در مورد چگونگی نبرد و غلبه یافتن نیروهای نادر بر قوای هندی، اغلب گزارشها مشابه هم میباشند و هر یک از مورّخان به توصیف صحنهای از آن پرداختهاند. جمس فریزر در کتاب خود راجع به همین ایّام نبرد و بر اساس نامههایی که بعضی افراد عادی نوشتهاند و همچنین منابع دیگر از وضعیت قشون و روابطی که بین نمایندگان نادر و محمّدشاه انجام گرفته اطّلاعاتی را روشن میسازد که بعضی از آنها میتواند ناقض نظر اولیّه خودش باشد که مسأله خیانت نظامالملک و سعادتخان را بسیار بزرگ جلوه داده بود. در قسمتی از نوشتههای خود بدان اشاره دارد که محمّدشاه برای مقابله با نادر دستور تجدید قوا صادر کرده بود ولی امرا در اثر تفرقه هیچ اهمیّتی به سخن او نمیدادند و دائم اوامر او را به تأخیر میانداختند و یا مینویسد که اگر فردی از نیروهای نادر بر خلاف نظر او عمل میکرد فوراً آنها را میکشت و شکمشان را پاره میکرد. روایات شامل موارد گوناگون میباشد و برای آن که تصویری ذهنی از وضعیت آن اجتماع لشکرها به وجود آید و از جریان رفت و آمدها و پذیرش نیروهای شکست خورده در جنگ کرنال آگاه شویم به بعضی از گزارشها اشاره میگردد:«در دوازدهم شهر ذیالقعده اردوی محمّدشاه در صحرای کرنال برپا شده بود و دو اردو قریب چهار فرسخ بود و همه را سنگر بسته، در سنگرها پنج هزار عرّاده توپ متعلّق به پادشاه و امرا سوار کرده بودند. در مرکز سراپردهی پادشاه بود. مقابل آن مورچل یعنی سنگر نظامالملک و سعدالدّین بود و در آن سنگرها و توپخانه مخصوص پادشاه را با لوازمِ آن، جا داده بودند.در دست راست، خان دوران، مظفّرخان، علی حمیدخان، میرقلی شهدادخان و خان زمانخان بودند. در طرف چپ قمرالدین، عظیماللهخان، جانیخان، سیدنیازخان در عقب سراپرده پادشاه سربلندخان و پشت سر او محمّدخان بن گوش. پشت چادرهای خان دوران گیرپارام با طایفه جات و پشت سر خیام وزیر، هرنیند آمول، کرتپوتلی و در دست راست نزدیک نگارخانه یعنی موزیکانخانه دسته بهروزخان و اسحاقخان و اصلح علیخان و پشت سر آنها طایفه آهیر بودند. هر یک از این امرا با قشون مخصوص خود همراه بودند و تمام قشون حاضر در اردو دویست هزار سوار و پیاده بود. در همین روز خبر رسید که حاجیخان پیشقراول نادرشاه به قریه تیلوری که سه فرسخ از اردو مسافت داشت، رسیده و شش هزار سوار کرد همراه دارد.
روز سیزدهم- بعضی از سوارهای قزلباش در اطراف اردو دیده شدند و جمعی را که از خارج به اردو میآمدند کشته و اسیر نموده بودند. چهار نفر از قزلباشها را گرفته نزد نظامالملک آوردند.
روز چهاردهم- نادرشاه قسمتی از بنه و بنگاه را در شاهآباد که یک منزلی سرهند است و قسمتی دیگر را در تانیسر گذاشته و خود با چهل هزار سوار به تیلوری رسید. از این سواره بعضی نیزهدار و بعضی تیرانداز و تفنگچی بودند. هر سوار دو یا سه نوکر و مهترِ شترچران داشتند که همه جوانهای قوی و مسلح و سوار بودند. بعضی قاطر و بعضی یابو داشتند. یک نفر در تمام قشون نادر پیاده نبود، سهل است. اردو بازارچی و کسبهای که همراهِ اردو میآمدند همه سوار و مسلّح بودند. عدد روی هم صدوشصت هزار بود. در وقت جنگ تفاوت مابین آقا و نوکر دیده نمیشد و شخص نمیتوانست بازارچی و کسبه را از نوکر و سرباز تشخیص بدهد. همه جنگی و متهوّر و ثابت قدم بودند و برای هر خدمت سخت حاضر و قریب شش تا هفت هزار زن همراه بود که از ترکمنها و قندهار اسیر کرده بودند. زنها در وقت حرکت با سربازها تفاوت نداشتند. همه یک بالاپوش بارانی روی لباس پوشیده کمر را بسته، نقابی از تور به صورت کشیده و شالی مثل عمّامه به سر پیچیده، چکمه در پا مثل مردها مسلّح بودند. در این روز چند پیغام به نظامالملک رسید که قرار صلحی داده شود. همه را رد کرد و به جنگ رجوع نمود.
روز پانزدهم ذیالقعده- نادرشاه به واسطه تنگی از کمی آب از تیلوری حرکت کرده و در محلی که در پشت سر اردوی خان دوران بود به فاصله قریب دو فرسخ منزل کرد. امروز صبح سعادتخان وارد شد و به حضور پادشاه رفت. قریب سه ساعت قبل از ظهر خبر رسید که مقدّمهی قشون ایران به بنه سعادتخان که بعضی مسافتی از اردو دور و بعضی خارج سنگرها، مابین اردوی نادرشاه و خان دوران افتاده بود حمله کرده، چند نفر را کشته و اموال را به غارت بردند. سعادتخان تا این را شنید از دربار بیرون آمد و به تعجیل به استخلاص کسان خود تاخت. خان دوران که نزدیک بود با دو پسر و قشون خود به او ملحق شد. مظفّرخان، سیدحسنخان و.... به او ملحق شدند. نادرشاه که تازه از تیلوری رسیده بود مطلع شد و به آن جا رفت. هزار سوار کرد و هزار نفر قجر و هزار نفر بختیاری و هزار نفر تفنگدار که مجموع چهار هزار نفر بودند از قشون خود انتخاب کرده، سه هزار نفر از آنها را در جاهای مختلف در کمینگاه گذاشت. پانصد تفنگدار به مقابل سعادتخان و پانصد نفر دیگر مقابل خان دوران فرستاد که آنها را داخل جنگ کنند. همین که این تدبیر به کار رفت و آنها مشغول شدند سوارهایی که در کمین بودند یک مرتبه از سه طرف ریختند و سخت حمله آوردند. غیر از این چهار هزار سوار از قشون نادر یک نفر داخل این جنگ نشد مگر خودش با هزار سوار افشار به اطراف حرکت میکرد و سواره را تشویق مینمود و دستورالعمل میداد. بقیّه قشون بر حسب حکم، دور دست صف کشیده بودند. هر طایفه به جای خود و حاضر بودند که به یک اشاره به امداد بیایند، ولی اتّفاقاً به امداد آنها حاجت نشد. این چهار یا پنج هزار نفر تا عصر مجدّانه جنگیدند. قشون هندوستان پا کشید. سعادتخان و شیر جنگ و پسر کوچکِ خان دوران اسیر شدند. خان دوران چند زخم منکر برداشت. او را به چادرش بردند. مظفّرخان و چند نفر صاحبمنصب دیگر کشته شدند و بعضی سخت زخمدار به اردو برگشتند. سید حسنخان زخمدار شده و رو به دهلی رفت. عدّه کثیری در میدان جنگ به خاک افتادند. وقتی که فراریان جنگ برگشتند جنجال و قیل و قال غریبی در اردو شد. اغلب چادرها و اسباب خان دوران و مظفّرخان و سعادتخان را آدمهای خودشان به تاراج بردند. در میان این اغتشاش پادشاه یعنی محمّدشاه به سنگر نظامالملک که در مقابل اردو بود، رفت و به اتّفاق وزیر و سایر امرا از سنگرها خارج شده و صفوف قشون را آراستند که نگذارند دشمن پیشتر بیاید ولی اگر شب نرسیده بود این تدابیر فایده نمیبخشید و در همین روز کار یکسره میشد. یک ساعت بعد از غروب آفتاب پادشاه به چادر خود برگشت. جمعی از قشون هندوستان که از جنگ فرار کرده و جمعی از آنها که مواظب بُنه و بارکشها بودند رو به دهلی فرار کردند. اغلب آنها را در راه کشتند و غارت کردند. بعضی جاهای اردو از جمعیت خالی بود. به طوری که نصف شب پادشاه نظامالملک را خواست. در مساحت مابین سنگرِ نظامالملک و چادر پادشاه یک نفر دیده نمیشد. نظامالملک سربلندخان، قمرالدّینخان و سایر امرا که باقی مانده بودند تا نزدیک صبح در حضور پادشاه و در مشورت بودند. آخر شب به محل خود معاودت کردند.
روز هفدهم- در این روز به حکم نادرشاه، سعادتخان اشیاع و اسباب خود را از اردوی محمدشاه خواست. بعضی از آنها در میان اردو متفرّق بودند. نزد او رفتند و کسانی را که باقی مانده و اسب و اسباب آنها به غارت رفته بود همراه بردند. نادرشاه حکم کرد چادری نزدیک سراپرده خود برای سعادتخان و شیر جنگ و پسر خان دوران برپا کردند و اشیاع و بنه آنها را در بیرون اردو جا دادند. کسی جرأت نداشت که به دیدن آنها برود و مأذون نبودند که لوازم و مایحتاج از خود داشته باشند.
روز هیجدهم- نظامالملک و عظیماللهخان برای اصلاح به اردوی نادرشاه رفتند. شش ساعت در آن جا بودند و برگشتند. در آن جا چه گذشت کسی مطّلع نشد. وقت عصر خان دوران از زخمی که برداشته بود وفات یافت. روز نوزدهم نیز به شور و گفتوگو گذشت. در شب به نظامالملک خلعت داده شد و میربخش یعنی سردار کل و امیرالامراء گردید.
روز بیستم- نصرالله میرزا پسر نادرشاه در تخت روان رسید، پیاده شد و به قاعده مملکت خود اقدام نمود. پادشاه نیز از تخت روان پائین آمد. نصرالله میرزا را در بغل گرفت. بعد به اتّفاق رفتند تا به توپخانه رسیدند. در آن جا جلوی نوکرها را گرفتند. پادشاه با دو سه خواجه و امرا گذشتند. وقتی به در خیمه نادرشاه رسیدند نادرشاه به استقبال کرد. پادشاه را در بغل گرفت و او را نزدیک خود در روی مسند نشاند. بعد از تعارفات و احوال پرسی نادرشاه خطاب کرده و این طور گفت: عجب است که شما این قدر در امور خود بیقید و بیاعتناء باشید، با وجود این که مکرّر به شما نامه نوشتم و سفیر فرستادم. اظهار دوستی کردم. وزراء شما لازم ندیدند. جواب کافی برای من بفرستند و به واسطهی عدم نفاذ امر و نظم شما یکی از سفرای من برخلاف قوانین در مملکت شما کشته شد. سهل است وقتی که داخل مملکت شما شدم گویا شما اعتنایی به کار خود نداشتید که اقلّاً بفرستید، سؤال کنید، من کی هستم و خیالم چیست؟ وقتی من به لاهور رسیدم یک نفر از شما پیغام و سلامی نیاورد. سهل است، جواب پیغام سلام مرا هم ندادید. بعد از آن که امرای شما از خواب غفلت و بی حالی بیدار شدند تمام وسایل اصلاح را قطع کردند و همه با کمال بینظمی پیش آمدند که جلوی مرا بگیرند و همه خود را نزدیک دام آوردند. این قدر حزم و احتیاط نداشتند که اقلّاً بعضی را جا بگذارند. اگر اتّفاقی بیفتد، بتوانند کاری بکنند و امور را اصلاح نماید. گذشته از اینها با کمال بیعقلی در میان سنگرهای خود جمع شدهاید و تصوّر نمیکنید که اگر دشمن قویتر از شماست، شما نمیتوانید بدون آب و آذوقه در آن جا به سر برید و اگر ضعیفتر از شماست، غیر لازم، بلکه ناشایسته بود که خود را محصور نمائید. اگر به دشمن اعتنایی نداشتید و او را آدم متهوّر و بیملاحظهای میپنداشتید، نمیبایستی شهرت و شخص خود را به خطر بیندازید. یک نفر صاحبمنصب صدیق با تجربه مأمور میکردید. در مدّت قلیلی او را مستأصل و تلف میکردید، ولی اگر از تجربه و رفتار به قاعدهی او میترسیدید به طریق اولی نمیبایستی بعد از آن که او را این طور به جنگ واداشتید همه چیز خود را یک مرتبه به مهلکه بیندازید. سهل است بعد از آن که این طور خود را گرفتار کردید من تکلیف اصلاح کردم ولی شما به تصوّرات طفلانه و عزم جاهلانه چنان مغرور بودید که گوش به هیچ نوع مذاکره شایان ندادید و صلاح خود را ندیدید تا بالاخره به عون خداوند عالمیان و قوّت شمشیر مبارزان فیروز جنگ دیدید چه روی داد. بعلاوه اجداد شما از کفّار جزیه میگرفتند و شما جزیه را به آنها بخشیده و در این مدّت بیست سال به طوری ارخاء(سست کردن) عنان کردهاید که در مملکت استیلا یافتهاند. ولی چون تا به حال از خانواده تیمور نسبت به خانواده صفوی و ملّت ایران اذیّت و ضرری نرسیده سلطنت را از شما خلع نخواهم کرد امّا چون بیقیدی و غرور شما مرا مجبور کرده که مسافت بعیدی تا اینجا طی کرده، مخارج گزافی نمودهام. قشون من به واسطه حرکت زیاد خسته و از آذوقه و ملزومات دست تنگ هستند باید به دهلی بیایم و در آن جا چند روز بمانم تا قشون خستگی بگیرد و پیشکشی که نظامالملک قرار داده است تسلیم شود. بعد از آن شما را به حال خود خواهم گذاشت تا به امور خود بپردازید. محمّدشاه در تمام این مدّت جوابی نگفت و ساکت بود و علامت انقلاب احوال و خجلت در او ظاهر گشت.
روز بیست و یکم- نظامالملک وزیر و عظیماللهخان به حضور نادرشاه رفتند. وقتی مرخص میشدند نظامالملک به اعطای یک ثوب قبا و یک ثوب جبّه و یک اسب مفتخر گردید و به عظیمخان و غازیالدّینخان هر یک، یک جبّه و یک قبا مرحمت شد. سه ساعت از شب رفته به حضور محمّدشاه آمدند و از آن چه در نزد نادرشاه مذاکره شده بود عرض کردند ولی کسی مطّلع نشد که چه گذشت. همان روز محمّدشاه حکم کرد پانصد نفر بیلدار اجساد کشتگان را دفن کنند. هفده هزار قشون هندوستان کشته شده بود و جسد آنها در مسافت چهار فرسخ متفرّق بود. بیلدارها قدری خاک بر روی جسدها ریختند و برگشتند. مذاکره شد که چهارصد نفر قشون نادر کشته و هفتصد نفر زخمدار شد ولی از کشتههای آنها یک نفر در میدان نبرد دیده نشد. همان شب آنها را دفن کرده بودند. از قشون هندوستان جمعی چنان زخمی برداشته بودند که قادر به حرکت نبودند و کسی آن قدر بر آنها رحم نکرد که از میدان جنگ آنها را بیاورند و علاج کنند. بیچارهها در اندک زمان در میان اجساد کشتگان مردند. سه فیل هم کشته شده بود.
روز بیست و سوم- اردوی قشون هندوستان را به سمت کرنال مقابل قشون نادرشاه حرکت دادند. در حرکت اردو سواره قزلباش بیست و هفت فیل و بیست و پنج شتر بردند. در شب تیر زیاد انداختند.
روز بیست و چهارم – نادرشاه، نظامالملک را به اردوی خود خواست، با پنج یا شش نفر نوکر او را آن جانگاه داشت. جمعیتی از قزلباش به تانسیر مأمور شده آن جا را غارت کرده و سکنه را به قتل رسانیده با غنیمت زیاده مراجعت کردند. در اردوی محمّدشاه اگر غلّه یافت شود یک چارک به دو و نیم الی سه روپیه فروخته میشود و هر کس به اردوی نادرشاه برود مأذون است به قدری که صرف کند غلّه بخرد، ولی نمیتواند به خارج ببرد. دو ساعت از شب رفته بود که به وزیر فرمانی از نادرشاه رسید به این مضمون که قمرالدّینخان وزیر بداند که فردا محمّدشاه و سربلندخان و محمّدخان بن گوش و عظیماللهخان به حضور بیایند. وقتی که این خبر به محمّدشاه رسید سربلندخان و سایر امرا را احضار نمود و تا نصف شب مجلس شور داشت. بالاخره پادشاه گفت که اختیار امور از دست من بیرون رفته و باید یکی از سه کار را بکنم یا فردا با قشون حرکت کرده و از جان بکوشم یا آن که یک مرتبه سم خورده، کار خود را تمام و رفع تمام خیالات و بینوایی را بکنم، یا این که به هر تکلیف که میشود آسوده تن بدهم. میل خود پادشاه اگرچه اظهار نداشت به شقّ اخیر بود. چند روز بین محمّدشاه و امرا مشورتهایی انجام گرفت و همه از جنگ واهمه داشتند. در این هنگام نامهای از نادرشاه میرسد که سربلندخان خوشوقت و آسوده باش و قبل از آن که محمّدشاه حرکت کند اینجا حاضر باش.
روز بیست و ششم- سربلندخان با تنی چند به اردوی نادر میرود. بعد از آن که محمّدشاه برحسب حکم بر تخت روان سلطنتی نشسته، وارد اردوی نادر گردید و هزار سوار قزلباش برای قراولی او معیّن شده بود. سه ساعت با نادر ملاقات داشت. سپس در روز بیست و هفتم سربلندخان از طرف نادر مأمور میشود که نزد توپچیباشی و نسقچیباشی برود. هر یک از این دو نفر دویست سوار داشتند. توپچیباشی مأمور بود که به همراهی سعدالدّینخان تمام توپخانهی محمّدشاه و امرا را ضبط نماید. نسقچیباشی به معاونت قمرالدینخان مأموریت داشت به این که خزانه و جواهرات و اسلحهخانه و تمام اثاث و اسباب و اسلحه که متعلّق به محمّدشاه و امرای مقتول بود به تصرّف بیاورد. سلطان احمد پسر محمّدشاه و ملکالزّمانی، ملکه را نزد محمّدشاه بفرستند و به قمرالدّینخان و سعدالدّینخان ابلاغ نمایند که تمام نوکران و سربازان قدیم مشغول کار خود باشند و همراه بیایند، ولی اشخاص متفرّقه و سربازان جدید هرجا میخواهند، بروند. بنابراین رفتند و تمام اموال را ضبط کردند. پسر محمّدشاه و ملکالزّمانی و سایر حرم را به موجب حکم نادر نزد محمّدشاه فرستادند. امروز اغتشاش و انقلاب غریبی در بنگاه محمّدشاه بود. خیلی از آن چه بود، به غارت رفت و مفقود شد و جمعی از اهل اردو از ترس چادر و اسباب خود را گذاشته و به اطراف میدویدند که گوشهای یافته جان خود را حفظ کنند. خصوصاً ارباب صنایع و خدمه.
روز بیست و هشتم- تمام اموال محمّدشاه تسلیم نادرشاه گردید و نادر به قدر مواجب سه ماهه به تمام اردوی خود انعام داد و از طرف نادر حکم شد که اذیّت و آزاری به اهالی شهر نرسد. نادرشاه و محمّدشاه وارد شهر دهلی شدند. نادر شنیده بود که اهالی شهر آرام نیستند و خیال شورش دارند و به همین لحاظ احتیاطهای لازم را انجام داد. در این مدّت نادر با کمال مهربانی و محبّت رفتار میکرد و احکام سخت صادر کرد که سربازها بیاحترامی به اهالی نکنند و به نسقچیها حکم شده بود که هرکس به هندوستانیها اذیّت کند از هیچ گونه سیاست از قبیل بریدن گوش و بینی و چوب زدن مضایقه نکنند و مردم نیز چون از قشون نادر وحشت داشتند حتیالمقدور از صحبت و معامله با آنها احتراز میکردند.»[1]
[1] - برگزیدهای از صفحات 129 تا 150- نادرشاه – اثر جمس فریزر – ترجمه ابوالقاسم ناصرالملک
2- آینه عیب نما, نگاهی به دوران افشاریه و زندیه, علی جلال پور, 1397, ص 216