نادر یکی از بیباکترین نوابغ نظامی بود که ایران به وجود آورد. - ادوارد براون
پس از آن که محمود افغان کارش به جنون کشید و مداوای جن و انس به جایی نرسید اشرف افغان با حمایت عدّهای به حکومت منصوب گردید. با این که از لیاقت و شایستگی وی روایاتی ثبت گردیده، ولی اوضاع اجتماعی وخیمتر از آن بود که لحظهای را در آرامش زندگی کند. در آن زمان محدودهی جغرافیایی افاغنه شامل اصفهان، شیراز، کرمان، سیستان، دامغان و قسمت غربی خراسان بود؛ امّا بر این نواحی نیز تسلّط کامل نداشتند و میتوان گفت که فقط خطوط ارتباطی را کنترل میکردهاند. علاوه بر آشفتگی سیاسی، وضع ایران از نظر اقتصادی نیز از هم پاشیده بود و هزاران روستا از سکنه خالی و اهالی آن به قتل رسیده و یا به بردگی گرفته شده بودند و به تَبع آن در اثر گرسنگی راهزنیها افزایش یافته بود. در چنین جوّ نامساعدی افاغنه بر جان و مال مردم مسلّط شده بودند و از آن گذشته در تقسیم بندی اجتماعی که اشرف صادر کرده بود ایرانیان در پایینترین رتبه و هم ردیف بردگان قرار گرفته بودند. هنگامی که اشرف قدرت را در دست گرفت اقداماتی انجام داد تا بلکه بتواند علاوه بر ضعف دشمنان تا حدّی از ناراحتی عمیق مردم اصفهان بکاهد. در رابطه با اوّلین اقدامات وی چنین روایت میکنند:«او اوّل کاری که کرد الیاس سرتیپ خاصّهی محمود را که به نیک سیرتی و مروّت موصوف بود به جهت تعلّقی که به محمود داشت با امانالله خان که در آن اوقات دم از نخوت فرعونی و دولت قارونی میزد و جمعی از امرای دیگر که فقط گناهشان این بود که اتّفاق کرده او را قبل از فوت محمود به سلطنت برداشته بودند همه را به قتل رسانیده، اموال ایشان را ضبط کرده بعد از آن نیز به هرکس گمان خطایی برد یا خیال مالی کرد به هر بهانه او را از پای درآورد. این عمل موجب خشنودی اهالی اصفهان گشت و اشرف بر سرِ جمع، بر افعال آخر ایّام محمود انکار بلیغ و اکراه شدید نموده، حکم کرد تا مادر محمود یک شب در میدان با کشتگان به سر برد و بعد از آن فرمود تا جسدهای ایشان را به احترام تمام در جمّازهها گذارده و به قم برده مدفون ساختند. بدین جهات اعتقاد مردم در حق وی صورت ازدیاد یافت و افغان محیل تا خوب مردم را رام کند.»[1]
مهمترین عمل مزوّرانه اشرف افغان را میتوان هنگام بر سر نهادن تاج پادشاهی دانست؛ زیرا خواهان آن بود که نه نحوی استیلای خود را توجیه نمایند. در مورد این عمل و عکسالعمل شاه سلطان حسینی که به جز حسرت و کشته شدن افراد خانواده و نزدیکانش چیزی برای او باقی نمانده بود، مینویسند:«اشرف سلطان فرمود دیهیم و تاج و کمر پادشاهی را آوردند و نزد سلطان جمشیدنشان نهادند و اشرفسلطان از جا برخاست و به سلطان جمشیدنشان سرفرود آورد و فرمود کلاه پادشاهی بر سر مبارک بگذارند و تاج بر آن نه و کمر پادشاهی بر میان بند و به رتق و فتق امور پادشاهی و به نظم و نسق مهمّات جهانپناهی اشتغال نما که تو پشتِ ایمان و پناه ایرانی و اوالامرِ معظّم مایی و ما به اخلاص خدمتگزاریم. پس سلطان جمشیدنشان از جا برخاست و دست برگردن وی درآورد و رویش را بوسید و دست وی را گرفت بر مسند مکلّل پادشاهی برنشاند و به دست مبارک خود کلاه پادشاهی با تاج بر سرش نهاد و کمرِ مرصّع پادشاهی بر میانش بست و با گریه فرمود که از اولاد و احفاد و اقربا و وزرا و امرا و کسانم احدی باقی نماند و نوّاب همایون ما، از تو و اتباع تو شکایت نداریم؛ زیرا که تعدّی و ظلم و جور بسیار از کارگزاران ستمپیشهی خیانتکار ما به شما رسید و ما خواستیم چاره نمائیم، نتیجهی آن بالعکس اتّفاق افتاد.»[2]
تلاشهای اوّلیه اشرف نتیجهای به دنبال نداشت و حتّی سعی کرد که طهماسبمیرزا را با حیله به سوی خود بکشاند، ولی موفّق نشد. احتمالاً اشرف با تاریخ ایران آشنایی نداشتهاند که ایران سرزمینی نیست که دشمنان بر آن غلبه یافته و یا در آرامش به سر برند و سرانجام روزی فراخواهد رسید که رادمردان بزرگ با پشتوانهی فرهنگ غنی بر امثال او غلبه خواهند یافت. در همین ایّام روستازادهای از خطّهی خراسان به پا خاست و آسمان ایران را برای دشمنان تیره و تار کرد. زمانی که اخبار پیروزیهای پیاپی نادر با همراهی شاه طهماسب به اصفهان رسید اشرف چارهای جز مقابله با آنان نیافت. از آن جا که افغانها سرمست از قدرت بودند و خود را شکستناپذیر میپنداشتند بدان سمت حرکت کردند و در منطقه مهماندوست با قوای نادر رودرروی هم قرار گرفتند. ژان اوتر درباره غرور و نخوت افاغنه مینویسد:«افغانها که به شکست دادن ایرانیان عادت کرده بودند آنان را مردمی بیمقدار و ملّتی بیارزش و خوار میشمردند. از این رو به خود یک پیروزی آسان را وعده میدادند و با این اطمینانِ خاطر وارد کارزار شدند. آنان نمیدانستند که ایرانیان به فرماندهی طهماسبقلیخان دیگر آن ایرانیانی نیستند که به فرمان سرداران بیغیرت و خائن رهبری میشدند.»[3]
نبرد مهماندوست برای هر دو طرف از اهمیّت ویژهای برخوردار بود و میتوانست موجب تقویت یا ضعف روحیه آنها گردد. قبل از جنگ طهماسب به نادر وعده داد که در صورت پیروزی بر افغانها وارث تخت سلطنت خواهی شد و همشیره خود گوهرشاد بیگم را به عقد تو در خواهم آورد نادر نیز به وی اطمینان خاطر داد. با توجّه به مقاومت شدیدی که افاغنه از خود نشان دادند نادر توانست با تاکتیکهای نظامی خود شکست سختی بر آنها وارد سازد و اشرف را متوجّه افول و زوال خود گرداند. از این به بعد آن چه که برای اشرف اهمیّت داشت حفظ موقعیت خود به هر قیمتی است و دیگر ارزشی برای ایران قائل نبود. بنابراین تصمیم گرفت که با عثمانیها به توافق برسد و از حمایت آنان برخوردار شود. بر همین اساس در سال 1140 ه.ق بین آنها معاهدهای منعقد گردید که قسمتی از آن چنین میباشد:«قرار بر این شد که اشرف، سلطانِ قسطنطنیه را اولوالامر داند و سلطان در عوض، اشرف را پادشاه ایران خواند. همچنین ممالکی که از ایران در آن اوقات در تحت تصرّف عثمانی بود به حکومت ابدی به اولیای آن دولت مقرّر باشد. از آن جمله تمام کردستان و خوزستان و بعضی از صفحات آذربایجان و چند شهر عراق بود و سلطانیه و طهران که حال پایتخت است از شهرهای عراق است که عثمانی مالک شد.»[4] انعقاد این پیمان تکمیل کننده آمال عثمانیها بود و حفظ موقعیت اشرف برای آنها بسیار اهمیّت داشت. بنابراین در نبرد سرنوشت ساز مورچهخورت اصفهان از اشرف حمایت کردند. ناصر نجمی در باره تعداد نیروهای آنان میگوید:«در روز ربیعالثّانی سال 1143ه.ق نیروی نادر با ارتشی که شمار افرادش به 23000 نفر میرسید به طرف کاشان رهسپار گردید. او پس از شش روز راهپیمایی در مورچهخورت آرایش جنگی گرفت. ارتش اشرف که فقط پنج هزار نفر بود. در این میدان نبرد از وجود بیست و هفت هزار تن از قوای عثمانی که اکنون یار و یاور اشرف شده بود برخوردار بود.»[5]با توجّه به این حمایت گسترده، نادر از کسانی نبود که دچار بیم و هراس گردد. هنگامی که نیروها در مورچهخورت مقابل هم صفآرایی کردند این نابغهی تاریخ به نیروهای خود چنین دستور داد:«نادر به فرماندهان خود اکیداً دستور داد از فرامین او موبهمو پیروی کنند و به سواران هشدار داد مبادا برای غارت اردوی افغان از اسبهای خود پیاده شوند تا به دام حملهی غافلگیرانه دشمن بیفتند. قشون نادر در حالی به پیشروی ادامه داد که توپخانه و شمخالداران در مقدمه لشکر او حرکت میکردند. مهاجمان نادری بعد از رستن از آتش دشمن پیشروی کردند و از فاصله نزدیک بارانی از آتش هماهنگ بر خندق افغانها فرو ریختند و بعد از آن به جنگ تن به تن پرداختند. سوارهنظام افغان مجدّانه تلاش کرد تا از پهلوها و عقب به قشون نادر حمله کند امّا ثمری نبرد. روشنایی روز در ابری از گرد و غبارِ برخاسته از نعل اسبان و دود و دَم باروت تیره و تار شد. ایرانیها بر سر توپخانه اشرف ریختند و بعد از نبردی سخت عاقبت افغانها را درهم شکستند و مغلوبان هم پا به فرار گذاشتند. اشرف غروب همان روز با شتاب خود را به اصفهان رساند تا آن جا که توانست اشیاء قیمتی خود را جمعآوری و آنها را بر پشت هر چارپایی که یافت بار کرد و زنها و اعضای خانواده صفوی را برای بردن آماده نمود. صبح روز بعد ساعتی پیش از سپیده دم بر اسب نشست و راه شیراز در پیش گرفت. نادر پس از پایان نبرد عدّهای سرباز ترک عثمانی را در میدان اسرا دید امّا با انسانیّت با آنان رفتار کرد و اجازه داد به بغداد بازگردند. بعد ناچار شد عدّهای از افراد خود را به خاطر لغو دستور و غارت کردن بار و بنه افغانها تنبیه کند.»[6]
این نبرد با پیروزی نادر به پایان رسید. در این هنگام شاه طهماسب که سر از پا نمیشناخت اصرار داشت که نادر به تعقیب افغانها بپردازد و کارشان را یکسره سازد و اعضای خانواده صفوی را نجات دهد. سرانجام نادر با غرور و تحت شرایطی که باید مصلحتی باشد راضی بدین امر گردید؛ زیرا جهانگشای آینده اهداف مهمتری را در سر میپروراند. مایکل آکس میگوید:«عاقبت نادر موافقت کرد به دنبال اشرف برود و در عوض حاکمیت شخصی خود را بر خراسان، کرمان و مازندران تضمین کرد. مهمتر از آن نادر مجاز شد برای تأمین هزینهی ارتش در سراسر کشور مالیات وضع و جمع کند و بعلاوه حق آن را به دست آورد تا جقّه بر سر نهد. برای اطمینان از دوام این موافقتنامه قرار شد نادر و پسرش رضاقلی هر یک با یکی از خواهران شاه طهماسب ازدواج کنند. اندکی بعد نادر با راضیه بیگم خواهر شاه طهماسب عروسی کرد. نادر با این امتیازات تقریباً بر بخش بزرگی از شرق ایران زعامت پیدا کرد و بعلاوه به دو هدف مهم یکی پول نقد برای لشکر و دیگری کسب مشروعیت برای خود رسید، اعلام کرد ابتدا دشمنان پادشاه را برای همیشه منکوب میکند و سپس به خراسان باز میگردد.»[7]در چنین شرایطی بود که بعد از نبرد مورچهخورت نیروهای اشرف با حالت ضعف و سرشکستگی و چندی بعد نیروهای نادر با پیروزی و استقبال مردم وارد شهر اصفهان شدند. شهر مملو از اضطراب و هیجان بود و هنوی اوضاع شهر اصفهان را چنین توصیف میکند«....میگویند تلفات افغانها در این جنگ بالغ برچهار هزار تن بود. قسمت عمدهی افغانها در ساعت سه بعد از ظهر به اصفهان رسیدند و خود اشرف با عدّه کمی از سربازان در شبِ آن روز وارد پایتخت شد. افغانها ادّعا میکردند که بر دشمن پیروز شدهاند، ولی در اثر فریاد و گریه و زاری زنان و کودکان آنها در قلعه، خلاف قضیه ثابت شد. همچنین در سایر قسمتهای شهر آشوب برپا بود زیرا ساکنان تیرهبخت پایتخت میدانستند که اگر افغانها شکست بخورند آنها را قتل عام خواهند کرد.»[8] هنوی در صفحه بعد در مطلبی که صحّت ندارد، مینویسد:«اشرف پس از ورود به اصفهان شاه سلطان حسین و جمعی دیگر را قتل عام نمود؟ و دختران و زنان شاه سلطان حسین را به همراه خود برد و دوباره به فکر انتقامگیری از مردم میافتد. هنوز دو فرسنگ بیشتر از اصفهان دور نشده بود که اعتمادالدّوله را با جمعی از سربازان برگزیدهی خود ظاهراً مأمور کرد که پایتخت را آتش بزنند و هر که را در سر راه خود ببینند به قتل برسانند. این عدّه به سوی باغهای سلطنتی که در یک میلی اصفهان واقع است پیش رفتند. ولی در این هنگام جمعی از مردم که دریافته بودند افغانها برای عمل خیری بازنگشتهاند چند طبل جمع کردند و چنان آنها را به صدا درآوردند که افغانها به تصوّر آن که قوای نادر وارد شهر شده است عنان باز گرداندند و بدون آن که بتوانند به کسی آسیبی برسانند شتابان به سوی شیراز گریختند.»[9]
در همین رابطه محمّدشفیع تهرانی از دیدگاهی دیگر مینویسد:« اگرچه قبل از آن مدّت هشت سالِ کامل یک افغان بر یکصد قزلباش رایتِ غلبه و عَلم تفوّق میافراشت در آن روز به دولتِ صاحب اقبالی سپهسالارِ نامدار یک قزلباش بر هزار افغان، تیغآزمای نصرت میگشت با وجود کمال پایداری که اشرفِ دوننژاد در آن روز معرکه آرای عرصهی جدال گردید. از آن جا که بخت برگشته بود و اقبال به مخالفت برخاسته، آن همه سعی و تردّد نفعی نبخشید. آخر کار بعد از پایداری بسیار و تردّد، رو از میدان کارزار برتافته با صد جهان حسرت و ناکامی رو به صوب صفاهان آورد و در آن ساعت که این خبر بهجتاثر به ساکنان صفاهان رسید دست جرأت از آستین بیباکی برکشیده به تیغ انتقام، اقدام به قتل افغانان باقیمانده که در شهر اقامت داشتند، فرمودند. اگرچه دو مرتبه در زمان محمود مردود، افاغنه به قتل عام مردم شهر صفاهان تیغآزمای جرأت گشتند و سه مرتبه در عهد اشرف، لیکن از آن فریق ابقا ننمودند و در یک روز در تمام شهر احدی از فریق افغانان را زنده نگذاشته، جمع مخارج و مداخل شهر را به دمدمههای جنگی مضبوط کرده، مستعد قتال گردیدند.»[10]
این وضعیت قابل دوام نبود و حالت تعقیب و گریز ادامه یافت. اشرف با نیروهایش برای پیدا کردن مأمنی در تلاش بودند، امّا نادر به قلع و قمع کامل آنها میاندیشید. سرانجام در حوالی شیراز پایان کارِ اشرف و افاغنه رقم خورد. هنوی در رابطه با همین ایّام بدین نکته اشاره دارد که اشرف پس از آن که از کمک عثمانیها نومید گردید با شرایطی حاضر به تسلیم و مذاکره با نادر شد و مینویسد:«اشرف که در این هنگام به کلّی پریشان و مستأصل شده بود دو تن از افسران عالیرتبه خود را نزد طهماسبقلیخان فرستاد و پیغام داد که حاضر است شاهزاده خانمها را آزاد و اشیای گرانبهای متعلّق به خزانه سلطنتی را تسلیم کند، به شرط آن که اجازه یابد با سربازان و خانواده خود و سلاحها و بار و بنهی خود از ایران بیرون برود. طهماسبقلیخان پاسخ داد که با این پیشنهادها موافق نیست و برعکس اگر اشرف را تسلیم نکنند تمام افغانها را از دم شمشیر خواهد گذرانید.»[11]
برای آن که با صحنهای از این نبردها و شیوه نگارش آن زمان آشنا شویم به روایتی از محمّدشفیع تهرانی استناد میگردد:«..... تا آن که روزی بعد از قطع چندین منازل، درّهی کوهی تنگ منفذ از پیش و از پس، افواجِ نادری کوکب افروزِ تیغ برقِ شعاع از نمود جنود اعداء و عبور از آن مکان با یک جهان اضطراب در کمال تأنّی متعذّرالعبور بود، به غیر از این اشرف و افاغنه مصلحتی که راهنمای طریق نجات باشد، نداشته، تمامی اموال بحر و کان را در صحرا جابهجا متفرّق از پشت شتران بر زمین افکنیدند و دهنِ درّه را به خزاین قارونی مسدود گردانیده، بلا وسواس قدم به صوب کوهپیمایی و دشتنوردی گذاشتند و در آن ساعت که سپاهِ ظفر پناهِ سپهسالارِ معظّم قدم در آن صحرا گذاشتند تمامی دشت را از خزاین و اموال لبالب یافتند و دهنِ درّهی کوه را از کیسههای زر و صنادیق پُر از جواهر مسدود دیده، به غیر از آن که آن دولتِ باد آوردهی موفور و مال نامحصور که به هر طرفی پراکنده افتاده بود، مجتمع ساخته، متصرّف شدند. طریق صواب دیگر رو ننمود. ناچار سردار و سپاه همّت بر گرد آوردن آن اسباب پراکنده برگماشتند، قضا را تا دو سه روز تلاش آن نقد و جنس متفرّقه که تا یک روزه راه به هر طرفی رایگان افتاده بود به سر برده، بعد از فراغ این کار وقتی که پی به سرمنزل آن آهوی رمیده و طایر پریده بردند به یقین دانستند که الحال به تعاقب آن نسیمِ خرام برقِ پیام قدمفرسای طلبِ گردیدن باد به مُشت و آفتاب به گز پیمودن است، همان بهتر که دست از دامان جستوجوی آن گم گشته بادیهی آوارگی که سراغش پی به آشیان عنقا برده واکشیده قدم به صوب بازگشت باید آورد. به این تدبیر مطابق تقدیر عنان به معاودت به صوب شیراز به معهی اندوخته تمامی بحر و کان رایتِ مراجعت برافراشت و زمانی که خبر نزول آن جنود سراپا مسعود شنود معروض والای خان معظّم و سپهدار مکرّم گردید. سه چهار فرسخ راه به استقبال آن فوج و اموال توجّه مبذول داشته در حین ملاقات سرادق اقامت مرتفع ساخته، تمامی غنایم لاتحدّ و لاتحصّی را در همان صحرای وسیعِ عریض یکجا مجتمع نموده، سردارِ آن جیش را مخاطب به این خطاب گردانیده، معاتب ساخت که غرض این جانب از تعاقب افاغنه، مدّعا ذاتِ اشرف دونخصال یا سران برگشته اقبال بود. هر گاه به طمع اموال دست از سر تلاش واکشیده، نظر بر این مال که در پیشگاه اهل همّت مشتی خاکستر بیش نیست، افکنده. چشم از مشاهدهی جمالِ شاهد همّت و غیرت پوشیده باشد و هرگاه این مزخرفات دنیوی را بهتر از آن مدّعی سلطنت دانستی همان بهتر که با این مالِ کوهتمثال تا محشر توأمان باشی. بعد از ادای این تقریرنا موجب حکم سردار ذویالقدر یعنی سپهسالار نامدار آتش در آن نقد و جنس از شش جهت زده، شعلهور گردانیدند و زمانی که التهاب آن به فلک نصب گشت، سردار سپاهِ تعاقب را دست و پا بسته در آن آتش افکندند. چنان چه در یک نفس به معهی اموال خاکستر گردیده، بر باد فنا رفت.»[12]
بعد از شکست، نیروهای اشرف پراکنده شدند و تعداد کمی از آنها به موطن خود بازگشتند. بیشتر آنان در جنگهای پیاپی و یا توسّط اهالی محل کشته شدند و یا در بیابانها از گرسنگی مردند. جمعی نیز از طریق دریا به جزایر خلیج فارس فرار کردند و در آن جا به غلامی و بردگی مشغول گردیدند. البتّه لازم به تذکّر است که این حوادث به معنی پاکسازی کامل افاغنه نبود، زیرا مدّتی بعد در خدمت نیروهای نظامی نادر قرار گرفته و بعد از وی نیز توسّط قدرتهای منطقهای مورد استفاده قرار میگرفتند تا این که در زمان کریمخان زند با قتل عام افاغنه به فعالیّتهای سیاسی و مزدوری آنان پایان داده شد. در پایان آن چه که قابل توجّه میباشد سرنوشت شوم اشرف افغان است که بین مورّخان اختلاف نظر وجود دارد. مؤلّف عالمآرای نادری قتل اشرف را توسّط برادر محمود افغان یعنی شاه سلطان حسین حاکم قندهار و لاکهارت توسّط عبداللهخان بلوچ ذکر میکند که وی با سه تن از آخرین یارانش در حوالی سیستان به قتل رسیدند.
روایتهای شیخ حزین که یکی از منابع معتبر این دوره میباشد در بارهی قتل اشرف و آوارگی افاغنه میگوید:«اشرف و بقیهالسّیف که هنوز بیست و دو هزار کس افزون بودند هراسان به حال تباه راه خطّهی لار پیش گرفته و از بیم تعاقب لشکر قزلباش از ایوار وشمگیر نمیآسودند. اکثر اسبان ایشان در راه مانده تلف شد و در هر مرحله جماعتی از پیروان و اطفال و بیماران خود را که از رفتن عاجز میشدند خود کشته میانداختند. چنان که از شیراز تا بلدهی لار که پانزده روز راه است کشتگان ایشان ریخته بود. چون آوازهی فرار ایشان منتشر شده بود رعایای جمیع دهات و نواحی اگر همه دَه خانه بود دست به تفنگ و تیر برده، بر روی لشکری به آن عظمت ایستاده ایشان را میراندند و از بیم، مجال آن نداشتند که درنگ نموده با کسی درآویزند و در آن راه قرصی نان به دست ایشان نیفتاد و به گوشت اسبان و الاغان خود معاش میکردند و خلقی با وجود زر و جواهر به گرسنگی بمردند. القصّه به لار رسیده، چون قلعهی آن شهر شُهره جهان است اشرف مذکور را به خاطر رسید که آن جا خودداری نماید و از رومیّه معاونت طلبید. برادر خود را با فوجی و نفایس بسیار روانه ساخت که از راه دریا به بصره رفته از رومیان درخواست امداد کند. چون روز شد رعایای نواحی بر سر او ریخته بکشتند و اموال ببردند.
افغانی که کوتوال بلدهی لار بود روزی از قلعه به سلام اشرف به زیر آمد و بیست و پنج کس از اعیان لار را در قلعه محبوس داشت. محبوسان از رفتن او آگاه شده از مکان خود برآمدند و چهل کس افاغنه را که در قلعه مانده بودند به شمشیر ایشان کشته، قلعه را در بستند و چند قبضه تفنگ در منزل کوتوال و افاغنه یافته به حراست چنان قلعهای پرداختند و از بروج آن دعای دولتشاهی برکشیدند و چون تسخیر آن قلعه هر چند حارسانش بیست و پنج تن باشند به زودی میسّر نیست، اشرف چندان که به تهدید و نوید خواست که ایشان را رام سازد، در نگرفت و نُه روز در لار اقامت نموده هر شب فوجی از لشکریانش سرِ خود گرفته به امید رسیدن به مأمنی بیرون میرفتند و رعایای اطراف بر ایشان سرِ راه گرفته، خود را از قتل و اخذ اموال معاف نمیداشتند. اشرف چون پراکندگی خود بدید، هراس بیقیاس بر وی استیلا یافته بود راه فرار به قندهار پیش گرفت و در آن گرمسیر هر روز فوج فوج از لشکر او جدا شده راه سواحل دریا میگرفتند و رعایا را با ایشان همان معامله بود و جمعی که به دریا و کشتی رسیدند. بسیاری از سفاین به تقدیر ایزدی غرق شده، خلقی انبوه به دریا فرو رفتند و معدودی از ایشان به سواحل لحسا و عمان و نواحی سند افتادند. شیخ بنی خالد که صاحب لحسا است ایشان را گرفته امر به قتل نمود و پس از عجز و لابه از خونشان درگذشته، لباس و یراقشان بسته و عریان به بیابان راه داد.
پس از چندی که من به سواحل عمان رسیدم پسر یک برادر اشرف را که قریب بیست سال عمر داشت و خدادادخان حاکم لار را که از امرای بزرگ ایشان بود در شهر مسقط بدیدم، هر دو مشکی بر دوش گرفته آب به خانهها میبردند. ایشان را طلبیده سخنان پرسیدم و سرورخان نامی نیز از امرای ایشان در آن جا بود، گفتند به مزدوری کار گِل میکنند. او را هم نزد من آوردند و احوال پرسیدم. القصّه چون اشرف از لار به سمت حدود بلوچستان راه قندهار پیش گرفت در هر گریوه(تل، پشته) رعایا و مردم اطراف خود را بر او زده و جمعی مقتول نموده اموال میبردند. تا آن که مال و سپاه او به انجام رسید و خود چنان به سرعت میراند. پسر عبدالله بروهی بلوچ وی را در آن حدود با دو سه کس یافته به قتلش مبادرت نمود و سرش را با قطعه الماس گرانبها که بر بازوی او یافته بود نزد شاه طهماسب فرستاد. پادشاه آن الماس را به فرستادهی او باز دادند و خلعت برای او عطا شد.»[13]
امّا دکتر میمندینژاد در داستان خود نحوه به قتل رسیدن اشرف را در حوالی قندهار و توسّط نادر دانسته و این چنین توصیف مینماید:«اشرف توانست با تعداد سه هزار نیرو خود را به قندهار برساند و در نزدیکی آن جا در قلعهای مستقر گردد. سرانجام آن محل نیز به تصّرف نادر درآمد و اشرف را زنده به اسارت درآوردند. زمانی که اشرف را در میدان قلعه آورده بودند سپاهیان نادر و ساکنین قلعه با فریادهای زنده باد سپهسالار منتهای سعادت و خوشحالی خود را ابراز داشتند. نادر با سر و دست به این همه لطف و محبّت جواب میداد. نادر در وسط میدان آمد . در برابر اشرف قرار گرفت. سکوت محض برقرار شد. همگی میخواستند، بشنوند نادر چه میگوید و با اشرف چه رفتاری مینماید؟ نادر اظهار داشت شکر میکنم پروردگار لایزال و قادر متعال که به من نیرو بخشید به ظلم و ستم و جوری که مدّتها روا داشتهای خاتمه دهم. امروز روز حساب و روز انتقام است. ای خیره سر در برابر خودسریها و قتل و کشتاری که کردهای، ظلم و ستمی که به مردم روا داشتهای، بی گناهانی که از هستی و حیات ساقط کردهای، چه جواب داری؟ سرانجام دستور داد که چشمهای اشرف را از حدقه درآوردند. نادر برای این که سربازان خود را دلشاد نماید و پاداشی به آنان بدهد دستور داد صندوقهای پر از سکّههای نقره را باز کردند. فرماندهان خود را پیش خواند. تعداد نفرات ابوابجمعی هر یک را سؤال کرد. سهمیهی هر یک از سربازان را به فرماندهانشان داد تا بلافاصله در بین نفرات تقسیم نمایند.»[14]
چون ایشان نقل داستان را دور از واقعیت میپندارد، بدین شکل آن را توجیه میکند:«در یکی از کتب تاریخ خواندم موقعی که نادر بر اشرف چیره شد دستور داد در وسط شهر قندهار سر اشرف را جدا کردند. کسانش را از دم تیغ گذراندند. سر و تن از هم جدا شدهاش را به اصفهان فرستادند تا در معرض تماشای مردم اصفهان قرار دهند. به نظر نگارنده این مطلب صحیح در نمیآید؛ زیرا راه قندهار و اصفهان طولانی است و با وجود گرمی هوا حمل لاشهای که در هوای گرم متعفّن میگردد معقول به نظر نمیآید و چون راه زیاد بود و مدّتی لاشه میبایستی در راه باشد آش و لاش شده، چیزی از آن به اصفهان نمیرسید. روی این اصل داستان به شکلی که به نظرم منطقی و معقول میآید در اینجا ذکر شده است.»[15] ولی نویسندهای دیگر مشکل ایشان را به شکلی بر طرف میسازد و میگوید:«سردار ایران مظفّر و منصور در حالی که چند تن از سرکردگان نامی لشکر اطرافش را گرفته بودند و اشرف نگونبخت را با خانواده و اطرافیانش برای تسلیم به عذاب و شکنجه به دنبال داشت، وارد شهر شد و فرمان داد در میدان بزرگ شهر سرِ اشرف را از تن جدا و بستگانش را قتل عام کنند. جسد مومیایی شدهی اشرف به اصفهان فرستاده شد. در پایتخت چوبی در ملاء عام در شکم وی فرو کردند و در جادهی بزرگ شهر به معرض تماشای عموم گذاشتند.»[16]و در صفحه دیگر مینویسد:«سردار ایرانی هنگام عزیمت به قندهار به شاه قول داد اشرف را بدو تسلیم کند. شاه طهماسب سرگرم محاصرهی شیراز بود، هنگامی غاصب را به حضور او آوردند که پادگان این شهر به اعتمادِ رسیدن نیروهای امدادی که اشرف وعده داده بود به شدّت در مقاومت سماجت میکرد. شاه فرمان داد، چوب بستی که ساکنین شهر بتوانند آن را نظاره کنند، نصب شود. سپس اشرف را به بالای آن برده با قشوهای اسبان زنده زنده پوست او را بکنند. عاقبت سرش را به سرنیزهای که در چشم انداز باروها قرار داشت، زدند!!»[17]
[1] - ص 218 – ایران در زمان نادرشاه – مینورسکی و جمعی دیگر – ترجمه رشید یاسمی – 1381
[2] - ص 167 – رستمالتّواریخ – محمّدهاشم آصف(رستمالحکما) – به اهتمام محمّد مشیری - 1352
[3][3] - ص 92 – نادرشاه – محمّد احمد پناهی(پناهی سمنانی) - 1382
[4] - ص 221 – ایران در زمان نادرشاه – مینورسکی و جمعی دیگر – ترجمه رشید یاسمی - 1381
[5] - ص 101 – نادرشاه افشار – نوشته ناصر نجمی - 1376
[6] - ص 171 – شمشیر ایران( نادرشاه) – مایکل آکس دورتی – ترجمه محمّد حسین آریا - 1388
[7] - ص 183 – شمشیر ایران (نادرشاه)- مایکل آکس دورتی – ترجمه محمّدحسین آریا - 1388
[8] - ص 43 – زندگی نادرشاه – تألیف جونس هنوی – ترجمه اسماعیل دولتشاهی
[9] - ص 44 – زندگی نادرشاه – تألیف جونس هنوی – ترجمه اسماعیل دولتشاهی
[10] - ص 26 – تاریخ نادرشاهی – محمدشفیع تهرانی(وارد) – به اهتمام رضا شعبانی
[11] - ص 52 – زندگی نادرشاه – تألیف جونس هنوی – ترجمه اسماعیل دولتشاهی
[12] - ص 31 – تاریخ نادرشاهی – محمّدشفیع تهرانی(وارد) – به اهتمام رضا شعبانی
[13] - صص119 تا 121 – نادرشاه با دیباچه احمد کسروی – تقوی پاکباز و محمّدی ملایری - 1369
[14] - ص 229 – زندگی پرماجرای نادرشاه – دکتر محمّدحسین میمندینژاد – چاپ سوم - 1362
[15] - ص230 - همان
[16] - ص 48 – تاریخ ایران – ا. دو کلوستر. ترجمه دکتر محمّد باقر امیرخانی
[17] - ص 49 – تاریخ ایران – ا. دو کلوستر – ترجمه دکتر محمّد باقر امیرخانی
18- آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, 1397, ص 159