز مردم ایران شاه تهماسب را دوست میداشتند و به خاندان صفوی حرمت میگذاشتند و این دوستی به حدی بود که تهماسب را مانند خدایی پرستش میکردند و آستانهی او را به عنوان تبرّک میبوسیدند و آب وضویش را برای خود شفابخش میدانستند. سفیر ونیز در دربار شاه تهماسب مینویسد که اکثر قضات رشوه گیر بودند و حقوق شاکیان را رعایت نمیکردند. او مینویسد که عدّهای از دزدان مسلّح شبانه از بازار بزرگ شهر از حجرهی احمد چلبی معادل سیصد تومان جنس و مقدار زیادی شمش نقره به سرقت بردند. تجّار شکایت خود را به عرض شاه رسانیدند. به دستور شاه دزدان را دستگیر کردند؛ ولی به دستور قاضی دزدان را آزاد نمودند و قسمتی از اموال مسروقه را خود قاضی تصاحب کرد و بقیّه را به عنوان تحفه برای امرا و بزرگان دربار قزوین فرستاد. دالساندری سفیر ونیز مینویسد که از انبار یک تاجر ارمنی چهار هزار بسته ابریشم به سرقت بردند. آن تاجر قسم یاد میکرد که ابریشم مسروقه را در خانهی حاکم دیده است.»[4]
[1] - مطالب این قسمت با استفاده و برداشت از کتاب تاریخ ایلچی نظام شاه، تألیف خورشاه بن قبادالحسینی تنظیم شده است.
[2] - «درباره قیافه و ویژگیهای اخلاقی تهماسب و اوضاع اجتماعی عهد وی حاصل پژوهشهای ما در میان نوشتههای مورخان خودی بسیار نا چیز است. همگی تاریخ نویسان این عهد جز یک نفر که فراری بوده است در ستایش تهماسب سخنان گفتهاند و کرامتهای شگرفی را به وی نسبت دادهاند، اما وضع پر آشوب و تیره روزی دانشمندان عهد را میتوان از خلال جملههای آن تاریخ نویس آواره قیاس گرفت که مینویسد؛ لکن در نظر وی (تهماسب) جُهلا را به صورت فضلا در میآورند و فضلا را به دست جهلا موسوم میدارند. بنابراین اکثر ممالکش از اهل فضل و علم مخلوع گشته و از اهل جهل مملو شده . جز قلیلی از فضلا در تمام ممالک ایران نمانده. ص 209 تاریخ سیاسی و اجتماعی صفویه ، ابوالقاسم طاهری »
[3] - تاریخ تمدن جهان، داستان زندگی انسان، تألیف محمود حکیمی، جلد هفتم، 1380، ص 22
[4] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373، صص 140 تا 142
5- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، ص 340