در مورد علت قتل حمزه میرزا چیزی جز بی لیاقتی پادشاه و رقابت و اختلاف بین سران قزلباش نمیتوان یافت ولی از آن جا که در هر قتل سیاسی توجیهی باید وجود داشته باشد و حقایقی آشکار نگردد، قزلباشان آن را منتسب به یکی از نزدیکان حمزه میرزا یعنی دلّاک مخصوصش که البته سر و سری با وی داشت، دانستهاند. شخص حمزه میرزا فردی شجاع و دلاور بوده است و اطرافیان وی را باید مقصر اصلی دانست که از جوانی او استفاده کرده و او را به باده نوشی و عیّاشی سوق دادهاند. آنان برای علت کشته شدن حمزه میرزا به روایت داستانی موهوم متوسل شدهاند که به هیچ وجه قابل پذیرش نیست. در این رابطه آمده است که «خداوردی معروف به «خودی» که دلّاک خاص حمزه میرزا از ارامنهی قزوین و جوانی زیبا روی و در کار خود زبر دست و از ملازمان محبوب حمزه میرزا و محرم اسرار او بود و خود به امیرزادهای قزلباش به نام رضا قلی بیک شاملو که ایشیک آقاسی حمزه میرزا بود، دلباخته بود. شاهزاده که عشق او را به ایشیک آقاسی خود جدّی نمیگرفت، همواره با طنز و شوخی و بر اثر تحریک و التهاب عشق او را تشدید میکرد. حریفان از نقطه ضعف «خودی» استفاده و او را به قتل شاهزاده راضی کردند»[1] این دلیل نمیتواند صحت داشته باشد و علت اصلی را باید در همان رقابت سران قزلباش جستجو کرد که شخص خداوردی را وسیلهای برای قتل حمزه میرزا قرار داده بودند که در نهایت خودش نیز بدان اقرار میکند که عدّهای مرا بدین کار تعلیم دادند. در هر صورت آنان با قتل حمزه میرزا و ایجاد اغتشاش ضربه سنگینی به حکومت صفوی وارد کردند.
در طی چندین مرحله از تهاجم عثمانیان به تبریز، طرفین به توافقی برای صلح دست یافتند و یکی از شرایط آن فرستادن یکی از شاهزادگان صفوی به دربار عثمانی بود. حمزه میرزای ولیعهد تصمیم گرفت که یکی از پسران خرد سال خود به نام حیدر میرزا را بدین امر بگمارد که دکتر پارسا دوست در این رابطه و چگونگی قتل حمزه میرزا مینویسد: «چون در نظر داشت حیدر میرزا را با هدایایی لایق به دربار عثمانی اعزام دارد تصمیم گرفت به قزوین حرکت کند تا تحفههای لازم را فراهم آورد. او ضمناً در نظر داشت به اصفهان که متعلّق به او بود برود و از آن جا به وضع حاکمان ولایتهای فارس و کرمان و یزد که در اختیار امیران ذوالقدر و افشار بود و سر به طغیان برآورده بودند رسیدگی و آنان را مطیع کند. او از گنجه حرکت کرد. اروج بیک که همراه حمزه میرزا بوده مینویسد از گنجه به قزوین بیرون آمدیم و به علت باران و برف بسیار فقط سه فرسنگ مسافت طی کردیم و اردو زدیم. در آن جا قتل حمزه میرزا رخ داد. حمزه میرزا تا نیم شب در چادر علیقلی خان فتح اغل استاجلو به نوشیدن شرابی که سیمون حاکم بخش کارتیل گرجستان فرستاده بود مشغول گردید. آن گاه چادر علیقلی خان را ترک کرد و به جای آن که به چادر خود برود از شدت مستی در یکی از آلاچیقهای قوشخانه رختخواب طلبید و به خواب رفت. خداوردی دلّاک که از ارمنیان خوی و گوژپشت بود، از زمان نوجوانی حمزه میرزا سلمانی مخصوص وی بود. ولیعهد همواره نسبت به او نظر مشفقانه داشت و خداوردی به یمن محبّتهای حمزه میرزا و تقرّب به او دارای ثروت گردیده و مورد توجه امیران قزلباش قرار گرفته بود. حمزه میرزا به او اعتماد داشت و از او حمایت میکرد. در آن شب خداوردی داخل چادر خواب او شد. او خنجر را از کمر حمزه میرزا باز کرد و با آن چند ضربه مرگبار به شکم و پهلوی او زد و او را در شب چهارشنبه 28 ذی حجه 994ه/ 10 دسامبر 1586م به قتل رساند.
خداوردی پس از کشتن حمزه میرزا از چادر وی بیرون آمد. او به چادر خود رفت و یک کیسه زر اشرفی برداشت و چون از امرای عظام خصوصیّت و آشنایی به اسماعیل قلی خان بیشتر داشت به چادر وی رفت و کشتن ولیعهد را به او اطلاع داد. اسماعیل قلی خان شاملو او را به رضا قلی بیک ایناللو ایشیک آقاسی حمزه میرزا سپرد و او نیز خداوردی را در صندوق گذاشت و به چادر خود برد. با نظر اسماعیل قلی خان، رضا قلی همان شب خداوردی را به دو نفر از ملازمان خود داد که پنهانی او را به جنگل برند و به قتل برسانند. آنان با دریافت کیسه زر اشرفی که همراه خداوردی بود او را به گونه مؤثری زخمی نساختند و باز گشتند. پس از رفتن آنان خداوردی که افزون بر زخمها از برودت سرمای زمستان نیز در رنج بود چون از دور شعله آتشی دید خود را به آن رساند. اتفاقاً شعلهای که به نظر وی رسیده بود از مشعل چادری بود که جسد حمزه میرزا در آن نگهداری میشد و چند نفر نیز به نگهداری آن اشتغال داشتند. وقتی که خداوردی با آن وضع زخم خورده داخل چادر شد و چشمش به نعش حمزه میرزا افتاد اشک ندامت از دیده باریدن گرفت. هنگامی که از او سؤال شد چرا با وجود محبّتهای ولیعهد به چنین عملی مبادرت ورزیده است پاسخ داد جمعی مرا تعلیم داده و وعدهها دادند و خلاف کردند. نگهبانان چادر جسد صبح فردا خداوردی را به مجلس امیران قزلباش آوردند، او شروع در مهمل گویی کرده حسبالامر جوالدوزی بر زبانش زدند که هرزه گویی نکند و مخلصان خیرخواه را کورد تهمت و افترا نسازد!! چون شاه محمّد تأکید کرد شخصاً از او قصاص خواهد کرد خداوردی را به نزد او بردند. چون زبانش بریده بود نتوانست حرفی بزند. شاه محمّد به دست خود چند زخم بر شکم وی زد و خادمان درگاه جسد او را در آتش سوزاندند. حمزه میرزا هنگام مرگ 18 سال و نه ماه و 17 روز داشت. در باره ماده تاریخ مرگ او بیت زیر گفته شد:
شده تاریخ فوت شاهزاده شهید جور بیداد قزلباش»[2]
در این هرج و مرج سیاسی که از هر گوشه ایران صدای متفاوتی به گوش میرسید کاری از شاه محمّد ساخته نبود و به اجبار تسلیم قزلباشان میگردد. سرانجام از ناحیهی خراسان مرشد قلی خان با وجود عباس میرزا به سمت قزوین حرکت میکند. هنگامی که عباس میرزا به پادشاهی رسید با دنیایی از تجربه و اندوختههای دوران زندگی خود تمام رقیبان را حذف و سروسامانی به حکومت صفوی داد. در رابطه با چگونگی برخورد با عاملان قتل حمزه میرزا مؤلّف قصصالخاقان مینویسد: «خلاصهی کلام آن که امرای ثلاثه، اعنی محمّد خان ترکمان و علیقلی خان و اسمی خان که سرکردهی جماعت بی عاقبت اشرار بودند، با مسیّب خان ولدِ محمّد خان شرفالدّین اوغلی تکلو که از رخنه گران عمدهی مملکت بود متّفق گشته، خداوردی دلّاک را که از جمله محرمان خاص آن حضرت بود فریفته نمودند و آن نمک به حرام بی دولت در شام روز یکشنبه بیست و هفتم شهر ذی حجّه سنهی اربع و تسعین تسعمانه کمر به قصد قتل آن شهزادهی نامدار بر میان جان بسته، قدم به صوب مقصد گذاشت. کارکنان دولت ابد نشان، آن بد اندیشان را به حضور پر نور حاضر ساختند. سلطان دارالملک امن و امان، اعنی سلطان محمّد خدابنده در آن اوان در مقام عتاب و خطاب درآمده، فرمودند که از فرزند ارجمندم سلطان حمزه میرزا چه آسیب به شما رسیده بود که دلّاک ناپاک را بدین داشتید که آن شهریار نامور را به ضرب خنجر هلاک ساخت؟ ایشان در برابر آن خطاب نداشتند. سر خجالت به زیر انداخته. در آن هنگام محیطِ غضبِ پادشاهِ بهرام قهر به تلاطم درآمده، اشارت به صوفیان توأمان نموده، فرمودند که هر کس محبّ خاندان ولایت است جزای این بدسگالان را در کنار آرزوی ایشان گذارد. صوفیان صاحب اعتقاد یورش مشت و لگد بر روح ابدان امراء ثلاثه انداختند و رضا قلی، معشوق خداوردی دلّاک را با سه ناپاک صاحب تقصیر دیگر که مجموع هفت نفر باشند هلاک ساختند. خداوردی را چون به خدمت نوّاب سکندر شأن آوردند به نفس نفیس او را پیش طلبیده، سه ضرب خنجر بر دل آن ملعون زده، غازیان دولتخواه جسد آن ناپاک را آتش کشیده، خاکسترش را به باد دادند.»[3]
[1] - شاه عباس کبیر، مرد هزار چهره، تألیف محمّد احمد پناهی سمنانی، 1369، ناشر کتاب نمونه، چاپ اول، پاورقی صفحه 53
[2] - شاه محمّد، پادشاهی که شاه نبود، دکتر منوچهر پارسا دوست، شرکت سهامی انتشار، 1381، صص 178 تا 180
[3] - قصصالخاقانی، نویسنده ولی قلی بن داوود قلی شاملو، تصحیح و پاورقی مرحوم دکتر سید حسن سادات ناصری، جلد اول، وزارت فرهنگ و ارشاد اسلامی، چاپ اول، 1371، گزیدهای از صفحات 114 و 116 و 131
4- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلال پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401