پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

پیام تاریخ

بحث های تاریخ ایران

شرحی کوتاه از زندگی اسکندر مقدونی

 

اسکندر مقدونی

اسکندر مقدونی فرزند فلیپ پادشاه مقدونیه و اولمپیاس بود. اغلب روایت‌ها محیط زندگی اسکندر را به خاطر نفوذ بیش از حد مادرش بسیار آشفته و پر تلاطم توصیف کرده‌اند. در این محیط نامتعادل به درخواست فلیپ مدت چهار سال تعلیم فرزند را فیلسوف بزرگ ارسطو بر عهده داشت.[1] پس از فوت فلیپ فرزندش به حکومت رسید، ولی مسیری بر خلاف عقاید معلمش را انتخاب کرد و جهانگیری را بر جهانداری ترجیح داد. اسکندر سرزمین‌ها را با اسکلت انسان‌ها پوشاند و ارسطو با جوهر افکار خود جهانی دیگر را برای ملت‌ها رقم زد. گویند اسکندر بعد از تصرف سرزمین‌های وسیع امپراتوری هخامنشیان در شیوه‌ی مملکتداری پرسشی از ارسطو داشت. حمزه اصفهانی در فصل چهارم کتاب خود در این مورد می‌نویسد پس از آن که اسکندر بزرگان و فرمانروایان ایران را برانداخت به استاد خود ارسطاطالیس (ارسطو) نوشت که من همه‌ی پادشاهان مشرق را از بیم آن که قصد سرزمین مغرب کنند، کشتم و شهرها و دژهای آن‌ها را ویران کردم. اکنون می‌خواهم فرزندان پادشاهان را نیز گرد آورم و به پادشاهان آن‌ها ملحق سازم. تو در این باب چه می‌گویی؟ ارسطو در پاسخ به اسکندر نوشت که اگر شاهزادگان را بکشی حکومت به دست اراذل و افراد پست پایه می‌افتد و اینان چون به قدرت برسند ستم و تجاوز می‌کنند. پس شایسته است که شاهزادگان را گرد آوری و به هر یک شهری یا ولایتی بخشی تا با یکدیگر و ملوک‌الطوایفی پدیدار شوند و به اهل مغرب نپردازند. اسکندر همین نیرنگ را به کار بست. جانشینان او نیز همان روند را در پیش گرفتند و ملوک‌الطوایفی پدیدار شد و هر گوشه‌ پادشاهی به فرمانروایی پرداخت. در هر صورت دنیا به کام اسکندر نبود و در سن 32 سالگی در سرزمین بابل فوت کرد.

درباره ارزیابی شخصیت اسکندر توافقی وجود ندارد. گاهی او را فردی دانشمند و گاهی نیز وی را تنها یک فرمانروای نظامی معرفی می‌کنند که از اصول جهانداری چیزی نمی‌دانست. بنابراین معتقد هستند که اگر عمری هم می‌داشت و باقی می‌ماند هیچ گاه کاری فراتر از دیگران انجام نمی‌داد، زیرا جز عیاشی و خوشگذرانی، سوزاندن و کشتن چیزی نمی‌دانست. اسکندر تحت تأثیر غرور و عرف خانواده‌اش خود را مافوق دیگران می‌پنداشت و ادعای خدایی می‌کرد. «اسکندر وقتی که در مقدونیه بود خود را پسر زئوس ژوپیتر می‌دانست. هنگامی که از مصر به معبد آمون رفت، کاهن آن معبد برای چاپلوسی او را ژوپیتر آمون خواند و از آن پس این اندیشه که او پسر خدا است به اندازه‌ای در مغز او نیرو گرفت که از مردم خواست او را پسر خدا بخوانند. اگرچه در آغاز دوستانش که از جمله نیلوتاس پسر پارمن ین بود به این ادعای او می‌خندیدند و در پنهان او را ریشخند می‌کردند ولی بعد به ویژه پس از کشته شدن کلیتوس چون از او بیمناک بودند برابر میل او رفتار کرده با روی خوش به کارهای او می‌نگریستند. اسکندر پس از چندی یعنی پیش از سفر جنگی به هندوستان بر آن شد که تنها به عنوان خشک و خالی بسنده نکرده و از مقدونی‌ها بخواهد که او را پسر واقعی خدا دانسته و پرستش کنند، چنان که خدا را می‌پرستیدند. در این هنگام به گفته‌ی تاریخنگاران قدیم اسکندر اشخاص چاپلوس و زودباور را به خود نزدیک می‌کرد و از نزدیکان یا سرداران خود دوری می‌جست. از این اشخاص دو رو یکی آژیس یونانی که از آگریان بود و دیگری کلیون سیسیلی بودند که با چاپلوسی نزد اسکندر از نزدیکان شدند و به وسیله‌ی آن‌ها اشخاص دیگری دور اسکندر را گرفتند. این‌ها همواره به اسکندر می‌گفتند که ارباب انواع یونانی مانند هرکول، باکوس کاستور و پل لوکس در پهلوی خدای تازه چیزی نیستند. اسکندر این گونه سخنان ریشخند آمیز را حقیقت می‌دانست و باور می‌کرد.»[2]

زمانی که اسکندر مقدونی بر یونانی‌ها غلبه یافت، در ایران داریوش سوم حکومت می‌کرد. به هنگام قدرت یابی او آتنی‌ها به طور مخفیانه از داریوش درخواست کمک کردند، ولی از آن جا که پادشاه ایران تحت تأثیر جوانی اسکندر قرار گرفته بود زمینه را برای توسعه یابی او فراهم ساخت. از جمله عواملی که در قدرت گرفتن اسکندر در یونان مؤثر بود توجه بر این نکته می‌باشد که از مدت‌ها پیش زمزمه‌هایی مبنی بر این که هلنی‌ها باید تحت لوایی واحد درآمده و خود را از سلطه‌ی امپراتوری‌ هخامنشیان و بربرها (یونانی‌ها به عموم کسانی که زبانشان را نمی‌فهمیدند بربر می‌گفتند.) نجات دهند، وجود داشت. اسکندر مقدونی که در زمینه نظامی فردی شایسته بود، توانست یونانیان را بر علیه بزرگترین امپراتوری آن زمان به طور یکپارچه متحد سازد. داریوش با شنیدن خبرهای جنگی و آمادگی اسکندر برای تهاجم به ایران در صدد برآمد تا کمک‌هایی به یونانی‌های مخالف اسکندر بکند اما دیگر دیر شده بود و تنها راه و چاره داریوش آمادگی و تجهیز سپاه بر علیه اسکندر بود. اسکندر به راحتی سرزمین‌های مصر و غیره را به تصرف خود درآورد و هزاران نفر را کشت و یا به بردگی گرفت. در این ایام داریوش سوم طی سه مرحله پیشنهاد صلح و ازدواج با دخترش و گروگان گرفتن پسرش را با هدایای زیاد برای صلح پیشنهاد کرد و تمامی آن‌ها را اسکندر نپذیرفت. برای داریوش راهی جز نبرد باقی نماند و بنابراین به آمادگی رزمی و جنگی روی آورد تا شاید بتواند آب رفته را جوی باز آورد. سپاه داریوش با سپاه اسکندر در حوالی شهر موصل در محلی به نام گوگمل که برخی آن را نبرد سرنوشت ساز و پایان عمر دویست و سی ساله سلسله هخامنشی دانسته‌اند روبه‌رو شدند. داریوش شخصاً سپاهش را رهبری می‌کرد. جنگ مهیبی درگرفت. سپاه و گارد جاویدان که همگی از مردان پارس بودند و با سیب طلایی در انتهای سر نیزه‌هایشان از دیگران شناخته می‌شدند از هیچ جانفشانی در کنار شاه دریغ نکردند. در هنگام نبرد شایع گردید که داریوش کشته شده است و این امر موجب ضعف و تفرقه سپاه وی شد. در حالی که داریوش در راه هگمتانه بود هنوز افرادی از سپاه ایران با پایمردی تا پاسی از شب به مقاومت ادامه دادند. تعداد زیادی از پارسیان از جمله پسر شاه و داماد شاه و برادر همسر شاه کشته شدند و سرانجام این نبرد هم به نفع اسکندر به پایان رسید. اسکندر از راه اهواز و بهبهان به سوی پارس حرکت کرد، اما بر سر راهش در محلی که به دربندهای پارس مشهور بود با مقاومت عده‌ای به سردستگی شخصی به نام آریوبرزن روبرو گردید. پلوتارک گزارش داده است که اسکندر برای آن که از هرگونه مقاومت و ایستادگی احتمالی ایرانی‌ها جلوگیری کند دستور داد تا کلیه اسرایی که گرفته بودند از دم تیغ گذرانده و همه شهرها را غارت کنند. به هر روی اسکندر خود را به تخت جمشید رساند و پنج ماه و به روایتی هفت ماه در آن جا اقامت گزید. او شهربان تخت جمشید را که نامش تیرداد بود در مقام خود باقی گذاشت و با احترامی ویژه به دیدار مقبره کوروش رفت.

اسکندر تا سرزمین‌های هندوستان را به تصرف خود درآورد. اداره سرزمین‌های بزرگ گشوده شده شرایط را بر اسکندر تنگ کرد و این اوضاع زمانی بدتر شد که وی در معرض دشمنی‌هایی قرار گرفت که از سوی نزدیکانش سازماندهی و ترتیب داده می‌شد. برای همین تصمیم گرفت تا ایرانی‌ها را بیشتر به خود نزدیک گرداند و این از جمله کارهای اسکندر بود که مقدونی‌ها و یونانی‌ها را از اسکندر دل آزرده‌تر کرد. اسکندر کار را به جایی رساند که محافظین شخصی‌اش را نیز از بین نگهبانان ایرانی که همگی ملبس به لباس‌های محلی ایرانی بودند انتخاب کرد. سلسله هخامنشی در سال 330 ق.م به دست اسکندر مقدونی منقرض گردید اما از این به بعد اسکندر در چنبره‌ی تجمل گرایی و عشرت طلبی‌ها گرفتار شد. وی که بسیاری از شاهان را از پای درآورده بود رفته رفته در گرداب بی پایان لذت جویی از پای درآمد.

اسکندر به زودی تحت تأثیر تجمل گرایی پادشاهان آسیایی قرار گرفت و به تجمل گرایی پرداخت و تنها بین 6 تا 7 سال بعد از مرگ داریوش سوم زندگی کرد. پیشگویان او را از ورود به شهر بابل برحذر داشته بودند و برای همین غالباً در اطراف بابل اقامت می‌گزدید تا از گزند حوادث پیشگویی شده در امان باشد. در این ایام اسکندر بیمار شد و تب کرد و با آن که بیمار بود در یک میهمانی بزرگ شرکت جست و در آشامیدن شراب زیاده روی کرد. بیماریش شدت بیشتری گرفت و سرانجام پس از ده روز در حالی که هنوز 32 سال از زندگی را تجربه کرده بود در روز 28 ماه ژوئن سال 323 ق.م پس از 12 سال و 8 ماه فرمانروایی مطابق با المپیک صد و چهاردهم در محل کاخ بخت‌النصر در شهر بابل تسلیم مرگ گردید. اگرچه بعدها اسکندرنامه‌هایی درست شد که وی را به عناوین گوناگون مورد ستایش قرار دادند و حتی او را ذوالقرنین خواندند اما به دلیل آسیب‌های زیادی که از جانب وی به ایران وارد شد و همچنین آثاری مانند تخت جمشید و نیز کتاب دینی زردشتیان را سوزاند در نوشته‌های پهلوی از او با عنوان «گُجَستگ سکند» یا اسکندر ملعون نام برده شده است. مرگ ناگهانی اسکندر مقدونی که فرزندی از پی خود نداشت تا بر تخت سلطنت نشسته و سکّان هدایت سرزمین‌های تصرف شده را بر عهده گیرد عرصه را بر مقدونی‌ها و یونانی‌ها که انتظار چنین واقعه‌ای را نداشتند تنگ کرد. هنوز جسد اسکندر بر زمین بود که نزاع و کشمکش بین بزرگان و سرداران وی درگرفت. این کشمکش و مشاجرات برای به دست آوردن سهم بیشتری از امپراتوری شخصی بود که در عین جوانی مغلوب مرگ شده بود. هنوز کشمکش‌ها خاتمه نیافته بود و سرداران به این نتیجه رسیدند که بدون هماهنگی و توافق کاری از پیش نخواهند برد. پس چهار سردار بزرگ به عنوان جانشینان مشترک اسکندر که دیادوخوی خوانده می‌شدند سرزمین‌های به ارث مانده را میان خود تقسیم کردند. مصر به بطلمیوس رسید، سوریه به لائومدون، کیلکیه به آنتیگوس و سرزمین ماد بزرگ در اختیار پیتسون گذاشته شد. هند همچنان در دست پادشاهان محلی ماند و آذربایجان یا ماد کوچک نیز همچنان تحت فرمانروایی آتروپات پدر زن پردیکاس باقی ماند.»[3]


 



[1] - ارسطو در سال 384 قبل از میلاد در شهر استاگیرا در شمال یونان امروزی به دنیا آمد. ارسطو و افلاطون و سقراط از بزرگترین فلاسفه دنیای کهن می‌باشند که هر سه بر اثر افکار و عقاید خویش گرفتار شکنجه و آزار مردم قرار گرفتند. ارسطو در لحظه مرگ می‌گوید چون اذن بیشتری برای تعلیم نیست، دیگر موجبی هم برای ادامه حیات باقی نمی‌ماند.

[2] - تاریخ مستند ایران باستان، میر حسن ولوی، تهران نشر ماهریس، 1397، ص 22

[3] - تاریخ مستند ایران باستان، میر حسن ولوی، تهران نشر ماهریس، برگرفته از صفحات صص 154 تا 187

4- نقش زنان دربار در تاریخ ایران، علی جلال‌پور، انتشارات گفتمان اندیشه معاصر، 1403، ص 82

نظرات 0 + ارسال نظر
برای نمایش آواتار خود در این وبلاگ در سایت Gravatar.com ثبت نام کنید. (راهنما)
ایمیل شما بعد از ثبت نمایش داده نخواهد شد