ـــ «در حدود سال 1017 هجری شاه عباس با لباس مبدل در شهر اصفهان به بازار رفت و با شیرفروشی به نام مصطفی به صحبت نشست و از او پرسید که داروغه با مردم چگونه رفتار میکند. شیرفروش در جواب گفت بسیار بد، زیرا در این شهر چند تن از دزدان نا به کار زندگی را بر ما حرام کردهاند و داروغه اصلاً در پی گرفتن و مجازات کردن ایشان نیست. چنان که معروف است از ایشان رشوه میگیرد و در کار دزدی آزادشان میگذارد. اگر من به جای او بودم بیدرنگ دزدان را میگرفتم و سر میبریدم. شاه عباس از گفتار او و رفتار داروغه در غضب شد، ولی خشم خود را پنهان کرد و به شیرفروش گفت که روز دیگر به در دولتخانه رود و از قراولان شاه بخواهد که او را نزد عباس برند. شیرفروش روز دیگر به دولتخانه رفت و از قراولی سراغ عباس را گرفت. او را بیدرنگ بر حسب فرمان نزد شاه بردند. مردک شیرفروش چون شاه را شناخت به خاک افتاد و بخشایش خواست. ولی شاه او را داروغهی اصفهان کرد و فرمان داد که نخست داروغهی پیشین و پس از وی دزدان شهر را بگیرند. داروغهی رشوه گیر را به فرمان شاه کشتند. دزدان را نیز داروغهی تازه گرفت و مجازات کرد.
میرزا مصطفای داروغه در اندک زمان دزدی و نا امنی را از اصفهان برانداخت و پیش شاه چندان عزیز شد که به حکومت یکی از ولایات سرحدی رسید. چندی بعد شاه وقتی که به سفری میرفت و میرزا مصطفی نیز از ملتزمان رکاب وی بود. در اردو تخت روانی دید که قالیچهای ابریشمین و گلدوزی شده بر آن افکنده بودند. پرسید که آن تخت از کیست؟ و چون دانست که از میرزا مصطفی است او را نزد خود خواست و امر کرد که آن تخت روان را به وی پیشکش کند. میرزا مصطفی به پای شاه افتاد و استدعا کرد که شاه همهی داراییاش را بگیرد، ولی از آن تخت روان چشم بپوشد. زیرا که دارایی واقعیاش درون این تخت است. شاه از گفته او در غضب شد و به زندانش فرستاد. سپس دستور داد آن قالیچهی ابریشمی را از روی تخت روان برداشتند تا به بیند که دارایی میرزا مصطفی چه قدر است. ولی درون آن جز لباسهای ژنده و ظرفهای مخصوص شیرفروفشی چیزی نیافتند. شاه از مشاهده آنها و از آن چه بدان مرد نیک سیرت کرده بود متأثّر شد. او را بار دیگر نزد خود خواند و پرسید که چرا آن لباس کهنه و ظرفهای بیفایده را با این همه دقّت درون تخت روان پنهان کرده است. میرزا مصطفی در جواب گفت برای این که الطاف ملوکانه بسته به اندک تقصیری است و من بد خواهان و حاسدان بسیار دارم که هر لحظه میتوانند نظر مهر شاهی را از من بگردانند. این لباس و ظروف کهنه را نگاه داشتهام تا اگر به روز نخستین باز گشتم وسیله معاشی داشته باشم. شاه عباس فرمان داد لباس کهنهی شیرفروش را سوزاندند سپس او را در زمرهی ندیمان مجلس خاص خویش آورد و سالی چهار هزار تومان مواجب معیّن کرد.»[1]
ـــ «روزی شاه عباس هنگام عصر بر اسب نشست و با یا یک سوار به راه افتاد. اتفاقاً بارانی سخت باریدن گرفت و سراپای ایشان را تر کرد. نزدیک غروب به دهکدهی گلپایگان رسیدند و از دور باغ بزرگی دیدند که درش باز بود. شاه به جانب باغ راند و همچنان سواره داخل شد. در آن جا مردی را دید که در ایوان روی تشکی نشسته است. سلام کرد و گفت سراپای من از باران تر است و از سرما میلرزم. به خاطر شاه امشب مرا در خانهی خود جای ده. مرد جواب داد چون نام شاه را بردی از اسب پیاده شو. سپس نوکری را آواز داد تا از اسب شاه و سواری که همراهش بود مراقبت و پذیرایی کند. خود نیز شاه را به اطاق پاکیزه و مجلّلی برد. لباسهایش را کند تا خشک کنند و یک پوستین بزرگ بر دوشش انداخت و به خنده گفت چه طور است؟ شاه جواب داد خیلی خوب است. صاحبخانه باز خندید و گفت البته که خوب است، قرمساق. چرا بد باشد. بعد گفت اگر بخاری را روشن کنم چه طور است؟ بد که نیست. شاه گفت نه، خیلی هم خوب است. مرد باز خندید و گفت راستی قرمساق. به عقیدهی تو خوب است؟ و دستور داد آتشی در بخاری افروختند. پس از لحظهای باز پرسید اگر برایت کبابی بیاورند چه طور است؟ شاه گفت خیلی خوب است. صاحبخانه باز به خنده گفت البته که خوب است، قرمساق. این مکالمه ساعتی دوام یافت و مرد صاحبخانه با هر شوخی چیزی از خوراکی با مشروب و شیرینی پیش میهمان میگذاشت؛ امّا هر وقت که سخن از شاه به میان میآمد نام او را با کمال احترام و علاقه بر زبان میراند. صحبت آن دو به نیمه شب کشید و سرانجام برای شاه رختخوابی پاکیزه آوردند و مرد گلپایگانی پیش از آن که او را تنها گذارد، گفت راحت بخواب و از جهت اسب و سوار هم آسوده خاطر باش. بامداد روز دیگر شاه به صاحبخانه گفت دیشب برای ما چه قدر خرج کردی بگو تا بپردازم. مرد جواب داد لعنت خدای بر من باد اگر چنین کاری کنم. تو میهمان من بودی و به خاطر شاه پذیرائیت کردم. مگر میخواهی مرا از اجر آخرت محروم کنی؟ شاه دیگر چیزی نگفت و خدا حافظی کرد و با سوار بیرون آمد. اما اسم او را از نوکرش پرسید و معلوم شد که الله وردی نام دارد. همین که به اردو رسید بیدرنگ سه سوار به گلپایگان فرستاد و به ایشان دستور داد که به خانه الله وردی روند و بگویند که شاه او را خواسته و اگر پرسید که شاه مرا از کجا میشناسد، بگویند که تو را در خواب دیده است. سواران به خانه الله وردی رفتند و فرمان شاه را به او گفتند. مرد بیدرنگ لباسی ابریشمین پوشید و شالی زیبا و پشمین روی آن بر کمر بست. پوستین گرانبهایی بر دوش افکند. عمامهای زربفت بر سر گذاشت. چکمهای محکم بر پا کرد. تفنگی حمایل ساخت. بر اسبی زرد نشست. شاطری به جلو انداخت و با سواران شاه به راه افتاد. در راه از سواران پرسید شاه از من چه میخواهد؟ لابد قصد دارد مرا بکشد، زیرا در این روزها سربازی به ده آمد و کارهای زشتی کرد که من ناچار چوبش زدم. شک نیست که او به شاه شکایت برده و شاه مرا احضار کرده است تا بکشد. ولی من شمشیر به گردن خواهم افکند و پیش پایش به خاک خواهم افتاد تا مگر از تقصیرم بگذرد.
سواران او را به اردو بردند و آن چه گذشته بود برای شاه نقل کردند. شاه عباس به حضورش خواند و همین که چشم الله وردی به شاه افتاد او را شناخت. شاه گفت خوب قرمساق حالت چه طور است؟ اگر خلعتی به تو بدهم خوب است یا بد؟ مرد جواب داد قربان خیلی خوب است. شاه گفت قرمساق البته که خیلی خوب است. اما خیال دارم خرگاهی با اسباب آشپزخانه نیز بر آن بیفزایم. چه طور است؟ باز مرد گفت قربان بسیار خوب است. شاه باز گفت البته که خوب است قرمساق. اما میخواهم خانات شهر شیراز را هم به تو بدهم، چه عقیده داری؟ الله وردی گفت این دیگر از همه بهتر است. شاه گفت البته و باز همان کلمه را تکرار کرد. سپس دستور داد آن چه را که گفته بود به او دادند و فرمانی صادر کرد که خانات شیراز را هم به او دهند.»[2]
ـــ «روزی شاه عباس در لباس دوره گردی خرده فروش در دهکدهی لنجان اصفهان به خانهی داود کشیش عیسوی رفت. این کشیش شرح حال قدّیسان مسیحی را که به گفتهی مورّخان کلیسای عیسوی شرق، در ایران و ممالک مشرق شهید شدهاند، مینوشت. شاه به کشیش گفت از من چیزی بخر. کشیش پرسید قلمتراش داری؟ خرده فروش دروغی جواب داد آری قلمتراش خوبی دارم. کشیش گفت بده ببینم. شاه قلمتراش ظریفی به دست او داد و سیزده پول مطالبه کرد. پس از آن با هم از هر دری سخن گفتند. در آخر شاه گفت: بابا کشیش، آیا تو از شاه راضی هستی یا ازو شکایتی داری؟ کشیش جواب داد من فعلاً خوب و بدی از شاه نمیدانم و چون صاحب اختیار ماست بهتر است که ازو بد نگوئیم. بعد شاه پرسید این چه کتابی است که مینویسی؟ کشیش در جواب گفت کتاب شهیدان است. شاه گفت اگر شاه را دوست داری برای من بگو که این شهیدان را چگونه کشتند. کشیش صفحهای از کتاب را گشود و شرح کشته شدن سن ژاک شهید را خواند. و جمله به جمله برای شاه عباس به ترکی ترجمه کرد و گفت که چگونه او را پاره پاره کردند. شاه با دقت تمام به سخنان وی گوش میداد و هرچه میگفت به خاطر میسپرد. بعد پرسید این مرد را در زمان کدام پادشاه کشتند؟ کشیش گفت در زمان یزدگرد که پادشاهی زردشتی بوده است نه مسلمان. شاه عباس گفت: هنوز هم در اصفهان ما رزدشتی فراوان داریم و به آنها گبر میگوئیم. بعد شاه به کشیش گفت مرا دعا کن و از خانهی او بیرون آمد. و میکوشید که آن چه کشیش درباره مرگ سن ژاک گفته است درست به خاطر سپارد.
چند روز بعد جمعی از روحانیون و از آن جمله صدر خاصه و اعتمادالدوله وزیر را با جمعی از بزرگان دربار خود را احضار کرد و گفت دیشب خواب عجیبی دیدم که هنوز دلم از بیم آن میلرزد. حاضران گفتند: خوب است قبلهی عالم خواب خود را نقل فرمایند تا نواب (یعنی صدر) تعبیرش کند. شاه گفت: خواب من تعبیر شدنی نیست، ولی ممکن است روزی عیناً تکرار شود. سپس تمام داستان کشته شدن سن ژاک را چنان که داود کشیش گفته بود به حساب شخصی خود گذاشت و اضافه کرد که چون فرمان اجرا شد ناگهان نوری چنان روشن از آسمان بر جسد پاره پاره او فرو بارید که روشنایی آفتاب در برابرش ناچیز بود. اینک حکم میکنم که بی تأمل در کتب خود بنویسید و به عمّال خویش دستور دهید که بعد از این اگر از عیسویان کسی مسلمان شد و دوباره به دین عیسی برگشت مزاحم او نشوند و شکنجهاش نکنند و در کار دین به کلی آزادش گذارند، زیرا اگر کسی به این جرم کشته شود ممکن است نوری از آسمان بر جسد او فرود آید و سبب بی اعتقادی مسلمانانی که آن را خواهند دید به دین مقدس اسلام بشود. هر وقت که یک نفر مسیحی نزد شما آمد به او اجازه نامهای بدهید که در دین خود آزاد است تا به این ترتیب کافر بمانند و به شما جزیه بدهند. حکم شاه از آن زمان اجرا شد و تا پایان دوره صفوی نیز به قوت خود باقی بود.»[3]