همان گونه که اشاره گردید محمود افغان با حمایت جمعی از اقوام ستمدیده در نبرد گلناباد بر نیروهای نمایشی شاه سلطان حسین پیروز شدند و بعد از محاصره اصفهان و حوادث حزن انگیز آن پایان سلسله صفوی در تاریخ ثبت شد. در اکثر منابع تاریخی از تأثیر عملکرد شاه سلطان حسین و بی کفایتی او در ایجاد و گسترش نا امنی و فساد و تفرقه در کشور سخنها گفتهاند ولی در سیر تحول و تحقّق این وقایع تنها شخص سلطان حسین مقصر نبوده و نقش عوامل پشت پرده را باید دهها برابر پادشاه بی لیاقت دانست. آن چه که مسلم است نبرد گلناباد و محاصرهی اصفهان به یک باره انجام نگرفته و پادشاه و درباریانش از وقوع آن آگاهی کامل داشتهاند. در جریان این حوادث زنجیروار آن چه که باعث حیرت و تعجب است اعمال درباریان میباشد که به جای مقابلهی منطقی و عقلی همواره بر آتش اختلافات و خرافات افروختهاند، چیست؟ رفتار آن اشخاص مشاغل کلیدی به نحوی است که گویا مأموران دشمن در کاخ بوده و باید در خدمت محمود افغان و سپاهیانش عمل کنند و مشابه آن اعمال را در سقوط هیچ سلسله از تاریخ ایران نمیتوان یافت. از بین افرادی که در این رابطه نقش مؤثر داشتهاند تنها به نام دو نفر محمّد حسین تبریزی ملّا باشی و رحیم خان حکیم باشی اکتفا میگردد که مردم آن عصر نیز به خوبی وجود مخربشان را تشخیص داده و خواهان برکناری آنان شده بودند که در نهایت صدایشان خاموش گردید. رفتار این گونه اشخاص را به دو بخش قبل و بعد از محاصرهی اصفهان میتوان تقسیم کرد. از اقدامات قبل از محاصره به چگونگی حذف لطفعلی خان و اعتمادالسلطنه میتوان اشاره کرد. لطفعلی خان از کرمان و فتحعلی خان داغستانی از اصفهان خواهان مبارزه با محمود بودند که به جرم خیانت و سنّی بودن توسط عوامل داخلی نابود شدند. لکهارت در این رابطه مینویسد: «نقشهی فتحعلی خان راجع به عزیمت دسته جمعی دربار به خراسان برای نظارت در عملیات علیه یاغیان افغانی با مخالفت شدید سایر وزیران بالاخص محمّد حسین ملّا باشی و رحیم خان حکیم باشی دشمنان خاص وی مواجه شد. محمّد حسین که به حدّ اعلی تنگ مشربی و تعصّب در عقیده را از محمّد باقر مجلسی جدّ مشهور و سلف خود ارث برده بود از فتحعلی خان داغستانی بالاخص از آن روی که وی اهل تسنّن بود، تنفّر داشت. علاوه بر این فتحعلی خان به یکی از خانوادههای معتبر لزگی تعلّق داشت. حقیقتی که دشمنان وی از آن استفاده کامل برده و مدّعی شدند که او با سران یاغی لزگی هم پیمان میباشد. بالاتر از همه در صف دشمنان وی اعیان و ملّاکینی قرار داشتند که برادرزادهاش لطف علی خان لشکریان خود را در املاک ایشان واقع در فارس سکنی داده بود. فتحعلی خان در سایهی این مخالفت نتوانست شاه را وادار به ترک قزوین کند.»[1]
دخالت این افراد محدود به چند مورد ذکر شده نیست و جای پای آنان را تا پیروزی کامل محمود در هر حرکتی میتوان دید که چگونه در عالم رؤیا و خرافات پادشاه و دیگران را سرگرم ساخته بودند.[2] هنگامی که جاسوسان محمود در شهر اصفهان با محتوای تشکیل شورای نظامی آگاه شدند، پیروزی خود را قطعی دیدند. دیدگاه افاغنه بی دلیل نبود؛ زیرا نسخهای که برای غلبه بر دشمن در نبرد گلناباد پیچیده بودند بیانگر تأیید نظر افاغنه است. ظاهراً شاه سلطان حسین بدون تدارکات به جنگ با افاغنه نرفته بود، ولی گروهی از خیانت کاران بودند که باعث شکست اصلی وی شدند. لکهارت مینویسد: «ایرانیان روز هفت مارس از ده گلناباد گذشته، هزار یارد به آن سوی نهر برزون رفتند. آنان بعد تقریباً به فاصلهی یک میل در مغرب صف غلزاییها موضع گرفتند. در آن روز جز زد و خوردی مختصر که در آن واقعه لرهای علیمردان خان دستهای کوچک از افاغنهی غارتگر را شکست داده بودند نبرد دیگری رخ نداد. چه منجّمان شاه گفته بودند که ستارگان تا هشتم مارس در طالع سعد قرار نخواهند داشت، امّا محمود و یاران وی که شاید جمعیت کثیر ایرانیان آنان را به وحشت انداخته بود دست از پا خطا نکرده در جای خویش ماندند. شاه خرافاتی و ساده لوح که به پیشگویی منجّمان خویش اکتفا نکرده بود او امر صادر کرد که سپاهیان وی در آن شب با آبگوشتی سحرآمیز اطعام شوند. یکی از سرداران شاه به وی اطمینان داد که اگر سپاهیان با این آبگوشت تغذیه گردند به صورت نامرئی مبدّل خواهند شد و درنتیجه مزیّتی عظیم بر دشمن خواهند داشت. این آبگوشت باید در ظروفی تهیّه میگردید که در هر یک آنها دو پاچهی بز نر با 325 غلاف سبز نخود با آب پخته میشد و دوشیزهای بر هر ظرف کلمات تشهد را 325 بار تلاوت میکرد. این دستورات چنان که باید به موقع اجرا قرار نگرفت.»[3]
توصیف آن مثال تنها نمونهای از اقدامات شایستهی رمّالان و منجّمان و برخی خوانین خائن بود که مجالس شاهانه را برای محمود افغان گستردند. در هنگام اخذ آن تصمیمهای قاطعانه و تاریخی تنها منافع شخصی و سیر در خرافات مطرح بوده و اصلاً سخنی از منافع ملی و وضع زندگی مردم مظلوم در میان نیست. در ساده لوحی پادشاه شکی نیست، ولی همه بر این نکته اذعان دارند که وی شخصی مستبد و خودخواه نبوده و نظر دیگران را اجرا میکرده است. در جایی ثبت نگردیده که وی چون اجدادش در بی رحمی و قتل مهارت داشته باشد و حتی روایت شده که از کشتن پرندهای پرهیز داشته است، بنابراین سهم این قبیل افراد را در انحراف فکری پادشاه و انقراض دولت صفویه باید محفوظ نگه داشت. لکهارت با اشاره به قسمتی از تنشهای سیاسی زمان محاصره اصفهان مینویسد: «قصور پی در پی فرمانده عالی ایران در استفاده از قوای عظیمی که تحت اختیار داشت و تعلّل وی در کسب پیروزیهایی نظیر آن چه به دست آمده بود موجب خشم و نارضایتی در شهر شد. صفی میرزا شاهزادهی جوان از زمره کسانی بود که یک چنین احساساتی در ضمیر داشت. او هرچند اسماً دارای مقامی شامخ و اختیاراتی وسیع بوده، امّا همچون برادر بزرگش پی برده بود که راه از هر طرف به سوی وی به دست والی عربستان و ملّا باشی و حکیم باشی مسدود بود. سه روز بعد از جنگ شهرستان که شاهزاده پدر را مورد اعتراض قرار داد ماده غلیظ تر شد. او گفته بود مادام که اختیار مطلق به وی داده نشود از سلطنت چشم خواهد پوشید و دیگر به اسمی بی مسمّی اکتفا نکرده، گوشهی عزلت را در حرم مرجّع خواهد شمرد. شاه سلطان حسین که طبق معمول زیر نفوذ بد اندیشان قرار داشت و شاهزاده هم کمر مخالفت آنان را با شجاعت و قدرت و ابتکار عمل بسته بود فوراً وی را به بهانه عارضهی کسالت به حرم باز گردانیدند. در همین روز 26 مارس شاه پسر سوم خود تهماسب میرزا را که در آن موقع 18 ساله بود به جای او منصوب کرد. نتیجهی این گام بنا بر رقم تقدیر چنین بود که برای آن دودمان و مملکت عواقبی شوم به بار آید. تهماسب بر خلاف دو برادر بزرگتر خود منفصتهای پدر یعنی بیکارگی و عیّاشی را عیناً واجد بود و به آسانی تحت تأثیر قرار میگرفت. او اگر در کاری قصد انشاء داشت که چنین امر از زمرهی نوادر بود، پیوسته راه خطا را میگزید. انتخاب وی به همین دلایل ملایم طبع محمّد حسین و همقطارانش قرار داشت، چه آنان او را آلتی بیش در دست خود نمیشناختند. نا رضایتی عمومی که بی شک سرنوشت صفی میرزا موجب تشدید آن گردید به آن جا منجر شد که در 2 آوریل برای خلع شاه سلطان حسین به نفع عباس میرزا برادر نیرومندش سعی باطلی صورت پذیرد. در این موقع فراریان دهات اطراف برابر خانههای محمّد حسین و رحیم خان دست به تظاهر گذاشته با شکستن درها فریاد برآوردند که این دو را باید از لحاظ کلیّه مصائب جاری ایران گناهکار شناخت. با این همه قوای شاه موفّق به اعادهی نظم شد. انسان متحیّر است که اگر عباس میرزا به تخت مینشست عاقبت کار به کجا میانجامید.»[4]
اعمال ملاباشی و حکیم باشی محدود به این موارد نبوده و شاه سلطان حسین از دخالتهای بی حساب آنان از شدّت ناراحتی گریبان چاک میدهد ولی کاری از دستش ساخته نیست. مؤلف رستمالتواریخ در شرح قسمتی از این حوادث مینویسد: «بعد از رفتن نواب ولیعهدی تهماسب میرزا امر فرمود یک شاهزاده دیگر که نام او نصرالله میرزا بود و آثار رشد و شجاعت از او ظاهر بود از دمورقاپی بیرون آوردند و او را سراپا خلعت سرداری مرحمت و عطا فرمود و او را با آلات و اسباب سپهداری و نقّارهخانه و دبدبه و کوکبهی سالاری و چند فوج دلیران جنگجوی خونخوار به جنگ دشمنان غدّار روانه فرمود. از دروازهی خواجو بیرون رفتند و در برابر سنگر افاغنه صف کشیدند و از طرفین آغاز حرب و قتال شد. سپاه نصرالله میرزا بر لشکر افاغنه غالب و قاهر و مستولی شدند و جمع کثیری از افاغنه را کشتند و سرهای ایشان را میآوردند و پیش روی شاهزادهی نامدار میانداختند و صله و جایزه خود را میگرفتند. از سرکار فیضآثار شاهزادهی آزاده، جایزه خود را میگرفتند. جناب ملّاباشی به آن غازیان شیرشکار با نهیب و عتاب خطاب میفرمود که سرهای بریده که در دست دارید، ای ملعونهای نجسِ بیتمیز خود را دور دارید که جامههای شما را ملّوث مینماید. نوّاب مالک رقاب شاهزاده از استماع کلام ملّاباشی متغیّر گردیده، فرمود امروز روزی است که این کسانی که جان خود را در معرض تلف میبینند و از روی اخلاص با اعداء محاربه مینمایند با ایشان باید به تحسین و آفرین گفتن و نوید دادن و تملّق گفتن و شیرین زبانی رفتار نمود و در چنین هنگامه، چرا عبث لشکرِ جان نثار ما را مکدّر مینمایند و ایشان را از ما میرنجانند. در این مقام وجود ملّاباشی ضرورتی ندارد. البتّه دیگر ملّاباشی در روز محاربه با ما نیاید. ملّاباشی از سخنان شاهزاده ملول شده خاطرش رنجیده، در غیبت شاهزاده به ارکان دولت پادشاهی گفت از روی مطاعیت و استقلالی که این شاهزاده دارد او بسیار نادرست و ناپاک و بد قریحه است اگر تسلّط یابد و زمام سلطنت به دستش درآید ما را تلف خواهد نمود. این کمان دستکش ما نیست. باید کمان دست کشی پیدا نمود. البتّه مگذارید، پیاز او ریشه نماید. ارکان دولت حسبالتمنّای ملّاباشی، بالاجماع والاجتماع شاهزاده را از سالاری و سپهداری معزول و به نامردی او را خوار و زار و منکوب و مخذول نمودند.
سلطان جمشیدنشان از روی غیظ گریبان خود را چاک نمود و به فریاد و فغان فرمود اسباب و دستگاه شیربچّهی ما را برهم مزنید که رونقی به کار و بار ملک خواهد آورد و از رأیش انحراف ورزیدند و گفتند تو زنان بسیار داری و هر یکی جداگانه مغز خری به خورد تو دادهاند و اکنون خرافات بر تو غالب گردیده و ما رجالالدّوله کاروان ایرانیم و هرچه صلاح دولت ایران را میدانیم، میکنیم. نصرالله میرزا منکوبِ مخذولِ غیور، در حال مأیوسی از فرط غیرت، کاسهی سر خود را بر سنگ خارا چندان زد که کاسه سرش شکست و جان به جان آفرین تسلیم نمود؟؟!!! »[5]
[1] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 134
[2] - دخالت ملاباشی و حکیم باشی محدود به این موارد نیست و برای مثال به شماری دیگر از آن به صفحات 68 تا 76 کتاب آینه عیبنما، نگاهی به دوران افشاریه و زندیه مراجعه شود.
[3] - انقراض سلسله صفویه و ایّام استیلای افاغنه در ایران، تألیف لارنس لکهارت، ترجمه مصطفی قلی عماد، انتشارات مروارید، چاپ سوم، 1368، ص 158
[4] - همان، ص 180
[5] - رستمالتّواریخ، محمّد هاشم آصف، به اهتمام محمّد مشیری، 1352، صص 152 و 153
6- آینه عیبنما، فریادی از کاخهای صفوی، علی جلالپور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1401، ص 955