در مورد علت و علل اصلی حملهی چنگیز به ایران عقاید مختلف وجود دارد و هر یک از آنها در جهت اثبات ادعای خود دلایلی را مطرح ساختهاند که هر یک بیانگر گوشهای از این زوایای تاریک میباشد. در این دیدگاهها به نظر میرسد که به ماهیت اصلی این قدرت نوپا و اهداف جهانگشایی و یا اجبار چنگیزخان در آن زمان کمتر توجه گردیده و بر عوامل فرعی که زمینهساز و در نهایت موجب تسریع آن اهداف شده است بیشتر مانور دادهاند. از یک طرف ما شاهد ظهور چنگیزی هستیم که با اتحاد اقوام صحرانشین تقریباً تمام نواحی چین را درنوریده و با کسب مأموریتی آسمانی وعدهی حاکمیتِ جهان به او داده شده است، دیگر نمیتوان نوعِ نگرش و تمایلِ غلبه بر همسایگان را از سوی او نادیده گرفت. زمانی که چنگیز با کسب اطلاعات از موقعیت متزلزل و اختلافات دولت خوارزمشاه آگاهی یافته و همچنین با همیاری و دعوت ناراضیان داخلی و گروه ادیان مسیحی و مانوی و حتی مسلمان از جانب خلیفهی عباسی و از همه مهمتر با قتل بازرگانان خود زمینه را از هر جهت برای تهاجم مساعد دید، انتقادی بر رفتار وی وارد نیست، زیرا به عقیده بسیاری این حملات در مدت زمان دیر یا زود انجام میگرفت؛ اما افرادی چون جان من معتقد هستند که چنگیز هیچ علاقهای با درگیری با خوارزمشاهیان نداشت و با کشته شدن بازرگانانش مجبور به این اقدام گردید. «به این ترتیب دورهی جدیدی در زندگی چنگیز شروع شد، تا این زمان، سنّت حکومت کرده بود. این بخشی از میراث یک حاکم مغول بود که به چین تجاوز کند؛ برای این کار وحدتِ قبیلهای یک پیشنیاز بود. این به نوبهی خود تعقیب یک رئیس قبیلهی رقیب را توجیه میکرد. حتی چنان چه به یک دولتِ دوردست فرار کرده بود که در این مورد میتوان از خاراخیتای نام برد؛ و این، همان گونه که هر استراتژیست خوبی میفهمید، همچنین به معنای درگیری با شی شیا بود. اما هیچ رئیس صحرانشینی، در حالی که هنوز در پایگاه وطنیاش درگیر است هرگز مشتاقانه وظیفهی تحت سلطه درآوردن یک امپراتوری را که با وطنش بسیار زیاد فاصله داشت بر عهده نمیگرفت، چه رسد به یک امپراتوری که قدرت مسلّط در آسیای میانه باشد. اما به نظر چنگیز، گزینهی دیگری نداشت. نه تنها تحقیر شده و به چالش طلبیده شده بود، بلکه اگر با این تهدید مقابله نمیکرد تقریباً قربانی یک شاهِ جاهطلب میشد که مشتاق بود تا حاکمیت خود را تا سرزمینهای پربار چین گسترش دهد. همان طور که تاریخ اسرارآمیز میگوید چنگیز درباره کاری که میبایست انجام میشد هیچ تردیدی نداشت. او گفت: بیایید علیه ملت مسلمان وارد عمل شویم تا انتقام بگیریم.»[1] علیرغم اجبار یا غیر آن نمیتوان موقعیت سلطان محمد خوارزمشاه و اختلافات داخلی را نادیده گرفت و نقش خلیفهی عباسی و امثال آن از دعوتِ چنگیزخان در مرحلهی بعد قرار دارند. سلطان محمد خوارزمشاه فردی نالایق و ضعیف نبود و پیروزیهایش بر رقبا بیانگر این ادعا میباشد، اما دخالتهای افراطی و نابجای مادرش ترکان خاتون در اجرای حکومت و همچنین ظلم و ستم روا شده بر مردم باعث سستی و تزلزل روحیهی جنگاوری او در مقابل مغولان گردید. یکی از دلایل پاسخ منفی سلطان محمد نسبت به فرزند دلاورش جلالالدین در مقابله با مغولان میتواند ناشی از شدت انزاجار مادرش از جانشینی او که از مادری دیگر است، باشد. کینه و نفرت ترکان خاتون را از این نکته میتوان دریافت - در شرایطی که دیگر امیدی به نجات از دست مغولان نداشت بازهم مرگ را بر همیاری با جلالالدین ترجیح میداد. این تضادهای دربار و همچنین سرکوبی مردم به بهانههای مختلف نتیجهای جز نارضایتی عموم به دنبال نداشته و تأثیر آن بر دوام و پایداری هر حکومتی انکار ناپذیر خواهد بود. میدانیم که سرزمین ایران به دلیل موقعیت استراتژیک خود همواره مورد تهاجم دشمنان بوده است، اما میزان نارضایتی و یا بیتفاوتی مردم در پیروزی دشمنان بسیار مهم و قابل تأمل است. در توصیف این موارد به تهاجم اعراب در زمان ساسانیان، هجوم مغولان و تیمور لنگ و غیره میتوان اشاره کرد و حتی در مییابیم که مردم مظلوم تنها به فکر یک منجی بوده و گاهی آرزوی ورود آنان را در سر میپرواندند، زیرا چیزی جز کشته شدن در مقابل خود نمیدیدند. در زمان هجوم مغولانِ صحرانشین دولت مقتدر خوارزمشاهی با آن توان نظامی بر نواحی وسیعی فرمانروایی داشت و از توان مقابله با مغولان برخوردار بود، اما کشور ایران در اثر اختلافات مذکور و همچنین غرورِ و عدم درک واقعی سلطان محمد از چنگیزخان شاهد آن بلای ویرانگر گردید تا جایی که به هنگام مرگ پارچهای نیز برای دفن خودش باقی نمانده بود. در این رابطه باستانی پاریزی در بخشی از روایت خود از نارضایتی مردم مینویسد: «شواهد بسیار داریم که سلطان محمد و پسرش جلالالدین در آخرِ کار سخت مورد نفرت مردم بودهاند، چنان که شاه ناچار شد بسیاری از علما را جابجا و در واقع تبعید کند، مثل برهانالدین خطیب بخارا رئیس اصحاب بوحنیفه را که به خوارزم فرستاد و شیخالاسلامانِ سمرقند، جلالالدین و پسرش شمسالدین و برادرش اوحدالدین را به نسا فرستاد. قیام مردم نسا را هم با شمشیر خاموش کرد و قلعهی آن را فرمود ویران و با خاک یکسان کردند. زمین را با بیل مسطح و مُستوی ساختند، چنان که مجموع خاک آن پراکنده گردید و تشفّی خاطر فرمود تا در آن جو کاشتند. درست است که سپاه خوارزمشاه در همدان از ژنرال سرما شکست خورد و در اُترار از قوم زردپوست، ولی حقیقت این است که لشکر او خیلی زودتر از اینها از مردم خود شکست خورده بود و آن روزی بود که سربازانش ناچار شدند شهر نسا را زیرورو کنند و بر خرابههای آن جو بکارند! کاری که مغول بیست سال بعد در نیشابور کرد. در نتیجه سپاه عظیم خوارزمشاهی هم از درون متلاشی شده بود و معلوم میشود هیچ کس مقاومتی درخور در برابر سپاه مغول نکرده است جز غایرخان که با دو سه کنیزک خود تا پای جان جنگید، و متأسفانه بدنامی شکست مغول را به ناحق، ما مورخین به گردن او افکندهایم و حال آن که معلوم میشود از آن همهی سپهسالاران و سپاهداران هیچ کس مقاومتی درخور نکرد و لشکرها ظاهراً به علت عدم رضایت عمومی چنان از درون متلاشی شده بود که نظامِ چنان جمعیتی از هم فرو پاشید. روایاتی هست که سلطان محمد در این اواخر تقریباً هیچ دو شبی را در یک جا نمیخوابید، زیرا مردم خوارزم و درباریان و حتی نزدیکان که اغلب جماعتی ترکان بودند از خیل خویشان مادرش که ایشان را تورانیان خواندندی در تضاعیف این پریشانیها قصد پیوستند تا سلطان را بکشند، از این حال سلطان را یکی اعلام کرد. آن شب خوابگاه بَدَل فرمود و خرگاه بگذاشت. نیم شبی دست به تیر بگشادند. بامداد را از زخم تیر، خرگاه را چون سوراخهای غربال دیدند. بدین سبب استشعار سلطان زیادت شد و در همین وقت بود که به فکر فرار افتاد.»[2]
اصولاً در تحقیقات تاریخی مسألهی ناراضی بودن مردمی که همواره شاهد خیانت دولتمران بودهاند نادیده گرفته شده است، اما باید بپذیریم که خیانت دولتمردان هزاران مرتبه از ناراضی بودن مردم در مقابل دشمن مؤثر و بدتر بوده است. سلطان محمد خوارزمشاه نیز از این موضوع در امان نبود، چنان که «هنگام حملهی خوارزمشاه بر اُترار، خاندان عمید یعنی پدر و عمّ و عمّزادگانِ بدرالدینِ عمید به دست سلطان کشته شدند. قاضی عمید سعد پدر او و قاضی منصور عمّ او بودند. بدرالدین به سبب این کشتار و از دست رفتن بسیاری از افراد خاندانش کینهی سلطان را سخت به دل گرفت و پس از استیلای تاتار بر اترار نزد چنگیز رفت و در خلوت او را گفت: من کینهی هیچ کس به اندازهی سلطان محمد در دل ندارم، زیرا خاندانم را برانداخته است و هلاک کرده، اگر به دادن جان انتقام کشم دریغ ندارم. آن گاه این مردِ مقتدرِ پدر کشتهی آشتیناپذیر که از جانب صفی اُقرع وزیرِ شاهنشاه درین هنگام در بلادِ ترک نایب بود، در مقام راهنمایی برآمد و صادقانه چنگیز را آگاه ساخت که خوارزمشاه پادشاهی بزرگ و تواناست و خان نباید بدین مغرور شود که او سپاهیان خود را در نواحی بالد پراکنده است. آن گاه خان مغول را بدین گونه راهنمایی کرد که باید حیلهای به کار برد و سلطان را بر سرداران خود متوهّم ساخت. سپس به چنگیز اطلاع داد که میان سلطان و مادرش ترکان خاتون کدورتی پیدا شده است و چون بیشترِ سردارانِ لشکریان ترکِ سلطان از پیوستگان قبیلهی ترکان خاتون هستند، لذا مصلحت آن است که نامههایی ساختگی و مجعول از زبان امیران خویشاوندان ترکان خاتون به چنگیز نوشته شود و در این نامهها گفته آید که غرض ما از پیوستن به درگاه سلطنت به قصد خدمت به مادر سلطان بوده است، چنین کردیم و ممالک خوارزمشاه را وسعت بخشیدیم، اما اینک که شاه با مادر سَرْ گِران شده است و فرمان او را اطاعت نمیکند، مادر وی به ما دستور میدهد که ترک خدمت وی کنیم و از پیرامون او پراکنده شویم و در این حال چه بهتر که به خدمت خان برسیم و حلقهی اطاعت او در گوش کنیم. چنگیز نظرِ بدرالدین را پسندید و این نامهها را نوشتند و پراکندند و چنان قرار دادند که حاملان چنین نامهها خود را به دست جاسوسان و کسان خوارزمشاهیان گرفتار کنند و با گرفتار شدن فرستادگان و کشف نامهها، سلطان بر بسیاری از سران سپاهی ترک خود بیمناک شد، زیرا بیشتر سپاهیان ترک وی از قبایل و پیوستگان ترکان خاتون بودند و از طرف دیگر سردارانی نیز که از زبانشان نامه جعل شده بود بر خود ترسان شدند و نیتجهی این تدبیر تفرقه افتادن میان سپاه و متوهّم شدن شاه از سرداران و سستی گرفتن عزم امیران و بیمناکی هر یک بر جان خود شد و چنگیز از این وحشت و بدگمانی و پراکندگی سرداران سود بسیار برد.»[3]
علیرغم عوامل داخلی که زمینه را برای حملات مغول فراهم ساخت نقش و تفسیر گروههای مختلف در تحلیل مشکلات بسیار جالب و دور از ذهن میباشد که چرا به جای توجه به اصل موضوع در توجیه موارد پوچ و بیاساس پرداختهاند. در این میان برخی ظهور چنگیز را ناشی از قتل فلان رهبر خود و برخی دیگر ناشی از کفران نعمت از سوی مردم ذکر کردهاند. گویا رهبران این عقاید مأمور مخفی دشمن بوده تا در جهت آرامش و سکوت مردم بکوشند که تمام مصیبتها از خود شما سرچشمه گرفته و این فاجعه و بلای آسمانی در نتیجهی اعمال شما میباشد، در صورتی که مردم مظلوم نقشی بیش از ابزار حاکمان نداشته و ایفا نکردهاند. اصولاً بعد از هر حادثهای بحث انتقاد و شایعات رواج مییابد و بسیاری از مورخان را عقیده بر آن است که این خرافات ساخته و پرداختهی جوامع متصرفی میباشد و مغولان شایعاتی را که به نفعشان بوده توسعه و گسترش دادهاند. صوفیان عقیده داشتند که قتل مجدالدین بغدادی توسط سلطان محمد خوارزمشاه و نفرین او باعث هجوم چنگیز شده است. چنان که حمدالله مستوفی گوید: «شیخ مجدالدین در ثلاث عشر و ست مائه (613ق) به عهدِ ناصرِ خلیفه به تهمت آن که با مادر خوارزمشاه تعشق ورزیده است به حکم خوارزمشاه محمد خان بن تکش شهید شد. بعد از قتلش خوارزمشاه پشیمان شد و به خدمت نجمالدین کبری رفت و گفت: چنین خطایی از من صادر شده، دِیَت خون او چه باشد؟ شیخ گفت جان من و جان تو و جان اکثر اهل جهان به دِیَت خون او نشاید. چون ناکردنی کرده شد تدارک پذیر نبود.»[4] در جریان این حادثهی هولناک به یقین و به درستی پیشرفت سریع مغولان در سرزمینهای اسلامی را باید در نتیجهی عدم مدیریت سلطان محمد خوارزمشاه در امور سیاسی و خودخواهی و سرانجام ترس و وحشت وی از مغولان ثبت کرد؛ اما توجیهگران مذهبی که بعد از استقرار مغولان با لباس صوفیگری توجیه خود را در پذیرش مغولان ادامه دادند و به نان و نوایی هم رسیدند قابل هضم نیست. آنان درباره ظهور چنگیز با توسل به حدیثی میگویند: «شیخ نجمالدّین رازی (متوفا به سال 654ه.ق) معاصر مغولان، تهاجم نیروهای مغول را نتیجهی کفران نعمت و فسق و فجور مردم آن ایّام میداند و میگوید هرچه اتّفاق افتاده حق ما بوده است. قتل از این بیشتر چگونه بود که از ترکستان تا در شام و روم چندین شهر و ولایت قتل و خرابی کردند تا از یک شهرِ ری که مولد و منشاء این ضعیف است قیاس کردهاند که کمابیش هفتصد هزار آدمی به قتل آمده است و اسیر گشته از شهر و ولایت و فتنه و فساد آن ملاعین و مخاذیل بر جملگی اسلام و اسلامیان از آن زیادت است که در حیّز عبارت گنجد. به همین سبب است که بعضی از مؤلّفان تصّور داشتند که هجوم مغول به منزلهی مقدمهی خروج دجّال و یأجوج و مأجوج و نشانی از آخرالزمان است و در این باب به احادیثی استناد میکردهاند که غالباً از یک ریشه بوده و برای باقی ترکان و زردپوستان نیز آورده میشده است. قاضی منهاج سراج جوزجانی به حدیثی از پیامبر استناد جسته است که در آن از وی دربارهی فرارسیدن قیامت سؤال کردند و او گفت در ششصد و اندی، و این سال را با خروج چنگیز به سال 602 در چین و طمغاج تطبیق میکنند. جماعتی دیگر از نویسندگان این واقعه را به منزلهی انتقام و عذاب الهی میدانستند تا بدان وسیله از فساد و طغیانی که به سبب کثرت مال حاصل شده بود جلوگیری شود.»[5]
در دادگاه تاریخ چیزی به عنوان واقعیت وجود ندارد و تنها با تحقیق تمام گزینهها میتوان به نتایجی دست یافت. در رابطه با تقابل و تعامل چنگیزخان نیز با خوارزمشاهیان عاری از این نکات مشکوک نیست و از نخستین تماس و ارزیابی آنها اطلاعی دقیق وجود ندارد. آن چه مسلم است چنگیز و خوارزمشاه از ظهور و موقعیت یک دیگر باخبر بوده و هر یک در جستجوی آگاهی از هم اقدام کردهاند. سلطان محمد که مجذوب ثروتهای چین بود هیأتی را به رهبری بهاءالدین رازی نزد چنگیز فرستاد تا قدرت نظامی و میزان پیروزیهای او را تحقیق کند، چنگیز هم این عمل را در پوشش یک هیأت بازرگانی انجام داد که متأسفانه با قتل آنان توسط غایرخان بهانه برای درگیری دو طرف شکل گرفت. این اطلاعات برای سلطان محمد میتوانست کفایت کند و از شروع جنگ ویرانگر پرهیز شود، اما عدم دوراندیشی او باعث ورق خوردن برگی دیگر از تاریخ خونبار ایران گردید. در شدت ناراحتی چنگیزخان از سلطان محمد خوارزمشاه، قاضی منهاج سراج جوزجانی در طبقات ناصری از قول وحیدالدین فوشنجی نوشته است «من به خدمت چنگیزخان قربت تمام یافتم و مدام ملازم درگاه او بودم و پیوسته از من اخبارِ انبیا و سلاطین عجم و ملوک ماضی میپرسید. روزی در اثنای کلمات مرا فرمود که از من قوینامی باقی خواهد ماند در گیتی، از کین خواستنِ محمد اُغری؛ یعنی سلطان محمد خوارزمشاه. او را بر این لفظ میگفت و اغری به لفظ ترکی دزد باشد و این معنی بر لفظ او بسیار میرفت که خوارزمشاه پادشاه نبود، دزد بود. اگر او پادشاه بودی رسولان و بازرگانان مرا نکشتی که به اترار آمده بودند، زیرا پادشاهان رسولان و بازرگانان را نکشند. فیالجمله چون از من پرسید که قوینامی از من خواهد ماند؟ من روی بر زمین نهادم و گفتم: اگر خان مرا به جان امان دهد یک کلمه عرضه دارم. فرمود که تو را امان دادم. گفتم: نام جایی باقی ماند که خلق باشند. چون بندگانِ خان جملهی خلق را بکشتند، این نام چگونه باقی ماند و این حکایت که گوید؟! چون این کلمه تمام کردم تیر و کمان بینداخت و به غایت در غضب شد. روی از طرف من بگردانید و پشت به طرف من کرد. چون آثار غضب در ناصیهی نامبارک او مشاهده کردم دست از جان بشستم و امید از حیات منقطع گردانیدم و با خود یقین کردم که هنگام رحلت آمد و از دنیا به زخمِ تیغ این ملعون خواهی رفت. چون ساعتی برآمد روی بر من آورد و گفت: من تو را مرد عاقل و هوشیار میدانستم، بدین سخن مرا معلوم شد که تو را عقلی کامل نیست و اندیشهی ضمیر تو اندکی بیش نیست. پادشاهان در جهان بسیارند. هر کجا که پای اسبِ محمد اُغری آمده است من آن جا کشش و خرابی کردم. باقی خلق که در اطراف دنیا و ممالک دیگر پادشاهاناند حکایت من را ایشان گویند و مرا پیش او قربت نمانْد و از پیش او درافتادم و از میان لشکر بگریختم، خدای تعال را بر این حمد و ثنا گفتم و از آن جا خلاص یافتم.»[6] رشیدالدین فضلالله نیز این نکته را تأیید میکند و بعد از شرح کشته شدن بازرگانان و اولین درگیری سلطان محمد با سُبتای درباره تصمیم قطعی خان مغول بر علیه سلطان خوارزم و متواری شدن وی مینویسد: «چنگیزخان چون دانست که بینالطرفین حایلی نمانده و پادشاهانی که واسطه بودند مرتفع شدند، لشکرها را مرتب و آماده گردانید و مستعد قصد ممالک سلطان محمد شد و با آن که سلطان در انگیختن آن فتنه بادی بود، چنگیزخان بر قاعدهی ماتقدم نمیخواست که قصد او کند و به همهی وجوه طریقهی دوستی و محافظت حقوق همسایگی مسلوک میداشت و تا چند حرکت موجب رنجش و کدورت و قیام به انتقام باشد از سلطان صادر نشد، به عزمِ رزمِ او حرکت نکرد: اول آن که جماعت بازرگانان و ایلچیان را که به راه طلب یگانگی و مصالحه جستن فرستاده بود و پیغامهای دلپذیر داده، بی تفکر و تدبّر بکشت و قطعاً بدان سخنان التفات ننمود. دیگر آن که به اکراه و الزام با لشکر او جنگ کرد. دیگر آن که مملکتی از ترکستان که در دست کوشلوک بود - چون بر او دست لشکر چنگیزخان کشته شد – تمامت، سلطان تصرف نمود. و مجموع این معانی موجب کینه و عداوت و سبب مجازات و مکافات گشت. فیالجمله، سلطان بعد از آن جنگ (جنگ با سبتای) باز به سمرقند آمد و تحیّر و تردّد به وی راه یافته بود و انقصام باطن ظاهراً او را مشوّش کرده. و چون قوّت و شوکت خصم مشاهده میکرد و موجبات هیجان فتنه که از پیش رفته بود، میدانست پریشانی و ضجرت دم به دم بر وی استیلاء مییافت و اثر ندامت از اقوال و افعال او ظاهر میشد و از غلبهی وهم، ابواب رأی صواب بر وی بسته شد و خواب و قرار متواری گشت. دل بر قضای مبرم نهاد و رضینا به قضاء الله و قدره را به کار بست. و منجمان نیز میگفتند تسییر درجات اوتاد طالع به درجات مظلمه و اجرام قاطعه رسیده و سعود از موضع تسییر عاشر ساقط اند و نحوس ناظر. چندان که این نحوسات نگذرد احتیاط را بر هیچ کاری که از مقابلهی خصمان باشد اقدام نتوان نمود. آن سخن منجمان نیز ضمیمهی اسباب خلل کار او شد.»[7]
به هر حال آتش جنگ شعلهور گردید و تصمیم چنگیز عملی شد و به سرعت بر خوارزمشاه غلبه یافتند. «مغولان این پیروزی سریع را مرهون عواملی گوناگون بودند. در قلمرو پهناور خوارزمشاه که دیری از بنیاد آن نمیگذشت، همان طور که ابن اثیر نیز اشاره میکند هنوز وفاداری نسبت به دولت رسوخ نکرده بود. علاوه بر این خوارزمشاه با مالیاتهای عدیده پشتِ مردمِ این سرزمین وسیع را خم کرده و ناگزیر برای حفظ آرامش، سپاهیانش را در سراسر کشور گسترده بود. لشکرها هر یک به تنهایی ضعیفتر از آن بود که بتواند در برابر انبوه مغولان ایستادگی کند و سپاهیان ترکِ خوارزمشاه نیز اغلب به لشکریان خان مغول که همنژادشان بودند، میپیوستند. با این همه روشن نیست که چرا خوارزمشاه با همهی توانائیش، شتابزده رو به فرار نهاد و از مقابله با مغولان هراسید، در حالی که پسرش جلالالدین که قدرت پدر را هم نداشت در برابر آنان ایستادگی و حتی به پیروزیهایی هم رسید. به هر حال چنگیزخان توانسته بود میان خوارزمشاه و امیران لشکرش تخم بدبینی بپاشد و این همکاری بین شاه و سپاهیان را دشوار مینمود.»[8] گذشته از عوامل اولیهی مذکور که باعث پیروزی سریع مغولان گردید در مراحل بعد میتوان به اختلافات داخلی عقیدتی و همچنین اقدامات نا به هنجار جلالالدین خوارزمشاه در قتل عامهای گستردهی مردمِ بیگناه در نواحی مختلف اشاره داشت. در بعضی نواحی میزان خونریزی جلالالدین و عیاشی او به حدی است که به نظر میرسد مأمور پاکسازی اقوام و ویرانی شهرها در جهت آماده سازی تهاجم مغولان بوده است. بررسی هر یک از این جزئیات، چیزی جز تأسف و اندوه به دنبال ندارد. متأسفانه تعمیم این موارد در کشورهای دیگر اسلامی نیز وجود داشته است و میتوان مظاهر اساسی این اختلاف و نفاق را چنین خلاصه کرد:
«1– تحریکات و دسیسههای خلیفهی بغداد بر علیه خوارزمشاه و دشمنی و عداوت علاءالدین محمد خوارزمشاه با خلیفهی عباسی.
2- کینهتوزی و خصومت مسلمینِ سنّی با اسماعیلیه و اقدامات خصمانهی این اکثریّت و اقلیّتِ مسلمان بر علیه همدیگر.
3- جنگ عبرتانگیز سلطان جلالالدین خوارزمشاه با سلطان سلجوقی روم.
4- اختلاف علاءالدین کیقباد سلطان بزرگ سلجوقی روم با سلطان جلالالدین خوارزمشاه و خلافت بغداد بر سر چگونگی مقابله با خطر مغول.
5- مناقشات سلاجقهی روم بین خودشان.
6- اختلافات داخلی ملوک مصر و شام.
7- جنگهای ملوک شام با سلاجقهی روم.
8- تحریکات و اختلافات داخلی دستگاه خلافت.
9- در عصر مغول استمداد طبقات مختلف مسلمانان از مغولها بر علیه همدیگر بی شمار است!
10- اختلافات شیعه و سنی در این دوره به علت آزادی مذهبی ظهوری بیشتر دارد.»[9]
[1] - زندگی پرماجرای چنگیزخان، نویسنده جان من، مترجم داود نعمت اللهی، چاپ ششم، 1398، ص 156
[2] - تاریخ شاهی قراختائیان کرمان، مؤلف ناشناخته، تصحیح و مقدمه محمد ابراهیم باستانی پاریزی، نشر علم، چاپ دوم 1390، صص 421 و 425
[3] - سلطان جلالالدین خوارزمشاه، محمد دبیرسیاقی، انتشارات فرانکلین، چاپ دوم، 2537، ص 44
[4] - ایران از حمله مغول تا پایان تیموریان، دکتر علی اکبر ولایتی، انتشارات امیرکبیر، 1392، ص 65
[5] - امپراتوری مغول و ایران، دکتر ابراهیم تیموری، انتشارات دانشگاه تهران، 1377، گزیدهای از صفحات 233 تا 235
[6] - ایران از حمله مغول تا پایان تیموریان، دکتر علی اکبر ولایتی، انتشارات امیرکبیر، 1392، ص 35
[7] - جامعالتواریخ، رشیدالدین فضلالله همدانی، به کوشش دکتر بهمن کریمی، جلد اول، 1338، ص 346
[8] - تاریخ مغول در ایران، تألیف برتولد اشپولر، ترجمه دکتر محمود میر آفتاب، 1351، ص 30
[9] - مسائل عصر ایلخانان، تألیف منوچهر مرتضوی، چاپ دوم، انتشارات آگاه، 1370، ص 147
10 - گذری بر تاریخ مغول، علی جلالپور