پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

داستان و نکات پراکنده از زندگی شاه عباس اول صفوی ، قسمت پنجم

ـــ پیترو دلاواله در باره یکی از تفریحات شاه عباس می‌نویسد: «بازی از این قرار است که در وسط میدان گرگ زنده‌ای را می‌آورند و میان مردم رها می‌کنند. مردم از اطراف دنبال گرگ می‌دوند و با داد و فریاد آن حیوان وحشی را چنان خشمگین و بیمناک می‌کنند که به هر طرف حمله می‌برد. آن گاه مردمی که گرگ به طرف ایشان رفته است از پیش او می‌گریزند و دسته‌ی دیگری آن حیوان را دنبال می‌کنند، ولی هرگز به او دست نمی‌زنند و تنها کارشان فریاد کردن و ترساندن گرگ است و حیوان که نمی‌تواند به کسی آسیب برساند. اگر اتفاقاً کسی را هم پنجه بزند یا به دندان بگیرد به سبب ازدحام مردم زود او را رها می‌کند. این بازی به خودی خود چیز مهمّی نیست، ولی داد و فریاد چند هزار نفر و حرکاتی که در اطراف گرگ وحشی می‌کنند باعث خنده و تفریح می‌شود. شاه و ما که اطراف او هستیم به این منظره می‌نگریم و طبق معمول جام شراب در گردش است و برای سبک کردن اثر آن انواع و اقسام میوه از قبیل آلو سیاه و زردآلو و گوجه و غیره تعارف می‌شود.»[1]

ـــ هنگامی که پیترو دلاواله در فرح آباد مازندران آماده‌ی ملاقات با شاه عباس می‌باشد مصادف با ایام نوروز بوده است. وی در قسمتی از توصیف هدایا و پیشکش‌های موجود که از نواحی مختلف برای شاه آورده بودند، می‌نویسد: «جزء پیشکشی‌های بیشماری که تقدیم کنندگان آن‌ها انتظار خروج شاه را می‌کشیدند هدایای خان خراسان را باید ذکر کرد که علاوه بر اشیاء مختلف دیگر از سیصد سر بریده‌ی ازبک‌ها تشکیل می‌شد و علاوه بر آن یک سردار و هشت یا ده سوار اسیر ازبک را زنده به عنوان پیشکش برای شاه فرستاده بودند. این اسراء را بر خلاف آن چه نزد ما مرسوم است با طناب یا دست به سینه نیستند؛ بلکه به شیوه‌ی محل با قطعه چوبی که طول آن به سه وجب می‌رسید دست آنان را دربند کرده بودند. در پایین این قطعه چوب سوراخی به اندازه مچ دست راست اسیر تعبیه شده که پس از قرار دادن مچ دور آن را میخ می‌زنند. به این ترتیب مرد زندانی در عین حال که شکنجه‌ای از این جهت متحمّل نمی‌شود، نمی‌تواند دست راست خود را آزادانه تکان دهد و از آن استفاده کند. این قطعه چوب از بالا تا پس گردن می‌رسد و از آن جا به چوب دیگری که به طور سه گوش تهیه شده و آن را دربر گرفته است وصل می‌شود و به افرادی که با این وسیله دربند می‌شوند حالت کسانی را پیدا می‌کنند که به علت شکستگی یا درد دست آن را به گردن بسته باشند.

هدیه‌ی سر دشمن به شاه ایران از رسوم قدیمی است و استرابون هم این مطلب را متذکّر شده است. اسبِ پاشا که به عادت ترک‌ها به زین و یراق طلا و نقره مجهّز بود در میان هدایا قرار داشت و سربازی که پاشا را کشته بود در عین حال که مثل همه به عرضه‌ی داشتن پیشکش‌ها کمک می‌کرد برای این که از سایرین متمایز باشد در روی لباس خود جامه‌ی پاشای مقتول را به تن کرده بود. چهار الی شش نفر اسیر نیز که همه در کُند و زنجیر بودند و از افراد سرشناس به شمار می‌آمدند در میان جمع دیده می‌شدند. ترک‌ها سرنوشت دیگری داشتند و به جز یکی از آن‌ها که گویا با یکی از مقرّبین شاه آشنایی داشت، یا خویش و قومش در خدمت شاه بود، بقیّه جان به در نبردند و سرا از تنشان جدا شد. شاه همین که چشمش به اسیران ترک افتاد طبق عادت خود با مهربانی گفت «قارداشن لری یخشی سخله» یعنی این برادران را آسوده سازید. بیچاره اسرا از شنیدن این سخنان خوشحال شدند و چون دست آن‌ها را باز کردند گمان بردند که به زودی آزاد خواهند شد و با تعظیم و تکریم و دعا گویان از برابر شاه گذشته، ولی هنوز صد قدم دور نشده بودند که صدای شمشیرهای آخته را از پشت سر خود شنیدند و گردن جملگی زده شد. به نظر من پایان کار این عدّه لااقل این مزیّت را برای آنان داشت که وحشت مرگ را درک نکردند و متحمّل دردی نشدند. بعد از این که سرها را از جلو شاه رد کردند آن‌ها را در میدان و خیابان‌ها و بازار انداختند و سرهای برید‌ه‌ی آلوده به گل و لای که مدت‌ها لگد کوب انسان و حیوان می‌شد منظره‌ای بس وحشتناک داشت.»[2]

ـــ «روایت است که شاه عباس قادر بود که بیماران را نیز شفا دهد و از آن جمله یک روز مادری کودک پنج ساله‌ی خود را که شل گشته و پایش کج مانده بود به مجلس بزم او برد. شاه دست خود را بر پای کودک کشید و به او فرمان داد که راه برود. بچّه از ترس چند گام برداشت و به راه افتاد.»[3]

ـــ.«مردم اعتقاد داشتند که قفل‌های بسته نیز در دست شاه عباس باز می‌شود. منجّم باشی او در تاریخ عباسی می‌نویسد در جمادی‌الآخر سال 1020 چون نوّاب کلب آستان علی متوجّه زیارت مادر شاه جنت مکانی (مادر شاه تهماسب اول) که در پائین یا در بیرون حرم (آرامگاه شیخ صفی در اردبیل) واقع است، شدند- در بسته بود. همین که دست مبارک به قفل نهادند فی‌الفور گشوده شد. چون به شربت‌خانه‌ی قطب‌العارفین (شیخ صفی) رسیدند و دست به قفل نهادند دفعتاً گشوده شد.»[4]

ـــ «از جمله کرامات شاه عباس یکی هم این بود که اگر آرزو می‌کرد کسی بمیرد آن شخص فی‌المجلس می‌مرد. روزی در سال‌های اول سلطنت خود با فرهاد خان قرامانلو سردار بزرگ خویش زیر چادری نشسته بود. ناگاه شاهوردی خان صالحی از ملازمان قدیم شاه که آن زمان در خدمت گنجعلی خان حکمران کرمان بود از دور پیدا شد. شاه آهسته به فرهاد خان گفت این مرد به من دروغ بسیار گفته و حیله بازی‌های فراوان کرده، در حیرتم که چرا تا کنون زنده است. هنوز این سخن به پایان نرسیده و شاهوردی خان در حدود سی متر از شاه دور بود که لرزه بر اندامش افتاد و از پای درآمد و چون درباریان نزدیک رفتند معلوم شد که مرده است.»[5]

ـــ «جانوران وحشی نیز گاه از بیم دشمن به شاه عباس پناه می‌بردند. چنان که در شکار جرگه‌ی چمن رادکان آهوان وحشی همین که خود را میان شکارچیان بی رحم اسیر دیدند به اشاره‌ی ملهم غیب به او پناهنده شدند و در اطرافش حلقه وار به زانو درآمدند. یک بار نیز مار کوچکی از ترس ماری بزرگ به شاه عباس پناهنده شد. جلال‌الدین محمّد منجم باشی او در شرح این واقعه چنین نوشته است: چون نزول در کنار سیاه رود واقع شد نوّاب کلب آستان علی به رسم شکار ماهی به آب درآمدند و چون به کنار آب ایستادند برای آن که گل نباشد قدری علف چیدند و به زیر پای ریختند. ماری در کمال باریکی و ضعیفی از آن سوی خود را به آب انداخت و راست به جانب شاه آمد و زبان از دهان بیرون آورده. پاشنه‌ی پای برداشتند و آن مار زیر پای برهنه‌ی شاه حلقه زد. به اندک فرصتی ماری سیاه و بزرگ و بسیار قوی از عقب او رسید و چون به میان آب رسید ماهی پیش آمد. مار این ماهی را گرفت و به قدر شش دقیقه تقریباً سر از آب بیرون آورده، ماهی را به حضار نمود و معاودت کرد. بعد از آن مار کوچک متوجّه رفتن شد.»[6]

ـــ «دعای شاه عباس نیز همیشه نزد خداوند مستجاب می‌شد. هر وقت که مشکلی بزرگ پیش می‌آمد سر برهنه می‌کرد و رفع آن مشکل را با ناله و زاری از خدا می‌خواست و همواره به مراد خود می‌رسید. از آن جمله در اواخر آبان ماه سال 1007 هجری که به ساختن قلعه‌ی استرآباد فرمان داده بود همه روزه باران می‌بارید و کار قلعه پیشرفت نمی‌کرد. پس روزی سر برهنه کرد و از خداوند به تضرّع و زاری آفتاب خواست. چون سر از سجده برداشت، آفتابی شد که روشن‌تر از آن متصوّر نبود و در اندک زمانی کارگران از گرما آزرده شدند و بنای آن قلعه در مدّت چهارده روز چنان به سرعت پایان یافت که تاریخ بنایش را در جمله‌ی قلعه شد زود تمام یافتند.

حکم شه دین در استرآباد به  کام     مانند سپهر  قلعه‌ای       داد نظام

کردم چو زهر سو طلب تاریخش از غیب آمد که قلعه شد زود تمام

در همین سال چون خواست از راه دماوند به تهران آید در کتل مشاپشم (وشم ) چنان برف سختی درگرفت که بیم بسته شدن راه می‌رفت و بسیاری از سربازان و همراهانش دل از جان شستند. امّا شاه باز سر برهنه کرد و به درگاه خداوند نالید که خدایا گناهکار منم که این بیچارگان را از این راه آوردم مرا ببخش. هنوز او در عجز و استغاثه بود که برف ایستاد و هوا روشن شد.

سه سال بعد هم وقتی به تسخیر بلخ می‌رفت روزی در بیابان مکرر تگرگ درشت فرو بارید و از آن به سپاهیان آسیب بسیار رسید. هر وقت که تگرگ آغاز می‌شد شاه دست به دعا بر می‌داشت و تگرگ می‌ایستاد.»[7]



[1] - سفرنامه پیترو دلاواله، ترجمه دکتر شجاع‌الدین شفا، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1370، ص 299

[2] - سفرنامه پیترو دلاواله، ترجمه دکتر شجاع‌الدین شفا، شرکت انتشارات علمی و فرهنگی، چاپ دوم، 1370، ص 299، صص 199 تا 201

[3] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد دوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، ، ص 362

[4] - همان، ص 362

[5] - همان ، ص 363

[6] - همان، ص 364

[7] - همان، ص 364

8- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 676

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد