پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

عشق بدفرجام مریم بیگم در زمان شاه سلیمان صفوی

 

عشق بدفرجام مریم بیگم عمّه شاه سلیمان

 

یکی از زنان مقتدر و با نفوذی که در جمع حرمسرای شاه سلیمان زندگی می‌کرد مریم بیگم بود. ایشان در زمان شاه عباس دوم نیز روی آرامش به خود ندید، زیرا برادر اجازه‌ی زندگی به فرزندانش را نداده و دستور صادر کرده بود که چندان به اطفال ذکورش شیر ندهند تا بمیرند. مؤلف کتاب پشت پرده‌های حرمسرا به نقل از سانسون به قدرت فوق‌العاده و بی بند و بار شاه سلیمان اشاره دارد و می‌گوید که اختیار همه چیز در دستان اوست و به دلیل آن که عمّه‌‌ی بی شوهرش با یکی از سرداران رابطه عاشقانه برقرار کرده بود دستور قتل آن مرد بی گناه را صادر می‌کند. پادشاه اقدام آنان را توهین به مقام سلطنت دانسته و با توجه به آن که عمّه‌اش اقرار به تمایل کرده بود فرمان قطع سر فرمانده را صادر کرد و سپس آن را نزد مریم بیگم فرستاد. وی در باره این واقعه حزن انگیز می‌نویسد: «یکی از زنان حرمسرای شاه سلیمان عمّه‌ی وی بود که مریم خانم نام داشت و پس از مرگ شوهرش همچنان بیوه باقی مانده بود و در اندرون زندگی می‌کرد. سانسون می‌نویسد این خانم محترم به عشق فرمانده‌ی کل گرفتار شد. فرمانده‌ی کل نتوانست جانب احتیاط را رعایت کند و پیش بینی نماید که روابط نا مشروع و جنایتکارانه‌ی او با شاهزاده خانمی که همخون شاه می‌باشد چه عواقب خطرناکی را دربر دارد و او را به چه بدبختی گرفتار می‌سازد. فرمانده‌ی کل به عشق تسلیم شد و عشق مریم خانم او را به دام انداخت. آن‌ها توانستند خواجگان حرم را که شاه برای محافظت شاهزاده خانم معیّن کرده بود و در قصر آن خانم به پاسداری مشغول بودند، بفریبند و خواجگان محافظ را از مراقبت باز دارند ولی حسّ کنجکاوی و حسادتِ زنان فرمانده‌ی کل از مراقبت خواجگان حرم دقیق‌تر بود. زنان فرمانده‌ی کل روابط عاشقانه‌ی آن دو را کشف کردند و از آن پرده برداشتند و خواجگان حرم را در جریان ماجرا گذاشتند. خواجگان حرم که از علاقه و مرحمت شاه نسبت به فرمانده‌ی کل با اطّلاع بودند جرأت نمی‌کردند از آن ماجرا چیزی به شاه عرض کنند؛ ولی وقتی مشاهده کردند پس از جلسه‌ی مذاکرات شاه با عبدالله سلطان اوضاع دگرگون شده است از موقعیّت استفاده کرده، مام قضایا را به عرض شاه رسانیدند. شاه که بسیار رند و زرنگ می‌باشد، توانست بر خشم و غضب خود غلبه کند و خود را نگه دارد. شاه می‌خواست به تحقیق بیشتری بپردازد و از زبان خود شاهزاده خانم بشنود که فرمانده کل قوا را دوست می‌دارد. اعلیحضرت شاه، شاهزاده خانم را احضار کرد و مثل معمول با او خودمانی رفتار کرد و درباره‌ی موضوعات با او صحبت کرد. پس از آن که به شاهزاده خانم نشان داد که مثل همیشه نسبت به او مهربان است و به او احترام می‌گذارد، گفت که تصمیم گرفته است او را شوهر دهد. شاه از عدّه زیادی از درباریان که مورد احترام او بودند نام برد و آن‌ها را برای ازدواج به شاهزاده خانم پیشنهاد کرد ولی شاهزاده خانم به هیچ یک از آن‌ها اظهار تمایل نکرد و به همه‌ی آن‌ها به نظر تحقیر نگریست. سپس شاه افزود که ابتدا در نظر داشته است فرمانده کل را برای این امر پیشنهاد کند؛ ولی پیش خود فکر کرده است که ازدواج شاهزاده خانم با فرمانده کل متناسب نیست و شاهزاده خانم او را نخواهد پسندید زیرا فرمانده کل پیر است . شاهزاده خانم نتوانست عشق خود را پنهان نماید و آن را ابراز نکند، لذا به شاه عرض کرد که سن او متناسب با سن فرمانده کل می‌باشد و به قدری از فرمانده کل پیش شاه تعریف و تمجید کرد که شاه در صحّت آن چه در باره‌ی آنان شنیده بود تردیدی برایش باقی نماند و دانست که بین آنان رابطه‌ای وجود دارد.

شاه، شاهزاده خانم را مرخص کرد و به او گفت شب به قصر بیاید و به او وعده داد که تا شب تمام وسایل جشن عروسی او را با فرمانده‌ی کل آماده سازد. شاهزاده خانم نیز پای شاه را بوسید و از قصر بیرون رفت. خیانتی که به وسیله‌ی عبدالله سلطان افشا شده بود و تجاوز و هتک ناموس نسبت به خانمی که همخون شاه است به قدری اهمیّت داشت که کشتن فرمانده‌ی کل حتمی بود زیرا جنایاتی کوچکتر و کم اهمیّت‌تر از آن چه که فرمانده کل مرتکب شده بود برای نابود شدن او کفایت می‌کرد. شاه دوباره خواجگان حرم را احضار کرد. خواجگان حرم بر خشم و غضب شاه افزودند زیرا به شاه افشا کردند که رابطه‌ی نامشروع فرمانده کل با عمّه‌اش به برکنار شدن شاه از تخت سلطنت منتهی می‌شده است زیرا آن‌ها مصمّم بوده‌اند پسر ارشد شاه را که جوانی بیست و دو ساله است به تخت سلطنت بنشانند. وقتی در نیمه شب به تمام امرا و بزرگان دربار ابلاغ شد که به فرمان شاه فوراً حاضر شوند و به قصر بیایند همگی متعجّب شدند و بر جان خود لرزیدند. اعتمادالدوله، فرمانده‌ی کل قوا، دیوان بگی، رئیس غلامان شاه که مهمترین صاحب منصبان دربار می‌باشند و چهار رکن اساسی دربار به شمار می‌آیند اوّلین امرایی بودند که وارد قصر شدند و به حضور شاه رسیدند. شاه به فرمانده کل اعتنا نکرد و روی خود را از او برگردانید. فرمانده کل از رفتار شاه بدبختی خود را احساس و پیش بینی کرد. فرمانده کل وقتی مشاهده نمود مستحفظین شاه تقویت شده‌اند او را رعب و هراس فراوانی فرا گرفت. فرمانده کل بر سر جای معمولش کنار اعتمادالدوله بر زمین نشست. شاه به اعتمادالدوله و دو امیر دیگر شراب خورانید ولی به فرمانده‌ی کل همچنان اعتنایی نکرد و به او شراب نداد. رئیس غلامان شاه که دوست نزدیک فرمانده‌ی کل بود و شاه به او علاقه داشت و به او احترام می‌گذاشت با نگاه شگفت انگیزی تعجّب خود را از عمل شاه نشان داد. شاه که متوجّه نگاه شگفت انگیز او شده بود فریاد کشید از این که من به این غدّار خیانت کار اعتنا نمی‌کنم تعجب کرده‌ای؟ برخیز و او را گردن بزن. آن امیر که هرگز چنین انتظاری نداشت و از صدور چنین فرمانی سخت به وحشت افتاده بود خود را به پای شاه انداخت ولی به جای این که رحم و شفقت شاه را برانگیزد و برای دوستش طلب عفو کند خود را در محکومیت او شریک ساخت. دیوان بگی (بیگی) خود را به پای شاه انداخت و در حالی که به پای شاه بوسه می‌داد و با فصاحتی که همیشه و در همه حال در بیان گفتارش بود به شاه عرض کرد، فرمانده کل باید جنایت بزرگی را مرتکب شده باشد که شاهنشاه را که مهربانترین و بخشنده‌ترین پادشاه جهان است به این درجه خشمگین ساخته است ولی در مورد رئیس غلامان اجازه می‌خواهد به عرض برساند که اگر او از فرمانده‌ی کل قوا شفاعت کرده است در احترامی که باید به فرمان شاه بگذارد قصور نورزیده است و بر خلاف قاعده عملی انجام نداده است زیرا بنا بر سنّت و قانونی که تمام سلاطین قبل از اعلیحضرت شاه آن را تأیید نموده و به آن عمل کرده‌اند اجازه داده شده است که در مورد فرامینی نظیر این فرمان، تا آن که فرمان سه دفعه تکرار نشود در برابر خشم و غضب شدید شاه به شفاعت برخاستن حائز کمال اهمیّت است و به همین مناسبت شاهان پیشین از این که کسی خود را به پای شاه بیفکند و برای متّهمی تقاضای عفو و بخشش کند بر خشم خویش نمی‌افزوده‌اند. شاه گفت بسیار خوب من رئیس غلامان را می‌بخشم، ولی دیوان بگی به شما می‌گویم دیوان بگی به شما فرمان می‌دهم و برای سومین بار دیوان بگی به شما امر می‌کنم برخیزید و این غدّار خیانت کار را گردن بزنید. دیوان بگی فوراً از جا برخاست و گریبان فرمانده‌ی کل را گرفت و عمّامه‌اش را از سرش برداشت و بر زمین افکند و او را از اتاق بیرون کشید. دیوان بگی کمربند فرمانده‌ی کل را باز کرد و دست‌های او را از پشت بر هم بست. فرمانده کل از سرنوشت شوم خود شکایتی بر زبان نیاورد و شاه را ثنا گفت و برای شاه عمر دراز آرزو کرد و برای ابراز اطاعت به فرمان شاه گوشه‌ی لباس دیوان بگی را بوسه داد و به او التماس کرد که از شاه تقاضا کند به جای این که او وقتی قرض‌های شاه را پرداخته است شاه خشم و غضب خود را بر افراد خانواده‌ی او نگستراند زیرا تنها او مقصّر بوده است و هیچ کس در گناه و جنایت با او شرکت نداشته است. سپس فرمانده کل گفت برای او قرآنی بیاورند تا در صورتی که آخرین لحظه‌ی عمر فرا رسیده است دعایی بخواند و همچنان امیدوار بود که شاید در این لحظات خشم و غضب شاه فرو نشیند، ولی دیوان بگی با نواختن ضربه شمشیری که به گردن او فرود آورد به او فهمانید که آخرین لحظه‌ی عمرش فرا رسیده است. دیوان بگی از این که می‌دید دوست عزیزش، امیری به آن عظمت به چنین حالی درافتاده است سخت متألم و متأثر گردیده بود. به طوری که دستش به لرزه درآمد و از قدرتش کاسته شد. در نتیجه‌ی ضربه‌ی شمشیرش فقط پوست گردن فرمانده کل را خراش داد و زخم کرد. فرمانده کل به نام دوستی قدیمی‌اش با دیوان بگی از او تقاضا کرد که او را زجر ندهد و زودتر خلاص کند. دیوان بگی افسر جوانی را که در خدمتش بود صدا کرد و او با سه ضربه متوالی سر فرمانده کل را از تن جدا کرد. سر فرمانده کل را به حضور شاه بردند. به محض این که چشم شاه به سر بریده‌ی افتاد فریاد کشید بسیار خوب خیانت کار. من در خوابم. من در سستی و رخوتم، چنان که تو به دشمنان من نوشتی.

جشن عروسی که شاه به شاهزاده خانم عمه‌اش وعده کرده بود و او را به آن امیدوار ساخته و دعوت کرده بود به صحنه‌ای خونین و وحشتناک تبدیل گردید. شاه به یکی از خواجگان حرم فرمان داد که سر فرمانده‌ی کل را برای شاهزاده خانم ببرد و از طرف شاه به او بگوید که این همان شوهری است که شاه برای او انتخاب کرده است. ظاهراً شاه علیه شخص شاهزاده خانم اقدام دیگری نکرد. آیا برای تنبیه و مجازات آن شاهزاده خانم مشاهده سر از تن جدا شده‌ی معشوقش کافی نبود؟ شاهزاده خانم سر خون آلود فرمانده‌ی کل را میان ظرفی مشاهده کرد باید همین درد آن زن را کشته باشد.»[1]


 



[1] - پشت پرده‌های حرمسرا، تألیف حسن آزاد، انتشارات انزلی، 1362، صص 312 تا 316

2- آینه عیب‌نما، فریادی از کاخ‌های صفوی، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 877

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد