عباس میرزا به سن هفت سالگی بود که علی قلی خان شاملو مأمور کشتن وی در هرات گردید و در ازای آن فرمان حکومت هرات و قسمت بزرگی از خراسان به او وعده داده شده بود. علی قلی خان به دلیل آن که مادرش خانی خان خانم دایهی فرزندان محمّد میرزا بود و عباس میرزا را بسیار دوست میداشت حاضر به کشتن او نبود و به بهانههای گوناگون اجرای دستور شاه اسماعیل دوم را به تعویق میانداخت. هنگامی که خبر مرگ پادشاه به هرات رسید عباس میرزا از خطر یک مرگ حتمی نجات یافت و سرانجام همان مأمور قتل، حامی و سرپرست وی گردید. سراسر دوران جوانی عباس میرزا آمیخته با خطر و مواجهه شدن با حوادث مرگ و زندگی بوده است و بالاخره گذشت زمان سرنوشت وی را به نحوی رقم زد که این طفل جان سالم به در برده، سلسلهی رو به اضمحلال صفوی را جانی تازه بخشد. با اطمینان میتوان گفت که اگر در این ایّام فرد با لیاقتی چون شاه عباس به حکومت نرسیده بود برگی دیگر از سلسلهی صفوی ورق خورده بود.
از آن جا که سلطان محمّد خدابنده و به خصوص مهد علیا بدان اعتقاد داشتند که وجود عباس میرزا در هرات زمینه و بهانه را برای سرکشی سران قزلباش به وجود خواهد آورد خواستار اعزام سریع وی به قزوین شدند؛ امّا علی قلی خان با حمایت برخی سران دیگر با اصرار آنها مخالفت کرد و همین امر باعث تحکیم و استقرار عباس میرزا در خراسان شد. یکی از مأموران اعزامی مهد علیا ابراهیم بیگ بود که بدون نتیجه باز گشت و دیگری هم سلطان حسین شاملو پدر علی قلی خان بود که قادر به اجرای مهلت و ضربالاجل سه ماهه نشد و نتوانست عباس میرزا را از دست پسر بیرون آورد. هنگامی که محمّد شاه به تحریک میرزا سلمان و به قصد سرکوبی علی قلی خان و مرشد قلی خان عازم خراسان شد آنان آمادهی مبارزه شدند و تا سبزوار نیز پیش رفتند؛ اما همین که خبر کثرت لشکریان شاه را شنیدند تصمیم گرفتند که از جنگ دوری جسته و هر یک به ولایت خویش باز گردند و از درون قلعههای خود آماده دفاع شوند ولی چون مدّت محاصره طولانی شد و بین سران قزلباش نیز اختلافات شدّت گرفت و زمستان سخت موجب کمیابی آذوقه شده بود و ضمناً خبر حملهی ترکها به غرب رسیده بود آنان مجبور به مصالحه گردیدند و به اجبار ابقای عباس میزا را در خراسان به رسمیت شناختند. در این رابطه و ناتوانی پادشاه در مقابل علی قلی خان، «شاهرخ خان ذوالقدر که منصب مُهرداری داشت و از امرای بزرگ بود به دستور شاه به قلعه هرات رفت و با علی قلی خان از در آشتی درآمد. پس از گفتگوهای بسیار مقرّر شد که خان شاملو پسر دوازده سالهی خود ولی خان میرزا را با پیشکشهای شایسته به خدمت شاه فرستد و در ضمنِ عریضهای از تقصیرات گذشته عذر بخواهد و متعهد شود که بعد از آن باز در خراسان سکّه و خطبه به نام شاه محمّد خواهد کرد و حمزه میرزا را ولیعهد خواهد شناخت. شاه محمّد نیز در عوض حکومت خراسان را همچنان به عباس میرزا و علی قلی خان باز گذارد و مرتضی قلی خان پرناک را از حکمرانی مشهد معزول سازد. امیران ترکمان و تکلو نخست با این مصالحه موافق نبودند، ولی چون دشمن نیرومندی ایران را از مغرب تهدید میکرد ناچار تن به رضا دادند. علی قلی خان فرزند خود را با هدایا و عریضهی عذر خواهی به خدمت شاه روانه کرد. شاه نیز برای پسرش عباس میرزا و خان شاملو خلعتهای شایسته به قلعه فرستاد و خان را به خطاب فرزندی مفتخر گردانید و در ماه جمادیالاول سال 991 که آغاز تابستان بود از پشت قلعه هرات به سوی عراق حرکت کرد.»[1] در طی این حوادث میرزا سلمان عامل اصلی مناقشات معرّفی شد و زمینهی مرگش را فراهم ساختند.[2] آنان حتی حمزه میزا را وادار کردند که دخترش را طلاق دهد. در بارهی نتایج اوضاع آشفتهی دربار تنها میتوان به این نکته اشاره کرد همان مریدانی که روزی فرمان شاه را وحی منزل میدانستند با گستاخی تمام وارد حرمسرای شاه شده و همسر مرشد کامل را در مقابل چشمانش از بین ببرند. آنان پس از قتل ملکه به سراغ مادر علی قلی خان رفته و سپس زمینهی کشتن حمزه میرزا فراهم ساختند که او را نیز توسط دلاکش از صحنه خارج کردند. محمّد شاه در این ایّام تنها نام پادشاهی را یدک میکشید و در نهایت ضعف مجبور شد که ابوطالب میرزا را به ولیعهدی انتخاب کند.
در خراسان بین دو خان شاملو و استاجلو کار به منازعه کشید و هر یک سعی بر آن داشتند که برای دستیابی به اهداف خود عباس میرزا را در اختیار خود گیرند. سرانجام رقابت آنها منجر به رو در رویی در منطقه «سوسفید» گردید و در یک فرصت خاص عباس میرزا به چنگ مرشد قلی خان افتاد و در محلهی کوه سنگی مشهد سکّه و خطبه به نام او زد. علی قلی خان نیز در اقدامی ابلهانه و توأم با پشیمانی خواستار حمایت خان ازبک شد و در نهایت علی قلی خان با خیانت مرشد قلی خان و یارانش به دست ازبکان اسیر و مقتول گردید. دکتر احمد تاجبخش در مورد حوادث بعد مینویسد: «پس از کشته شدن حمزه میرزا و اعلام ولیعهدی ابوطالب میرزا، امرای ترکمان و تکلو سر به مخالفت برداشتند و از عباس میرزا طرفداری کردند. مرشد قلی خان نیز در خراسان مقدّمات سلطنت عباس میرزا را فراهم میکرد. او نامهای به سران قزلباش نوشت که از خصومت ونفاق دست بردارند و عباس میرزا را به ولیعهدی انتخاب کنند ولی امامقلی خان که از قدرت مرشد قلی خان بیم داشت مانع اجرای این امر گردید. مرشد قلی خان که از اوضاع آشفته قزوین بی اطلاع نبود تصمیم گرفت عباس میرزا را از خراسان به قزوین بَرد و به تخت سلطنت نشاند. طرفداران عباس میرزا نیز به قشون او پیوستند. عباس میرزا و خان استاجلو در ذیقعده سال 996 پس از تسلیم حاکم شهر وارد قزوین شدند.[3]
عباس میرزا به وسیلهی عاشورا آقا نامهای برای سلطان محمّد فرستاد. در این نامه عباس میرزا از قتل برادر اظهار تأسّف کرد و به دیدار پدر ابراز اشتیاق نمود. مرشد قلی خان نیز نامهای به سران قزلباش نوشت و ایشان را اندرز داد که دست از خصومت و دشمنی بردارند و حال که حمزه میرزا به قتل رسیده با ولیعهدی عباس میرزا موافقت کنند. به او چنین پاسخ دادند که حمزه میرزا موقعی که به جنگ میرفت وصیت کرده بود که هرگاه در آن جنگ کشته شود برادرش ابوطالب میرزا جانشین وی گردد. اکنون طوایف قزلباش به وصیت او رفتار کردهاند. سلطان محمّد و سران استاجلو و شاملو که در اصفهان بودند پس از شنیدن این خبر با سی هزار سوار عازم قزوین گردیدند. در نزدیکی قم به آنها خبر رسید که عباس میرزا بدون مانع وارد قزوین شده است. این واقعه باعث نگرانی آنها شد؛ زیرا متوجه گردیدند که مردم قزوین هم با حکومت عباس میرزا موافق هستند. حاکم قم نیز دروازه شهر را به روی آنها نگشود. عدّهای از سربازان هم که خانوادههای آنها در قزوین بودند بدون اجازه به سوی پایتخت روان شدند. اطرافیان سلطان محمّد به مشاوره پرداختند. علی قلی خانِ فتح اغلی استاجلو پیشنهاد کرد که با شاه و ولیعهد به همدان بروند و آن جا را موقّتاً مرکز حکومت قرار دهند. چون خزاین شاهی در اختیار ما است سرداران، مرشد قلی خان را رها میکنند و به سوی ما خواهند آمد. اسماعیل قلی خان شاملو معتقد بود که باید هرچه زودتر به قزوین حمله کرد و مرشد قلی خان را که باعث این تجاوز شده است از میان برداشت. بالاخره تصمیم گرفتند که به سوی قزوین حرکت کنند ولی کمکم سواران متواری شدند و در نزدیکی قزوین از سی هزار سوار فقط ده هزار سوار باقی مانده بود. سلطان محمّد و همراهانش چون وضع را چنین دیدند تصمیم گرفتند که ظاهراً از شاه عباس اطاعت کنند و در سرِ فرصت او و مرشد قلی خان را از میان بردارند. مرشد قلی خان نامهی مودّت آمیزی به اسماعیل قلی خان شاملو نوشت که میان طایفهی استاجلو و شاملو همیشه دوستی و اتحاد بوده است. در این دولت نیز باید یکی از سران شاملو با ما همکاری نماید و جز شما فعلاً کسی شایسته نیست، چرا از پیوستن به ما خودداری میکنی؟ اسماعیل قلی خان مصمّم گردید که به قزوین برود ولی سرداران دیگر این عمل را دور از احتیاط دانستند. بالاخره قرار بر این شد که دو نفر را برای مذاکره و کسب اطلاع از اوضاع نزد مرشد قلی خان بفرستند. مرشد قلی خان نمایندگان را به گرمی پذیرفت و آنها را به آینده دلگرم و امیدوار ساخت و چند نفر از سران طوایف را به اردوگاه سلطان محمّد فرستاد و پیغام داد که غرض از اتّحاد و همکاری طوایف قزلباش حفظ مملکت از هجوم دشمنان و اخراج ترکان و ازبکان از ایران است. بالاخره سلطان محمّد و سران طوایف سلطنت عباس میرزا را پذیرفتند. به فرمان عباس میرزا, قورخمس خان شاملو را حاکم قزوین، بامیرزا شاه ولی، وزیر مرشد قلی خان و عدّهای دیگر به اردوی شاه محمّد رفتند و او را به شهر آوردند. شاه عباس از پدر استقبال کرد و او را با احترام به دولتخانه برد.»[4] با توجه به مطالب ذکر شده عباس میرزا که 18 سال و دو ماه از عمرش گذشته بود تاج شاهی را بر سر گذاشت.
[1] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد اول، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، ص 77
[2] - یکی از افرادی که در وجود این نبردها نقش اصلی را داشت و محرّک شاه و ولیعهد محسوب میشد میرزا سلمان وزیر بود که دختر خود را به ازدواج حمزه میرزای ولیعهد در آورده بود و ادّعای خاندان سلطنتی را داشت و به همین دلیل دستورات نا به جایی صادر میکرد. دکتر فلسفی در صفحه 75 جلد اول کتاب خود در رابطه با قتل میرزا سلمان مینویسد: «سرداران قزلباش که از عتاب و خطاب او به جان آمده بودند همین که از تحریکات نهانیاش آگاه شدند کشتنش را واجب شمردند و در کمین فرصت نشستند. اتّفاقاً روزی وزیر به قصد تفریح و خوش گذرانی از شهر خارج شد تا به یکی از تفرّج گاههای نزدیک رود. دشمنانش نیز فرصت را مناسب یافتند و دستهای از جوانان قزلباش را به کشتن وی فرستادند؛ اما میرزا سلمان در راه از آن توطئه خبر یافت و شتابان به شهر باز گشت و شکایت نزد ولیعهد برد. حمزه میرزا مخالفان را احضار کرد و از ایشان در باره آن توطئه توضیح خواست. امرا نخست منکر شدند ولی در همان حال جمعی از جوانان قزلباش که جملگی از پسران و برادران و برادرزادگان امرا بودند به مدرسهی سلطان حسین میرزا که منزل شاه و ولیعهد بود، ریختند و آشکارا گفتند که چون میرزا سلمان دشمن قزلباش و مایهی ایجاد اختلاف و نفاق میان طوایف و مسبب سرکشی و طغیان امرای خراسان است تا وجود او از میان بر نخیزد بازگشت اتفاق و یگانگی در طوایف قزلباش میسّر نمیتواند بود. امرا چون دیدند که راز آنها افشا گردید، دشمنی خود را آشکار کردند و خواهان عزل وی شدند. میرزا سلمان با آن که میدانست از جانب آنها رهایی نخواهد یافت باز هم راضی شد که از وزارت کنار رود. سپس حمزه میرزا تحقیقی که انجام داد میرزا سلمان را به مخالفانش سپرد و آنان نیز در باغ زاغان هرات وی را به هلاکت رسانیدند.»
[3] - پس از آن که مرشد قلی خان، عباس میرزای 18 ساله را در قزوین به سلطنت نشاند برخی از سران قزلباش بر اثر موقعیت و یا پیشی گرفتن به نزد مرشد قلی خان در قزوین شتافتند و نا آگاهانه خود را در دام او انداختند. پناهی سمنانی در صفحه 61 کتاب خود در رابطه با برخورد مرشد قلی خان مینویسد: «مرشد قلی که دید به این سادگی دشمنان خود به قتلگاه آمدهاند به بهانهی این که ابتدا باید به پای بوسی شاه بروند و او اینک در خواب است از روبهرو شدن با آنها خودداری کرد و دستور داد که سران در دولتخانه بمانند و ملازمان و سواران مرخص شوند و روز دیگر در دولتخانه حاضر گردند. ایشان را به بالاخانههایی که مابین دولتخانه و میدان اسب است، بردند و همان شب جمعی به محارست ایشان مأمور شدند. امرا دانستند که گرفتار شدهاند و به سعادت خدمت اشرف اعلی مشرّف نخواهند شد و ملاقات ایشان با مرشد قلی خان دست نخواهد داد. چون صباح شد حارسان آمده، شمشیرها و آلت جاریه و آن چه همراه داشتند از ایشان گرفتند و علامت حبس و قید ظاهر شد.
نه تنها مرشد قلی خان که شاه عباس نیز در برانداختن امرای قزلباش که اینک اسیر بودند تصمیم قاطع داشت. به روایت عالم آرای عباسی، خوانینِ ابوطالب میرزایی را به خون برادر سعید شهید (حمزه میرزا) مؤاخذه نموده و به خلفا و ریش سفیدان خطاب نموده، خون برادر را قصاص طلب فرمودند. جمیع طوایف قزلباش رضا جوی گشته، تصدیق قول همایون گردیدند. قربانیان عجالتاً هفت نفر بودند: آنها را از بالاخانهها به پای ایوان چهل ستون حاضر ساختند. یک یک که برابر ایوان میرسیدند از اطراف شمشیرها حواله ایشان میشد. اول اسماعیل قلی خان شاملو را پاره پاره کردند. بعد از آن علی قلی خان را از همان شربت چشاندند. محمّد بیک سارو سولاغ را نیز به رفقا ملحق ساختند. احمد سلطان آسایش اوغلی که احتمال کشتن او نبود محض رفاقت و همراهی ایشان خنجری که در میان پنهان داشت، کشیده یک دو کس را زخمی کرد، بدین جهت کشته شد. رضا قلی بیک اینانلو که خداوردی موزه (دلاک قاتل حمزه میرزا) به آشنایی او مرتکب قتل شاهزاده مغفوره شده بود مقتول گشت. بدین ترتیب هفت نفر از سرداران قدرتمند و مزاحم حذف شدند. اموال منقول و غیر منقول کشته شدگان بین امرای مطیع و آنها که از خراسان آمده بودند تقسیم شد.»
[4] - تاریخ صفوی، تألیف دکتر احمد تاجبخش، انتشارات نوید شیراز، 1373صص 199 تا 201
5- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی،علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401