زمانی که شاه تهماسب به سلطنت رسید تنها دارای سه برادر بود زیرا مؤلّف روضةالصّفویه تعداد فرزندان ذکور شاه اسماعیل را شش نفر ذکر میکند. از سه برادر تهماسب یکی القاص میرزا و دو برادر دیگر به نامهای سام میرزا و بهرام میرزا مطرح میباشند. تهماسب میرزا و بهرام میرزا از یک مادر و القاص میرزا و سام میرزا از دو مادر جداگانه بودهاند. شاه تهماسب با القاص میرزا و سام میرزا دچار تنش و اختلاف شد و سرانجام آنها را زندانی و به اتّفاق پسرانشان که گناهی نیز مرتکب نشده بودند به قتل رساند. رفتار این دو برادر بسیار متفاوت بود، اما شاه تهماسب بعد از دستگیری آنان برای حفظ موقعیت خود دستور یکسان صادر کرد.[1] در برخورد و عکسالعمل پادشاه در برابر القاص میرزا منطقی میباشد ولی در مورد فرزندانش جای سؤال است. رفتار شاه تهماسب نسبت به پسرش اسماعیل میزرا نیز که در جنگ با عثمانیها شجاعت بسیار نشان داده بود بهتر از این نمیباشد و تأثیر آن را در برادرکشی و فرزندکشیهای شاه اسماعیل دوم و تداوم آن را توسط دیگران میتوان ملاحظه کرد. در بارهی علّت نارضایتی و غضب پادشاه نسبت به سام میرزا مؤلّف تاریخ ایلچی نظام شاه مینویسد: «....و از واقعات آن سال، دیگری آن است که مزاج وهّاج حضرتِ شاهِ خلافت پناه از نهج اعتدال انحراف یافته، مرض بر ذات پسندیدهی سماتِ آن حضرت طاری شد و روز به روز اشتداد میپذیرفت تا آن که کار به جایی رسید که امراء و ارکانِ دولتِ صاحب تدبیر از حیاتِ صاحبِ تاج و سریر مأیوس شده و در فکر مآل افتادند و چون این خبر در خطّهی بی عدیل اردبیل به سمع شریف سام میرزا که مجاور عتبهی علیه آباء و اجداد خویش بود، رسید به هوای سودای سلطنت متوجّه بابالجنّهی قزوین گشت و در اثنای طریق شنید که حضرت خلافت دستگاه به منطوق «واذا مَرِصتُ فَهُوَ یشفین» از دواخانهی حکیمِ علیالاطلاق شفای عاجل یافته، مرضش به صحّت مبدّل گردید. آن جناب از حرکت خویش نادم گشته از غایت حیرت از همان منزل به جانب اردبیل باز گشت و چون این خبر به سمع جلال حضرت شاه دریا نوال رسید، خاطر همایونش بسی رنجید و در همان روز اشارتِ علیّه به صدور پیوست که سام میرزا را گرفته به قلعهی قهقهه برند و موکّلان آگاه بر وی بگمارند. ملازمان درگاهِ فلک بارگاه به موجب فرموده آن جناب را از اردبیل به قلعهی مذکور بردند. والله اعلم به حقایقالامور»[2]
روابط شاه تهماسب با القاص میرزا در ابتدا بسیار دوستانه بود ولی بر اثر طغیان القاص و مشکلات زیادی که به وجود آورد سرانجام تصمیم به قتل او گرفت. دکتر پارسا دوست در این رابطه به صورت مفصّل توضیح دادهاند که خلاصهی آن چنین میباشد: « شاه تهماسب به القاص میرزا علاقهی بسیار زیادی داشت و او را بسیار حمایت میکرد و حکومت آباد و پر ثروت شروان را به او سپرد. القاص میرزا تا سال 952ه با اطاعت از شاه تهماسب بر آن ولایت حکمرانی کرد، ولی در سال 952ه دم از استقلال زد. در ابتدا بسیار کوشش کرد که با پند و اندرز او را از این عمل باز دارد و حتی حاضر نمیشود که به جنگ با او برخیزد. تلاشهای او در ابتدا به نتیجه رسید و القاص میرزا سوگند وفاداری یاد کرد ولی این سوگند طولی نکشید و خطبه به نام خود خواند و سکّه به نام خویش زد. شاه تهماسب که دیگر بیش از حد تحمّل کرده بود برای سرکوبی او در سال 953ه نیرو اعزام کرد و القاص میرزا شکست خورد و سرانجام به شبه جزیرهی کریمه فرار کرد و از آن جا به استانبول رفت و به سلطان سلیمان پناهنده شد. سلطان عثمانی از او استقبال کرد و سعی کرد که از این فرصت به دست آمده تلافی گذشته را بنماید. پذیرایی و تمایل سلطان سلیمان آن قدر زیاد بود که همین که القاص میرزا از حضور سلطان مرخص شد و به منزل خود مراجعت کرد هدیههای نفیس از جانب سلطان و وزیران برای شاهزاده آوردند. هدیههای سلطان شامل بود بر کیسههای مملو از مسکوکات طلا و نقره و بستهی شالهای کشمیری با اقمشهی نفیس از جنسهای مختلف و کمندها از اسبان اصیل راهوار و قطارها از استران و اشتران بار بردار و جمع کثیری از غلامان سیاه و سفید. پناهندگی القاص میرزا به دربار عثمانی آن چنان موجب خشنودی سلطان سلیمان بود که خرّم سلطان نیز همراه هدیههای شوهرش پیراهنهای اعلا که به دست خود دوخته بود با دستمالهای ابریشمین و تحفههای دیگر فرستاد.
سرانجام سلطان سلیمان در اثر تلقینات القاص میرزا در تدارک سپاهی بزرگ برای حمله به ایران آماده گردید و به عنوان نشانهای از توجّه او به القاص میرزا خود فرماندهی سپاه را به عهده گرفت. شاه تهماسب که توسط جاسوسان خود از حملهی عثمانیان آگاه گردید، دوباره همان شیوه زمین سوخته را در پیش گرفت و به ویران کردن و کوچانیدن مردمان بین تبریز و سرحدات عثمانی پرداخت و منطقهای به طول 800 کیلومتر و به پهنای 200 تا 250 کیلومتر را از نظر آب و آذوقه محروم ساخت و اعلام کرد که جنگ نابرابر با دشمن نیرومند دیوانگی و راه عاقلانه را در دوری از جنگ مستقیم میداند. هنگامی که حملات عثمانیان به ایران آغاز گردید شاه تهماسب به نیروهای پیشتاز تأکید کرده بود از جنگ رویاروی با عثمانیان خودداری کنند. سلطان سلیمان در روز 5 شنبه 20 جمادیالثّانی 955ه وارد تبریز شد. شاه تهماسب نیروهای خود را به گروههای مختلف تقسیم کرد و آنان را مأمور شبیخون به سپاهیان عثمانی نمود. حملات پیاپی ایرانیان، ترکان عثمانی را با مشکلات زیاد روبهرو ساخت. شدّت و کثرت حملات قزلباشان، سلطان سلیمان را دچار نگرانی جدّی ساخت. او در حین تنگنا قرار گرفتن به گزافگوییهای القاص میرزا پی برد و ماندن در ایران را به صلاح خود نیافت. تصرّف تبریز این بار چهار روز طول کشید و حتی مردم آب نیز در اختیار آنان قرار نمیدادند و شدّت کمبود علوفه برای چهارپایان به حدی رسیده بود که در آن چهار روز 5000 اسب و شتر از شدّت گرسنگی تلف شدند و اینها علایم تاکتیک جنگی شاه تهماسب بود. شاه تهماسب با مشورت سران نظامی خود حتی هنگام عقب نشینی عثمانیان نیز به نیروهای آنان حمله کرده و منابع حیاتی بازگشتشان را نابود ساختند. لازم به ذکر است که یکی از افرادی که در این حملات نقش مؤثر در پیروزیها داشت همان اسماعیل میرزا پسر شاه تهماسب میباشد. خبر این پیروزیها باعث تقویت روحیّهی اروپائیان میگردید و ایران را منجی خود میدانستند. بوسبک سفیر فردیناند امپراتور اتریش در دربار سلطان سلیمان مینویسد میان ما و ورطهی هلاک فقط ایران فاصله است. اگر ایران مانع نبود عثمانیان بر ما دست مییافتند. این جنگی که میان آنها در گرفته برای ما فقط مهلتی است، نه نجات قطعی. آوازه پیروزیهای نظامی شاه تهماسب چنان در مردم اروپا اثر کرده بود که سالهای طولانی بعد از آن کروسینسکی کشیش لهستانی در خاطرات خود نوشت سلطان سلیمان با قشونی مرکب از 200000 نفر به جنگ شاه ایران آمد. تهماسب زیادتر از 100000 سپاهی داشت که در میان آنان 10000 سرباز با 20 عرّاده توپ از پرتغالیان بود. در کنار رود فرات لشکریان دو دشمن به هم برخوردند و تهماسب شخصاً به هجوم مبادرت جسته بود و پرتغالیان دلیر را در خدمت داشت و ترکان را به کلی شکست داد.
القاص میرزا بعد از این وقایع مجدّداً به ایران حمله کرد ولی پیروزیهایی به دست نیاورد و سرانجام هنگامی که سلطان بایزید به ایران پناهنده شد وی را نیز به همراه خود به ایران آوردند. شاه تهماسب مینویسد وقتی که القاص میرزا را در برابر خود دیدم به او گفتم: دیدی آقای من از مددکار تو قویتر بود و تو را چون باز نزد من فرستاد و دیگر حرفی نزد. پس از چند روز شاه دوباره او را دید و به او گفت: وقتی که با من دوست بودی شراب نمیخوردی و فسق و فجور نمیکردی. چون یاغی شدی بنیاد فسق و فجور کردی. ظاهراً شما که با حضرت پروردگار جلّ شأنه نیز یاغی شده بودی. شاه تهماسب بعد از چند روز القاص میرزا را به اتّفاق پسرانش احمد میرزا و محمّد حسین میرزا، زیر نظر ابراهیم خان ذوالقدر حاکم فارس و حسن بیک یوزباشی به قلعهی قهقهه اعزام داشت. شاه تهماسب در تذکرهاش مینویسد بعد از شش روز جمعی که در قلعه او را نگاه میداشتند غافل گردیده دو سه نفر در آن جا بودند که القاسب پدر ایشان را کشته بود. ایشان هم به قصاص پدر خود او را از قلعه به زیر انداختند و او جان سپرد. شاه تهماسب در خاطرات خود از اقدامات القاص میرزا بسیار ناراحت میباشد و او را بارها نفرین میکند. وی پس از کشته شدن القاص میرزا رباعی زیر را سرود:
القاسب برادرم شه شیر کمین میداشت نزاع از پی تخت و نگین
کردیم دو بخش تا برآساید خلق او زیر زمین گرفت و من روی زمین»[3]
شاه تهماسب در تذکرهی خود القاص میرزا را فردی فتنه گر و مزوّر معرّفی کرده و از اعمال او ابراز ناراحتی میکند و در مورد دستور قتل وی نیز سخنی نمیگوید و اجرای آن را به گردن دیگران میاندازد و اگر ناراحت میبود از شنیدن خبر مرگ او اظهار رضایت در گفتار و رباعی خود نمیکرد. شاه تهماسب چندین مرحله برای دستگیری القاص میرزا اقدام میکند امّا موفق نمیشود. ایشان مسیر فرار و پناهنده شدن القاص میرزا را از وان ذکر کرده و سپس مینویسد که با همراهی با ابراهیم پاشاه است که نزد سلطان مصطفی میروند. در این زمان اوضاع دربار عثمانی بسیار آشفته بود و به زودی جای آنان تغییر مییافت. شاه تهماسب در باره ارتباط با القاص میرزا مینویسد: «هرگاه که تاریخ میخواندم و به این ابیات میرسیدم:
شدی شاهرخ هم رهش در مصاف به سان دو شمشیر در یک غلاف
میگفتم، من و القاسب این حال داریم. من او را از تمامی برادران و فرزندان خود دوستتر میداشتم چنان که فرموده بودم که در مشهد مقدّس حضرت امام رضا علیهالسلام دویست و پنجاه تومان به سادات و صلحا و اتقیا به قرض داده بودند که تا القاسب زنده باشد از ایشان نگیرند که ایشان همیشه در آن آستانهی مقدّس در دعای مزید عمر باشد. او خود کم عقل بود و بی جهت و بی سبب یاغی شد. در باب یاغی شدن او دو چیز به خاطرم میرسد و به غیر اینها سبب دیگری به خاطرم نمیرسد. اوّل: این که با ماغورلو نام پسری که حالا در روم است عمل بدی داشته، از ترس آن که مبادا من بشنوم و او را ایذاء و عقوبت کنم. بی دولتی چند از نوکران اولمه با او شراب میخوردند، از بیم سیاست من، او را چیزهای بد آمورانیده و فریب داده بودند، بدنام و یاغی کردند. دویم: پیش از آن که یاغیگری او انتشار یابد و به دهن عام افتد علی اقلی اقچه سقال را پیش او فرستادم که نصیحت او کند که ترک استغفار نموده، از این جهالت باز گردد و من نیز قسم یاد نمایم که از این ادای او نرنجم و در صدد آزار و انتقام او نباشم. قبول نماید، فبها و نعم و الّا کار او را حواله به حضرت الهی جلّ شأنه میکنم. چندان که علی آقا نصیحت کرده بود مطلق جواب نداده بود و مرتبهی دیگر چند کس از امرای معتبره فرستادهام و پیغام کردم که من هرگز با تو بدی نکردهام درین مقدّمه شرم از آباء و اجداد خود بدار که از جانبین بدی بدنماست و این بدنامی تا قیامت میماند و اگر از این عمل و خیال بیهوده بر نگردی آقای من که در از خیبر کند، سر از بدن نوبیدّ[4] (به احتمال قوی منظور «تو به ید» بوده است) قدرت یدالله فوق ایدیهم برخواهد کند و این بیت به خاطرم رسید:
هر که او نیک میکند یا بد نیک و بد هر چه میکند یا بد
او را عقل درین مرتبه بود که در حضور امراء و قاضی عسکر و میر ابراهیم اصفهانی که در آن اوقات متولّی آستانهی صفوی بود قسم یاد نمود که تمرکز این مقدّمات نموده، به حال خود باشد و به مرور اوقات نوعی نماید که تدارک این فتح کرده شود. بعد از آن که امراء بازگشتند خطبه و سکّه به نام خود کرد. در آن ایّام من متوجّه به جانب گرجستان بودم که از لوند بعضی اداهای ناخوش سر زده بود، خواستم او را گوشمالی دهم، امّا چون ما به قراباغ رسیدیم او از راه دربند به جانب چرکس رفت و معدودی چند با او همراه بودند. مردم چرکس اراده مینمایند که او را به تقریبی گرفته نزد ما بفرستند. او از این معنی واقف گردیده، فرار نموده، به در رفت و از آن جا کتابتی به ما نوشته، فرستاده بود که من پیش حضرت خواندگار رفتم، ببینید که بر سر شما چه خواهم آورد. گفتم: هیچ، با خود اندیشهی این نکرده که از خواندگار بزرگتری هست که عالمالسّر والخفیّات است؟ سرّ پنهانی جمیع بندگان را خوب میداند و به هر کس فراخور نیّت و عملش جزا خواهد داد. خواندگار و من و تو در پیش قدرت او چه چیز و چه نمود داریم و این بیت را خواندم:
درآمد پشهای از لاف سرمست دمی بر فرق کوه قاف بنشست
از آن جا بر پرید و در عدم شد چه چیز افزود از آن کوه و چه کم شد
همه در جنب قدرش این چنینیم اگر بر آسمان گر بر زمینیم
سعادت بی حسابش داور است نه بر دست و بازوی زور آور است
شاه تهماسب بعد از دستگیری او در مورد سرانجام القاص میرزا مینویسد: « القصّه بعد از چند روز دیدم که از من ایمن نیست و دایم به تفکّر است. او را همراه ابراهیم خان و حسن بیگ یوزباشی کرده به قلعه فرستادیم. ایشان او را به قلعهی الموت برده، حبس کرده، آمدند. بعد از شش روز جمعی که در قلعه او را نگاه میداشتند، غافل گردیده، دو سه نفر در آن جا بودند که القاسب پدر ایشان را کشته بود. ایشان هم به قصاص پدر خود او را از قلعه به زیر انداختند. بعد از مردن او عالم امن شد.»[5]
[1] - دکتر پارسا دوست در صفحه 512 کتاب شاه تهماسب در مورد قتل فرزندان سام میرزا و القاس میرزا مینویسد: «شاه تهماسب که مانند اکثر مستبدان دچار بیماری سوء ظن به اطرافیان بود درسال 975ه محمّد بیک قوینچی اغلی را با 30 نفر قورچی مأمور کشتن سام میرزا و دو پسرش و همچنین دو پسر القاس میرزا کرد. او طبق حکمی که برای کوتوال قلعه فرستاد تأکید کرد سخن محمّد بیک سخن ماست. محمّد بیک ابتدا در غذای آنان زهر ریخت. چون آنان از خوردن امتناع کردند سرانجام به کشتن آنان مبادرت ورزید. محمّد بیک و قورچیان اعزامی ابتدا دو پسر القاس میرزا را که در خواب بودند، کشتند. یک پسر سام میرزا را در خواب خفه کردند، پسر دیگرش بیدار شد و برای نجات خود به سوی پدر دوید آنان پسر او را گرفتند و خفه نمودند. سپس طناب به دور گردن سام میرزا انداختند و او نیز که با عصا به دفاع پرداخته بود خفه کردند. بدین ترتیب به زندگی سام میرزا پس از شش سال زندانی نمودن در قلعهی قهقهه پایان داده شد. جلادان هر پنج جسد را در قلعه دفن کردند و جریان قتل را به نواب اعلی عرض نمودند.»
[2] - تاریخ ایلچی نظام شاه، تألیف خورشاه بن قبادالحسینی، تصحیح و اضافات محمّد رضا نصیری، ا1379، ص 198
[3] - شاه تهماسب اوّل، دکتر منوچهر پارسا دوست، چاپ سوم، 1391، شرکت سهامی انتشار، برگرفته از صفحات 179، 192، 197، 201
[4] - در متن اصلی این واژه بدین صورت نوشته شده بود و برای آن معنی و مفهومی نیافتم.
[5] - تذکره شاه تهماسب، شاه تهماسب بن اسماعیل بن حیدریالصفوی، با مقدمه و فهرست اعلام امرالله صفری، انتشارات شرق، چاپ دوم، 1363، صص 53 و 54 و 64
6- آینه عیبنما، نگاهی به فریاد کاخهای صفوی، علی جلالپور، 1400، ص 386