ـــ «شاه عباس طبق عادت همیشگی از بازار قیصریه رد میشده با لباسی مبدّل و وضعیتی عادی به دکّانی میرسد که دم آن را چراغانی کرده بودند. شاه به صاحب دکّان میگوید، میتوانم با شما صحبت کنم. دکّاندار میگوید، بفرمایید داخل. شاه به داخل دکّان میرود و بعد متوجّه میشود که این مرد شبها چراغانی میکند و دوستانش میآیند و مهمانی برپا میکنند. مرد پینه دوز بود و با درآمد روزانهاش شب را به عیش و نوش سپری میکرد و شاه آن شب در ضیافت شرکت کرد و آخر شب که مهمانها میروند شاه از دکّاندار میخواهد که شب را در دکّان او بخوابد. شاه به مرد میگوید تو خانه نداری؟ جواب میدهد نه ندارم. شاه دوباره میپرسد اگر پنبه دوزی موقوف شود چه کار میکنی؟ میگوید خدا میرساند. فردای آن روز شاه به دربار میرود و اعلام میکند که جارچیها بگویند که پینه دوزی موقوف شده است. پینه دوز مشکی داشت و به خاطر موقوف شدن پینه دوزی آن را تعمیر میکند و به آب فروشی مشغول میشود. شب دوباره شاه به مغازهی او میآید و باز پینه دوز بساط عیش و عشرت را گسترانده بود. به او میگوید انگار شاه عباس امروز پینه دوزی را قدغن کرد و تو پول داشتی، چه کار کردی؟ مرد میگوید مشکی داشتم تعمیر کردم و به آب فروشی پرداختم. نگفتم خدا میرساند. شاه دوباره در جشن آن شب شرکت میکند و شب را میخوابد و صبح به دربار میرود و سقّا بودن را قدغن میکند. مرد آب مشک را خالی میکند و آن را از ترسش پنهان میکند و به راه میافتد. در راه به پشت مطبخ شاه میرسد. میبیند مردی دارد به دیوار ادرار میکند. به او میگوید مگر نمیدانی که این جا آشپزخانهی شاهی است؟ من باید تو را به دربار ببرم. مرد به التماس میافتد و میگوید اگر مرا به دربار ببری شلاقم میزنند. او مبلغی که معادل درآمد یک روزش بوده است را از مرد میگیرد و رهایش میکند. دوباره شب سور و سات را آماده میکند و شاه هم سر شب میآید و میبیند که بساط برپاست. به محض این که پینه دوز او را میبیند، میگوید تو را به خدا میشود تو مهمان ما نباشی؟ انگار تو برای ما قدم نداری. شاه میگوید من آمدهام، ببینم امروز که سقّایی قدغن شد چه کار کردی. پینه دوز میگوید تو حرف نزن؛ بگذار من کار خودم را بکنم. امروز هم خدا رساند و سور و سات جور شد. شاه در مهمانی شرکت میکند و بعد شب را در دکان پینه دوز میخوابد و صبح کمی زودتر به دربار باز میگردد و چند نفر را مأمور میکند تا پینه دوز را تعقیب کنند. پینه دوز که دوباره به پشت مطبخ شاه سر زده بود منتظر بود تا آن مرد بیاید و ادرار کند و او مخارج شبش را از او بگیرد؛ امّا قدری منتظر ماند. کسی نیامد. مأموران شاه سر میرسند و او را دستگیر میکنند و به دربار میبرند. شاه با پینه دوز رو به رو میشود و او را بازخواست میکند. به او میگوید شغلت چیست؟ میگوید: پینه دوز بودم قدغن شد؛ سقّایی کردم. قدغن شد و حالا گرفتار مأموران شما شدهام و شاه به او میگوید همین جا بمان و در دربار کار کن و حقوق پینه دوزیت را بگیر. پینه دوز نمیپذیرد و شاه مبلغی به او میدهد. پینه دوز به مغازهاش باز میگردد. شب دوباره شاه به مغازهی او میرود. با دیدن او پینه دوز او را به داخل دعوت میکند و این بار خیلی تحویلش میگیرد و تمام ماجرا را برای او شرح میدهد و به او میگوید العظمه لله چه قدر تو شبیه شاهی! واقعاً شاه با تو مو نمیزند. وقتی که کار به این جا رسید. شاه عباس خودش را به او معرّفی میکند و میگوید: راست گفتی که خدا میرساند. حالا بیا و از فردا در دربار کار کن و به او منصب خوبی میدهد.»[1]
ـــ «یکی از ندیمان شاه عباس اول، ملا طاهری نائینی بود که در خوش طبعی و بذله گویی شهرت داشت، امّا وقتی به یکی از ملازمان جوان و خوب روی شاه دل باخت و او را نهانی به خانه خویش برد. بدین سبب شاه عباس بر او خشم گرفت و روزی که در کنار بخاری سوزان نشسته بود با او سرزنش و عتاب آغاز کرد و آتشکش گداخته را از درون بخاری بیرون کشید و بر لب و دهان وی گذاشت که چون او را بوسیدهای به تلافی آن بوسهها این را نیز ببوس و با این کار قسمتی از سر و روی و دست و بدن شاعر بیچاره را سوزانیده و سرانجام به پایمردی یکی از خواص از تقصیرش گذشت. طاهری در این باره غزلی ساخت که این شعر معروف مطلع آن غزل است:
آن که دائم هوس سوختن ما میکرد کاش میآمد و از دور تماشا میکرد»[2]
ـــ «در سال 1001 که شاه عباس از اصفهان مراجعت و به طرف پایتخت یعنی قزوین میرفت و شکارکنان به حدود اردستان و بعد به نطنز آمد یکی از بازهای شکاری که مورد علاقه وی بود پس از شکار نمودن چند کبک یکی از آنها را تعقیب کرد. آن کبک از ترس جان به چاهی فرو رفت باز هم در عقب وی به چاه درون شد و کبک را بر روی آب گرفت، امّا چون بال و پر باز تر شد، نتوانست به بالا پرواز کند. ناچار شخصی به چاه رفته باز را نجات داد. امّا بر اثر سردی هوا که در آن سال به حد اعلی رسیده بود باز تلف شد و شاه از این پیش آمد متأثر گردید و به طرف کاشان عزیمت نمود و به نجمالدین محمود بیک که در آن ایّام به حکومت نطنز منصوب شده بود امر داد که باز را در محل بلندی دفن و عمارتی بر مدفن وی بسازد حاکم مزبور گنبدی عالی بر مدفن باز ساخت و این گنبد هنوز در نطنز باقی است.»[3]
ـــ «ملایی بر فراز کوهی پلی ساخت که برای احدی سودمند نبود و چون مردم علت ساختن این پل را پرسیدند، گفت: میدانم که شاه عباس به تبریز خواهد آمد و از سبب ساختن این پل خواهد پرسید. آن وقت من خود را معرفی خواهم کرد. اتفاقاً چنین شد، وقتی که شاه عباس به تبریز آمد روحانی موصوف جزو مستقبلین بود. چون شاه پل را بر فراز قله دید، پرسید که این راه را که ساخته و مقصودش چه بوده است؟ ملا گفت: شهریارا من بانی این پل هستم و مقصودم فقط این بود که آن اعلیحضرت وقتی که تشریف فرمای تبریز میشوند اسم بانی آن را سؤال بفرمایند. از این جا معلوم میشود که آن ملا از فرط جاه طلبی و حبّ قرب سلطان، این مخارج بی مورد را متحمل شده بود.»[4]
ـــ «در روز جمعه پنجم ژویه (22 رجب) مراسم عید آب پاشان یا آب ریزان انجام گرفت. من تا آن روز مراسم این عید را ندیده بودم، چه ظاهراً در غیاب شاه موقوف میشود. در روز این عید تمام مردم از هر طبقه و حتی شخص شاه نیز بی هیچ ملاحظه به سبک اهالی مازندران لباس کوتاه در بر میکنند و برای این که عمامههایشان از ریزش آب و گل آلوده نشود به جای آن شبکلاهی به سر میگذارند و دستها را تا آرنج بالا میزنند و در کنار رودخانه یا محل دیگری که آب زیاد در دسترس باشد، در حضور شاه حاضر میشوند و به محض این که اجازه داد، با ظروفی که در دست دارند، در ضمن رقص و خنده و مزاح و هزار گونه تفریحات دیگر بر سر و روی هم آب میپاشند. گاه کار این آب پاشی به جایی میرسد که برخی از مردم یا به سبب خشم و غضب یا به علل دیگر ظروف را به سویی میافکنند و با دست به آب ریختن میپردازند و حریفان خود را به میان رود یا استخر میاندازند. چنان که غالباً این عید با خفه شدن جمعی از مردم به پایان میرسد. در اصفهان مراسم عید آب ریزان را در کنار زاینده رود در انتهای چهارباغ مقابل پل زیبای الله وردی خان به جای میآورند. به همین سبب شاه آن روز بامداد بدانجا رفت و تمام روز را در یکی از غرفههای زیر پل به تماشا مشغول بود. اندکی پیش از آن که مراسم عید به پایان رسد و مردم دست از آب پاشی به یک دیگر بردارند شاه سفیران را به زیر پل برد و چون وقت تنگ بود، زمانی پس از آمدن ایشان مردم را مرخص کرد و خود در صحبت سفیران به باده نوشی مشغول شد.»[5] و [6]
ـــ «مبالغ هنگفتی به عنوان مالیات از اماکن فسق و فجور و عشرت وصول میگردد. شاه عباس که میترسیده است پولی را که از روابط نامشروع در اماکن فساد فراهم میشود داخل خزانهاش کند و در نتیجه خزانهاش را نجس و ملوث گرداند راه حلی به نظرش رسیده بود. وی دستور داده بود که این پولها را به مصارفی برسانند که از آتش بگذرد تا پاک شود! به همین مناسبت مخارج روشن کردن مشعلها و چراغانی و آتش بازیهایی که در حضور شاه انجام میگیرند از این پول برداشته و مصرف میکردند. شاید به همین دلیل باشد که سرپرستی قمارخانهها و روسپی خانهها به عهدهی مشعلداری باشی بوده است.»[7]
ـــ «شاه عباس در ماه رمضان سال 1024 هجری قمری مالیات و خراج و اجاره مستغلات دیوانی را در آن ماه نیز به شیعیان ایران بخشید و مقرّر شد که از آن پس در ماه رمضان مردم ایران از مطالبات دیوانی معاف باشند. این پادشاه ظاهراً عواید مالیاتها و عوارض دیوانی را حلال نمیدانست، زیرا همیشه پولی را که میخواست در راه خدا خرج کند یا به فقیران و مستمندان دهد از عواید اوقاف برمیداشت و میگفت که اگر این گونه مخارج از محل عواید مالیاتهای دیوانی صورت گیرد در پیشگاه خداوند مقبول نخواهد بود.»[8]
[1] - همان ص 400
[2] - شاهان شاعر، تألیف ابوالقاسم حالت، 1346، ص 249
[3] - همان ص 259
[4] - تاریخ اجتماعی ایران، تألیف مرتضی راوندی،جلد سوم، چاپ سوم 1357، ص 487
[5] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد، اول، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، ص 114
[6] - یعقوب آژند، مؤلف کتاب نمایش در دوره صفوی در صفحه 142 کتاب خود درباره سابقه جشن آب ریزان مینویسد: «جشن آب پاشان یا آب ریزان سیزدهم تیرماه انجام میگرفت و جشنی بود باستانی و ریشه در زمان فیروز، جد انوشیروان داشت. جشن آب پاشان به این دلیل برپا شد که در آن خشک سالی و قحطی پدید آمد و شاه و مردم در این روز دست به دعا شدند و باران خواستند و باران نازل شد و مردم به شادی آب بر یکدیگر پاشیدند و این مراسم و آیین از آن روز برجای ماند، چنان که مردم ایران در این روز آب و گلاب بر یکدیگر میپاشیدند و آن را آب ریزان، آب پاشان . آب تیرگان نیز میگفتند.
اسکندر بیک منشی مینویسد رسم مردم گیلان است که در ایام خمسهی مسترفهی هر سال که به حساب اهل تنجیم آن ملک بعد از انقضای سه ماه بهار قرار دادهاند و در میانهی اهل عجم روز آب پاشان است، بزرگ و کوچک و مذکر و مؤنث به کنار دریا آمده در آن پنج روز به سور و سرور میپردازند و همگی از لباس تکلیف عریان گشته، هر جماعت با اهل خود به آب درآمده با یکدیگر آب بازی کرده، بدین طرب و خرّمی میگذرانند و الحق تماشای عجیبی است. او در جای دیگر این آیین را از رسوم ملوک فرس یعنی شاهان ایران بر میشمرد که شاه عباس نیز آن را شگون میگرفت و سرور افزای خلایق میگردید.»
[7] - صفویه در عرصه دین، فرهنگ و سیاست، جلد اول، رسول جعفریان، قم، 1379، پاورقی صفحه 397
[8] - زندگانی شاه عباس اوّل، جلد، سوم، نصرالله فلسفی، انتشارات دانشگاه تهران، 1347، ص 25
9- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 684