شاه عباس دوم در حوالی دامغان در سن 36 سالگی و به سال 1076 هجری یا 1666 میلادی بر اثر بیماری مقاربتی فوت کرد. طبق معمول امرا در صدد انتخاب جانشینی از بین پسران او برآمدند که دارای شرایط شایسته و تضمین کنندهی امیالشان باشد. آنان بر اثر نا آگاهی از سلامت صفی میرزا و یا عوامل دیگر در صدد انتخاب حمزه میرزای هشت ساله کوشیدند. در آن جمعِ امرا وجود آغا مبارک خواجه و نقش شورای حرمسرا را در ارکان حکومت فراموش کرده بودند. حرمسرا و خواجگان پر نفوذش در بالاترین ردهی قانونگذاریهای کشور قرار داشتند و گاه تصمیماتی در آن جا گرفته میشد که صدر اعظم از آن بی خبر بود. در رأس خواجگان سیاه و سفید حرمسرا دو نفر به اسامی آغا مبارک و آغا کافور مشغول به کار بودند که پاول لوفت در مورد آنان مینویسد: «آغا مبارک یکی از پیش خدمتهای سیاه پوست مخصوص شاهزاده صفی که بعدها شاه سلیمان شد، میباشد که از احترام بسیار برخوردار بود و شاه سلیمان مقام نظارت بر امور مربوط به علیا حضرت مادر را به او محوّل کرده بود و آغا کافور یکی از متنفّذان خواجگان دربار صفوی در دوران شاه عباس دوم بود و در زمان شاه سلیمان مقام پیش خدمت مخصوص به او تعلّق داشت. شاردن در باره او مینویسد خشن ترین، زمخت ترین و زشت ترین آدمی که ممکن است یافته شود. آدمی که همواره میغرّد و خشمگین است.»[1]
پس از فوت شاه عباس دوم شورای امرا و اعتمادالدّوله در مورد جانشینی حمزه میرزا به توافق رسیده بودند که آغا مبارک خواجه و رئیس مجمع ویژهی خواجه سرایان به مخالفت برخاست. در مجمعِ حرمسرا مهمترین مسائل مملکتی مورد بررسی قرار میگرفت و حتی قدرت تأیید و یا رد صلاحیتها و عقیده و نظر دیگران را دارا بود. در آن هنگام که همه برای حفظ منافع و آیندهی خود برنامه ریزی کرده بودند آغا مبارک برخلاف انتظار شورای امرا اعلام کرد که شما صفی میرزا را از حق قانونی خود محروم ساختهاید در صورتی که صفی میرزا در حال حاضر زنده و از هر نظر سالم میباشند و تهدید کرد که اگر صفی میرزا به پادشاهی انتخاب نشود حمزه میرزا را در حرم خواهد کشت. در توصیف این وقایع کمپفر مینویسد: «بعد از مرگ شاه عباس دوم برای جانشنی وی اختلاف به وجود آمد و کسانی که در هنگام فوت شاه در کنارش بودند به اتّفاق حمزه میرزا را که از زنی چرکسی بود و در کنارش حضور داشت به عنوان جانشین انتخاب کردند. در این حال حادثهای که قدرت بیش از حدّ خواجههای حرمسرا را نشان میدهد آغا مبارک خواجه که ریاست خواجگان را داشت آن مجمع را چنین مورد خطاب قرار داد: در حالی که در اثر طرفداری از حق و عدالت دچار هیجان شده بود مستمعین را از اجرای تصمیمی که داشتند بر حذر داشت و گفت که وی به هیچ وجه با چنین نقشهای نمیتواند موافقت کند و بزرگان فقط به این دلیل میخواهند کودک هفت سالهای را در رأس مملکت بنشانند تا خود بهتر بتوانند سالیان دراز رشتهی امور را در دست داشته باشند و آنها فقط با بر کنار کردن وارث قانونی تاج و تخت به مطلوب خود میتوانند، برسند و بس. آخر مسلمانان، چگونه ممکن است بر خلاف گفتهی خدا، پیغمبر و نوامیس شرع و احکام قرآن دست به چنین گناه بزرگی بیالایند؟ بزرگان و اعیان که از شنیدن این ملامتهای غیر منتظره سخت غافلگیر شده بودند بدواً یارای جواب دادن نداشتند. چه کسی تصوّر میکرد که خواجهای در دیوان عالی جسارت سخن گفتن پیدا کند و از آن گذشته ضد کودک تحت سرپرستی خود اقدام کند؟ با تحیّر به یکدیگر نگاه میکردند زیرا هیچ کس جرأت مخالفت با آن مطالب را نداشت، تا آن که سرانجام وزیر اعظم اضطراراً رشتهی سخن را به دست گرفت و به آنها گفت اگر شاهزاده صفی آن طور که آغا مبارک میگوید و واقعاً زنده و سالم است پس طبیعی است که او باید پادشاه بشود. در نتیجه ما فقط باید مشورت کنیم تا بدانیم چه کسی را برای اعلام این خبر باید فرستاد.»[2]
با توجه به همین روایت تقریباً مشابه است که شاه سلیمان به جانشینی انتخاب میگردد و گروهی را جهت اعلام خبر به اصفهان اعزام میدارند. مؤلف کتاب طب در دوران صفویه در اشارهای کوتاه به چگونگی انتخاب صفی میرزا و اهداف شورای سلطنتی مینویسد: «از شاه عباس دوم دو پسر باقی ماند. پسر بزرگتر که صفی میرزا نام داشت در آن موقع بیست و یک ساله بود و اگر به سلطنت میرسید امکان داشت انتقام مرگ پدر خود را بگیرد و پسر کوچکتر هم حمزه میرزا نام داشت و در آن موقع هشت ساله بود که اگر بر تخت مینشست، میشد به نحوی او را تحت کنترل گرفت. به این ترتیب به نفع وزرای اعظم و پزشکان متوفّی بود که به پشتیبانی از این پسر بپردازند و مانع به سلطنت رسیدن صفی میرزا بشوند. اگر این کار انجام میگرفت جان ایشان در امان میماند و تا وقتی که پادشاه جوان به حد بلوغ میرسید آنها میتوانستند موقعیّت خود را نزد وی محکم کنند و به کار خود ادامه بدهند. در آن موقع پسر بزرگتر در اصفهان و پسر کوچکتر با سرا پردهی شاهی در دامغان به سر میبرد و این امر رسیدن وزراء و پزشکان را به هدفی که داشتند تسهیل میکرد و آنها میتوانستند حمزه میرزا را جانشین پدر خود اعلام کنند و وی را شاه جدید ایران بدانند؛ امّا این نقشهای بود که هرگز به موقع اجرا درنیامد. فردای آن روز انجمنی از بزرگان تشکیل شد تا در بارهی جانشینی پادشاه متوفّی تصمیم گرفته بشود. در این جلسه گفتگوهای تندی صورت گرفت و اظهار نظرهای یکی از خواجگان مانع از آن گردید که تاج شاهی بدون مخالفت به حمزه میرزا واگذار گردد. پس از آن که تصمیم نهایی اخذ گردید فوراً عدّهای انتخاب شدند تا خود را به اصفهان رسانده و خبر فوت شاه عباس دوم را به فرزندش صفی میرزا بدهند. این عدّه که عبارت بودند از نه نفر از بزرگان مملکتی و دو نفر منجّم باشی دربار توانستند با کوشش فراوان و اسب تازیهای شبانه روزی در روز هفتم وفات شاه عباس دوم خود را به اصفهان برسانند؛ امّا صفی میرزا ابتدا از پذیرفتن ایشان ابا داشت؛ زیرا تصوّر میکرد که آنها برای در آوردن چشمهایش آمدهاند، ولی سرانجام به ایشان اجازه داد تا به وی نزدیک بشوند و به این ترتیب بود که خبر حیرت انگیز فوت پدر خود را شنید و ناگهان از حالت یک فرد نیمه زندانی به فرمانروایی مطلق کشور تبدیل گردید. برای جلوگیری از بروز هر نوع هرج و مرج تصمیم بر این گرفته شد که مراسم تاجگذاری در اسرع وقت انجام گیرد لذا از منجّمینی که به همین منظور همراه با هیأت به اصفهان آمده بودند خواسته شد تا ساعت مناسب برای این کار را تعیین کنند و آنها بیست دقیقه از ساعت ده گذشته همان شب را بهترین موقع اعلام کردند. بلافاصله مقدمات امر فراهم شد تا شاه جوان در ساعت موعود تاجگذاری کند و به این ترتیب با انجام گرفتن مراسم رسمی تاجگذاری صفی میرزا به نام شاه صفی دوّم بر تخت نشست.»[3]
[1] - ایران در عهد شاه عباس دوم، نوشته پاول لوفت، ترجمه کیکاووس جهانداری، مرکز چاپ و انتشارات وزارت امور خارجه، 1380، ص 156
[2] - سفرنامه کِمپفر، نوشته انگلبرت کِمپفر، ترجمه کیکاووس جهانداری، انتشارات خوارزمی، چاپ دوم، 1360، ص 44
[3] - طب در دوره صفویه، تألیف سیریل الگود، ترجمه محسن جاویدان، انتشارات دانشگاه تهران، 1357، ص 13
4- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 807